امسال اولین سال بود!
ذوق و شوقی مثال نزدنی تمام وجودش را تسخیر کرده بود؛ کولهباربچه ها را که امسال دیگر از آب و گل در آمده بودند میبست تا مهیای پا گذاشتن در مسیری قدسی شوند!
مسیری که سالهاست چراغش روشن است و مشعل هدایتش در دست روشن ضمیرانی عاشق حسین!
آنها راهی پیاده روی اربعین میشدند، آن هم خانوادگی!
مادر می دانست، این راه، این مسیر هدایت باید روشن بماند تا روز ظهور؛
میان محبان حسین، این عشق میراث خانوادگی ست!
******
دخترک حسی عجیب داشت، حس یک تکلیف بزرگ؛ چادر مشکی که مادر امسال برای جشن تکلیفش،هدیه داده بود، بر سر کرد!
مادر در جواب او که پرسیده بود، چرا هر سال اربعین، مردم به این پیاده روی میروند گفته بود:
«این راه، مسیر هدایت ماست؛ این پیاده روی پیغامی ست برای جهانیان که بدانند عشق حسین برای ما تکلیف است و ما مشتاق و رهرو راه این تکلیف تا روز ظهور!
فرقی نمیکند در سرمای استخوان سوز زمستان باشد یا گرمای جگرسوز تابستان؛ ما پای این عقیده ایستاده ایم؛ از زمان حسین تا زمان ظهور؛
یک روز جابر و امروز تو؛»
دختر چادر مشکیش را پوشید و راهی پیاده روی اربعین شد؛حالا او می دانست، این راه، این مسیر هدایت باید روشن بماند تا روز ظهور؛
******
زن جوان چادر رنگیش را بر سر کشید و همسرش را از زیر قرآن رد کرد؛
مرد، کوله بارش را بر شانه انداخت؛ لبخندی زد و گفت: «همسفر هر ساله ام؛ امسال بدون تو باید راهی شوم؟»
زن جوان دستی بر باری که درون خود داشت گذاشت و لبخند زنان گفت:
«این راه، این مسیر هدایت باید روشن بماند تا روز ظهور؛
برای روشن ماندن این مسیر، گاهی باید پا در مسیر نهاد و باری را بر دوش کشید و گاهی باید ماند و باری را بر جان خرید!
فرقی نمیکند،هدف هر دوی ما، روشن ماندن راه حسین است تا روز ظهور؛
امسال من یک اربعینیِ جدید در جان میپرورانم؛امسال تکلیف من این است!»
******باز اربعین رسید، باز مثل هر سال، عده ای از ما مادران در راه تکلیفی بزرگ، راهی مشّایه شدیم و عده ای ماندیم! فرقی نمیکند، هدفِ اربعینی ما یکیست: «روشن ماندن مسیر حسین تا روز ظهور»! آری ما مادران، میراث پرورانِ عشق حسینیم و نمی گذاریم راه حسین،بی رهرو بماند! #پیادهروی_اربعین #خداکند_تاظهور_جا_نَمانیم_از_مسیرحسین #مادران_میراث_پروران_عشق_حسین ✍آينــــــــــﮫ #نشر_با_منبع_زیباتر_است لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
ما درست است نرفتیم، ولی دل داریم!💔
یک گوشه نشستیم و رفتنتان را به نظاره نشستیم!
مثل هر سال، سلامِ اشک هایمان را برسانید به ارباب حســـــــین!
فقط همین!
✍آينــــــــــﮫ
#جا_مانده
#اربعین
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
بعضی اطرافیان نگران بودند و اصرار داشتند شدنی نیست!
می گفتند:«بدون بچه ها بروید،آخر با چهارتا بچه مگر این سفر شدنیست؟!»
از طرفی اشتیاق زیارت خانوادگی جانم را لبریز کرده بود و از طرف دیگر، این حرفهای دلسوزانهی اطرافیان کمی ترس به جانم میانداخت که اگر بچه ها بی طاقت شوند چه؟
دختر کوچکم، حسنا، یکساله بود و بیشتر نگران او بودم، میان دستههای لباس بچه ها که مرتب روی هم چیده بودم نشسته و قطار اگر ها در ذهنم سوت میکشید و مسافرانی از جنس نگرانی را بر جانم میهمان میکرد!
