بنام مرد 🇵🇸
باباجونیعنۍمیشہامسالموڪِبایِہتوراهِ ڪربلاتوبِبینیـمقربونِتبِشـم.. :)
یعنۍمیشہزائرایہکوچولوتوتوراهتببینیم
بنام مرد 🇵🇸
_
مثل ِ تسبیح چرا یک صد و یک دانه شدی . .
با تنت ذکر گرفتم که چه سازم پسرم ؟!(:
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🖤🌱•
💔 ای یل کربـبـلا
💔 ای عـلـی اکبــرِم
💔 ای امید خیمه ها
💔 ای شبیـه مصطفـی
#محرم 🏴
#امام_حسین 🥀
#حضرت_علی_اکبر 🖤♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━━━━
🌱 ∞♡@BAMBenamemard♡∞
┗━━━━━━━━━━━━━
بنام مرد 🇵🇸
🌱قطعات سورهی مریم (۱) . نفس در سینهاش سنگینی میکرد و هی بالا و پایین میشد. زیر شلاقِ داغ آفتاب،
🌱قطعات سورهی مریم (۲)
.
_ موی علیِ حسین (ع) را نمیخواهید؟! تار مویی از او غنیمت هستها!
به گمانم وقتی حسین (ع) به قصد نوازش دست روی موهایش میکشید فهمید چند تار مو از سرش کم شده.
یک تارش برای شما، به تبرکی و مبارکی!
پشت بند این حرفها لبخندش شد خنده.
با همان خندهی کریه گفت: شما هم میشنوید؟! عطرش را میگویم!
آدميزاد نبود این بشر! مرغوبترین گل محمدی بود.
انگار فصل گلاب گیری باشد میان این صحرا. بوی گل همهجا را برداشته.
ناگهان صدایش را بالا برد: میشنوی حسین (ع)؟! همهیمان عطر محمدی داریم!
سر هر نیزه و شمشیر، لبهی هر خنجر و تیر، روی تنِ هر سنگ. معطر پسری داشتی. عطرش به همهی لشکر رسید!
جوان بیاختیار برگشت به تماشای حسین (ع).
حسین (ع) همانطور خاموش و چشم بسته صورت به صورت علی (ع) گذاشته بود.
حق با مرد بود. عطر گلاب به همهی دشت رسیده بود.
و این رسمِ محمد (ص) بود به مهربانی و بخشندگی. کسی را بینصیب و بهره نمیگذاشت.
جوان محوِ حسین (ع) بود. و حسین (ع) محوِ علی (ع).
قلبِ حسین برای علی اکبرش نجوا میکرد: عزیزترین دلبستگی من به این عالم!
کمی دیگر پدر هم میآید. میآید به رسم ازل و ابد تا همیشه کنار هم باشیم.
مگر میشود از هم دور بمانیم؟! خدا میدانست تاب دوریات را ندارم که مقرر کرد زیر خاک هم، همسایه و قرار هم باشیم.
علیِ من، عزیزدلم، گفته بودم وقتی قنداقهات را به دستم دادند تکرارِ نگاه رسول الله را دیدم؟!
من و عمویت حسن (ع)، زمستانِ جدمان را دیده بودیم. اما حکایت عشق میان من و حبیبِ خدا بیشتر از این حرفها بود.
من هر آیه از محمد (ص) را میشناختم. در قامت و راه رفتن مادرم، در سیمای نورانی حسن (ع).
و در تو. در تویی که تکرارِ جدم بودی. چشمِ صورتم نوزادی و خردسالی رسول خدا را ندیده بود. و حتی جوانیاش را.
اما همین که قنداقهی تو را دستم دادند، محمد (ص) را یک جا در تو دیدم. در بهار و زمستان و پاییز...
تو از همان نوری بودی که محمد (ص) از آن بود. همینطور شد که جگر گوشهام شدی.
عمه زینب (س) میداند که چقدر دلبستهی پدربزرگ و مادر بودم. تو نبودی عزیزم. تازه اول بهار مادرمان بود. درست مثل خودت.
