میدونی چی از همه بیشتر اذیتم میکنه؟
اینکه هیچکدوم از آدمای اطرافم منِ واقعی رو نمیشناسن، اونا فقط نقشی که براشون بازی کردم رو خوب میشناسن، نمیدونن چقدر میتونم غمگین باشم و چقدر با خندیدن بروزش بدم، نمیدونن چه فشاری رومه و چقدر همه چیو عادی جلوه میدم. ناراحتم و میترسم، میترسم اگه یه روز رفتم کسی نفهمه چرا و برای چی. میترسم هیچوقت نتونم خودِ واقعیمو برای آدما به نمایش بذارم.
زندگی بدونِ تو، مثلِ شب بدون ماهه.
مثل خوردن سیب زمینی سرخ کرده موقع سرماخوردگی، مثل تیشرت پوشیدن تو زمستون، مثل مدرسه بدون زنگ تفریح، مثل بیرون رفتن به قصد خرید و خرید نکردنه، مثل گل بدون بوعه، مثل تابستون بدون کولره، مثل کارت بدون پوله، مثل بستنی قیفیایه که نخورده از دستم افتاده زمین، مثل امتحان های یهوییِ دورهی دبستان، مثل نخوردن آخرین تیکه پیتزا و .. زندگیِ بدون تو زندگی نیست، فقط یه ضد حال تموم نشدنیه.
میدونی من واقعا خسته شدم از تظاهر کردن، از حالم خوبه های تصنعی، از روابط سطحی، از همهچیز. این وضعیت واقعا تاسف باره، دلم میخواد همهچیزو بزارم و برم.
امنیت تو زندگی خیلی ارزشمنده و آدمیزاد نیازمندِ امنیته.
بغل به آدمها امنیت میده، در نتیجه همو بغل کنید.