رقیه، معصومه و اسماء وارد اتاق شدند و با صدای مامان گفتنشان، پردهی افکارم را دریدند:
«مامان کوله پشتیهایمان را کجا جمع کردید؟ میخواهیم برای سفر اربعین آماده کنیم!»
اسماء در تکمیل صحبت خواهرش ادامه داد:«اقای مجری در تلویزیون گفت این داروها رو باخود به پیاده روی اربعین ببرید تا در صورت لزوم، به خاطر تهیهی دارو دچار مشکل نشوید!»
لبخندی زدم و گفتم: «ای مادر قربانِ در صورت لزوم گفتنت بشود!»
بچه ها خندیدند و معصومه لیست داروها را که در گوشهی دفتر نقاشیشان نوشته بودند به دستم داد:
لیست داروها تکمیل بود؛ از قرص استابینوفن! تا داروی ضد تحول! رقیه با عجله و خط کلاس اولی و تکرار کلمات مجری از زبان خواهرانش، لیست داروها را نوشته بود! از دیدن املای داروها خنده ام گرفت و به چشمان معصومشان که مصمم به نگاهم دوخته بودند خیره شدم:«کوله ها در طبقهی بالای کمد دیواریست،الان برایتان میاورم» نگاه مصممشان برای سفر، تردید را از جانم ستاند؛ دیگر وقت رفتن است!...
پس از چند ساعت معطلی همراه با ضرباهنگ خسته شدمِ دخترانم، بالاخره از مرز رد شدیم!
قرار بود همسرم مسئول کوله ها باشد اما بچه ها، آغاز راه، شوق پیاده روی مثل بزرگترها داشتند و ترجیح دادند کوله های صورتی رنگشان را که با سربند یا رقیه و پیکسل های «سربازان سپاه ظهور» آراسته بودند، خود حمل کنند!
سفر با کودکان، سختی های خاص خودش را دارد، زود خسته میشوند؛ دوست دارند تمام راه، خود را میهمان خوراکیهای رنگارنگ موکب ها کنند و ما را صف نشین!
معصومه سمت راست را نشان میداد که گوشهی موکبی بچه ها نقاشی میکشیدند و اسماء سمت چپ را که خوراکی مورد علاقهاش را پخش می کردند و در این میان چادرم به راست و چپ میان دست هایشان در جدال بود که مرا به سمت موکب ها بکشانند، حسنا و گریه های وقت و بی وقتش هم دیگر طاقتم را تمام کرده بود!
بااینکه مسافت زیادی را با وسایل نقلیه و کالسکه طی میکردیم اما بچه ها زود خسته میشدند و با بهانه گیریهایشان زحمت راه را دو چندان میکردند!
کوله های صورتیشان هم از روز دوم سفر بر روی دوش پدر جا خوش کرده بود و آواز من خسته ام من گرسنه ام من تشنه ام، من بازی میخواهم، طنین همیشگی سفرمان!
روزهای سفر اینگونه می گذشت و شب ها هم با سختی های خاص خود همراه بود، یکی خوابش میامد دیگری نه! یکی قصه میخواست و دیگری لالایی!
یکی هم جای جدید راحت نبود و غرغر میکرد که اصلا برگردیم خانه خودمان!
حسنا خوابید و من هم بین خواب و بیداری شروع کردم به قصه گفتن برای بچه ها؛ قصه ای از جنس خاکهای کربلا و صبوری اصحاب کربلا:
«یکی بود یکی نبود، مرد بزرگی بود که نگران همهی مردم بود؛مردمی که او را دعوت کرده بودند تا از چنگال دیو سیاه ظالمی که فقط خودش برایش مهم بود و برای رسیدن به مقاصدش از هیچ بدیای دریغ نمیکرد،نجاتشان دهد!
