•دلبـرۍ دارمݩجیب وپاڪسرشٺ
وصف رویشگویمٺ حـوربھشٺ
بھر ݩاطقمیڪݩداو دلبرۍ
چیـزهاباید ڪہدر وصفـشݩوشٺ🙂🌱•
.
#مقـاممعظمدلبرۍ
#فدائیاݩآسیـدعلے✌️🏻
@montazer_shahadat313
⭕️همه چیز از یک انقلاب شروع شد...
🇮🇷انقلابی که تمام معادلات نظامی جهان را بر هم ریخت...!
🇮🇷انقلابی که قدرت ایران را در برابر دشمن افزایش داد...!
🇮🇷انقلابی که حاج قاسم سلیمانی را در پی داشت...!
انقلاب ایمانی، قاسم سلیمانی
☫ @enghelabiran
☝️🏻فقط کسانی که حاج قاسم را دوست دارند، عضو شوند.
💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷🔹💠🔹💠ســــــــــلامـــ💠🔹💠🔹
⚜️⚜️⚜️ ⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️دخـــــــــتران فـــــــاطمی ⚜️⚜️
⚜️ پـــــــــــــسران عــــــلوی ⚜️
🌸یه کانال خوب------
یه انتخاب خوب تر-----🌸🌸🌸
💚💚عاشقای حًضرًت زَهرا
و حًضرَت عَلی❤️❤️
🌷🌷بیاین تو کــــــــانــــــال خــــودتــون عضو شیـــــن و از خونـــدن و دیـــــدن کـــــلی مطــــلب جالــــب و خــــــوندنـــــی شـــــهدایـــی و مـــــــــعنــــــوی لــــذت ببریــــــن🌷🌷
💎کــــــــانـــــال مــــــــا پُـــــره از شُـــــــــکوفِـــــــه هــــــایِ یــــــــاس💎
اجـــرتون بــــا شــــهدا😊
🚨🚨منتظرتونیــــــــــــــــــــم🚨
@dokhtarayehalavi
حال خوبت را به هیچکس گره نزن !🧚🏻♀
یاد بگیر بدون نیاز به دیگران ؛
#شادباشی،
#بخندی،
و #امیدوارباشی...
باور کن ؛
این مردم حوصله ی خودشان را هم ندارند !
←تو باید خودت ؛
#دلیلاتفاقاتخوبِزندگیاتباشی...💜
رنگ بپآش به دنیات رفیق!🌈
بیا اینجا و کمی کتاب بخوان📚💕
عضو کانال شو و هوای دلت را داشته باش!🌿💛
✨ https://eitaa.com/Shahraramesh ✨
بیآیید و بمآنید و شآد زندگی کنید.🍓☁️
-لیاقتـ میخواد
بودنـ در قلبـ دختریـ کهـ
تمامـ دنیایـ بهـ ظاهر رنگیـ اشـ
حرفـ هایـ نزدهاشـ استـ ... :)
🍓• < @Shahraramesh >
☁️• < @Shahraramesh >
حرفهای نزدت رو اینجا پیدا کن ❤️
منبع احساسات 🧡
منبع آرامش 💛
"من برای داشتن دنیای رنگیتر تلاش میکنم...✨"
💛• < @Shahraramesh >
🌿• < @Shahraramesh >
عاقا بیا ببین چه کانال توپی😀😀
🌈پر از ویدیوهای طنزوخفن😁❤️
🌈حسای خوب:)😍💜
🌈دلنوشته🙃💙
🌈موسیقیای حرف دل🤩🌲
🌈بیو و تکست😎💛
🌈شعرای معروف😘🧡
🌈دخترونه های فانتزی😅💚
🌈کلیپای کوتاه آموزشی🤓🌨
🌈و...هرچی ک فکرررشو کنی😃☔️
حس محور😂☹️😎🙄😐😡😏😍
سِ نقطه،کانالی برای حرفای نگفته،پراز دردودلای قشنگی که حرف هممونه:)
🌧|@threepointt
🌧|@threepointt
🌧|@threepointt
گفتم کجا؟
گفتا بخون
گفتم چرا ؟
گفتا جنون
گفتم که کِی؟
گفتا کنون
گفتم نرو
خندید و رفت.
💚راه حاج قاسم ادامه دارد....
💚یک سلیمانی رفت و صدها سلیمانی متولد شدند.
✨مروری بر خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی.
👈🏼از یاران شهید قاسم سلیمانی باشید....
☫ @SardaarSoleimaani
☝️🏻یاری حاج قاسم، یعنی یاری آقا
❇️شهید پور جعفری می گفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاج قاسم خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت،
بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه.
⭕️ همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که....
