eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ✨ ••انقلابی بودن فقط به چفیه انداختنُ مزارشهدا رفتن نیست؛🖇 ••به خسته نشدنُ هرلحظه بیدار بودنِ به دغدغه‌مند بودنِ :) ••چفیه بنداز،مزارشهدا هم برو اما؛↓ ••دغدغه خودسازی داشته باش.. ••دغدغه فرهنگی داشته باش..🌿 ‌•○●بوی پلاک●○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم - نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار آخر یه بلایی سر خودت میاری - مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم، فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت - آره تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم، شک به دلم افتاد. نکنه خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتادو بهش عمل کردم الهام نبوده باشه تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ... - اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم، خدایا اگر الهام بود و این کارم حرف و هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر. اگرم خطوات بود نجاتم بده قبلا توی مسیر اصالح و اخلاقم، توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش، کمک گرفته بودم و استادم بود اما این بار پدر یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم - گوساله اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی. غذای من حاضر شده بود مادرم عین همیشه دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد - من از غذای مهران می خورم... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : اگر رضای توست ... همه جا خوردن دایی برگشت به شوخی گفت - مادر من خودکشی حرامه مخصوصا اینطوری ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ... بی بی پرید وسط حرفش - دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده چه غذایی بهتر از این منم که عاشق خورشت کدو و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید، زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که بعد از من دستش رفت سمت خورشت - به به آسیه خانم ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ... دلم قرص شده بود. اون فکر و حس خطوات شیطان نبود. من خوشحال از این اتفاق، و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ... - مهران، پسرم، نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی فقط درست کردن غذا نیست این یه مریضی ساده نیست بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ... - منم تنها نیستم یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان و توی دلم گفتم - مهمتر از همه خدا هست - این کار اصلا به این راحتی نیست، تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی گذشته از اینها تو مدرسه داری ... این رو گفت و رفت اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم هر چند هنوز راه سختی در پیش بود - خدایا اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم اما خودت نگهم دار، من دلم نمی خواد این ماه های آخر از بی بی جدا شم ... ...
: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر می شد هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ... استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد. رفت حرم و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد همه مخالفت کردن ... - یه بچه پسر که امسال میره کلاس اول دبیرستان تنها توی یه شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست تازه مراقب یه بیمار رو به موت با اون وضعیت باشه؟ از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره اما بین زمین و آسمون دلش به جواب استخاره خوش بود ... و پدرم نمی دونم این بار دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خلاص شه یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش مدیریت شون می کنه خیال تون از اینهاش راحت باشه و در نهایت در بین شک و مخالفت ها خودش باهام برگشت فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ممکنه به دردم بخوره. پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم... دایی محسن هم توی اون فاصله با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرفزده بود. اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود با وجود اینکه معدل کارنامه ام5/19 شده بود یه بچه بی سرپرست... ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهامدست داد - پسرم فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید دو روز به تولد 15 سالگی من. پسر دایی محسن دو هفته ای زودتر به دنیا اومد و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ... مادرم با اشک رفت اشک هاش دلم رو می لرزوند اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته و رضا و تایید خدا روشه و همین، برای من کافی بود ... ...
