eitaa logo
•|پادگـانِ‌آویـღـن|•
67 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌﷽ • • ‌رَدِ نُۆرッ رَهِ نُوࢪッ رَنگِ نُوࢪッ مےجوئیـم! • • دریچھ‌هاییِ‌بھ‌سوےشما ؛ فرماندھ‌یِ‌بخش‌انتقادات‌و‌پیشنهادات🌱' @Yalda_3982 فرماندھ‌یِ‌بخش‌تبادلات🌱' @jessika • • بِگوشیم‌عزیزِجان🌱' https://harfeto.timefriend.net/16341272755399 • • آویـن:عشـღـق
مشاهده در ایتا
دانلود
آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند نشد. راه ندادم. برایم یک شربت درست کرد و میوه پوست گرفت. محبت آدم را آباد می کند، من را اما خراب. اگر ملیحه عضو این گروه ها بشود و بخواهد ادا و اطوار آنها را در بیاورد. میپرسم: - ملیح دوستات چه تیپین؟ متعجب چشم درشت می کند. بعد لبخندش را قورت می دهد چون اخالقم را می داند. بعد میگوید: - شبیه دوستای توان، فقط من تو رو دیدم حواسم هست شبیه تو نشم پس شبیه دوستام نمی شم. البته دوست فاب نیستن، دیگه مدرسه اس همه جور آدمی داره منم بینشونم! اما مثلشون نیستم! کیش و ماتم می کند!!! جواد با مهدوی می رفت سر قبر فرید. می رفت گشت و گذار. می رفت خانه شان. جواد چسبیده بود به مهدوی. من می گفتم از ترس مرگ است. آرشام می گفت جادویش کرده است. خیلی ساکت شده بود. آنقدری که جمع مان داشت از هم می پکید. آرشام گفته بود حال مهدوی را می گیرد. جواد را می خواستیم. یعنی راستش ما هم از مرگ ترسیده بودیم همه اش دورهم جمع می شدیم تا شاید ترسی که در تنهایی پدرمان را داشت درمی آورد از بین برود. یک شکاف بزرگ در خوشی و لذتی که غرقش بودیم افتاده بود، فکر می کردیم دورهم باشیم صاف می شود.جواد اما آدمی نبود که با شیشۀ ترک خورده حال کند. مطمئن شده بود که یک ترک می تواند بشود صدها ترک. دنبال یک راه حل بود برای بودن همیشگی. مهدوی را گیر انداخته بود... اوایل فریاد هایش را سرش می زد و اما بعد التماس می کرد تا راه دیگری نشانش بدهد. همه عصبی بودیم. چندباری دورهم جمع شدیم و بچه ها نوش زدند، حتی یکی دوبار با همان حال خراب وسط میدان بالا آوردند و اگر جواد نرسیده بود معلوم نبود با موتور زیر کدام ماشین له می شدند. مواد هم زدند. تیغ هم به بدن کشیدند. اما مرگ سایه اش در تنهایی های شب بود.من که هندزفری می گذاشتم توی گوشم و می خوابیدم. هر چند که موسیقی ترانه های مضحکش مشغولیت های ذهنم را پاک میکرد. یکی دونفر رفتند روانشناسی. دخترها هم که کلا روانی شده بودند. اما بعد از چند وقت جواد از همه حالش متوازن تر شد. عقلی کرد و افتاده بود دنبال راه حل. می خواست بفهمد که در پس این آمدن و رفتن چه خبر است... از کدام سو اگر برود سمت و سوی زندگیش به لجن کشیده نمیشود... آرشام اما گفت می خواهد انتقام بگیرد. من بعدها فهمیدم که مهدوی را پیامک باران کرده است. جواد شک کرده بود. از من خواست بفهمم. من هم گوشی آرشام را کش رفتم و خواندم. پیام ها حال و هوای من نبود اما هوایش حسابی ابری بود و حالش خراب! قیافۀ ژیگولش دروغ محض بود. پیام هایش هم انتقامی نبود، التماسی بود. یک نفر را می خواست که به دادش برسد. آرشام علی رغم تمام قیافه اش، یک چارچوب درهم شکسته بود. مثل من، مثل همه!! مثل "الگای" رمان دختری در قطار. گند زد به زندگیش با اعتیاد به شراب. شوهرش انداختش بیرون، از محل کار انداختنش بیرون. حالا هر روز "الگا" فقط سوار قطار میشد از خانه تا محل کار و می رفت و برمی گشت. قطار زندگیش رفت و برگشت خالی داشت و پوچ. یا مثل کتاب عقاید یک دلقک. چه بود اسم مزخرف شخصیتش. گند بگیرند به این زندگی. همه اش چرند و پرند مالیخولیایی بود کتابش. مالیخولیایی شده است این روزهای شکسته من و جواد و آرشام و علیرضا. وای علیرضا...! من نمی خواهم بدبخت خطابم کنند. دختر و پسر، زن و مرد، پیرها. همه در داستان تنها هستند. زیباهای تنها. جدیدا هم که مد شده فقط کنار هم زندگی می کنند، بدون آن که ازدواج کنند. بعد هم که خسته می شوند، همدیگر را ول می کنند. بچه ها هم که بزرگ می شوند، پدر و مادر را ول می کنند. رمان های رتبۀ اول دنیا برای این فروش دارند؛ که خوانندگان، دارند سرگذشت بیچارگی خودشان را می خوانند. می ترسم علیرضا بشود رمان. وای خدایا. ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگان آویـــــღـن|•
کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر میگوید: - یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟ مهدوی نگاهش می کند. - جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده! مهدوی با لبخند می گوید: - دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟ - اِ آقا تحریف نکردیم که! برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز! مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است کــــه تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید. یکبار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره ام نکنند می رفتم. دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد. تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت: - مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی... یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت: - فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟ حس کردم تمام بدنم یکجا داغ کرد. جواد نگاهش که نکرد، حرفی هم نزد. تا درست بشود بساط فیلم، جواد خیره بود. دوباره گفت: - اِ اِ. مهدویتون اون وسطه. باز هم جواد هیچ حرکتی نکرد. اما آرشام تیز پرسید: - کو؟ علیرضا خندید و شانه بالا انداخت. واقعا جواد هیچ عکس العملی نشان که نداد هیچ، بلند شد و رفت و فیلم را هم نماند. آخرش آرشام کلید کرد که چه مرگت شده بود و وجدانا جواد، اینا با چه هدفی اینطوری می کنند. جواد گفت: - یادته دوسال پیش دسته جمعی با هم قرار گذاشتیم روی بازومون جای شش تا تیغ باشه؟ یادته بعضی ها دوتا بازو و دو تا ساعد رو با هم زدن؟ این یه جور خودزنیه، اونا هم یه جور. ما هم جمع می شیم موسیقی می ذاریم و می رقصیم. می خوریم و مست می شیم و می رقصیم. ما یه جور، اینام یه جور. ما هم برای یکی می میریم . من حرفی نزدم اما ته دلم گفتم که من با شما پارتی و... آمده ام با این ها هم بوده ام. بودن داریم تا بودن. عکسم را از پروفایل بر می دارم. تمام عکس هایم را پاک می کنم. میروم توی پیج های پسرها و دخترهایی که عکس وحشتناک گذاشته اند. برای همه شان پیام می گذارم: - شما رو می شناسم اما دوست دارم بیشتر بدونم. تا شب می سوزد آمپر خودم، می ترکد پیجم. خوب فعال ظاهر می شوند. دو دسته اند. یکی که حساب شده برایم پیام گذاشته و می خواهد جذبم کند. یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم... ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگان آویـــــღـن|•
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله: ‌‌ هر کس دوست دارد خداوند هنگام سختی ها و گرفتاری ها دعاى او را اجابت کند، در هنگام آسایش، دعا بسیار کند. ‌ 📚نهج الفصاحه📚 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌷 امام باقر (عليه السلام) : ☘ صدقه، هفتاد بلا از بلاياى دنيوى و مردن بد و دل خراش را دفع مى كند. صدقه دهنده هرگز به مرگ دل خراش نمى ميرد 📔 ميزان الحكمه ج۶ ص۲۲۰ •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌺اگر کسی را دیدید که از همه چیز لذت می برد، سخت نمیگیرد، میخندد، میخنداند،بی مشکل نیست! 🌺او طوفان هولناکی را پشت سر گذاشته است؛ و قدر داشته هایش را میداند. •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌱جمعه يعني زانوي غم در بغل 🌱بر سر سجاده‌هاي‌العجل 🌱جمعه يعني اشک‌هاي انتظار 🌱جمعه يعني شکوه از هجران يار 🌱جمعه يعني آه،الغوث الامان 🌱در فراق مهدي صاحب زمان  •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌸آدمی که تنها قوی شدن رو یاد بگیره مثل آدمیه که بتونه تنها توی جنگل زنده بمونه. 🌸و این آدم حالا دیگه شکست ناپذیر میشه البته كه تعريف شكست ناپذير كسى نيست كه شكست نميخوره. 🌸بلكه كسيه كه بلند شدن دوباره‌بعد از شكست‌ها رو ياد گرفته. 🌸وحالا ميشه گفت کسی که از اعماق چاه مشکلات به تنهایی خارج بشه قدرت روبرو شدن با انواع طوفان های زندگی رو داره. 🌸پس اگه در اون موقعیتی نترس و‌ به تلاش ادامه بده چون چیزی که آخرش برات میمونه.یک آدم قوی و مستقله که به خودش تکیه و افتخار میکنه. •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🍀اگه بتونی‌که: زمان رو به عقب برگردونی ولی اصلاً دلت نخواد چیزی‌رو عوض کنی؛اون‌موقعه که می‌تونی بگی خوشبختی. 🍀 می‌تونی باور کنی که همه تلاشت‌ رو واسه روزهای عمرت کردی کـه حالا همه چیز سرجاشه ، و "آینده برات مهم‌تره" •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
ضمير ناخودآگاهت هميشه در حال گوش كردنه. مراقب باش در مورد خودت و آينده ات چى به زبان ميارى. •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
حجاب های اُمُّل😏😏😏 "اُمُّــلِ واقــعــی کــیــه ؟"😶 مطلبے کہ امروز گذاشتم گفتہ هاے یہ دختر چادرے و محجّبہ ست کہ همیشہ مورد بے احترامے خانواده و دوستاے بے حجابش قرار میگرفت😔 اون دختر میگہ مثل همیشہ آمادهء شنیدن🙁 متلک هاے ضدّ حجاب و ضدّ چادر بودم وارد دانشگاه شدم 👩🏻‍🎓 چند تا دختر عیّاش کنارِ چند تا پسرِ عیّاش تر نشستہ بودن خیلے وضع بدے داشتن😒 نمے دونم چطورے از درب دانشگاه وارد محیط دانشگاه شده بودن !😖 منو کہ دیدن موضوع حرفاشون عوض شد بہ من گفتم اُمُّل اُمُّل😔😔 بعد زدن زیر خنده خیلے ناراحت شدم میخواستم مثل همیشہ بهشون اعتنایے نکنم اما نتونستم...! رفتم جلوشون گفتم کے اُمُّله‼️‼️ من یا شما؟ یکے از این دخترا کہ مانتوش تازه مد شده بود با عشوه و ادا گفت : 🙂 وااا معلومہ دیگہ اُمُّل تویے با این چادر مشکیت...!😕 بعد زدن زیر خنده و چند تا از این پسرا براش دست زدن 😒 گفتم دختر خوشگل من! اُمُّل بہ چے میگید؟ گفت بہ آدماے قدیمے بہ جوونایے کہ عین مادربزرگا میگردن!! بہ شما چادرے هاے صورت گرفتہ میگیم اُمُّل ! گفتم پس اُمُّل به قدیمے ها میگید؟😏😂 با خنده و به صورت هماهنگ همگے گفتند : بعـلہ گفتم 1434 قدیمے تره یا 1500 سال؟ پسره با عشوه گفت: وا مگہ ریاضی رو پاس نکردے؟ 1500 سال قدیمے تره دیگہ! با لبخند گفتم پس شما اُمُّلید دیگہ..! گفتند : اِ وا چرا ما؟ 🙁 گفتم شما میگید قدیمے ها اُمُّل هستند حضرت محمّد 1434 سال پیش مبعوث شد لزوم چادر و حجاب رو بعد از بعثت اعلام کرد امّا قبل از بعثتِ حضرت محمّد (ص) عرب هاے جاهل بے حجاب بودن😏 یعنے حدود 1500 سال پیش حالا بگید شما اُمُّل هستید یا ما چادرے ها؟ •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
(:"♥️ معلم‌پرسید↓ چندتابمب‌براۍنابودۍ داعش‌واسرائیل‌لازمھ ‌؟! دآنش‌آموز : دوتا;) همھ‌خندیدن ! معلم:دوتا؟! چطورۍ ؟! دآنش‌آموز↓ ۱)فرمان‌سیدعلۍ😎 ۲)سربند‌یازهرا😌🌿°• 💕💕💕 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
📱 ببخش اقا جان😢😞 🌷عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَــــرج🌷 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 💢قابل توجه کسانی که حاج قاسم و قبول دارن ولی در مورد رهبر...😔💢 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب ✨از خدایی که از همیشه 💫نزدیکتر است برایتان ✨عاشقانه‌ ترین 💫لحظات را میطلبم ✨زیباترین لبخندها 💫را روی لبهایتان و ✨آرام ترین لحظات را 💫برای هر روز و هر شبتان ✨شبتان خـوش و در پناه حق •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم: - عمر اجبار دیگر سر اومده. افکار متحجرین که برای این دنیا یک خدا قرار میدن تا جلوی آزادی ما را بگیرند به درد عصری می خوره که خود عرب ها هم نفهمیدند چه باید بکنن. - امروز من و تو آزادیم. دست در دستان هم این بند و زنجیر اسارت را پاره می کنیم. دین اسارت است. - علم امروز می گوید که جوان اگر هیجانات خودش را نتواند به ثمر برساند، قطعا دچار مشکالت روانی می شود، شیطانپرستی یک گام رو به جلو است برای... - وای عزیزم، من که هرچی پیجتو گشتم عکسی ازت ندیدم. ولی باور کن من لذت زندگی رو می برم از وقتی که عضو گروه شدم. - خوش اومدی به جمعمون. من از همین حالا تو رو عضو خودمون می دونم. - راستی عکسای کوروش و تخت جمشیدی که گذاشتی تو پیجت، خیلی زیباست. - من با مرام شیطون پرستا حال می کنم. آخه می دونی کلا سیاهی رنگ عشقه، حالمو خوب می کنه. - از کوچیکی رمانای ترسناک می خوندم، الان حسم با این گروه فقط حال میآد. تو هم بیا حال میده. - اگه دل و جرات گوسفندی داری نیا، اما اگه مثل حاضری برای خواسته هات کاری بکنی، به جمع ما شیاطین خوش اومدی. - پرستش زیباست، مخصوصا اگر مقابل شیطان باشد. - بیا. بیا اگه پسری مثل من لذت خشونت بی نظیره. - هِرممون تو رو کم داشت. - خدا ساختۀ ذهنه. وجود نداره. بیخود لذتاتو محدود نکن. وقتی که بمیری روحت تو وجود سگ یا خوک یا یه آدم دیگه حلول میکنه. - خواستی بگو بگم کجا بیایی تا پرزنتت کنم. - دو تا فیلم برات فرستادم ببین تا بفهمی خدا یعنی کشک... - این لینک ماست... فردا شب ساعت 9 آن شو روشن میشی... - آتئیست یعنی رها شده از هرچه به زور تو را مجبور می کنند... - می گن کافریم اما ما کفر را به بردگی ترجیح می دیم... به هم ریخته تر از همه شده ام. به جواد پناه می برم. اما خودش خاموش تر از این است که بخواهد من را راه اندازی کند. آرشام هم که درگیر دوست دخترش است و قاط قاط. جواد تمام دخترها را پیچید لای یکبار مصرف و گذاشت کنار. وجدانا کار سختی بود. البته مدتی تلخ شده بود. علیرضا به بچه ها گفت به خاطر خیانت لیدی نکبتش بود، آرشام گفت به خاطر مهدوی است. اما من مطمئن بودم جواد یک چیزی را فهمید که گذاشت و گذشت. بقیه تاسف خوردند که لذت دنیایش را ناقص کرده است. جواد این روزها ساکت و فکور شده است. نه اینکه توی خودش باشد. کلا خودش را قطعه قطعه کرده، مثل یک پازل. هر قطعه را برمی دارد، حسابی نگاهش می کند، بعد هم پرت می کند آن طرف. کف پازلش خالی مانده! هیچ تصویری نیست! پاتوق ها را یا نمی آید، یا دیر می آید، یا می نشیند ساکت و زل می زند به کارهای ما. چند وقت قبل که آریا و سعید زیاد خوردند و بعد هم بد... و بعد هم هرچه خورده بودند روی علیرضا که گرفته بودشان بالا آوردند، جواد چنان سیلی خواباند توی گوش هردو که... آرشام هم قاط زده است. دخترۀ نفهم با سیروس احمق، بساط عشق و حال او را به هم زده اند. اینها صحنه هاییست که این روزهایم را پر کرده است. روزهای قبل از کنکور باید چه طور بگذرد؟ اصلا کنکور می دهیم که چه طور بگذرد؟ که چه بشود؟ که قبول بشویم بعد چه بشود؟ مدرک بگیریم که بعدش...؟ گیرم که دنیا گذشت و گذشت و گذشت. من دکتر شدم، جواد پاکبان، آرشام چوپان، علیرضا... وای علیرضا. تصاویر دوباره مقابلم جان می گیرند. عکس های برهنه و نیمه برهنه. کنسرت های پر سروصدا و خونین، بدن هایی که پر از رد تیغ است. تاریکی ها و موسیقی های پرحجم، خواننده ای متال و چشم های وحشی شان، جام های خون دختران باکره، ترانه هایی که از کشتن، کشته شدن، شیطانی که تصویر... خدایی که دیگر نیست تا آرامش بدهد، تا پناه باشد و محبت کند. خدایی که نفی شده است. هستی یا نیستی خدایا؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ وقتی بودی نمی خواستمت. فکر می کردم مزاحم راحتی های منی. حالا که قرار است نباشی من چرا بیقرار شده ام. چرا همۀ کسانی که تو را ندارند آرامش هم ندارند. حتی اگر از سر تا پایشان نشانۀ آسایش باشد. قرار ندارم و فرار دلم می خواهد. ویرانه شده برایم شهر! آبادی روستا دلم می خواهد. ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگان آویـــــღـن|•
جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا. من یک دهاتی ام. خانه شان حوض داشت. باغ کناری داشت. کف حیاطش خاکی بود. گوشۀ سمت چپ، ساختمان بود با سه تا اتاق، آشپزخانه و هال وسط. حمام و دستشویی هم بیرون بود. مثل خانه های الآن زیر دماغ نبود. جد ما صبح خروسخوان بلند می شد. اول یک دو رکعتی سجود می کرد؛ تا غروب بحث وجود بود. زمین داشت؛ کشت و کار می کرد. یک کاله سیاه و یک شلوار پاچه گشاد و گیوۀ دستدوز مشداکبر. لباسش هم گشاد و بلند بود. هشت تا بچۀ قد و نیم قد که خب حالا هیکلی و پیر شده اند هم داشت. نودسالی هم از هوای پاک استفاده کرد و مرد. کیف دنیا را برد و با لبخند هم مرد. جده ام یک موی بلند مشکی داشت تا پایین کمرش. دو تا چشم درشت سرمه کشیده و هیکلی ظریف. از همان خروسخوان به همراه جد برمی خاسته، یک دوگانه و یک صبحانه و شیر گاو بدوش و تخم مرغ ها را جمع کن و به بچه ها رسیدگی کن و غذا بپز و شب استقبال جد برو و کت و کلاه جد را با نگاه های مهربان تحویل بگیر و دو تا خسته نباشید و قربان کلام هم... وسط حیاط که آبپاشی شده بود، با سبزی دست چین و ماست دست ساز و غذای روغن حیوانی و سر سفره با هشت تا دختر و پسر بگو و بخند. بوی خاک نم خورده و چای ذغالی و گوشت برۀ علف تازه خورده. خستگی که غذا را لذیذ می کند و خواب بعدش را لذیذتر. دو کلام حرف شیرین و دو تا توبیخ و بکن نکن درشت... چهار تا شکایت و چشم و ابروی تهدید و... کنار چشمانشان چروک های دلنشینی بود که نشان می داد عمیق نگاه می کردند و چروک کنار لب هایشان یعنی اهل لبخند بوده اند. و من که یادم می آید چند سال آخرشان مهربانی شان کاری کرده بود که ما نوه ها دعوا می کردیم که چند روز بیشتر خانه های ما باشند. با تسبیح دستشان بازی می کردیم تا دست بکشند روی سرمان. مهدوی مثل جدّم است؛ به جدّم قسم. جدّ من توی عکس چنان شاداب به دوربین نگاه کرده که انگار تف می اندازد به زندگی ما و فوز می برد به دلمان که ببین دارم حالش را می برم. مهدوی همین طور نگاه می کند توی صورتت. فوز می برد که دارم زندگی می کنم. بعد تو حس می کنی خر مرادت سوارت است و تو داری لِه می شوی. پالن رنگی روی دوشمان انداخته ایم، خوشحال و شاد داریم به کل دنیا سواری می دهیم. یکی تلگرام می زند برایمان. یکی اینستا پر از عکس می کند برایمان. یکی مُد درست می کند برایمان. یکی نوع غذا. هات داگ، سگ داغ. سگ خودش چی هست که داغش چی باشد؟ گاهی که توی رستوران ها می رویم یک ربع اول اسم ها را سه دور رونویسی می کنیم تا خواندنش را یاد بگیریم بعد هم که با کلی غرور سفارش ایتالیایی، فرانسوی می دهیم می بینیم همین مواد کشاورزی خودمان است با کلی سس و رنگ. جد بزرگ به سلامت باشد، شیر گاوت سالم بود. نوش جان. یکی هم وسط همین رنگ و ریقیل ها اعتراض مدنی یادمان می دهد. چهارشنبۀ سفید. دخترها وقتی می آمدند سر قرار، یک دست سفید می پوشیدند. اعتراض به حجاب. من که نمی دانم فلسفۀ حجاب چیست! اما خودم ندیدم هیچ وقت اکیپ ما یک دختر باحجاب باحیا را بکشد تا روی... و یا آنها را با حرفهای فناتیکی به فنا بدهد. مگر اینکه چادرش بر باد هوا بود و نمی فهمید.. پسرها لذت چشمی می برند. همان چشم چران خودمان. آدم نیستند تا اگر دختری خودش را ارزان کرد کنار بکشند و بگویند ارزان نفروش. می گویند حالش را ببر خودش خواسته... من اگر مادرم چادرش را کنار بگذارد و یا این ملیحه بخواهد مثل همه، خودش را به هرز بدهد، خودم را می کشم. ای جدّبزرگ آن عصایت را بلند کن بکوب وسط وسط همه چیز. دیروز که داشتم اجدادمان را فسیل شناسی می کردم، دیدم اِ سرِ جدّۀ جواد هم یک چارقد است که سفت و سخت گره زده است. از جواد پرسیدم: موهای جدّه ات مثل خودت لَخت و قهوهای بوده؟ غیرتی شد و دو تا فحش آبدار داد که نگو. آمد در خانه مان...یعنی قرار شد بیاید گفتم: هرچی تصور کنی خوردم! در عکس ها عمه و عمو و خاله و دایی دو پشت قبلش هم محجبه بودند. جواد به گور رضاخان خندیده که از اصل خودش را مشتاق تمدن می داند. ماها همه از خاندان چارقد و چاقچوریم!! جدۀ من هم همینطور. توی خانه گیسو کمند، زبر و زرنگ و لُپ گلی؛ اما پا بیرون از خانه نگذاشته چادر کشون! یکبار مسخره کردم که ای بابا زن های بدبخت. مامان گفت: - بحث بخت بد و خوب نیست. آداب اجتماعی است. وسط خیابون که جای لباس مجلسی و آرایش نیست. هر جایی و هر کاری وقت خودش و جای خودش! یک چیزی را خودم هم باور نمی کردم؛ جد و جدۀ آرشام را که دیدم، مطمئن شدم یک اتفاقی بین دو نسل افتاده است. دور افتاده ام ببینم اصل و نسبمان به کی رفته که اینقدر وِل وضع داریم زندگی می کنیم. هدفشان از زایمان ما چی بوده؟ خودشان می دانستند دارند چه می کنند یا که فقط... ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگان آویـــــღـن|•