مرد قهرمان با خانواده اش عازم سفر شد، شهرها را طی کرد در حالیکه ذکر خدا را میگفت و مردم آن شهر را برای همراهیش در از بین بردن دیو سیاه دعوت میکرد و عده ای همراهش می شدند اما عدهی بیشتری نه! یا ترس جان داشتند یا بیم مال!
مرد قهرمان به سرزمینی رسید و قرار شد همان جا خیمه بزنند، سرزمینی به نام کرب و بلا!»
برای بچه ها داستان کربلا را گفتم؛ از رشادت و شهادت گرفته تا اسارت و استقامت،از شقاوت گرفته تا امامت،تا ایستادن پشت امامت!
«بچه های من! این داستان حقیقتی بود که سالها پیش اتفاق افتاد و داستانش سینه به سینه چرخید تا به ما رسید! حالا نوبت داستان ماست!
ما در این راه قدم گذاشتیم تا به جهانیان بگوییم باید سیاهی از جهان برود، ما ایستاده ایم تا آمدن مردی بزرگ و قهرمان، آخرین بازمانده از نسل قهرمان کربلا! حالا نوبت شماست، شما باید داستان خودتان را بسازید، داستان ایستادن تا آمدن مرد قهرمان،داستان ظهور آخرین مرد قهرمان »
بچه ها بعد از شنیدن داستان خوابیدند اما فردای آن شب مصمم بیدارشدند!
آنها هدفی بزرگ در دل داشتند!
از فردای آن شب، هرکدام هرجا خسته شدند، بقیه او را تشویق به صبوری کردند و گفتند:«یادت نرود،ما سربازان آخرین مرد قهرمانیم!»
انگار داستان آن شب، بچه ها را حسابی بزرگ کرده بود، بزرگ و آماده برای روز بزرگ!...
آن سفر اربعین تمام شد، اما درسش نه!
همهی ما از این سفر آموخته بودیم برای رسیدن به نور باید ایستاد و زیر بار ناملایمات شانه خالی نکرد! مثل کاروان زینب صبور!
بچه ها حالا همه جا پیکسل هایشان را که نشان هدفی بزرگ بود بر سینه می زدند:
«سربازان سپاه ظهور»
پ. ن: این داستان بر اساس شنیده ها و خاطرات دیگران است...
✍آينــــــــــﮫ
#خیال_زیارت_هم_خوش_است
#اربعین
#زیارت_نرفتهها
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
سلام بر بانوی جاماندگانِ اربعین!
همه برگشتند به زیارت حسین؛ عمه جان زینب،برادر والامقامش سجاد، رباب، سکینه!
اما او جاماند در خرابه،بهتر است بگویم،جسمش جا ماند در خرابه، اما با جانش به سوی امامش شتافت؛ به بهشتی در جوار حسین! 🥀
بانوجان؛ رقیه خاتون!
حس و حال عجیبیست اینکه حتی دو به شک هم نباشی که میروی یا نه!
اصلا انگار حتی امید رفتن را هم از من گرفته اند!
به تعداد سالهایی که بقیه رفتند، من جاماندم؛ جا ماندم در خرابهای که خود بنا کرده ام، در خرابههای گناهانم!
༻دیگران سالهای اربعین رفتنشان را میشمارند و من سالهای نرفتنم را! ༻
اصلا انگار، عادت شده برایم این:
«کـــــــــربلا نرفتنها»!!!!
اربعین رسید و باز من جاماندم اما؛
اما «حسین» هوای همه را دارد؛ هیچکس را رها نمیکند،دست همه را میگیرد،حتی جاماندگان را!
...
و شما جاماندید و شُدید بانوی جاماندگان!
اما...
اما شما کجا و من رو سیاه کجا!
جسم شما جاماند از همراهی کاروان به سوی کربلا، زیرا پیش از رفتن شما، امام زمانتان به دیدارشما آمد و شما جان دادید برای امام زمانتان!
من کجا و شما کجا!!!