ادامه در کانال یاران شهید قاسم سلیمانی....
☝️🏻بعد از ورود، کلمه "حیف" را جستوجو کنید.
❇️ حاج قاسم یک یادگار اساسی از خود گذاشت و آن، ادامه راه سلیمانی بود.
✨پس سلیمانی ها روی گنبد زیر کلیک کنند.
|🇮🇷
☫
☫☫
☫☫☫
☫☫☫☫
☫☫☫☫☫
☫☫☫☫☫☫
☫☫☫☫☫☫☫
☫☫☫☫☫☫☫☫
☫☫☫ ☫☫☫
#سلام_حضرٺ_ارباب
صبح است وآه دوروبرم راگرفته است
باران اشک چشم ترم راگرفته است
ارباب جان سلام ببین دوری ازشما
آتش حوالی جگرم راگرفته است
#صبحم_بنامتان
@montazer_shahadat313
بانــو 🍃
اگر حجابے والاتر از چــادر
وجود داشت
حضرت زهرا 💚(س)
ڪہ سرور زنان عالم است
آن را بہ سر میڪرد
☝️یقین بدار ڪہ چــادر 💖
پوشش سروران است
#چادرفرشتهمےسازد
#حجاب
@montazer_shahadat313
#رهبرانہ😍✨❤️
معلـ👨🏫ـم پرسید:
(چندتابمب بَراے نابودےداعِش واِسرائیل لازِمہـ؟)
-دانش آموز:دوتا...😊🙂
همهـ خندیدند
معَلّم:دوتا!!😳
چطورے؟!
_(۱)فَرمانِ سِیِّدعلی😎👌
(۲)سربَندیازهرا❤️
@montazer_shahadat313
*⭐️ یقینــ دارم
ـــ اگر گناه⛔️ وزن داشت!
ـــ اگر لباسمان را #سیاه مےڪرد!
ـــ اگر چینــ وچروڪ #صورتمان را؛
زیاد مےڪرد!!! بیشتر ازاینها #حواسمان به خودمانـــ بود...👉
❣حال آنڪہ #گناه
ـــ قد #روح😊 را خمیده!
ـــ چهره #بندگی را سیاه!
ـــ وچین وچروڪ بہ پیراهنـــ #سعادتمان مےاندازد😔
⭐️ چقدر قشنگ بندگی💖 ڪردے ابراهیمــ
#برادر_شهیدمــ؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزاے بیخود وموقتی...
منو بہ خودم بیار😔✋
#شهید_ابراهیم_هادے🥀*
🍃
@montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
سلام رفقـــــا.... لطفا بزنین روی لینـک زیر..🤔 خوش حال میشیم نظرتون رو درباره کانال بگین..👌 راستی ح
#مدیر_نوشت🖊
-سلام 🌺
-خوشحالم که کانال از نظر شما عزیزان خوبه😊
-ممنونیم انرژی میدین🌺
-محتاجیم به دعای شما عزیزان
#منتطر_نظرات_شما_هستیم
:)):
↯ツ♥
☆همینالانیہویی:↯
دستتوبزار رو سینهاتیهدقیقه
زمانبگیـرومدامبگو #یامهدۍ
حداقلش
اینهڪههروزِقیامتــمیگی:
قلبـمروزۍیه
دقیقهبهعشقهآقامزده . . .(:🧡|•
[ @montazer_shahadat313
فرض کن🙄
حضرت مهدی به تو ظاهر گردد…!😍❤️
ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشے🤭🙊
باطنت هست پسنديدهی صاحب نظری؟☺️🦋
پول بی شبهه و سالم ز همه داراييت،
داری آنقدر که یک هديه برايش بخری؟🧐🎉
خانهات لايق او هست که مهمان گردد!؟🍃😢
لقمهات درخور او هست که نزدش ببری؟🙃💘
حاضری گوشی همراه تو را چک بکند؟😶
باچنين شرط که در حافظه دستی نبری؟🙁👋🏼
واقفی در عمل خويش تو بيش از دگران؟🌹✨
میتوان گفت تو را شيعهی اثنیعشری؟🙂🌱
میدان عمل خالیست،
او در پی "سرباز" است
چون ما همه "سرباریم"
سردار نمیآید…!😭❤️
@montazer_shahadat313
ツ
🌷#حاج_آقا_قرائتی
👈تــیر #ســـــه_شعــــبه یعنی چه؟
تیر سه شعبه یعنی همین گناهانی که
ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم.
یڪ شعبه اش این است که خودمان
#گناه ڪرده ایم ،یڪ شعبه اش این
است که دیگران را به گناه انداختیم
یڪ شعبه هم #قلب امام زمان عـج
است ڪه نشانه گـــــرفتیم!