شبی بود تاریک. وحشت مدینه را برداشته بود که چه بر سرش میآید بدون فاطمه (س)؟!
و من دل نگران از نبودِ مادر. از کم شدن سایهاش از سر آشیانهیمان.
مادری که هر شب عطر یاسِ انگشتهایش روی موهایم جا میماند و کاسهی آب بالای سرم میگذاشت. مادر ملاحت و لطافتش را از پدرش به ارث برده بود. درست عین تو.
آن شب بنا شد پدرمان علی (ع)، پدری که نامش را به امانت و عطیه داری. کوثر را در دلِ خاک جاری و برای همیشه پنهان کند.
برادرم حسن (ع) تاب نیاورد و خودش را روی پیکر مادر انداخت. حسن (ع) رئوفترین و سخاوتمندترینِ ماست. تو بخشندگی و جوان مردیات را از عمو داری.
من چشم به کف پاهای مادر چسباندم و گفتم کلمنی قبل ان ینصدع قلبی فاموت. با من حرف بزن پیش از آن که قلبم از تپیدن بایستد.
درست مانند همین لحظه که صورت روی صورت تو گذاشتهام و از لبهای خشک و خون آلودت تمنای یک پدر دارم!
دلِ من بسته به محمد (ص) و یاسِ محمد (ص) بود. و برای رفع دلتنگیِ این دلبستگی، تو به من بخشیده شدی.
شنیدی علی؟! که گفتم شبیه محمدی، شبیه مادری، و شبیه به پدر و برادرم؟!
که تو تمامِ خانوادهی منی؟!
من این روزها را میدیدم، وقتی در مسجد روی پایم نشستی و طلب انگور کردی.
دست به ستون بردم و از بهشت برایت انگور چیدم. وقتی دانه دانه انگور در دهانت میگذاشتم، دا... دانه... دانه... شدنت را میدیدم.
در هر جوانهی قامتت، پشتِ هر شیرینی لبخندت، پسِ هر نورِ نگاهت این روز را میدیدم. و راضی بودم به رضای خدا.
حکایت عبای روی دوشم را که میدانی. روزگاری من و تمام خاندانم را زیر خود جمع کرد و حالا بناست دوباره تمامِ خاندانم را ذره ذره در این عبا جمع کنم.
دیدی یک عمر پدر تابوتت را روی دوش کشید و تاب آورد؟!
حالا تو بگو پسرم، پدر به حد کفایت صبور بود؟!
پسرِ جوان با صدای برادرش به خود آمد.
_ تا به حال ندیده بودم پدری چنین عاشقانه پسرش را دوست داشته بود.
ببین چطور محتاط و ملیح لبهایش را روی گونهی خون آلود پسرش گذاشته و چه گرم تنش را میان تن گرفته؟!
پسر آه کشید: کاش... کاش اول پدر را میکشتند بعد پسر را...
در چشمهای جوان، حسین (ع) خاموش بود. اما شاید وقتی روی خاک به دنبال ذرههای علی (ع) دست میکشید و شروع سورهی مریم را تعبیر میکرد، با نگاهش میگفت: خدایا، از حسین راضی هستی؟
.
✍🏻 #لیلی_سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا ایرانه و دورم از کربلا))):❤️
#محرم 🏴
#ماه_محرم 🥀
#امام_حسین
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━━━━
🌱 ∞♡@BAMBenamemard♡∞
┗━━━━━━━━━━━━━
#بیوگرافی✨
- هردریبستهشود،
جزدرپرفیضهحسین!
ایندرِخانهیعشقاست،
کهبازاستهنوز..!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━━━━
🌱 ∞♡@BAMBenamemard♡∞
┗━━━━━━━━━━━━━
#بیوگرافی
پِلاڪ را از گردنش در آورد.
گفتم:از ڪجـٰا تو را بشنـٰاسند؟!
گفت:آنڪہ بـٰاید بشنـٰاسد!
میشنـٰاسد .
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━━━━
🌱 ∞♡@BAMBenamemard♡∞
┗━━━━━━━━━━━━━