جدّ آرشام عمامه بر سرش بود. جدّه اش پوشیده در یک چادر مشکی، از صورتش فقط یک صورت معمولی پیدا بود... به آرشام گفتم: - عکس از اینترنت گرفتی؟ گفت: - خر کیه اینترنت... ما به کجا رفته ایم؟ آنها مسیرشان کجا بوده؟ اینهایی که می بینی توی خیابان یک جوری لباس پوشیده اند که از همه طرف بیرون است و یک تکه پارچه سرشان است که کار تل مو می کند تا پوشش؛ همه به اجدادشان نرفته اند. اوضاع عقرب در قمری است. چه کسی درست می تازانده؟ آنها یا ما؟ آنها به سبک اعراب ما به سبک اروپا!!! اجداد ایرانیمان چه می کردند!! عقل می گوید چه؟ عرب، اروپا، عجم؟؟ اصلا عقل قد اینها هست؟ باید چه کرد؟ به مهدوی می گوییم: - عقل به چند بر؟ می گوید: - به همان بری که دل بَر، اندیشه بَر، خورد و خوراک بَر. وقتی مثل گوش مخملی نگاهش می کنیم، می گوید: - به خود خالق بَر! خالق خداست. برایش عرب و عجم و اروپا ندارد. چشم چشم دو ابرو دماغ ودهن یه گردو. همه مشترک است. سبزه و سفید و بور و سیاه هم همین ها را دارند. آب، برق، گاز، جنگل، آسمان و زمین و شب و روز هم که قاره نمی شناسد یکسان است. فقط آدم ها چند دسته اند. بعضی حیوانند، پس انسان نیستند. ظاهرا متمدن هم هستند مثل حیوان ها. اگر برهنگی تمدن است، خوب حیوان ها متمدن ترین موجودات زمینند. بعضی نیمه حیوانند. گهی رو به خدا، گهی رو به خودند. بعضی آدمند، عرب و عجم و ترک و اروپایی ندارد. نبودند، بود شدند. خدا هستشان کرده از نیستی. به وقتش هم نیست می شوند از روی زمین. ببین خدا چه گفته؟ سر می گیرم سمت آسمان. از کودکی گفته اند خدا در آسمان است. خدایا من که دوزاریم افتاده تو بغل دست من هستی، اما من باب عادت سر به آسمان می گیرم: - عرب و عجم نداری، اما حرف برایم زیاد داری. دو کلمه حرف حساب. می روم خانۀ علیرضا. نه. این روزها بارها تصمیم گرفتم اما نرفتم، تا اینکه خودش آمد. ظاهرش خوب بود. دوباره به جان هم افتادند و مادرش قهر کرده و علیرضا بیرون زده بود و آمد خانۀ ما! مادرش اگر مشغول سالاد و دسر نباشد، اگر سرش توی کانال ها و گروه ها نباشد، اگر با دوستانش قرار نگذاشته باشد برای کلاسهای تمرکز حواس و ایروبیک و یوگا، اگر تمام وجودش در به در نباشد، باز هم این قدر نمی فهمد که علیرضا و خواهرش را دریابد. پدرش هم اگر شرکت نباشد و سرش توی موبایل و دوست و رفیق و هر شب دو پیاله حتما مقابل ماهواره است با سریال های بی پایانش. با شوها و دخترهای عریانش که می شود لذت پدرش و حسرت مادرش و غصۀ بچه هایش. نداشتن که فقط مخصوص آنها نیست. خودم و خودش هم همین طوریم. بگویم می دانم که چه افکار وحشتناکی دارند؟ چه بگویم. علیرضا آرام اما تند می گوید: - از اونا دربیا! بکش کنار! می فهمی وحید؟ ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگان آویـــــღـن|•
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم  درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل  کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،😡 این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند.  چرا؟چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.💞 فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.  استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند  و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان  باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند  و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که  دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است  که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی. ❤️❤️❤️❤️❤️ •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
وقتی با خدا حرف می زنی، هیچ نفسی هدر نمی رود وقتی منتظر خدا باشی هیچ لحظه ای تلف نمی شود. وقتی به خدا "اعتماد" کنی، هرگز شکست را نخواهی دید. با خدا هیچ چیز را از دست نخواهی داد...🍃🍂 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
امام صادق‌{؏} ↯😍☘ زمانی که گناهان بنده (مؤمنے) زیاد شــود و عمل خوبے نداشتہ باشد، که آن گناهان را بپوشاند، خداوند او را به غم و انــدوه مبتلا مے کند، کہ کفاره گناهانش شــود. 📚الکافے .ج۲ ، ص۴۴۴📚 حالا علت غم و اندوه هایی رو که تو زندگی هامون هست فهمیدید؟ پس به خاطر همین ها هم خدا رو شکر کنید🤲 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
👌 داستان کوتاه پند آموز 💓داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری💓 💭 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: 💭من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. 💭 من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. 💭 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 💭 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. 🌸 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌺به جای فکر کردن به نخواستن‌ها ونشدن‌ها و قضاوت‌کردن‌ها. 🌺به اتفاقات و آدم‌های خوبِ زندگی‌ات فکر کن و رویاهایی که تا برآورده شدنشان،چیز زیادی نمانده ... 🌺به جای نشستن و افسوس خوردن برای لکه‌های کوچکِ روی شیشه. 🌺پنجره‌ات را باز کن ، زیبایی‌های منظره را ببین و قهوه‌ات را بنوش. 🌺بیخیالِ هرچیز که نمی‌خواهی و هرچیز که نمی شود.