•••❀••• ‍ میدونے غِیرَت چیہ - غِیرَت یَعنے نزارے ڪسے بِهش چپ نگا کنھ 👀💥 🏻 - نذارے دلش از قَصدِ بَد ڪسے بـلرزه💔 - یَعنے بَراے مناسب شدن پوشِشِش جورے راهنماییش کُنے ڪه از حجاب لذّت ببره ☺️ - یعنے اونقَدر از محبّت سرشٰارش کُنے که اَصَلا دلش نخواد با یهِ مرد دیگِه دَردِدِل ڪنه🔨😐 - نزارے دلِش بِشڪنهـ😕 - یَعني اونقدر شیٖفتۀ خودتِ ڪُنیٖش ڪه بِ کسے غِیرِ خودِت فِڪر نڪنه😑 - جورے درخدمَتِش باشے👊 کِه جز خدا به‌ احَـدے غِیرِ تو تڪیه نڪنه💞 - یَعنے روش تعصّب داشته باشے✌️ - یعنے به هیچ ڪسے حتے نشون ندیش😌 - با هیچے عوضش نکنے ❤️ - دستشو بگیرے و نذارے انرژے و نشاط جوونیشو براے چهارتا مُد و ڪلاس خرج ڪنـه👚👗🚶‍♀ متاسفاݩہ براے بعضیٖا بد جٰاانداختن ڪه یعنے عصبانیݓ☹️ درحالے کھ غیرَت یه نو؏ از عشقـه...❤️🌹 👌چون ، عِين مهربونێشه...💚 فقط ظاهرش متفاوتـه 🌹🍃 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ✋🌸 نـݜـر_پیـام_صدقہ_جاریہ🌿 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة @BOYE_PELAK
‍ 🧡📿 استاد پناهیان✨ 🍃فداے آن پسر ها و دختر هایے که تا اذان میگویند بلند میشوند و در یک گوشه اے به نماز مے ایستند و نگاه نمی‌کنند به اینکه بقیه هم براے نماز بلند شده اند یانه‌...🌱 🍃 خوب است آدم مستقل باشد به‍ بقیه نگاه نکند 🌱 🍃موقع اذان هر کس باید بگوید خدا دارد به من نگاه می کند🌱 خداوند به همه نگاه نمیکند فقط به تو نگاه می کند.👌 🍃 هر کسے باید نگاهش این طور باشد که دارند مرا انتخاب می‌کنند ،من خودم را با بقیه قاطے نمی کنم اگر نگاهش این باشد به محض اینکه اذان میگویند سبکبال می پرد و نمازش را می‌خواند به کسے هم نگاه نمیکند...🌱 اللھم‌عجل‌ݪولیڪ‌الفرج التماس دعا ا‌ۍڪہ‌ازڪوچہ‌معشوقہ‌مامیگذࢪی خِدمتش‌شࢪح‌پریشانےمارابرسان...(": ❤️ @BOYE_PELAK
ا‌ۍڪہ‌ازڪوچہ‌معشوقہ‌مامیگذࢪی خِدمتش‌شࢪح‌پریشانےمارابرسان...(": ❤️ @BOYE_PELAK
انتظار یعنی ↯ وقتی چشمت به نامحرم افتاد سرتو بندازی پایین ↻ بگی من با این چشمها میخوام آقا امام زمان "عجل‌الله "رو ببینم🦋 ا‌ۍڪہ‌ازڪوچہ‌معشوقہ‌مامیگذࢪی خِدمتش‌شࢪح‌پریشانےمارابرسان...(": ❤️ @BOYE_PELAK
"عشقـ‌ـــــ...؛ درخون‌مینویسدسورھ‌ی‌اخلاص‌را...(: @BOYE_PELAK
بغض هایی هست ؛ نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا" اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌اقا‌جان...♥️ صبح شد.... باز دِلَم تَنگـِ تُ از دور ســَلام... صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین ♥️ 🌱| @BOYE_PELAK
خوشی های دنیا با آسیب همراه است . •○●بوی پلاک●○•
🔆 یا مولای (عج) وَ بِكُمْ أَخْرَجَنَا اللَّهُ مِنَ الذُّلِّ وَ فَرَّجَ عَنَّا غَمَرَاتِ الْكُرُوبِ وَ أَنْقَذَنَا مِنْ شَفَا جُرُفِ الْهَلَكَاتِ وَ مِنَ النَّارِ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي 🔆 یا مولای (عج) خدا ما را به وسيله شما از خواری درآورد، و غم هاى غرق كننده را از ما زدود، و ما را از پرتگاه هلاكت ها و آتش دوزخ رهانيد، پدر و مادر و جانم فداى شما باد 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @BOYE_PELAK
زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد. حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ . بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ . ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ . ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد. ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . " ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ . ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ . ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ . ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ . ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . " ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ . ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ . ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ... گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم ! چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم ! گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم ! چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم ! دوستان لطفا آخرین نفر نباشید.😐 خداي عزيزم. شخصی كه داره اينو ميخونه مهربونه و من بهش افتخار ميكنم . اینو بفرست برای هر کی که میشناسی . یادت نره « محبت آرامش میاره » 🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇 @BOYE_PELAK