@montazer_shahadat313
بهم گفت:
ما لیاقت داریم
جزء313نفر باشیم؟
لبخندی زدم
و باشرمندگی گفتم
بیا بشین گریه کنیم ما
جز۲۵میلیون زائر کربلاهم نیستیم💔🥀
🥀#اربعین_داغ_حرم_به_دلم_نگذاری...
#دعاے_هفتم_صحیفہ_سجادیہ🦋🌈
@montazer_shahadat313
🍃بْیو
آیمْآنْ آدْمْ بْآیدْ ضْدْ گلْولْﮬ̲̣̐ بْآشْﮬ̲̣̐🍂🧨
@montazer_shahadat313
♥️⃤Sen güzel olan herşeyin fazlasısın
تو از هر چیزی که زیباست ،زیباتری . . ♥️
#بیو_ترکی🥀
@montazer_shahadat313
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_هشتم
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.
زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
___
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!
چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!
باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم.
دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم.
ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش.
من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه
ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!
چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!
هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت.
به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم
شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبم و بیشتر کرد
ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟
محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود.
نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن.
شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن.
محمد بلند شد و همه رو بغل کرد
چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن.
داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید.
ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره
یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود.
دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن
به گفته دوستاش شمع و فوت کرد
یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه
یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن پسر
محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه .
بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟
نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم.
نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم
یه صدای آشنایی به گوشم رسید
چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه
حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم.
دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟
استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....)
دوباره گریم گرفت.
با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم
ریحانه بود :فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره
_چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313
:
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_نه
همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن.
محمد یه گوشه نماز میخوند
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم
سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم.
یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم.
سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.
__
محمد
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود
داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست
امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم.
خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم.
نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش .
لبخند زدم،حس خوبی داشتم .
از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم.
اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه
اطرافمون خلوت بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت
+اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
_نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
_ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشماومده!
+محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم:
_ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده !
یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
_وا، چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود
+ازکی خوشت اومده؟
سرم و انداختم پایین:
_فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم.
با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد .
+فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟
_آره
یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم
+وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر
_هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت .
+محمد؟
_جانم؟
+مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتم و نگاش کردم.
میخواست بلند شه
_بشین،حرفم تموم نشد.
نشست و ادامه دادم:
_یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو!
+باشه
بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس.
الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم.
نشستم رو صندلی و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد
چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد
یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم.
____
فاطمه
به اردوگاه برگشتیم.
روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم.
تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم.
جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده .
محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود
من نمیتونستم مثله محمد باشم
ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن.
تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم.
من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد.
اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313
:
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_ده
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم.
با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه.
نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم.
چشمام به زور باز میشد.
بچه ها برای صبحانه رفتن.
من همراهشون نرفتم.
عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم.
روسریم و لبنانی بستم.
با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن.
قرار شد بریم تو اتوبوس.
چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم.
پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم.
اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم
بعد من بقیه هم اومدن.
دردِ بدی و تو معدم حس میکردم
تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم.
چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم.
یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم.
دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن.
طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه.
یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم.
دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم.
اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد.
یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم.
همشون دور یه تابوت جمع شده بودن.
ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت.
پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و
+برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
_چی بنویسم؟
+حاجتت و
_حاجت؟
چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت.
یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد"
از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت
+چقد لفتش میدی،بیا دیگه!!
سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم.
تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن
دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم
بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه.
ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم.
حرف میزد .
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم.
یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن.
منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون.
تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ...
اولین بار بود که میشندیم.
بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت.
ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم
به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا ...
از این همه آدمِ خوب
من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم....
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...!
حالم خیلی خوب بود .خیلی بهتر از خیلی.
یخورده جلوتر که رفتیم
حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک.
اکثرا قرآن دستشون بود
انگار منتظر چیزی بودن.
مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن.
منم از جام بلند شدم و ایستادم.
یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون.
یه لبخند قشنگی رو لبش بود.
دقت که کردم دیدم جانبازه.
یکی از چشماش درست و حسابی نبود.
با بقیه دوباره نشستیم رو خاک .
کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن.
به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد.
تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود.
چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال.
چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم .
که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه.
همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن
منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم.
اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!
مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟
یکی؟
دوتا؟
هزارتا؟
ده هزارتا؟
بیست هزارتا؟
سی هزارتا؟
من حرف از جوونا میزنما
حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟
کسی تو رو خونده؟
کسی تو رو دعوت کرده؟
ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313