eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
240 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 در دفترچه خاطرات آخرین جملات را چنین نوشته است : ان شاالله صدق گفتارم را گواهی می دهد... شک نکنید و مطئمن باشید راه ولایت همان راه علیست ... رهبر بر حق فقط سید علیست ...
💢‏باید جلوی خانمهایی که تو پارک ‎ می‌کنند، سوسک‌ بالدار گردانی کرد و بعدش اگر اعتراض کردند بگیم: «بین حیوانات فرق نذارید»😊 «حمید مقدم» پ
مادری که چادرش را کفن فرزند شهیدش کرد 🌹شهید یوسف داورپناه متولد 1344 _ کرمان تاریخ و محل شهادت: سال 1362 _ کردستان 🌹 نحوه شهادت یوسف داورپناه از زبان مادرش: منافقین من و فرزندم را اسیر کردند، من تنها مادر شهیدی هستم که بچه‌ام را جلویم سر بریدند، شکم بچه‌ام را پاره کردند و جگرش را در آوردند. با ساتور بدن فرزندم را قطعه قطعه کردند و من 24 ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم قبر کندم‌، کفن کردم و به خاک سپردم @shahidhojatrahimi
🔴 چند نفرتون میشناسید؟؟ 🌄 چون حجاب دارد رسانه ها برایش یقه چاک نمی دهند... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
دلنوشته دختر شهید : من همیشه وقتے ڪه دلم براے بابام تنگ میشه، عڪسش و تو دلم نقاشے میڪنم میدونم ڪه بابام مراقب منو داداشم هست ... وقتے ڪه دلم براے بابام تنگ میشه یاد رقیه خاتون دختره امام حسین میفتم ڪه ڪوچیڪ‌تر از من بود و باباش شهید شد، مامانم همیشه میگه : شهدا زنده‌اند و همیشه پیشمونن ؛ پس بابایے یادت باشه مثل قبلنا ڪه برام هدیه میگرفتی هدیه منو تو بهشت نگه دار تا منم بیام ازت بگیرم ... نازدانه فاطمه‌خانم دختر شهید مدافع‌حرم 🌷شهید مصطفی صدر زاده🌷 @BAMBenamemard
🌄 با حجاب از همه جلوتری 🤗 ✍👤 🇮🇷محمد محمدی تبار🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تعجب توریست‌ها از یک عادت جالب زنان شهر ورزنه ایران 
•| بسم الله الرحمن الرحیم|• 🖌| یادمان باشد طوری برخورد و عمل نکنیم که شرمنده خون شهدا شویم... بـا سـلـام✋🏻 خـدمـت شمـا ادامـه‌دهندگان راه شھـدا🌱 گـروه فرهنـگۍ جھـادےشھ🕊ـید‌ دهقان‌‌ امیری به مناسبت عید قربان در نظر دارد مسابقه‌اے با عنوان ♥️ برگزار کند. چه شد ڪه ، شمـا را به عنوان همسنگر خود دعوت ڪرد؟ چـه‌شدڪه عنایت شهید محمدرضا دهقـان‌ امیرے شامل حالمان گردید و ما ایشان را به عنوان برادرمعنوی خود انتخاب کرده‌ایم یا بهتر است اینطور بگویم انتخاب شده شهید بزرگوار شده‌ایم. یادآورشویم روز‌هاے آشنایی با شهدا را لحظاتۍ که آنان‌از مـا دستگیـ🤝🏻ـرے ڪردند لحظاتۍڪه‌دراوج‌گرفتـارےوناامیدے بودیم🥀، سفارشمـان را بـه نمودند. حال هر آنچه دل تنگت مۍخواهد بگو...🗣 از نحوه آشناییت با👇🏻 از عنایت به شما حرف دلت را به شهید بزرگوار بگو😇 پۍنوشت: جهت شرکت در مسابقه لازم است در تمامی کانال های رسمی شهید بزرگوار عضو شده باشید. ♦️| آیدے ڪاناݪ‌ها: •🆔| @shahid_dehghan •🆔| @delneveshte_shahid_dehghan مھـلت ارساݪ: چهار‌مرداد سالروز ولادت امام‌هادی(ع)✨ جهت شرکت در مسابقه و ارسال دلگویه خود به آیدے زیر مراجعه نمایید↙️↙️ •🆔| @vesal_h213 به سه نفر از شرکت کنندگان به قید قرعه ازطرف‌خانواده محترم شهید دهقان امیری هدیه‌اے ویژه‌تعلق مےگیرد.🎁 @delneveshte_shahid_dehghan
دوستان واقعا متاسفم 😓 چند روز هست بسته اینترنت ندارم واسه همین نمیتونم رمان رو بزارم
حالا الان چند پارتی میزارم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: - ولی نژاد 📖 🖋 مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل‌ها، مریم خانم را به گوشه‌ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت‌تر صحبت کنیم. با اینکه فاصله‌مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می‌کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب‌هایمان را می‌شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه‌های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی‌ام را می‌درید و تهِ دلم را می‌لرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می‌گرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب‌هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس‌هایمان در پژواک پرواز شاخه‌های نخل ها در دامن باد می‌پیچید و سکوتمان را پُر می‌کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده‌تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می‌لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می‌کنم و از خدا هم می‌خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایه‌ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس‌انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می‌کردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره‌ای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانه‌ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانه‌ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می‌چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب می‌دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می‌کنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