eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
256 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
ما الذی قالته عیناک لقلبی فأجابا؟ چشمان تو با قلبم چه گفتند که این‌گونه پذیرفت؟👀💙 - عبدالمحسن الصوری🖌 😊😍☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 🍀 یا مَن یُعْطے مَن لَم یَسئَلهُ 🍃 ای خدایي ڪه نَخواستِہ هـم م یبخشي 🍓⃟✨بُۅےپݪاڪ🍓⃟✨
╔══•🍃🌺🍃•══╗ یا رب... فهمیده ام به اندازه همه نگرانی هایم تو را نشناخته ام... ☺️😌 ╚══•🍃🌺🍃•══╝ ●○بوے پلاک●○
وقتی قوم حضرت عیسی (ع) بهش ظلم کردن... خدا گفت: شما لیاقتشو ندارید و درگیر عذاب شدن... و از نظرها غایبش کرد... رفقا نیست درگیر عذابیما...
❁ بَقِیَةُالله‌خَیْرٌلَڪُمْ‌إِنْ‌ڪُنْتُمْ‌مُؤمِنِیٖن ❁ ✨دوچشم تو شرار غربت‌ودرد، یابن‌الزهراء ✨به جان مادرت این جمعه برگرد، یابن‌الزهراء ✨سرراهت‌نشستم‌تابیایـے، یابن‌الزهراء‌ ✨بیا پایان بده بر این جدایـے، یابن‌‌الزهراء •❖•❖•❖• ☀️ عجل‌الله‌تعالےفرجہ
دوستاݩ نظࢪے😊 پیـــــشنھادے☺️ دࢪخواستے😉 شکایتے🙈 سخنے🙃 دݪ نوشتھ اے💔 دࢪ خدمت هستیمـــــ ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16065754487037 🌱 ‌↯↯ @BOYE_PELAK 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 ⃣1⃣ ایستاده بودم و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش تا حفظ شدم عربی و فارسیش رو! دونه های درشت اشک از چشمم سرازیر شده بود ... - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران خدا جوابت رو داد این جواب خدا بود..! جعبه رو گذاشتم زمین. نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ... - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ... اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم، می خواستم رفیق خدا بشم و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ... وقتی برگشتم پدرم با عصبانیت زد توی سرم ... -کـــجا بودی؟ اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم دلم می خواست بهش بگم وسط بهشت اما فقط لبخند زدم - ببخشید نگران شدید ... این بار زد توی گوشم ... - برو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...! مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ... - حمید روز عیده ؛ روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ... و پدرم عین همیشه شروع کرد به غرغر کردن ... کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت اما دلم شاد بود از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی و من خریدار محبت خدا هزار بارم بزنی باز به صورتت لبخند میزنم ... قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ... دور آخر نشستم و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین، خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ... قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث، با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز توی صف نماز جماعت مدرسه، امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشید برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ... تا این جمله رو گفت به پهنای صورتم لبخند زدم بعد از نماز بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم تمام اسباب بازی هام رو از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رومادربزرگم برام خریده بود ... هر کی هم هر چی گفت محکم ایستادم و گفتم: - من دیگه بزرگ شدم، دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد لطفا پولش رو بهم بدید یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ... کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب .. کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ... و پدرم همچنان سرم غر می زد و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... با خودم مسابقه گذاشته بودم امام صادق (ع) فرموده بودند: مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...! چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل؛ اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... حالا چیزهایی رو می دیدم که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ... 📚
📖 ⃣1⃣ هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتری به خرج می داد چند وقت می شد که سعید رفتارش با من داشت تغییر می کرد باهام تند می شد ، از بالا به پایین برخورد می کرد دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد و چنان بی توجه و بی پروا که گاهی هم خراب می شدن ... با همه وجود تلاش می کردم بدون هیچ درگیری و دعوا رفتارش رو کنترل کنم اما فایده ای نداشت از طرفی اگر وسایل من خراب می شد پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ... وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم بدجور اعصابم بهم می ریخت و مادرم هر بار که می فهمید می گفت: - اشکال نداره مهران اون از تو کوچیک تره سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی یه آدم موفق سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه، نه شرایط، اون رو ...! منم تمام تلاشم رو می کردم و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ گیج می خوردم و نمی فهمیدم تا اینکه اون روز ... از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم بعد از نهار یه ساعتی دراز کشیدم وقتی بلند شدم مادرم و الهام خونه نبودن پدرم توی حال دست انداحته بود گردن سعید و قربون صدقه اش می رفت.. - تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ... پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق درد عجیبی وجودم رو گرفته بود درد عمیق بی کسی بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا