#تلنگر
یڪ نگاه به نامحرم 👇
مےٺواند سالها عبادٺٺ را بسوزاند🔥
و یڪ نگاه نڪردڹ👇
مے ٺواند برټر از سالها عبادٺ باشد✅
چشمت را ببند👀❌
سرت را پایین بینداز❗️
با خدا معامله ڪݩ ....
چڪ هاے خدا سر وقت پاس مۍ شود😍
وعده اش حقیقت محض است✔️
•🌸• ↷ #ʝøɪɴ ↯
@montazer_shahadat313
🖇استاد قرائتی
🌼مابه دو وسیله
🌼میتوانیم منکرات جامعه
🌼را ازبین ببریم؛ با ازدواج و نماز
💍ازدواج مهارکننده ←شهوت
📿ونمازازبین برنده ←غفلت
🌸حداقل واسه یه نفر بفرست.
@montazer_shahadat313
دو کلوم حرف حساب😌
عرفــــہ به معنای : شناخت چیزی همراه با تدبر و تفکر در آثارش هست.☝️
🔺دیدید چقدر از فضائل ماه مبارک رمضان میگن و شب های قدر معروفه به بخشش و آمرزش !؟
الان داخل حدیث اومده هر کسی در ماه مبارک رمضان و شب های قدر مورد عفو قرار نگرفت امیدش به روز عرفه باشه😍❤️
یعنی روز عرفه معادل با کل ماه مبارک رمضان :)
پس دعا یادتون نره :)😊
ان شالله بهترین استفاده رو ببرید🍂
@montazer_shahadat313
یه همچین روزی تو سال ۶۰ هجرے
امام حسین از مکہ به سوے کربلا حرکت میکنه...🌷✨
شهیده نسرین افضل🥀
نام : نسرین
نام خانوادگی : افضل
تاریخ تولد : 1338
تحصیلات : دیپلم
یگان : سپاه – جهاد – بنیاد امور جنگ زدگان – آموزش و پرورش
تاریخ شهادت 🥀: 1361/04/10
محل شهادت : مهاباد
عملیات : حمله مسلحانه ضد انقلاب
آرامگاه : شیراز
نسرین افضل در سال 1338 در خانواده مذهبی در استان فارس پا به عرصه وجود نهاد و روزها و سالهای کودکی را به عطر رأفت و عطوفت مادری نیکروش و به همت و اهتمام پدری مخلص و متدین با شریفی گذراند.
وی در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانشآموزان پرشور و باشعور، بر بسیاری از نابسامانیها در رژیم طاغوت، خردمندانه اعتراض کرد، تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت. وی با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیّت کمر به خدمت خلق خدا بست و قدرت خویش را صرف خدمت در کمیته امداد و کمیته امام و سپاه و جهاد سازندگی نمود.
وی مطلوب خود را در جهاد سازندگی یافته و با خدمت به محرومترین قشر جامعه بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب می نمود. وی در نخستین تلاش های خداپسندانه اش، به عنوان جهادگری آراسته به گوهر اندیشه و خرد در یکی از روستاهای مجاور شیراز «روستای دودج» برای زنان و دختران جوان آن دیار به برگزاری کلاس های فرهنگی همّت می گمارد و آنان را با اصول و معارف انسان ساز اسلام مأنوس و مألوف می کند؛ سپس فعّالیّت پر بارش را در روستای دیگر «دشمن زیاری» ادامه می دهد و در منطقه «فراشبند» از توابع استان فارس به برگزاری نمایشگاه عکس و کتاب مبادرت می ورزد.
ادامه مطلب ☂🌱
در آغاز سال 1360 نسرین از فقر فرهنگی شدید کردستان آگاه شد و با برادر بزرگوارش احمد افضل (مفقود الاثر) درمورد رفتن به آنجا به مشورت پرداخت و در همین زمان بود که جهاد اعلام کرد که جهت رشد هر چه بیشتر فرهنگی خواهران در کردستان احتیاج است که تعدادی از خواهران متعهّد به آن خطّه عزیمت نمایند و مجدّانه به کار بپردازند.
دگر بار شهیده افضل فضیلت الهی خویش را هویدا کرد و با کوشش فراوان خواهران دیگری را جمع کرده و با مشورت با علمای شهر راهی کردستان شد. چیزی نگذشت که گوهر وجود وقف الهی شده نسرین عزیز بر همه نمایان شد و همه ارگان ها سعی در به خدمت گرفتن او داشتند و او که هدفش به جز قرب الهی نبود تا آنجا که توان داشت ارگان های ضعیف و مردم محروم آنجا را توان الهی می بخشید حتی وقت استراحت شبانه خویش را در فرمانداری و برای تقسیم کوپن های مردم مهاباد صرف می نمود گاهاً تا نیمه های شب با وجود خطرهای فراوان آن شهر که چون شهر به تاراج رفته در اختیار ضدانقلاب بود برای آموزگاران متعهد آن دیار جلسه می گذاشت.
وی به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی، با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند. وی در سال 1361 با یکی از پاسداران ازدواج کرده و پس از ازدواج با وجود فعالیت زیاد اجتماعی، آنگاه که به کاشانهاش بازمیگشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بیپیرایه را به بهشتی روح بخش تبدیل کرد.
این شهیده در آخرین شب فروزندگیاش، با وجود تب شدید و بیماری از همسرش خواست که او را به مجلس دعای توسل برساند؛ با وجود پافشاری همسرش برای استراحت، در مراسم دعا حضور یافت و به گفته دوستانش آن شب مثل همیشه او به شدت منقلب بود. مراسم دعا و نیایش به پایان رسید و این شهیده، در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و از آنجاکه همیشه آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد، پس از یک سال حضور در مهاباد، در شامگاه دهم تیر 61 در اوج خلوص و خدمت به اسلام به آرزوی دیرین خود رسید.
@montazer_shahadat313
••••
شھید نظامۍ میرھ تلفن بزنھ
چشمش بھ نامحرم میوفتھ !
سھ روز گریھ میکنھ
میگھ ..
خدا من نفہمیدم
چشمم بھ ناموس مردم افتادھ !
#اینجورۍ_شھید_شدناا (:
أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج
@montazer_shahadat313
- چند سالته؟
+ بیست و چهار!
- تو این بیست و چهـار سال چندبار رفتۍ دیدن مولات؟
+ مولام؟ امام زمان؟
- آره، امامِ دوازدهم!
+ یه بارم نشده ببینمش!
- جداً؟؟؟
+ خب آره... نمیدونم ڪه ڪجاست...
- آره تو نمیدونی،باید کجا بری...
+ تو چی؟ چند بار رفتی دیدن مولات؟
- زیاد... نمیدونم چند بار!
+ واقعاً؟!
- آره... اصلاً به دنیا ڪه اومدم پدرم منو برد گذاشت میون دستای پیغمبرص، خود رسولالله تو گوشم اذان خوند!
+ ولی من از بچگی مولامو ندیدم...
- بزرگتر که شدم با پدرم هر روز مسجد میرفتم و مولامو زیارت میکردم. امیرالمومنین رو! سلام میکردم و آقا هم جواب سلاممو میداد
+ من حتی صداۍ مولامم نشنیدم...💔
- چند دفعه خونه مولام هم رفتم! با بچههاۍ آقا، امامحسنع و امامحسینع سر یه سفره غذا خوردم!
+ خوش به حالت...
- راستی، گفتی یڪبار هم مولاتو ندیدیش؟
+ یڪبار هم ندیدم...
- تو این بیست و چندسال یکبار هم چشمت به چشماش نیفتاده؟!
+ نه....
- وای... چه میکنی با این #غم رفیق؟!
+ ڪدوم غم...!؟
- ندیدن مولا اونم این همه سال باید خیلی درد داشته باشه!!
+ دردشو حس نمیکنم...
- مگه میشه؟!
+ تو تو روزمرگی غرق نشدیڪه بفهمی میشه این درد رو هم فراموش ڪرد...
- یعنی شماها از اینکه آقاتون رو این همه ساله ندیدید و جونیتون داره تو این سالهای غیبتش سپرۍ میشه، غصه نمیخورید؟
+ (بغض گلوشو فشار میده) نه...
- حیف شد...
+ جوونیمون؟
- آره... #جوونیتون میره و #آقاتونو نمیبینید...
+ شایدم دیدیم!
- آقایی که من میشناسم و ازش شنیدم، تا همین شما شیعهها نخواینش، ظهور نمیکنه!
+ ما که میخوایم!
- غرق دنیا شده را جامِ «زیارتِ مَهدی» ندهند!
+ هوم...
- گفتی چندسالته؟
+ بیست و چهار!
- (تو دلش) طفلی... بیست و چهار سالش بدون گل روۍ #آقاش گذشته و #حواسشنیست...
#مکالمه یڪ جوان در زمان #اماماول شیعیان با جوانی در عصرِ #امامدوازدهم!
× راستی #تو چندسالته رفیق؟!
#اللهمعجللولیڪالفرج
#بهچهبیانیصدایتکنیممولاجانم
#یامهدۍادرڪني
@montazer_shahadat313
#حرف_حساب💡
دنیای یک مکان است.
مکان برای آنکه خودت را پیدا کنی خدایت را عاشق شوی ❣و خودت را گم کنی زیر سایه ☂خدا .همه بشود خدا .
دنیا یک زمان⏰ است؛
دلش تنگ شده برای رسیدن .تند تند میگذرد تو را هم با خودش می دواند و می برد.
کارهایت را در زمانی که داری یک مرور کن. #هرچهرابرایخدانبودوهرچهبهامرخدانبوددوربریز.📤
درون و بیرون خانه ندار و ناگهان چقدر زود دیر میشود.⚖
{ برگرفته از کتاب پدر}
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_ونه
°•○●﷽●○•°
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم
داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم.
کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم هایه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟
+بله !
جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم.
جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود
تقریبا بیشترشون هم و میشناختن
داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟
گفتم :نه
منتظر بود جمله ام و کامل کنم
جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود.
چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم
جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی.
انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت!
مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود .
روسریم و روی سرم درست کردم و از تو صفحه ی گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم .
همشون رفته بودن وفقط من موندم .
میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش.
چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه.
وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در.
نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم و نگاهمو ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم
_سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟
_نه همه رفتن .منم میخواستم برم که...
حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن.
کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم
تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد
جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟
کفشم و در آوردم و رفتم داخل.
با دقت به اطراف نگاه کردم.
اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم.
چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود.
یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد
برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت
+خب پس بشینید
نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود
نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد.
سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم
نگاهش انقدر قشنگ بود که
زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم.
لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود
حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت :محم..
با دیدن ما حرفش و قطع کرد
یه پسر جوونی بود
چشماش از تعجب گرد شده بود
سرم و انداختم پایین که گفت :
همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئت و نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش و با یه لحن خاصی گفته بود.
با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود .
پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه ؟
وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد:
آره دیگه حق داری خفه شی فکر نمیکردی مچت و بگیرم
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد
از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف در که