eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
256 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چادرانه❤
🌸🍃 •| همواره در این فکر بودم که🤔 (علیه السلام) از آن دختر چه دید؟؟ که حاضر شد برای او ده سال از عمرش را کند! 😍 ✅جواب را خداوند 📖 در ذکر کرده است:👇 💠 ﴿تمشي علىٰ استحياء﴾ آن دختر با راه می‌رفت.. 😇
هدایت شده از چادرانه❤
💔🍃غم هجران تو ای یار مرا شیدا کرد 💔🍃غیبت و دوری تو حال مرا رسوا کرد 💔🍃دوری تو اثر جمع بدی های من است 💔🍃شرمسارم گنهم چشم تو را دریا کرد 🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊
✨﷽✨ 🔴آثار بعضی از گناهان ✍امام صادق عليه السلام: ♨️گناهى كه نعمت ها را تغيير مى دهد، ⇦•تجاوز به حقوق ديگران است. ♨️گناهى كه پشيمانى مى آورد، ⇦•قتل است. ♨️گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند، ⇦•ظلم است. ♨️گناهى که آبرو مى بَرد، ⇦•شرابخوارى است. ♨️گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد، ⇦•زناست. ♨️گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد، ⇦•قطع رابطه با خـــويـشان است. ♨️گناهى كه مانع استجابت دعامى شود و زندگى را تیره و تار می کند، ⇦•نافرمانى از پدر و مادر است. 🖤 @montazer_shahadat313
🌱 گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود..؛ نفر جلوییه طناب رو زیاد رها کرده بود، بهش گفتن _ چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! + چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده..! بچه ها..! پشت رودخونه‌یِ زندگے که گیر کردی تنها امام عصر هست که میتونه هُل بده توروها :) | حاج حسین یکـتا | ! 💔 🖤 @montazer_shahadat313
ختم صلوات امروز بہ نیت: حضرت علی(ع) |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 515
هرچہ‌زمٰان‌میگذرد مردم‌افسرده‌ترمی‌شوند این‌خاصیت‌دل‌بستن‌به‌زمانه‌است! خوشابحال‌آن‌که‌به‌جای‌زمان‌به [صاحب‌الزمـان] دل‌می‌بندد... :) +العجل یا صاحاب الزمان . . . @montazer_shahadat313
✨ استاد‌پناهیان‌میگفت؛ اگه‌یه‌شب‌بدون‌غم‌وغصه‌بودی، ! اصلا‌اصلش‌همینه‌ خوب‌بهت‌درد‌میدن، آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت💚! میفرمآد: هرڪه‌ در این‌ بزم مقرب تر استـ جامِ بلا بیشترش‌ مےدهنـد..🌸 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "... حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن . این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ... و قدمی برای ظهور برداشته باشم . دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم . در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر ! نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه . و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ، مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند . همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم . _چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟ بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟. همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه . قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ‌، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!! _آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم . پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من... برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون .. چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر . چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر . جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا . زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ... . . آغازے برای ! عـشق چہار ڪلمست ↓ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم . بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود . بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند . هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید . امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون . هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ... نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من . به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن. میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم . روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم . نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش .. چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم . بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا . هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم . سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند . در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن .... _بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ . لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ... ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟! _سلام دختر بابا ، الحمدالله . بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد . لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم . سرم را پایین می اندازم . بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم .. دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد . فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه . پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم . سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا . ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟ چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم ) . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم ) دستم را میگیرد : برو ڪه ارباب منتظرته . نمیدانم معنی این همه محبت را نمیفهمم شاید خواب باشم یا توهم ، هیچ وقت فڪر نمیڪردم برم ڪربلا ، ... ماه های آخـر اسفند بود و من هم دلتنگ تر میشدم برای ڪربلا ... مامان و بابا بخاطر اینکه قبلا رفته بودن پاسپورت داشتن . قرار شد با خانواده عمو علی بریم و هانا رو نبریم ، هانا رو مامان میزارهـ خونه ے عمه زهرهـ تا با تینا بازی ڪنه و ڪمتر بهونه گیری ڪنه . یه روز قبل رفتن رفتم پیش هانیه و بهش گفتم ڪه قراره برم ڪربلا ‌، خیلی برام خوشحال شد و یه پاڪتی ام داد تا تو حرم حضرت ابلفضل بندازم . حتی بهم یه پوشیه داد و گفت دوست داشتی اینو بزن و بهم یاد چجوری بزنم . صبح با ڪلی ذوق چادر عربیم رو سَرَم ڪردم و از اتاق خارج شدم مامان دیشب هانا رو فرستاد خونه ے عمه ڪه دَمه رفتن بهونه گیرے نڪنه . عمو علی هم جلوی در منتظر بود ڪفش هایم را به پا ڪردم و ساڪم را بلند ڪردم پوشیه ام را درست ڪردم خواستم ببینم چجوری میشه و نظر فاطمه رو هم بپرسم . نگاهی به احسان می اندازم ڪه ساڪ ها در را صندوق عقب میگذاشت . عمو علی با دیدن من لبخندی زد : ماشاءالله دخترم ، چه خوشگل شدے! فاطمه چپ چپ نگاهم میڪند ڪه به بازویش میزنم : چیه چرا اونطوری نگاهـ میڪنی !؟ _راهــ افتادے بابا پوشیه میزنی یه دونه به من بدهـ . پشت چشمی برایش نازڪ میڪنم و میگویم : ‌نه یڪی بیشتر نداشتم . ایشی میگوید : نخواستم خودم دارم . ساڪم را بلند میڪنم و به سمت ماشین می روم و ڪنار احسان می ایستم : میشه برید ڪنار اینو بزارم . سرش را بلند میڪند با دیدن پوشیه ام لبخندی ڪنج لبش مینشیند و سرش را پایین می اندازد . ساڪم را از دستم میگیرد : نمیخواد بده من خودم میزارم .. شانه ای بالا می اندازم و گوشه ای می ایستم .. مادرم در حیاط را قفل میڪند ، سوار ماشین میشویم . _اوییی فاطمه خفه شدم بابا یه زره رژیم بگیر دیگه . زن عمو شروع به خندیدن میڪند مادرم با چشم و ابرو اشاره میڪند ڪه زشته ڪه فاطمه چشم غره ای نثارم میڪند : بمنچه میخواستی نیای ! _امری باشه تو بری من نرم ،رو نیست ڪه ... عمو همانطور ڪه میخندد میگوید : الان میرسیم طاقت بیارید . ساڪت مینشینم ڪه زن عمو رو به احسان میگوید: پسرم مواظب خودت باشی ماموریت میری ... احسان از آینه نگاهی به زن عمو می اندازد و دستش را روی چشمم میگذارد : چشم آنا (مادر ). . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
•|🌊🌱|• میگفت: دلت‌|♥|کهـ‌گرفت قرآنُ‌برداربسم‌الله‌بگو یـه‌صفحه‌‌ا‌ش‌روبازکن‌بگو:‌‌‌ خدایه‌کم‌باهام‌حرف‌بزڹ،‌آروم‌شَم..! فقط‌تو‌میتونی‌آرومم‌کنی🙃 @montazer_shahadat313