یک
برنامه
یک ماهه،
تَر تمیز
برایِ
آدم شُدن...
+ماه رجَب:)
#بسمالله
◦•●◉✿بوے پلاڪ ✿◉●•◦
#ماه_رجب را ريسمانى ميان خود و بندگانم
قرار داده ام؛ هر كس به آن چنگ زند، به وصال من رِسَد.😍🧡
حدیث قدسی
در بهشت قصرى است كه جز روزه داران #ماه_رجب وارد آن نمى شوند.😎✋🏻
پیامبر(ص)
«رجب ماه بزرگ خداست و هیچ ماهی در حرمت و فضیلت به پایه آن نمی رسد و قتال با کافران در این ماه حرام است، آگاه باشید که رجب ماه پروردگار است و شعبان ماه من و ماه رمضان ماه اُمت من است و اگر کسی در #ماه_رجب حتی یک روز روزه بدارد خدا را از خود خشنود ساخته و خشم الهی از او دور میگردد.»🙊🌿
رسولاکرم(ص)
•|#حرف_قشنگ{👌🏻}
هۍ حافظه گوشیش
پر میشه!!!
هۍ خآلے میشه:)
هۍ انتقال میده به فلش
آخه دلش نمیومد
عکس شهدا و امام حذف کنه
میگفٺ
اینا برکٺن✌🏻
◦•●◉✿بوے پلاڪ✿◉●•◦
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#فنجانی_چای_باخدا☕️
#قسمت_پنجاه_ونهم: بزرگ ترین مصائب
حال و روزم خیلی خراب بود دیگه خودم هم متوجه نمی شدم راه می رفتم از
چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم از چشمم اشک می ریخت.
از خواب بلند می شدم بالشتم خیس از اشک بود همه مصیبت خودشون رو فراموش
کرده بودن و نگران من بودن...
ـ این آخر سر کورمیشه، یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد این روزهای آخر هم که کلا به
جای مهران، نارنجی صدام می کرد.
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد
جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت، با دلداری
با نصیحت با... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد.
بعد از چند ساعت تلاش بالاخره خوابم برد.
خرابه ای بود سوت و کور، بانوی قد خمیده ای کنار دیوار نشسته داشت نماز می
خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و با وقار سرش رو بالا آورد.
ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد
شد؟
از خواب پریدم بدنم یخ کرده بود صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود نفسم
بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد.
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی
به کربلا زد ...
ـ حضرت زینب"سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم که برادران شون رو جلوی
چشم شون شهید کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران
برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون
فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد حتی
یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور
بزرگوار ...
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه
اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود از شرم
بود، شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...
من 7 شب نماز شبم ترک شده بود در حالی که هیچ کس عزیز من رو مقابل
چشمانم تکه تکه نکرده بود ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_شصت: جایی برای مردها
پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ، هر چند
دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد. ولی کاری بود که
باید انجام می شد. نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی اونم با شرایطی که
من پشت سر گذاشتم ، به درسم حسابی لطمه بزنه.
روز برگشت بدجور دلم گرفته بود. چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ، دلم
می خواست همون جا بمونم ولی دیگه زمان برگشت بود.
روزهای اول، توی مدرسه جدید دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ، توی دو هفته
اول با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم. از مدرسه که
برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم اما حقیقت این بود توی
این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم ، روحیه ام، اخلاقم ، حالتم تا حدی که
رفقای قدیم که بهم رسیدن اولش حسابی جا خوردن ...
سعید هم که این مدت یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش با برگشت من به
شدت مشکل داشت اما این همه علت غربت من نبود. اون خونه، خونه همه بود ...
پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ، همه جز من این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود
تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...
شب که برگشت براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم. نشستم کنارش یکم زل
زل بهم نگاه کرد.
ـ کاری داری؟
ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ...
الان که به تکلیف رسیدم روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ
دیدم از قول امام خمینی نوشته بود برای برنامه عبادی روزه گرفتن روزهای
دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ...
خیلی جدی ولی با احترام بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم.
یکم بهم نگاه کرد، خم شد قند برداشت.
ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو.
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد، فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های
منتظر من نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ یا ...
- هر کار دلت می خواد بکن.
و زیر چشمی بهم نگاه کرد
- تو دیگه بچه نیستی.
باورم نمی شد، حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود.فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره.
این یه پیروزی بزرگ بود ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_شصت_ویکم: شاگرد
جدای از برنامه های عبادی اون دفتر برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم.قدم به قدم و ذره به ذره ...
از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم: نباید یهو تخت گاز جلو بری، یا ترمز می
بری و از اون طرف بوم می افتی، یا کلا می بری و از این طرف بوم ...
چله حدیثیم تموم شده بود. دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم، که برنامه
جدید این چله بشه یا چیزی پیدا نمی کردم یا ...
چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان دست از پا درازتر ...
سوار تاکسی های خطی داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته
بود: "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه"... امام علی علیه السلام ...
تا چشمم بهش افتاد همون حس همیشگی بلند گفت
- آره دقیقا خودشه
و این حدیث برنامه چله بعدی من شد تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار
می کرد «کار»
قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه
مغازه قاب سازی افتاد، چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو ...
ـ سلام آقا، نوشتید شاگرد می خواید. هنوز کسی رو استخدام نکردید؟
خنده اش گرفت . چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید که انگار واسه مصاحبه
شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم.
- چند سالته؟
ـ 15
جا خورد
ـ ولی هنوز بچه ای
ـ در عوض شاگرد بی حقوقم. پولش مهم نیست، می خوام کار یاد بگیرم. بچه اهل
کاری هم هستم. صبح ها میرم مدرسه، بعد از ظهر میام ...
#ادامه_دارد..