کاش آنقدر لایق بودم که امام زمان من نیز،نه دیدار، که دست کم، گوشه چشمی به دل حسرت زدهی جامانده ام داشته باشند!
کاش امام زمانم، این نرفتن ها را ببینند و این حسرتها را!
بانو جان؛
دیدار پدر، نه، که دیدار امام زمانتان، در کنج خرابه، مرهمی شد بر زخم های جانتان؛
و امروز، امید ما مادران جامانده، سرباز پروری برای امام زمانمان است و این تنها، مرهم برای قلب های زخم خوردهیمان!
میشود با گوشه چشمی، خرابه های دلهایمان را آباد کنید؟
میشود شما برایمان، نزد امام زمانمان شفاعتی کنید؟
ای امید دل جاماندگان اربعین؛
«یا رقیـــــــــــــه»!
✍آينــــــــــﮫ
#شهادت_حضرت_رقیه
#اربعین
#جاماندگان
#حسرت
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
ما دختران، از تبار رقیهایم!
فرقی نمیکند چند سالمان باشد؛
کوچک یا بزرگ، پشت اماممان ایستاده ایم!
ما چون رقیه، #جان_فداییم، جان فدای امام زمانمان!
ما پای آرمانهایمان ایستاده ایم؛ تا پای جان...
ما از تبار رقیه ایم!
✍آينــــــــــﮫ
#جان_فدای_امام_زمانمان
#شهادت_حضرت_رقیه
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
با بچه های قد و نیم قدش وارد مسجد شد و با لبخندی ملیح یک گوشهی مسجد نشست!
خیلی با تصوراتی که از مادر ۵ فرزند برایمان ساخته اند دورتر بود!
جوان بود و سرحال و با نشاط!
این که ۵ فرزند دارد را از خودش شنیدم، وقتی که خانم سن بالایی ماشاء الله گویان از او پرسید:
«چند تا داری؟!!»
وقتی گفت ۵ تا، دو سه نفر از صف جلو و عقب با چشمهای گرد شده نگاهش کردند و به تعداد ماشاء الله گوها، اضافه شد!
خانم میانسالی نگاهش کرد و گفت: بس است دیگر، بچه نیاوری ها!!! کمی هم به خودت برس!
مادر جوان لبخند زد و به جای استدلالهای فلسفی و منطقی و پزشکی و ردیف کردن کارهایی که برای تقویت جسم و جانش انجام داده، فقط یک جمله گفت:
«حاج خانم، باید به امام زمان برسیم،امام پشتِ درِ غیبت منتظر ماست!هر کس به امام زمان برسد به خودش هم رسیده!»
خانم میانسال گفت:
.
.
.
راستش را بخواهید چیزی نگفت، نه تنها خانم میانسال که هیچ کس هیچ چیز نگفت؛ همه سکوت کردیم و به فکر فرو رفتیم
طنین صدایش همچنان در جانم پیچیده:
«حاج خانم... باید به امام زمان برسیم»!
✍آينــــــــــﮫ
#جهاد_فرزندآوری
#سربازان_در_گهواره
#امام_زمان
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
گاهی بدجور زیر بار مادری میشکنم...
انگاه که تمام معادلات هندسه ی مادریم به هم میریزد...
انگاه که نه صغری و کبری های منطقی جواب می دهد و نه معادلات چند مجهولی ریاضی!
میان تمام اموخته هایم میگردم تا شاید چاره ای پیدا کنم اما...
این از آن معادلات پیچیده ای ست که در هیچ کتابی نخوانده ام!
اخر کجای مسئله های ریاضی، xوyوz انقدر بد قلقی می کردند؟؟
پاسخxرا میابی yبی قراری میکند! yرا ساکت میکنی، صدای جیغ zبه هوا میرود ، z را به هزار ترفند آرام میکنی که ناگهانq کارخرابی میکند و تا به مباحث پوشکیش رسیدگی کنی بااااز xو y وz به جان هم میافتند و این وسط همqگریه ی بی اماااان و تو می مانی و این معادله هزار مجهولی و مجهول های هزار مشکله و مشکلات حل نشده و این هندسه ی در هم ریخته ی مادری!
انگاه که مستاصل می شوی و دوست داری هزاران بد و بیراه نثار تمام علومی کنی که فقط نظری مادری کردن را اموختند اما یکبار در این ورطه هولناک وارد نشدند و از دور، فلان نسخه را پیچیدند! حالا کجا نشستند؟ حالا که هیچکدام از صفحات کتابشان جواب آشفتگی مرا نمی دهد...
دست به دامان تلویزیون می شوم تا شاید او عصای دست مادریم شود!
اما...
آه و صد آه! همین حسرت را کم داشتم میان این اشفته بازار مادریم...
کاش مسئولین رسانه کمی از حال دل من خبر داشتند و انقدر دم به دم، کانال به کانال، زائران کوی بهشت را به رخ مادریم نمی کشیدند...
نمیدانند چه قدر سخت است برای مادری که فرزندان کوچک قد و نیم قد از سر و کولش بالا می روند و در همان حال حسرت کربلای نرفته اش در مقابل چشمانش، پا به پای زائران حسین، رژه می رود و اتشی می شود بر قلبی که تحت فشار است زیر بار مادری و دستش کوتاه از هم قدم شدن با عاشقان حسین...
مادری که سالهاست محروم شده و سهمش از، کربلا، کاسه ابی شده که پشت سر کربلایی ها میریزد تا بی خطر باشد زیارتشان...
ناخود اگاه اشک بر گونه هایم جاری می شود و رویای زیارت، داغی می شود بر قلب سوخته ام...
انگار غم قلب دلتنگم، بر تمام خانه احاطه کرد که فرزندانم متحیرشدند از اشک مادر و یک گوشه ساکت و آرام نشسته اند به تماشای مادری که حالا عصبانیتش را فراموش کرده و غرق حسرت است از این جاماندن...
با نوازش کودکانه یکی از فرزندانم به خود می آیم که مشغول پاک کردن اشک هایم شده... دختر کوچکترم با نگرانی به من چشم دوخته و با احتیاط میپرسد:از دست ما گریه میکنید؟
که خواهر بزرگترش لب می گشاید: نه، برای کربلا، برای امام حسین...
فرزندم که در حال نوازش من بود آرام میگوید: من به حضرت فاطمه گفتم به شما کربلا جایزه بدن، شما خیلی مامان خوبی هستید...
لبخند بر لبانم مینشیند از شنیدن نام حضرت مادر
قربان نامش... چه خوب معادله چند مجهولی مرا حل کردند این مادر و پسر...
حالا در سکوت خانه، چه شیرین خوابیده طفل در گهواره ام... فدای طفل در گهواره ات حسین!
و من که حالا آسوده شده ام از دغدغه های مادرانه، زیر لب زمزمه میکنم:
یا فاطمه الزهرا حسرت و خستگیم نذر ظهور پسرت...
خودت فرزندانم را برای سربازی فرزندت اماده ساز که من توانی ندارم جز به لطف شما... خودت مادری را یادم بده که سخت محتاجم!
میدانم به حرمت مادری برای یاران مهدیت،نام مرا نیز در لیست زائران فرزندت حسین مینویسی!
فدای تو ای حضرت مادر... ای تکیه گاه خستگی های مادرانه ام...
✍آينــــــــــﮫ
#مادران_جاماندهی_اربعین
#نیمه_شب_نامه_های_مادری
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
آينــــــــــﮫ ی مادری
گاهی بدجور زیر بار مادری میشکنم... انگاه که تمام معادلات هندسه ی مادریم به هم میریزد... انگاه که
یادش بخیر...
این متن رو پارسال نوشتم و امسال، باز تکرار نرفتن ها و نرسیدنها!
خودمونیم، حتی غم فراق اربعین هم زیباست!
غم عشق زیباست و در راه حسین:
«ما رایت الا جمیلا»
شبتون حسینی و زیبا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مثلا من الان توی راه کربوبلا هستم💔