.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشدوم)
.
_همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده .
ملتمسانه نگاهش ڪردم ڪه گفت : اونطوری نگاه نڪن ، میگم به بابات خودم ، با ڪی میرین !
_بسیج دانشگاه .
آهانی گفت قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : راستی ، زهرا خانمم امروز تو جلسه میگفت ڪه قراره بسیج محلم ببره ، با بسیج برو ڪه فاطمه و دنیا هم بتونن بیان .
ڪمی فڪر ڪردم : اره اونم میشه .
وارد اتاقم شدم و لباس هایم را تعویض ڪردم ، خدایا ، میشه یعنی ، شهدا دعوتم می ڪنن . خدایا من میخوام برم به این سفر ، بهترین سفرم خواهد بود ، دل تو دلم نبود تا از نزدیڪ دیار عاشقان را ببینم .
باورم نمیشه انقدر تغییر ڪردم ڪه برای راهیانم گریه می ڪنم ، سجده می ڪنم : خدایا شڪرت ، خدایا هزار مرتبه شڪرت ، خدایا .....
تڪیه ام را به تخت دادم و چشمانم را بستم در اتاق باز شد هم زمان چشمانم را باز ڪردم مادرم با دیدن اشڪهایم به سمتم آمد : چیشده ، چرا گریه میڪنی!؟؟؟
نفس عمیقی ڪشیدم : مامان نمیدونم یهویی چم شد ، از وقتی اون پوستر راهیان رو دیدم دل تو دلم نیست برای رفتن ، مامان تروخدا بزارید برم ، من حال دلم بده .
از اینڪه می تونستم حرفامو به مامان بزنم خوشحال بودم خیلی حوشحال ، هیچ چیزی بهتر از این نیست شاید برادرس نداشته باشم ڪه حرفامو بگم و اون بشنوه اما مامان و بابا حتی هانا برای من بهتر از یڪ برادرند ...
از اول بچگیم بابا میگفت ڪه حرفامو بدون هیچ خجالتی بهش بگم اما اولش من خجالت میڪشیدم اما وقتی می دیدم خودش میومد پیشمو و حرفاشو میگفت و به من اعتماد میڪرد خجالتم آب شد و از بچگی حرفامو به مامان و بابا میگفتم شاید این باعث شده بود تو اون دوره های قبل تحولم نیازی به دوستی با پسر نداشته باشم و این منو خوشحال میڪرد .
مامان کنارم نشست و در آغوشم کشید : همتا ، نمیخواستم این حرفو بزنم اما الان دوست دارم بگم ، قبل تحولت انقدر دلم شکسته بود بخاطر حرفایی که میشنیدم که در مورد تو میگفتن ، اونشب که خونه نبودم رفته بودم کهف الشهدا تا گلایه کنم ، گلایه کنم از تمام کارهات و رفتارات دلم شکسته بود همتا ، فقط گریه میکردم قبل اینکه خدا تورو به من بده گفتن که بچه ممکنه ناقص باشه ، خیلی ترسیدم همه میگفتن سقطش کنی بهتره ، به دنیا بیاد دردسر میشه ، همتا مننمیتونستم اینکارو کنم فقط گریه میکردم شب تا صبح یه روز خان جون اومد دیدنم و گفت : قیزیم (دخترم ) به جای اینکه بشینی اینجا زانوی غم بغل بگیری بلند شو این بچه رو نذر حضرت فاطمه کن نشیناینجا گریه کن ، با گریه کردن چیزی درست میشه هااا ، معلومه نمیشه بلند شو هر چی خیره پیش میاد برات مادر .
با حرفای خان جون آروم گرفتم تورو نذر
امام حسین (ع) کردم .
شب تا صبح دعای توسل می خوندم و امام حسین رو قسم میدادم به مادرش و ... .
تا اینکه دردم گرفت بردنم بیمارستان وقتی خواستن ببرن تو اتاق عمل منو دلشوره و استرس داشتم و این برای بچه بد بود چشمامو بستم و ذکر می گفتم ، وقتی چشامو باز کردم فقط میگفتم بچه سالمه بچه سالمه ؟!!
وقتی تورو اوردن انگار دنیارو به من داده بودن با همون حالم گفتم برام خاک تمیز بیارن تیمم کنم و نماز شکر به جا بیارم ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
اݪٰھے 💔
أَقِمْݩے فے اهݪ ولایتڪ🤲🏻
مُقامــ من رَجَا الزِّیادةَ من مَحَبَّٺڪ❤️:)
الٰھ من ؛
مࢪا دࢪ میان اوݪیاء خود مقامــ آن کس ࢪا بخش،
ڪھ
بھ امید زیاد شدن محبت ٺو ښٺ😌
#منجاٺعشق
#مناجاٺشعبانیہ
#خدایابغلمــڪݩ
@montazer_shahadat313
.
.
+
.
.
•/• یه موقع از
گناهات خجالت نکشیا!
مهدی هست؛
جورِ تک تکِ گناهاتو میکشه...💔
.
.
+
↫ #التماستفڪر✋🏻
@montazer_shahadat313
#تلنگری 💌
من یقینی میخوام که منُ سست نکنه؛
🌟 مثل شهـــدا ....
که مشکلات و گرفتاری ها منُ از دویدن برای امام زمان باز نداره!
که تردید نتونه منُ زمین بزنه!
باید چیکار کنم به این یقین برسم؟
#استاد_شجاعی 🎤
👆👆👆👆👆نحوه شرڪٺ در #چالش جدید ڪہ جذاب ٺر هسٺ از #چالش قبلی🌸
با ٺشڪر از صبر و حوصلہ ی اعضای عزیز💚
#حمایٺ_ڪݩید
#چالش_عکس_پروفایل
⚫️@mavayeto⚫️
سلام چفیه خونی های گلوگلابمون☺️✋ صبجتون بخیر🙃
سلام به اون امام زمانےهایی
که هَمُ و غَمشون
دلشادکردن کردن آقا امام زمانِ..💗
خداقوت مولا نصیب دلاتون ان شاالله
هیئتمون به نام و برای مولاست
صاحب تموم حرفایی که زده میشه هم خودشون هستن؛ ما فقط واسطه ای بیش نیستیم..
ان شاالله تو واسطه گری کم نزاریم..
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
اهل دلا
یه توکهپا دلاتونو ببرید
جمکرانِ آقا و آمادش کنید
تا سر حرف محفلمون بازشه
محفل محفله!
چه کوچیک
چه بزرگ
چه مجازے
و چه غیر مجازیش
آقا چشمشون فقط خالصارو میگیره
چشمشون فقط دنبال خالصاست..