ویژگی‌های مومن در احادیث: شوخ و بامزه، 🙃 شیرین و خوش مشرب،🥰 راز دار، 🤐 صبور هنگام مشکلات و بلاها، 🧐 مهربان نسبت به مردم، 😍 راستگو، 🙄 باهوش، 🤓 مهربان با محبت نسبت به خانواده، 🤩 عابد، 😌 پرخور نیست، 🤭 شکرگذار، 🤗 کم حرف و پرکار، 🧐 خوش اخلاق، 😉 ایثار و از خودگذشتگی، 😇 بخشش فراوان، 😘 رفیق و سازگار، 😊 حلال خور. 🤑 @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم صبح ها که من مدرسه بودم اگر خاله شیفت بود خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد خدا خیرش بده، واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد. یکی دو ساعت می موند، تا من به درسم برسم یا کمی استراحت کنم اما بیشتر مواقع من بودم و بی بی. دست هاش حس نداشت و روز به روز ضعفش بیشتر می شد. یه مدت که گذشت، جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش می نشستم روی زمین، پشت میز نصف حواسم به درس بود، نصفش به مادربزرگ تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم چیزی لازم داره یا نه شب ها هم حال و روزم همین بود، اونقدر خوابم سبک شده بود که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم، بعد از ماه اول شمارشش از دستم در رفتهبود، ده بار، بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه و درد نداره خوابم عمیق تر می شد اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها سیخ از جا می پریدم و می نشستم، همه می خندیدن مخصوصا آقا جلال ... - خوبه، دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی. اون طوری که تو از خواب می پری سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش از جا نمی پرند و بی بی هر بار بعد از این شوخی ها مظلومانه بهم نگاه می کرد، سعی می کرد آروم تر از قبل باشه که من اذیت نشم من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد ... ...
: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم. خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم. گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد گاهی دایی محسن گاهی هم خانم همسایه و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت و من خدا رو شکر می کردم بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم اما واقعا سخت بود با درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم هر وقت خبری از غذا نبود مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم، نمک می زدم و با نون می خوردم. اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی زیر بغلش رو می گرفتم پشت در گوش به زنگ می ایستادم دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد. زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم و با سرعت برمی گشتم دستشویی همه جا و صندلی رو می شستم خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : اولین 40 نفر سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم برای نماز شب وضو بگیرم بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه - جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟ - هیچی مادر می خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه - بی بی حالا راحت همین جا وضو بگیر دست و صورتش رو که خشک کرد جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه، گریه ام گرفته بود دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ... رفتم سمت بی بی خیلی آروم نماز می خوند، حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید - خدایا چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم ... آشوبی توی دلم برپا شده بود، حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن. شیطان هم سراغم اومده بود - ولش کن برو نمازت رو بخون. حال لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه و ... از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم. استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم. از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ... یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود - ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم، خشاب عوض می کردیم، آرپیجی می زدیم، پا می شدیم می چرخیدم، داد می زدیم : سرت رو بپا، بیا این طرف، خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو میخوندیم... انگار دنیا رو بهم داده بودن یه ربع بیشتر نمونده بود سرم رو آوردم بالا وقت زیادی نبود - خدایا یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ... حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز، هر دو قربت الی الله... اون شب اولین نفر توی 40 مومن نمازم برای اون رزمنده دعا کردم ... ....
4_5841685392675309582.mp3
1.97M
خوش به حال کسی که در خانه خوب است...❤️ حجت الاسلام 🌷 @BOYE_PELAK
نذرکردم‌کھ‌خدا‌جرات‌ان‌رابدهد؛ جاۍ‌اسمٺ‌فقط‌این‌بار‌نگویم‌خواهر꧇) 😉😌😌😜😄 @BOYE_PELAK