مگر دنیا چند روز است ؟! •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌹امیــرالمـومـنین علی (ع) فرمـودند: 🔶 هر کس نماز صبح را بر پا دارد و پس از نماز در جایش بنشیند و «سوره توحید» را یازده مرتبه قبل از طلوع خورشید قرائت کند آن روز مرتکب گناه نمےشود، هر چند شیطان به سوی او طمع کند. •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌺🌷🌺 باخودت تکرارکن: 💐«من انسان موفق، پیروز، پرانرژی و ارزشمندی هستم، بعداز هر شکستی دوباره قوی‌تر برمی‌خیزم، من به خودم افتخار میکنم.»💐 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌸حال دلت که خوب باشد، همه دنیا به نظرت زیباست. 🌸حال دلت که خوب باشد، حتی می شوی همبازی بچه‌ها و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد. 😍 ☺️ •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
|°🧡🍊°| خواستم بهت یادآورے ڪنم ادامه بدھ💛 تو به اندازھ ڪافی خوب هستی... ـــــــ|💕🌸|__ •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
*از بس که نداشته هايمان را به رخمان کشیدند؛ ما ایرانیان، ایران را از افغانستان هم کمتر میدانیم!* *کمی هم از داشته هايمان بدانیم*! *🇮🇷اينجا ايران است🇮🇷*..... *بيمارستان نمازي شيراز جزؤ سه بيمارستان برتر دنيا براي پيوند کبد در دنيا* ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻭﻝ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺍﻣﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺧﺎﺗﻢ ﺍﻻﻧﺒﯿﺎ(ﺹ‏) ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺟﺰﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﮐﺸﻮﺭ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﻧﺎﻭﺷﮑﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺭﮐﻮﺭﺩ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﮊﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ(100متر در ثانیه) ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺷﮑﺎﺭگاه ﭘﻬﭙﺎﺩ RQ170 ﻓﻮﻕ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎی ﻭ ساخت ﻣﺪﻝ ﺍﯾﺮﺍنی ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻖ ﭘﻬﭙﺎﺩ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﺮﻓﺮﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺮﺍﺋﯿﻞ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 3ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻋﮑﺴﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﻁ ﻓﻮﻕ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻣﺎﻧﻌﯽ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﯾﻌﻨﯽ ﻋﮑﺲ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﺋﯿﻞ!!! ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺟﺰﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﻮﻓﻖ ﺩﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﺎﺯﯼ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺩﻭﻣﯿﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺮﺗﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻣﻐﺰ ﻭ ﻧﺨﺎﻉ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﮐﺸﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﻟﻘﺎﻋﺪﻩ, ﺩﺍﻋﺶ, ﻃﺎﻟﺒﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ, ﺣﺘﯽ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻞ ﻫﻢ نمی توﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﻨﯿﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺛﺒﺎﺕ ﮐﻨﻨﺪ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﮐﺸﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﮐﺸﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺠﻨﮕﻨﺪ, ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ, ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯿﺤﺪﺵ ۸۴ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺘﺤﺪﺃ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ۸ ﺳﺎﻝ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﻭﺟﺐ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺶ ﺭﺍ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﻨﻨﺪ. ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺟﺰﻭ ﺩﻩ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺮﺗﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻋﻠﻮﻡ ﻧﺎﻧﻮﺗﮑﻨﻮﻟﻮﮊﯼ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺸﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﺮ ﺗﮑﻨﻮﻟﻮﮊﯼ ﻫﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺩﺍﺭﻭﯼ ﮔﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﻡ.ﺍﺱ ✅ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ... خیلی مهم: ﮐﺸﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺑﺎﻭﺭﯼ ﻣﺮﺩﻣﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﻨﺪ 🌹ﻫﻤﻮﻃﻦ : ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ را دست کم نگیریم 👇👇👇👇👇 ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻌﺜﯽ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﺴﺪ ﺑﯽ ﺟﺎﻥ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﯿﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﮐﺎﺭﻭﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ! ﺗﮑﺎﻭﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺍﺭﺗﺶ ﺑﺎ ﺗﻘﺪﯾﻢ 3 ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺁﻥ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ !... ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ " ﺟﺴﺪ " ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ !... ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﻨﺎﭘﺎﺭﺕ : ﺍﮔﺮ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻟﺸﮕﺮﯾﺎﻧﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ... ﺁﺩﻭﻟﻒ ﻫﯿﺘﻠﺮ : ﺍﮔﺮ ﻣﻬﻨﺪﺳﺎﻥ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺳﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺗﻮﻟﺪﻡ ﻧﺎﺯﯼ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺑﻤﺐ ﺍﺗﻤﯽ چنگیز ﻣﻐﻮﻝ : ﺍﮔﺮ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﻬﺪﺷﺎﻥ ﺩﻓﺎﻉﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺭﺱ ﺑﻪ ﮐﺎﻭﺵ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ . ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ : ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺸﻮﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻩ ﺗﻤﺎﻡﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﻫﻞ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼﭘﺎﺭﺱ ﺍﺳﺖ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ فقط یه ایرانی می تونه بشه حسین اسلامبولچی رئيس شرکت مخابرات آمریکا AT&T فقط یه ایرانی می تونه بشه فرزاد ساعدپناه مدیر فنی YAHOO فقط یه ایرانی می تونه بشه امید کردستانی مدیر ارشد سایت GOOGLE فقط يه ايراني ميتونه بشه پرفسور خدادوست اولين و برترين جراح چشم و پيوند قرنيه دنيا شهریاری فقط یه ایرانی می تونه بشه پروفسور مجید سمیعی رئیس جراحان مغز جهان در آلمان فقط یه ایرانی میتونه بشه پروفسور مجید جمشیدی مدیر برنامه های داخلی ایستگاه فضایی ناسا فقط یه ایرانی می تونه بشه صبا ولدخانی برنده جوانترین کاشف دنیا فقط یه ایرانی می تونه بشه نادر مردانلو رئيس اولین شرکت خصوصی پرتاب ماهواره در آمریکا فقط یه ایرانی می تونه بشه انوشه انصاری رئيس موسسه تکنولوژی تل کام فقط یه ایرانی می تونه بشه ماریا خرسند رئيس شرکت اریکسون فقط یک ایرانی میتونه بشه سپهبد شهید سلیمانی که ۴۰ سال در نبرد مردانه با دشمن به دنبال قاتلش بود تا به شهادت برسد. نام این شهید در دورترین نقطه کره زمین سر زبانهاست فقط یه ایرانی میتونه بشه سرداردلها در سراسر جهان ای ایران همیشه سربلند باشی. افتخار كنيم به ايرانی بودنمان و اين اندکی از افتخارات کشور عزيزمان.💖 |°🧡🍊°| •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
من می فهمم. اما علیرضا خودش می فهمد؟ نمی خواهم علیرضا آدم بد قصه باشد. جوان هستیم و دنبال دو لقمه لذت و شهوت؛ اما وجدانا دو قاشق عقل هنوز در کله مان هست که تابلو خطا نکنیم. مادر و پدرها درست و حسابی افتاده اند دنبال امکانات و زیبایی و پول و... و بچه ها را هم کنار جوی لجنی دنیا ول معطل کرده اند، اما مادرم می گوید خدا که عقل را از ما کنار جوبی ها نگرفته است .خر وضع است کسی که زیر بار پرستش نمی رود، اما زیر بار شیطان پرستی می رود. اگر قرار باشد بپرستی که مثل آدم خدایت را بپرست. اگر هم حوصلۀ خدا نداری چرا دنبال قُر و قزمیدهای خلقت برویم. بت چوبی و سنگی هم شد خدا؟ گاو هم شد چیز پرستیدنی؟ شیطان پس افتاده از آسمان، چون دعوای خدا با او، اصلش به خاطر ما بود، حالا شیطان تحویل گرفتن دارد؟ جن گرازصفت هم به من سجده نکرد، هم بابا آدم و مامان حوا را از بهشت کشید بیرون و من نوه را به بدبختی دنیا انداخت. حالا بروم جلویش بگویم هرچه تو بگویی؟ من باشم تف تو رویش می اندازم. البته این ادبیات مادرم نیست. حیف که... مامان وقتی حال علیرضا را می شنود می گوید: من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. اما حتما برو پیش معاونتون آقای مهدوی. من می روم پیش مهدوی. نیست. دو روز است که نیست. رفته مسافرت؛ مشهد است. دور خودم می چرخم دو دور. برادر مریضش را برده برای شفا. این علیرضا را هم می برد بد نبود. بالاخره آدم درهم که می شود یاد کسانی می افتد که کنارشان گذاشته. مشهد کدام طرف بود؟ بحث اجدادی یک طرف، بحث اینکه جواد هنوز هم آدم بود، هم جوان و پر از زیر و بم های شهوت هم یک طرف. در یک پارتی که نگین آمد سراغش، جواد قیافۀ مجسمه را گرفت. اما واقعا که یک دوجین آمپول فشار به خودش زد تا توانست نرمال رفتار کند. آن روزها، روزهای جنگیدن جواد با خودش، خواهش های نوش و دوش بود. آدم وقتی توی این راه ها نیفتاده راحت است. ندیده، نچشیده، می تواند تحمل کند. اما وقتی مزۀ هر غلطی را چشید، مرد می خواهد که خودش را کنار بکشد. کنار دستش باشد و دستدرازی نکند. مقابلش روی میز بگذارند و لب نزند. برایش فیلم و عکسش را بفرستند و باز نکند. توی پارتی ها جایش باشد و نباشد. ببرندش و نخواهد. بحث از تحمل کردن گذشته بود. آدم به غلط کردن می افتد. به التماس. مجبور می شود زمین را گاز بزند اما زیر عهدی که بسته نزند. جواد سخت شده بود. تنها هم شده بود. بعضی دوستان جرات مسخره کردن نداشتند اما تکه بارانش زیاد می کردند. بیچارگی را رد کرده بود، هنوز چاره را هم پیدا نکرده بود. چسبیده بود به مهدوی و مصطفی. اما حتی آنها هم نمی دانستند ترک خوشی های زشتی که عادت شده، چه دردناک است! هستند، یک عمر سیاه بخت. بعد که تنها می شوند سگ بخت می شوند. به جای همسر نازنین، سگ پشمالین بغل می کنند و به جای بچه، گربه را. بوس لا لا جیش. جواد کیسۀ یخ را می گذارد توی ظرف مقابلش و می گوید: - تو خوبی، تو حیوون نیستی که! پس ببند آدم وار برو پی زندگیت. ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگان آویــــღـن|•
دیگر حوصلۀ گنگ بودن را ندارم. می پرسم: - چی شده؟ چنان نگاهم می کنند که حس حماقت سلول هایم را دود می کند. مثل آدم می گویم: - فهمیدم. چای قهوه نسکافه، چی سرو کنم؟ جواد رو برمی گرداند و آرشام با یک فحش تشکر می کند. یعنی واقعا خدایا تو آفریدی که همه اینطور گند بزنند به زندگی خودشان؟ بعد تو حساب کن بین چند میلیارد، چند نفر آدموار زندگی می کنند. خاک بر سرشان. از جانب شما نگفتم خدا!!! خودم حسم این بود که همۀ خاک استان های ریزگرد بر سر آدم ها. آدمند اینها؟ نمی توانم که به جواد و آرشام فحش بدهم. می نویسم. جواد می گوید: - چرخ و فلک دنیاست. چرخیده و چرخیده. من و آرشام هرکدوم حال یکی رو گرفتیم. حالا یکی پیدا می شه که حال ما رو بگیره. این اعتراض و کشتن داره وحید؟ منطق قوی. دهان بسته. نگاه نافذ. فقط می شود سر به تصدیق تکان داد. بلند می شود تا برود، به آرشام اشاره می کند و می گوید: - حالا هم این بشر دستت باشه من برم لباس عوض کنم خودم میام می برمش! آرشام هیچ عکس العملی نشان نم یدهد. من با رفتن جواد فکر می کنم که بارها می شود از دنیا کتک می خوریم، پشت پا می خوریم، کم محلی و خیانت می بینیم، اما باز هم عاشقانه دوستش داریم. دنیا یک قانونش کم است. مثل قوانین حقوق بشر که خودشان نوشتند. آدم های خاورمیانه که کشته می شوند شورای امنیت خفه خون می گیرد، یک گربه در آنگولای شمالی با یک لگد پرت می شود آن طرف جوب، جمعیت دفاع از حقوق حیوانات تابلو بلند می کند. دنیا ما را می زند، کم می گذارد، خیانت می کند، حیله و... دوستش داریم. یکی که هوایمان را دارد و محبت می کند، نگاهش هم نمی کنیم. رفتیم کوه. اکیپ ما بود و اکیپ مصطفی به اضافۀ مهدوی و برادرش. هیچ کس نفهمید این کوه برای من و علیرضا چقدر خوب بود... چون هیچکس نمی دانست حال ما چه طور بود. وسط آن همه جار و جنجال زندگی. همه باید یکی را داشته باشند که حالش خوب باشد. مهدوی مثل یک حال خوب است. یک هوای پاک. یک حس شیرینِ بودن پشتیبان. کوه کلاً حس و حال خودش را دارد. امکان ندارد که پا بگذاری روی خاکش تو را یک دور در آغوشش فشار ندهد تا انرژی منفیت را یکجا تخلیه کند. اصلا کوه مرد است، نامردی در مرامش نیست. این حس را برادر مهدوی هم به من می داد. مهدوی با برادرش آمده بود. خیلی کار درست بود. هیات علمی و خارج رفته بود اما یک ذره برایمان قیافه نگرفت. مثل اینکه مریض احوال هم بود. یکی دوتا لغز هم بارش کردند اما با مرام خودش طوری جواب داد که جو را عوض کرد. من آدم شیفته شدن نیستم اما دلم خواست که یکی دو دور دیگر با او کوه را بالا پایین بروم. هرچند موقع نماز که شد، عقب کشیدم و کنار مهدوی و مصطفی نایستادم. نماز را او خواند؛ من آرامش پیدا کردم. تا صبح ادامه می داد؛ خودم را پیدا می کردم. تازه فهمیدم دویست سی صد قسمت انیمیشن های مزخرف توییت که زیراب خدا را می زند، یک مُشت فریب است. گول خوردم. شب هایی که آنها با قیافۀ مضحک کارتونی ادعا می کردند خدا هستند و زیراب همه چیز را می زدند، چه قدر ناآرام و پر درد می شدم. آدم دلش می خواهد دو مثقال حال این دو تا برادر را داشته باشد. آدم هرچه قدر آتئیست باشد و کافر، باز هم دارد یکی را می پرستد. یکی که شاید شیطان باشد. چون دل همه یک خدا می خواهد، یک خالق، یک قدرت برتر، یک خوب بی نظیر؛ که مثل همه نباشد و همیشه باشد. من همۀ اینها را نداشتم. دلم می خواست، ذهنم را اما این انیمیشن ها و فیلم ها به گند کشیده بودند. ولی خدا وکیلی دنیای بی خدا می شود چی؟ تا نماز بخوانند من همۀ اینها را در ذهنم الک می کردم. برادر مهدوی بعد از نمازش هم نشست و خیلی راحت جواب تکه ای که به مزار شهدا رفتیم را داد. پدر مهدوی شهید بی سر بود. مهدوی و برادرش بی توقع یتیم بودند! ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگان آویـــــღـن|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 این روزها که خبر سیلی زدن نماینده مجلس به یک سرباز داغ شده، بد نیست ویدئویی ببینیم از برخورد شهید احمد کاظمی با سربازان! خدایش رحمت کند🌷 ~مانا باشید برامون♡ •|پادگان آوین |•