✨﷽✨
🔴آثار بعضی از گناهان
✍امام صادق عليه السلام:
♨️گناهى كه نعمت ها را تغيير مى دهد،
⇦•تجاوز به حقوق ديگران است.
♨️گناهى كه پشيمانى مى آورد،
⇦•قتل است.
♨️گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند،
⇦•ظلم است.
♨️گناهى که آبرو مى بَرد،
⇦•شرابخوارى است.
♨️گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد،
⇦•زناست.
♨️گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد،
⇦•قطع رابطه با خـــويـشان است.
♨️گناهى كه مانع استجابت دعامى شود و زندگى را تیره و تار می کند،
⇦•نافرمانى از پدر و مادر است.
🖤 @montazer_shahadat313
#اقایِمهربانے🌱
گفت شب عملیات ستون غواصا
به صف شدن زدن به اروند رود..؛
نفر جلوییه طناب رو زیاد
رها کرده بود، بهش گفتن
_ چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟!
+ چون میخوام خود امام زمان مارو از این
رودخونه نجات بده..!
بچه ها..!
پشت رودخونهیِ زندگے که گیر کردی
تنها امام عصر هست که
میتونه هُل بده توروها :)
| حاج حسین یکـتا |
#امامزمانفقطمیتونهنجاتتبده!
#اللهمعجللولیڪالفرج💔
🖤 @montazer_shahadat313
#ختم_صلوات
ختم صلوات امروز بہ نیت:
حضرت علی(ع)
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
♡ @zeinabi82 ♡
|جمع صلـوات تلاوت شده:
515
هرچہزمٰانمیگذرد
مردمافسردهترمیشوند
اینخاصیتدلبستنبهزمانهاست!
خوشابحالآنکهبهجایزمانبه
[صاحبالزمـان]
دلمیبندد... :)
+العجل یا صاحاب الزمان . . .
@montazer_shahadat313
#بهوقتبندگے✨
استادپناهیانمیگفت؛
اگهیهشببدونغموغصهبودی،
#شڪکنبهخودت!
اصلااصلشهمینه
خوببهتدردمیدن،
آزمایشتمیکننکهخوببخرنت💚!
میفرمآد:
هرڪه در این بزم مقرب تر استـ
جامِ بلا بیشترش مےدهنـد..🌸
🖤 @montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_یازدهم
.
خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "...
حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن .
این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ...
و قدمی برای ظهور برداشته باشم .
دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم .
در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر !
نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه .
و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ،
مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند .
همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم .
_چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟
بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟.
همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه .
قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!!
_آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم .
پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من...
برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون ..
چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر .
چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر .
جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا .
زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ...
.
.
آغازے برای #جنون !
عـشق چہار ڪلمست ↓
#چادر
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دوازدهم
.
چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم .
بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود .
بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند .
هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید .
امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون .
هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ...
نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من .
به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن.
میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم .
روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم .
نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش ..
چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم .
بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا .
هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم .
سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند .
در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن ....
_بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ .
لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ...
ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟!
_سلام دختر بابا ، الحمدالله .
بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد .
لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم .
سرم را پایین می اندازم .
بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم ..
دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد .
فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه .
پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم .
سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا .
ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟
چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم )
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سیزدهم
.
بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم )
دستم را میگیرد : برو ڪه ارباب منتظرته .
نمیدانم معنی این همه محبت را نمیفهمم شاید خواب باشم یا توهم ، هیچ وقت فڪر نمیڪردم برم ڪربلا ، ...
ماه های آخـر اسفند بود و من هم دلتنگ تر میشدم برای ڪربلا ...
مامان و بابا بخاطر اینکه قبلا رفته بودن پاسپورت داشتن .
قرار شد با خانواده عمو علی بریم و هانا رو نبریم ، هانا رو مامان میزارهـ خونه ے عمه زهرهـ تا با تینا بازی ڪنه و ڪمتر بهونه گیری ڪنه .
یه روز قبل رفتن
رفتم پیش هانیه و بهش گفتم ڪه قراره برم ڪربلا ، خیلی برام خوشحال شد و یه پاڪتی ام داد تا تو حرم حضرت ابلفضل بندازم .
حتی بهم یه پوشیه داد و گفت دوست داشتی اینو بزن و بهم یاد چجوری بزنم .
صبح با ڪلی ذوق چادر عربیم رو سَرَم ڪردم و از اتاق خارج شدم مامان دیشب هانا رو فرستاد خونه ے عمه ڪه دَمه رفتن بهونه گیرے نڪنه .
