«اگر سری به گلزار شهدا زدی مطمئن باش شهدا اینقدر مرام و معرفت و جوانمردی در رگبرگهاشون جاریست که تو رو دست خالی رد نمی کنند!»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@BOYE_PELAK
«دارو» و «دوست»🌷
هر دو دردها را تسکین میدهند...
با این تفاوت كه «دوست»...
نه قیمت دارد؛
نه نياز به بيمهٔ حمايتی ؛
چون خودش حمايت است🌷
نه مقدار دارد ؛
نه تاريخ انقضا ،
بلكه هر چه قديمیتر باشد ، اثرش عميقتر و شفابخشتر است...!🌷
هر دارو برای دردی مؤثر است ، و برای يک درد ديگر مُضِر...؛
اما دوست ، بر هر دردی دواست...!
دوستتون دارم دوستای خوب من🌷
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@BOYE_PELAK
• تجربه کن
همه اتفاقات خوب و بدی که تا حالا داشتی برای قویتر شدنت بوده !
اگه امروز اشتباه کردید
اگه دلتون شکست
اگه شکست خوردید
اگه اتفاقی افتاد که این سوال تو ذهنته که چرا من
آخه چرا
اگه از اعتمادت سو استفاده شد
اگه ترک شدی
اگه نخواستنت
اگه رد شدی
اگه باختی
تو هرسنی که هستی خوشحال باش
چون تو داری بزرگ میشی و تجربه کسب میکنی..!
داری یاد میگیری یه چیزایی و که لازمه بدونی
این دنیا به اندازه کافی به ما مهلتِ فـرصت ساختن از شکست هامون و داده
پس نگران نباش دوست من
با خیال راحت زندگی و واقعا زندگی کن
زندگی کن و درس بگیر از هر لحظه..!
•‣ روز خوبی داشته باشید❤
@BOYE_PELAK
ツ
🌷آیت الله حائری شیرازی:
اگر کسی مومنی را بهعنوان مومن
در #آغوش بگیرد یا بااو دیدار کند
مثل این است که خــدا را در عرش
زیارت کردهاست چهحرف عجیبی
استدرباره انسان این معنایانسان
شناسی است: [این تعــریف انسان
است يعنی انسان مــوجودی است
که میتواند #دیـــدن او به معنای
دیدن خــــدا باشد.
@BOYE_PELAK
🔅 رسول اکرم(ص):
🍃 نسبت به پدر و مادر، نیکوکار باش
تا پاداش تو بهشت باشد.
📚 کافی،ج۲،ص۳۴۸
✨ #به_وقت_حدیث
@BOYE_PELAK
بزرگترین حسرت قیامت
اینه که میفهمی
با نماز
تا کجـاها میتونستی بالا بری
و نرفتی
از هرجهنمی بیشتر آدمو عذاب میده
هنوز دیر نشده
نمازت رو دریاب
#آسمونی_شو✨❄️
@BOYE_PELAK
4_5828192276173555550.mp3
7.32M
زمینه | شب های جمعه؛ می گیرم هواتو
...
حاج امیر عباسی
@BOYE_PELAK
سلام مولاجان✋🌸
می شود روزی بگویند:
صدای پای اربابم می آید
حدیث قصه نابم می آید
جهان را نو کنید از سمت مغرب
عزیز قلب بی تابم می آید
🕊#أللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌼🍃بوے پلاک🍃🌼
#پدرانہ
○°ما را به غیر تو اشتیاقی نیست
ای مقصد تمام دعاهای ما، بیا!...🥺🕊
---°•🌺بوے پلاڪ🌺•°---
•
•
-برایچیمیجنگی...؟!😕
+برایتو...!!🤨
-اگهبرایمنهنرو....!!!😒
+اگهنرمدیگهتوییهمباقینمیمونه...💔🙃
•-_-_-_-_-_-_-•
•○●بوی پلاک●○•
امروز جمعه
امروز متعلق است به:
صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
@BOYE_PELAK
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
«اگر سری به گلزار شهدا زدی مطمئن باش شهدا اینقدر مرام و معرفت و جوانمردی در رگبرگهاشون جاریست که تو
❣شهیدان هوایے دگر داشتند
ز غیرٺ دلے شعلہ ور داشتند
❣شهیدان ڪه دل را بہ دریا زدند
عجب پشٺ پایـے بہ دنیا زدند
•○●بوی پلاک●○•
{•🌿•}
°|• اگرزنهااین #انقلاب
رانمیپذیرفتند
وبھآنباورنداشتند
مطمئناََانقلاباسلامےواقعنمیشد
#آسیدعلیآقاخامنهای
+چقدرکلامپرمحتواواوجزیباییست:)
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
•○●بوی پلاک●○•
#قسمت_سی_وهفتم: تلخ ترین عید
توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجه
تغییر کرد
چشم هایی که از شادی می درخشید منتظر تکانی بود تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟
خودم رو پرت کردم توی بغلش
- هیچی دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی
بی حس و حال بود تا تکان می خورد دنبالش می دویدم تلخ ترین عید عمرم به
سخت ترین شکل ممکن می گذشت بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ...
من، چشم ها و پاهام همه جا دنبال بی بی
اون حس چیزهایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم
عید به آخر می رسید و عین همیشه یازده فروردین وقت برگشت بود ...
پدردو سه بار سرم تشر زد
- وسایل رو ببر توی ماشین مگه با تو نیستم؟
اما پای من به رفتن نبود توی راه تمام مدت بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید و پدرم باز هم مسخره ام می کرد
- چته عین زن های بچه مرده یه ریز داری گریه می کنی؟
دل توی دلم نبود خرداد و امتحاناتش تموم بشه و دوباره برگردیم مشهد
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم تا اینکه بالاخره کارنامه
ها رو دادن...
#ادامه_دارد....
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_وهشتم: می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی مادرم رو کشید کنار
- بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری
هم کردن منتظر جوابیم
من، توی اتاق بودم اونها پشت در، نمی دونستن کسی توی اتاقه
همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود توی تاریکی یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم
نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنن سرعت
رشدش زیاده و بدخیم در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد
مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن، تصمیم گیری کنن
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود
- تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و... نیست
اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد
تیرماه تموم
شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و...
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت
دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود
هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد
حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفتن یه طرف زودتر از همه
دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون
بچه می داد
مادرم رو کشیدم کنار
- مامان من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم...
#ادامه_دارد....
#قسمت_سی_ونهم: حرف های عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد
- مهران، می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته، یکی هنوز باید مراقب خودت باشه
، بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره
دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو
عاقلانه باشه ...
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و
دلم قرص و محکم، مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود
، توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم
برمی داشت ..
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی
مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس، الهام یا خدا، با هر
اسمی که خطابش کنی چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه همه جا خوردن
و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم
دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت.
آشپزی و خونه داری هم بلد بودن، تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر
خودت نیاوردی بیا بیرون
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک
خونه ام حتی توی آشپزی ...
- کمک، نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم بالاخره دایی رفت اما
رفت دنبال مادرم ...
#ادامه_دارد...