eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
241 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد  #Part_20 صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دو کوهه می پیچید. بعد از دعای صبح گاهی ک
💠| یــادت باشد  به حمید گفتم: من این سالاد رو نمی‌خورم! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد. باید بگی چرا این شکلی شده. سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود. آشپز خوبی بود و غذاها را خوب درست میکرد. ولی قسمتی که از خودش ابتکار به خرج میداد، ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد حمید وقتی دید به سالاد لب نمی‌زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. گفت: اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین، فلفل و زردچوبه هم زدم. می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه! خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود. گفتم: این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول، اما خیار و گوجه ها چرا اینطوری شده؟ چرا این همه وا رفتن؟ خودش را زد به مظلومیت و گفت: جونم برات بگه بعدش رفتم سراغ آبلیمو و آبغوره. از دستم در رفت آنقدر ریختم که خیار و گوجه توی آبلیمو و آبغوره گن شد. الان دیگه بی خطره! کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت. منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدتها نمی‌توانستم هیچ سالادی بخورم! ◽◾◽ اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می کردیم. ماه رمضان بیشتر بیدار می‌ماندیم. به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و باهم صحبت میکردیم. سحر اولین روز ماه........ •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬🖤°|@BAMBenamemard|°🖤🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد  #Part_21 به حمید گفتم: من این سالاد رو نمی‌خورم! این چیزی که تو درست کردی به هر چ
💠| یــادت باشد  سحر اولین روز ماه مبارک، حمید کتاب «منتهی الآمال» را از بین کتابهایی که داشتیم انتخاب کرد. از همان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود. هروز داستان و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم. روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان(عج) تمام کردیم. این کتاب که تمام شد، حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد. قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند. بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت. دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان یا هیئت بحثی میشد با اطلاعات به روز پاسخ دهد.‌ ایام ماه مبارک رمضان حمید تا ساعت دو و نیم سر کار بود. بعد که می آمد، یکی دو ساعتی می‌خوابید. روزهای زوج بعد از استراحت می‌رفت باشگاه روزهای هم که خانه بود با هم کتاب می‌خواندیم، نظر می دادیم و بحث میکردیم. گاهی بحث‌هایمان چالشی میشد. همیشه موافق نظر همدیگر نبودیم. درباره همه چیز صحبت میکردیم. از مسائل روز گرفته تا بحث های اعتقادی، بعد از خوردن افطار هم کتاب می‌خواندیم. بعضی اوقات کتابهایی را میخواند که لغات خیلی سنگینی داشت. از این طور کتابها لذت میبرد. اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی‌دانست می رفت دنبال لغتنامه. در حال خواندن یکی از همین کتابهای ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم. وقتی دید درگیر آشپزی هستم، شروع کرد با صدای بلند خواند تا من در جریان مطلب کتاب باشم. یکی دو صفحه که خواند تا من هم در جریان مطالب باشم. یکی دو صفحه ک خواند گفتم: زحمت نکش عزیزم. از چیزی که خوندی دو کلمه هم نفهمیدم. چون همه اش لغاتی داره که معناش رو متوجه نمی شم. جواب داد: همین که متوجه نمی‌شیم ؛ قشنگه ! چون باعث میشه بریم دنبال معنی کلمات. اینطور کتاب ها علاوه بر محتوا و اطلاعاتی که به آدم اضافه می‌کنن باعث میشه دامنه لغاتمون بیشتر بشه ... •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬🖤°|@BAMBenamemard|°🖤🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد  #Part_22 سحر اولین روز ماه مبارک، حمید کتاب «منتهی الآمال» را از بین کتابهایی که