عمو علی هم جلوی در منتظر بود ڪفش هایم را به پا ڪردم و ساڪم را بلند ڪردم پوشیه ام را درست ڪردم خواستم ببینم چجوری میشه و نظر فاطمه رو هم بپرسم .
نگاهی به احسان می اندازم ڪه ساڪ ها در را صندوق عقب میگذاشت .
عمو علی با دیدن من لبخندی زد : ماشاءالله دخترم ، چه خوشگل شدے!
فاطمه چپ چپ نگاهم میڪند ڪه به بازویش میزنم : چیه چرا اونطوری نگاهـ میڪنی !؟
_راهــ افتادے بابا پوشیه میزنی یه دونه به من بدهـ .
پشت چشمی برایش نازڪ میڪنم و میگویم : نه یڪی بیشتر نداشتم .
ایشی میگوید : نخواستم خودم دارم .
ساڪم را بلند میڪنم و به سمت ماشین می روم و ڪنار احسان می ایستم : میشه برید ڪنار اینو بزارم .
سرش را بلند میڪند با دیدن پوشیه ام لبخندی ڪنج لبش مینشیند و سرش را پایین می اندازد .
ساڪم را از دستم میگیرد : نمیخواد بده من خودم میزارم ..
شانه ای بالا می اندازم و گوشه ای می ایستم ..
مادرم در حیاط را قفل میڪند ، سوار ماشین میشویم .
_اوییی فاطمه خفه شدم بابا یه زره رژیم بگیر دیگه .
زن عمو شروع به خندیدن میڪند مادرم با چشم و ابرو اشاره میڪند ڪه زشته ڪه فاطمه چشم غره ای نثارم میڪند : بمنچه میخواستی نیای !
_امری باشه تو بری من نرم ،رو نیست ڪه ...
عمو همانطور ڪه میخندد میگوید : الان میرسیم طاقت بیارید .
ساڪت مینشینم ڪه زن عمو رو به احسان میگوید: پسرم مواظب خودت باشی ماموریت میری ...
احسان از آینه نگاهی به زن عمو می اندازد و دستش را روی چشمم میگذارد : چشم آنا (مادر ).
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
•|🌊🌱|•
میگفت:
دلت|♥|کهـگرفت
قرآنُبرداربسماللهبگو
یـهصفحهاشروبازکنبگو:
خدایهکمباهامحرفبزڹ،آرومشَم..!
فقطتومیتونیآروممکنی🙃
@montazer_shahadat313
♥️«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥️
تا حالا فکر کردی با یه #شهید #رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه با همن؟؟
خیلی حال میده
امتحان کردی؟؟
هر چی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!
👈 گام اول:
"انتخاب شهید"
به یه گردان نگاه کن
به صورت شهدای مدافع حرم نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
👈 گام دوم:
"عهد بستن با دوست شهیدت"
یه جایی بنویس؛ البته اگه ننوشتی هم اشکال نداره.
با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه خود به هیچ وجه روی نمی گردانم.
👈 گام سوم:
"شناخت شهید"
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه ...
👈 گام چهارم:
"هدیه ثواب اعمال خود به شهید"
از همین الان هر کار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم".
طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
👈 گام پنجم:
"درگیر کردن خود با شهید"
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بزار!!
در طول روز باهاش درد دل کن. باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو ...
👈 گام ششم:
"عدم گناه در حضور رفیق"
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟
حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و ...
👈 گام هفتم:
"اولین پاسخ شهید"
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه..
خواب دوست شهیدتو میبینی😍، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...😍
👈 گام هشتم:
"حفظ و تقویت رابطه تا شهادت (مرگ)"
گام های سختی رو کشیدین! درسته؟!
مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده ...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@montazer_shahadat313
ﺗـااربعین🖤
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ...
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧڪﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻤﺎﻧﻢ !😔
ﻧڪﻨﺪ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻏﻢ🥀
ﻧﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ🌧
ﻧﻪ ﺑڪﺎﻫﺪ💢
ﺍﺑﺪ ﺍﻟﺪﻫﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ؟🌱
؟ﻧڪﻨﺪ ﺍﺷڪ ﻧﺮﯾﺰﻡ ؟😞
ﻧڪﻨﺪ ڪﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺪهے🕌
ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺏ ؟👑
نڪند باز بمانم ؟🍃
ﻧڪﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ڪﻪ ﺣﺮﻡ🎤
ﺍﻫﻞ ﺣﺮﻡ✨
ﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ؟😭
ﻧڪﻨﺪ🚫
ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﺎﺯ ﺑﻤﺎند👣
ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺁﻫﺶ؟🖤
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ🥀
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧڪﻨﺪ ﺩﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺟﺎ بمانیم.
نڪند دیر شود جا بمانیم ...💔
🖤•السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسین🖤
🍃
🌼🍃
@montazer_shahadat313