ترکش بیسواد
دکتر رو به مجروح کرد و برای اینکه درد او را تسکین بدهد و ببیند به اصطلاح او چند مَرده حلاج است، گفت: با اینکه پشت لباست نوشتهای ورود هر گونه تیر و ترکش ممنوع، میبینی که مجروح شدهای و او که در حاضر جوابی ید بیضایی داشت، گفت: دکتر! ترکش بیسواد بوده، تقصیر من چیه؟
#طنز_جبهه
⚡️ به شوخی به یکی از دوستانم گفتم:
من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام!
گفت: بدون غذا؟!
همین سخن را به دوست دیگرم گفتم:
گفت: بدون نماز؟!
و این گونه خدای هرکس را شناختم...
#شهید_چمران
#خودمومنیم
یہ ۅقتایۍ هست ،
مچ خودت رو در حاݪِ
انجام دادن ڪاری میگیرے
ڪہ قبݪا دیگࢪان رۅ
بابتش قضاوت ڪرده بودے :/
+ خیـــݪے هۅلناڪہ....
#تلنگر
#حال_دل
♥🍃
🍃
•
•
●|💚روایتـےازطُ💚|●
•
•
در عملیات فتح المبین، ابراهیم و گردان همراه با او، قصد داشتند از رو به رو به مقر توپخانه عراق حمله کنند. اما آن شب در بیابان گم شدند!شاید ابراهیم خیلی از این ماجرا ناراحت شد. او مسئول اطلاعات بود و دوست داشت راه را سریع پیدا کند و از همان مسیر به دشمن هجوم برد، اما خدا تقدیر دیگری داشت! آنها در بیابان گم شدند و پس از توسل،. راه را پیدا کردند و از پشت، به مقر دشمن حمله کردند و با کمترین تلفات، توپخانه دشمن را گرفتند. آنجا فهمیدند که اگر از مسیر اصلی آمده بودند، با سنگر ها و صد ها نیروی آماده دشمن رو به رو می شدند و تلفات سنگین میدادند و معلوم نبود چه سر نوشتی خواهند داشت. اما این آیه، امید بخش مسیر زندگی است. اهل قرآن هیچکدام از ناملایمات زندگی برایشان سخت نیست. زیرا می دانند که شاید خیرشان در همان مشکلات است. خداوند می فرماید :كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ:جهاد در راه خدا، بر شما مقرر شد. در حالی که برایتان نا خوشایند است. چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آن که شرّ شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمیدانید. (بقره/216)
#خدایخوبابراهیم📚
#شھیدابراهیمهادۍ💛
•°•علـمـدارکـمـیـل•°
#تلنگر
-بروگریهکُن ؛
التماسِخداکُن ؛
بگونمیتونمازموقعیتِگناهفرارکُنم
اونقداینخُداکریمه،
کهموقعیتِگناهوفراریمیده،
توفَقطمیونِگریههاتبگو؛
-دیگهناندارمپاشم؛
بگومیخوامگناهنکنمااا، زورمنمیرسه!
#معجزهمیکنهبرات😌🖐🏼
#تلنگر
گاهےیڪنگاهحرام👀
شهادترابرایکسےکه
لیاقتدارد،سالهاعقبمےاندازد
چهبرسدبهکسےکههنوز
لیاقتشـهـادترانشاننـدادهاست.🚶♂
شهیدخرازی🦋🌱
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💕سه تا"خ"
رافراموش نکنيم
خـدا،خـوبی،خنـده
تو زندگی
عاشق سه تا"ص"باشيم .
صداقت،صلح
صمیمیت
سه تا"ش"تو زندگی
خیلی تأثیرداره :
شکرخدا،
شجاعت،شهامت
#تلنگر
میگم: آخه این مدل لباس؟
میگه: همه می پوشن
میگـم: این جور حرف زدن؟
میـگه :همه همینجوری حرف میزنن
میـگم: غیبت؟
میـگه: همه غیبت می کنند
تاوانِ گناهات رو چی؟
اونو فقط خودت پس میدی....
✨﷽✨
#پندانه
✍تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی، ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی ! ! !
اون روز چه لباسی میپوشی؟ چه طلایی به خودت آویزون میکنی؟ با چه ماشینی گردش میکنی؟ کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب میکنی؟ شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم میفهمی حقیقت چیه !
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه، برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه.دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره... خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه... طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمیکنه...از نظرت همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمیکنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی. اون وقته که میبینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه. شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند...
°•○●﷽●○
#ناحلــــه🌸
#قسمت_هفتاد_و_هفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد
پتوم رو دور خودم پیچیدم
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضح تر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده!
من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم
بابا که چشم های بازم رو دید
به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
اومد سمتم
بلند شدمو روبه روش ایستادم
جدی بود.
جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود
تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم.
با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم
ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت
هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟
حرف بزن دیگه؟
چرا خفه خون گرفتی؟
چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم
ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.
حقم بود .
هرچی بابام بهم گفت حقم بود
نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود
این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم
کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد
درک نشدن از طرف همه
خیلی دردناک بود
خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.
خیلی آزارن میداد .
حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.
نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
___
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت.
و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.
با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم :
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت :
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟
_شما؟
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره.
وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.
با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.
مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم
بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم
هنوز جای دستش رو صورتم بود.
بی رحم بی درک.
گوشم هنوزسوت میکشید.
یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.
موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.
اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
+ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو
_مدت کوتاهیه!
+چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
خواستم جواب ندم ک دستمو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟
این دوستت بهت یاد داده؟
از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد :
+از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه اقا.
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه.
بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه
دختره ی بی چشم و روی بی خانواده
ببین چجوری آبروریزی کرده.
به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟
بی نمک!
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
ادامه 👇🏻
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .
دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