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد  از دوره نامزدی هر بار که عکسهای گالری موبایلش را نگاه می‌کردم ؛ از من می پرسید : کدام عکس برای شهادتم خوب است ؟ زیاد جدی نمی‌گرفتم و با شوخی بحث را عوض می‌کردم،ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید . دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد . چیزی به ذهنم نمی رسید . پرسیدم: پات بهتر شده. آب و هوا چطور بود؟سوغاتی چیزی نگرفتی ؟ کمی سکوت کرد و بعد با لبخندی گفت : آنقدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده. تا من برم به مادرم سر بزنم ، تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه ! وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم : باباجون ، حمید تازه از ماموریت برگشته ، خسته است . امروز باشگاه نمیاد. خودتون زحمت تمرین این شاگرد ها رو بکشید . این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود. همه دستشان آمده بود. پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: حمید خواهرزاده منه . اون موقعی که من اسمش را انتخاب کردم . تو هنوز به دنیا نیومده بودی ، ولی الان انگار تو بیشتر هواش رو داری ! کاسه داغ‌تر از آش شدی دختر!خداحافظی کردم ، دوباره رفتم سراغ عکس ها . با هر عکس کلی گریه کردم . اولین باری بود که حمید رو این شکلی می دیدم . نور خاصی که من را خیلی می ترساند. همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند : حمید نور بالا می زنی. پارچه بنداز روی صورتت ! آن قدر این حالات در چهره حمید موج می‌زد که زیر عکس هایش می نوشتند شهید حمید سیاهکالی! یا به خاطر شباهتی که چشم‌های باحیایش به شهید «محمد ابراهیم همت» داشت ، او را حمید همت صدا می کردند. یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من می گفت: نمی دونم چه موقعی ، ولی مطمئنم شوهرت شهید میشه. •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬🖤°|@BAMBenamemard|°🖤🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد  #Part_23 از دوره نامزدی هر بار که عکسهای گالری موبایلش
💠| یــادت باشد  اواسط اردیبهشت ماه بود. آن روز از سرکار مستقیم برای مربیگری رفته بود باشگاه. خانه که رسید از شدت خستگی، ساعت ده نشده خوابید. نیم ساعتی خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کارش تماس گرفته بودند. دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه. در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند. بیدارش کردم. گوشی را که جواب داد، فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند. باید به محل پادگان می رفت. سریع آماده شد. موقع خداحافظی پرسیدم کی برمیگردی؟ گفت: «مشخص نیست!» تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم. خبری نشد. کم کم خوابم برد. ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم. هنوز برنگشته بود. خیلی نگرانش شدم. گوشی را نگاه کردم. دیدم پیامک داده خانوم من میرم بندرعباس. مشخص نیست کی برگردم. مراقب خودت باش.)خیلی تعجب کردم. با خودش چیزی نبرده بود، نه لباسی، نه وسیله ای، نه حتی شارژر گوشی. معمولا مأموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم. دلم خیلی آشوب شده بود. سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه خبر تا ببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یا نه؟ زیرنویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود. خیالم کمی راحت شد. با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی، دو روزه است. می روند و برمی گردند. ولی باز دلم قرار نگرفت. طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم. داخل اتوبوس بود صدای خنده همکارهای پاسدارش می آمد. گفتم حمید، چرا این طور بیخبر؟ نصفه شب بندرعباس کجا بود؟ هیچی هم که نبردی؟.... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬🖤°|@BAMBenamemard|°🖤 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• √ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
⊰•🌸•⊱ . چراخودت‌رورهانمی‌کنۍ؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونه‌اباعبدالله‌منتش‌روبِکِش! دورش‌بگـرد.. مناجات‌‌کن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولـم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامه‌بدم متوقف‌شدم... امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره؛ فقط‌بخواه‌ازش.. ▪️استادپناهیان . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ 🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
حرمت امن ترین جای♥️ جهان🌎 است آقا...:) 🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
هزارمرتبہ‌شڪرت،‌خداۍعاشق‌ها ڪہ‌درمیانِ‌خلائق‌بہ‌ماح‌ـسین‌دادۍ🖤 ، !؛ 🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
ـ ـــ ــــ اگھ کسے یارے دارھ یارمنم حسینہ‌ . 🖤 🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
گفتم:بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشن؟! گفت:اونایی‌کہ‌اسراف‌میکنن گفتم:اسراف! توچے؟! گفت:تو"دوست‌داشتن‌خدا" +قشنگھ‌نہ؟ : )!♥️ 🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
هَمِه اومَدَن کَربَلا . . . فَقَط مَنَم کِه جا موندم💔:) 🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 حماسه آفرینی زنان در ✘ زنان نقش آفرین در روز عاشورا @BAMBenamemard