🌹 #شهید_محسن_حججی
در دفترچه خاطرات آخرین جملات را چنین نوشته است :
ان شاالله #شهادتم صدق گفتارم را گواهی می دهد...
شک نکنید و مطئمن باشید
راه ولایت همان راه علیست ...
رهبر بر حق فقط سید علیست ...
💢باید جلوی خانمهایی که تو پارک #سگ_گردانی میکنند، سوسک بالدار گردانی کرد و بعدش اگر اعتراض کردند بگیم: «بین حیوانات فرق نذارید»😊
«حمید مقدم»
پ
مادری که چادرش را کفن فرزند شهیدش کرد
🌹شهید یوسف داورپناه
متولد 1344 _ کرمان
تاریخ و محل شهادت: سال 1362 _ کردستان
🌹 نحوه شهادت یوسف داورپناه از زبان مادرش:
منافقین من و فرزندم را اسیر کردند، من تنها مادر شهیدی هستم که بچهام را جلویم سر بریدند، شکم بچهام را پاره کردند و جگرش را در آوردند. با ساتور بدن فرزندم را قطعه قطعه کردند و من 24 ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم قبر کندم، کفن کردم و به خاک سپردم
@shahidhojatrahimi
🔴 چند نفرتون میشناسید؟؟
🌄 چون حجاب دارد رسانه ها برایش یقه
چاک نمی دهند...
#حجاب_در_اسلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
دلنوشته دختر شهید :
من همیشه وقتے ڪه دلم براے بابام تنگ میشه، عڪسش و تو دلم نقاشے میڪنم میدونم ڪه
بابام مراقب منو داداشم هست ...
وقتے ڪه دلم براے بابام تنگ میشه
یاد رقیه خاتون دختره امام حسین میفتم
ڪه ڪوچیڪتر از من بود و باباش شهید شد، مامانم همیشه میگه :
شهدا زندهاند و همیشه پیشمونن ؛
پس بابایے یادت باشه
مثل قبلنا ڪه برام هدیه میگرفتی
هدیه منو تو بهشت نگه دار
تا منم بیام ازت بگیرم ...
نازدانه فاطمهخانم دختر شهید مدافعحرم
🌷شهید مصطفی صدر زاده🌷
@BAMBenamemard
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تعجب توریستها از یک عادت جالب زنان شهر ورزنه ایران
هدایت شده از کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
•| بسم الله الرحمن الرحیم|•
🖌| #مسابقه_دلگویهاے_براے_او
یادمان باشد طوری برخورد و عمل
نکنیم که شرمنده خون شهدا شویم...
بـا سـلـام✋🏻
خـدمـت شمـا ادامـهدهندگان راه شھـدا🌱
گـروه فرهنـگۍ جھـادےشھ🕊ـید دهقان امیری
به مناسبت عید قربان در نظر دارد مسابقهاے
با عنوان ♥️#دلگویهاے_براے_او برگزار کند.
چه شد ڪه #شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے،
شمـا را به عنوان همسنگر خود دعوت ڪرد؟
چـهشدڪه عنایت شهید محمدرضا دهقـان امیرے
شامل حالمان گردید
و ما ایشان را به عنوان برادرمعنوی خود
انتخاب کردهایم یا بهتر است اینطور
بگویم انتخاب شده شهید بزرگوار شدهایم.
یادآورشویم روزهاے آشنایی با شهدا را لحظاتۍ که آناناز مـا دستگیـ🤝🏻ـرے ڪردند
لحظاتۍڪهدراوجگرفتـارےوناامیدے بودیم🥀،
سفارشمـان را بـه#خداوند_متعال نمودند.
حال هر آنچه دل تنگت مۍخواهد بگو...🗣
از نحوه آشناییت با👇🏻
#شهیدآقامحمدرضادهقانامیری
از عنایت #شهیدآقامحمدرضادهقانامیری به
شما حرف دلت را به شهید بزرگوار بگو😇
پۍنوشت: جهت شرکت در مسابقه لازم است در
تمامی کانال های رسمی شهید بزرگوار عضو شده
باشید.
♦️| آیدے ڪاناݪها:
•🆔| @shahid_dehghan
•🆔| @delneveshte_shahid_dehghan
مھـلت ارساݪ:
چهارمرداد سالروز ولادت امامهادی(ع)✨
جهت شرکت در مسابقه و ارسال دلگویه خود
به آیدے زیر مراجعه نمایید↙️↙️
•🆔| @vesal_h213
به سه نفر از شرکت کنندگان به قید قرعه
ازطرفخانواده محترم شهید دهقان امیری
هدیهاے ویژهتعلق مےگیرد.🎁
@delneveshte_shahid_dehghan
جوان دهہ هشتادے😎✌️🏻
#استورے | #رهبرمسیدعلے
دوستان واقعا متاسفم 😓
چند روز هست بسته اینترنت ندارم واسه همین نمیتونم رمان رو بزارم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_هشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.»
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