eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
255 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهیدکوچک زاده |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 400
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
رتبہ انسان را شهادت لازم است رونق بازار ایمان را شهادت لازم است.. •••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
مادࢪبزرگمــ همیشه میگه: "وقتی یه نفر آدمو صدا میزنه واسش سفره‌ای رو پهن میکنه ؛ باید ارزش قائل شد ؛ چن دیقۀ دیگه پروردگارمون صدامون میزنه ...💔😌 @montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
🌻💕 حاجے: حاݪا واسه مایه دعایے بفࢪمایید. سیّد: بهتࢪین دعا رو واستوݩ مے‌کنمــ اللهمــ اجعل عواقب اموࢪنا خیࢪاً🤲🏻 انشالله عاقبت بخیࢪ بشید . حاجے: حالا من یھ دعایے مےکنمــ واسه شما از این بھتࢪ...!! سید: مگه از این بهتࢪمــ داریمــ؟؟!!!!!... حاجے:"بله انشالله شھید بشید....💔❤️ سید:خب حاجے این دوتا چھ فࢪقے داࢪن؟؟؟ حاجے:"" ڪسے ڪھ عاقبٺ بخیࢪ مے‌شود ؛' لزوماً شہید نمے‌شود......... امآ ڪسے ڪھ شھید شده عاقبت بخیࢪ شده......... ......:) ❤️💔😭😭😓😔 🌱 💌 ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ 🖤 @montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
. 🍃 (بخش‌ششم) . صبح زود بعد از خوردن صبحانه داخل محوطه جمع شدیم و روی زمین نشستیم . دو نفر با لباس نظامی که یک از اسلحه دستشون بود به طرفمون آمدند و مشغول باز و بسته شدن اسلحه شدن و توصیه کردن با دقت بشنویم و ببینیم چون بعدش یه چند نفر داوطلب انتخاب میشن و باید همین کارهایی رو که ما کردیم رو بکنن . دوست داشتم شرکت کنم سال نهم بهمون یاد داده بودن کامل . کارشون که تمام شد کنار ایستادن و یه چند نفر دستشونو بلند کردن من هم دستم را بلند کردم و انتخاب شدم تا به بالای سکو بروم . اسلحه را گرفتم بر خلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سنگین بود مشغول بستن اجزای اسلحه شدم توی ۱۰ دقیقه کارمو تموم کردم و تحویل دادم اولین نفری بودم که دادم . دوساعتی درباره جنگ‌نرم صحبت کردن و اجازه دادن تا بچه ها سوال هاشون رو بپرسند . بعد از کمی استراحت آماده رفتن به فکه شدیم . دل تو دلم نبود ببینم فکه چجور جایی هستش. سوار اتوبوس ها شدیم . در طول راه فقط به خاکها خیره شدم بودم و حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به شوخی های بچه ها را نداشتم . با همهمه ی بچه ها نگاهم را از خاکها گرفتم و به مسئولمون دادم : خواهرا پیاده بشید . یاعلی گفتم از جا بلند شدم از اتوبوس پیاده شدم . احساس غریبی میکردم نمیدانم چرا دلم لرزید . کنار تپه ای نشستم و حرفایم را تکرار کردم .. کلی گریه کردم و زجه زدم ... درد و دل کردم و گفتم از نا گفته های دلم... یک ساعتی راوی برایمان صحبت کرد و دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت پادگان ... .... بعد از رفتن به هویزه و... به سمت تهران راه افتادیم دل کندن از این خاک و از این آسمان سخت بود خیلی سخت ... آرامشش را هیچ وقت فراموش نمیکنم . وقتی به تهران رسیدیم عمو و بابا اومده بودن دنبالمون . _خوش گذشت دخترا؟ سردرد عجیبی داشتم ، نگاهی به عمو انداختم فاطمه لبخندی زد و گفت : محشر بود بهترین سفری بود که رفتم . _خداروشکر ... بابا از آیینه نگاهی به صورت من انداخت : چیزی شده بابا؟ نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به بابا دادم : نه بابا جون . _آخه حرف نمیزنی؟ لبخندی زدم : آرامشی که اونجا بهم تزریق شده رو دوست دارم دلم برای اونجا تنگ شده . بابا لبخندی زد و نگاهی به عمو انداخت . بعد از نیم ساعت روبه روی خونه ی عمو علی ماشین ایستاد . _خب دیگه مسافرین محترم پیاده بشید که همه منتظرن . در ماشین را باز کردم و کوله ام را برداشتم . عمو در خانه را باز کرد و با دست اشاره کرد : بفرمایید . لبخندی زدم و وارد حیاط شدم . فاطمه همانطور که سر به سر بابا میگذاشت با صدای بلند گفت : توقع داشتم ازتون گاوی گوسفندی جلو پامون زمین بزنید . از حرفش خنده ام گرفت. وارد پذیرایی شدم که مامان به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت . بعدشم احوال پرسی های زن عمو . کوله ام را جلوی در گذاشتم قصد کردم چادرم را از سرم بردارم که صدای احسان از پشت باعث شد چادرم را سر کنم : سلام . به سمت عقب برگشتم و زیر لب سلامی کردم فاطمه به سمت برادرش رفت و بغلش کرد . کنجکاو به مامان نگاه کردم : پس هانا کجاس؟ مامان لبخندی به رویم زد : اتاق آقا احسان داره بازی میکنه . دلم خیلی برایش تنگ شده بود نگاهی به احسام انداختم : میتونم برم ببینمش؟ فاطمه را از آغوشش جدا کرد : حتما بفرمایید . تشکر کردم و به سمت اتاق احسان رفتم . تقه ای به در زدم که صدای هانا بلند شد : بله ؟ دلم برایش رفت : مهمون نمیخوای خوشگل خانوم ؟ بلافاصله بعد از حرفم در اتاق باز شد و هانا پرید بغلم . محکم بغلش کردم : سلام عشق آجی . _سلام آجی دلم برات تنگ شده بود . گونه اش را بوسیدم : فداتشم منم هنینطور . از آغوشم جدا میشود و به سمت فاطمه میرود . _خب حال و هواش چطور بود ؟ روی مبل مینشینم . فاطمه با ذوق شروع به تعریف کردن میکند . _همتا جان خوبی؟ نگاهی به عمو می اندازم : ممنونم خوبم فقط یه کوچولو سرم درد میکنه . _میخوای بری بخوابی؟ نگاهی به زن عمو می اندازم : نه ممنونم . خواهش میکنمی میگوید مشغول کشیدن غذا میشود . بعد از خوردن غذا به سمت خانه حرکت میکنیم . ...... _همتااا؟ همانطور که کتابم را میبندم صندلی را عقب میکشم و به سمت پذیرایی میروم : جانم مامان؟ همانطور که جارو برقی را خاموش میکند نگاهی به من می اندازد : فکر کردی؟ _به چی!!؟ جارو برقی را داخل اتاق میگذارد : به من ! جوابی که به عموت اینا بدیم؟ پوفی میکنم : نه فکر نکردم . _چرا اینا جواب میخوان مامان. کتابم را روی میز میگذارم و به طرف آشپزخانه میروم : بخوان هنوز من فکرامو نکردم ، من هیچ شناختی ندارم از آقا احسان فقط تنها شناختی که دارم اینه پسر عمومه ، اصلا اون چجوری به من علاقه مند شده برام سوال؟ _نمیدونم والا حداقل بزار بیان خواستگاری . لیوان آب را به لبم نزدیک میکنم : حرفی ندارم هر جور خودتون صلاح میدونید . لبخندی میزند . روی مبل مینشینم و کتابم را باز میکنم و مشغول خواندن میشوم
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
. 🍃 (بخش‌اول) . _همتا پاشو امروز کلی کار داریمااا. چشمانم را باز کردم مامان مشغول مرتب کردن جای هانا بود ‌. _چیشده . برگشت و لبخندی به رویم زد : علیک سلام . نگاهی به ساعت انداختم : سلام ساعت ۱۱ بزار بخوابم مامان دیشب اصلا نخوابیدم . به سمتم آمد همانطور که پتو را میکشید گفت : ساعت ۱۱ میخواستی زودتر بخوابی بلند شو امروز کلی کار داریم عموت اینا میان . پوفی کردم و از جایم بلند شدم دست و رویم را شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم و مشغول جمع و جور کردن اتاق و پذیرایی شدم . همانطور که میز تلویزیون را دستمال میکشیدم گفتم : دیشب بابا حالش خوب بود . نگاهی به من انداخت : اره فقط خسته بود. اون نگاه پر خشم پس چی ؟؟ از خستگی اونطوری نگام میکنههه؟ بعد از تمیز کردن کامل خانه به اتاقم پناه بردم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم . سلام نماز را میدادم که مامان وارد اتاق شد و کنار کمد لباس هایم ایستاد . _چیشده؟ همانطور که در کمد را باز میکرد گفت : امشب اون لباس گلبهی اتو بپوش با اون روسری که زمینش سفیده و گلای صورتی کمرنگ داره . _وای مامان کی میخواد به لباس من نگاه کنه آخههه!؟ _یعنی چی مامان ، هر چی حالا فامیل باشه بلاخره اسمش خواستگارهه. با اینکه قانع نشده بودم باشه ای گفتم . بعد از اینکه مطمئن شد قراره چیکار کنم از اتاق بیرون رفت . ..... ساعت نزدیک ۷ بود که صدای زنگ و بعدش صدای بابا بلند شد . یه جوری میترسیدم باهاش روبه رو بشم کاری نکرده بودم اما نمیدونم چرا نگران بودم . روی تخت نشسته بودم که تقه ای به در خورد و مامان وارد شد . _تو که هنوز حاضر نشدی همتااا، بلندشو حاضر شو الان میرسن . بی حوصله بلند شدم و لباس را بر تن کردم روسری ام را به سبک لبنانی بستم و چادری که مامان تازه برام دوخته بود رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم . بابا روی مبل نشسته بود و با هانا بازی میکرد . مامان هم مشغول حاضر کردن وسایل بود . _سلام . بابا نگاهی سرد بهم انداخت و آرام جوابم را داد . از این سردی قلبم گرفت . لبخند غمگینی زدم قصد کردم به سمت آشپزخانه بروم که صدای زنگ رو شنیدم . بابام به طرف آیفون رفت مادرمم پشتش رفت نگاهی به من انداخت : بیا اینجا تووباید گل رو بگیری. به سمت مادرم رفتم و پتشش ایستادم . عمو و زن عمو باهم وارد شدند و عمو پیشانی ام را بوسید و زن عمو هم گونه ام را فاطمه به پدرم دست داد و مادرم را بوسید و به سمت من آمد و خواهرانه در آغوشم کشید : چه خوشگل شدی تو . خجول سرم را پایین انداختم که نیشگون ریزی گرفت : خان داداش منو ندیدی حالا . بلافاصله چشمکی زد که با صدای احسان برگشتم : سلام . کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بر تنش نشسته . سبد گل را با یک دستش گرفته و دست دیگرش را برای دست دادن به پدرم دراز کرد پدرم عصبی دستش را فشرد ‌. با مادرم احوالپرسی کرد و به طرف من آمد . _سلام بفرمایید . بلافاصله سبد گل را به سمتم میگیرد . سبد را میگیرم : ممنونم زحمت کشیدید . خواهش میکنمی گفت و به سمت مبل ها رفت . من هم به آشپزخانه رفتم و نفس حبس شده ام را آزاد کردم . سبد گل را روی میز گذاشتم و سینی چایی هارا چک کردم . حواسم رفت سمت دست پدرم چرا دست احسان رو عصبی فشار داد بابا هیچ وقت با احسان این برخورد رو نداره . _همتا . برمیگردم : ج ا جانم؟ به سمتم آمد : معلوم هست حواست کجاست گلوم پاره شد بس صدات کردم . ببخشیدی گفتم و سینی را بلند کردم . _بزار من برم بعد بیار . چشمی گفتم مادرم که رفت زیر لب سه صلوات فرستادم و بسم الله الرحمان الرحیمی گفتم و به سمت پذیرایی رفتم . اول به عمو و زن عمو بعدشم فاطمه و در آخر احسان سر به زیر نشسته بود و تند به تند عرق پیشانی اش را پاک میکرد . عمو لبخندی زد و شروع کرد : خب احسانو که خودتون میشناسید یه زره کله شقه فقط . شغلشم که خودتون میدونید چیه از نظر مالی هم خودم ساپورتش میکنم ولی خودش میگه میخوام رو پای خودم وایسم انگار مثلا ما میگیم می افتی . مامان لبخندی زد : آقاست . _اگر اجازه بدید برن این دوتا جوون حرفاشونو بزنن . پدرم نگاهی به من انداخت : همتا احسانو راهنمایی کن . چشمی گفتم و از جا بلند شدم : بفرمایین . احسان از جایش بلند شد و دنبال من راه افتاد در اتاق را باز کردم : بفرمایید . _شما بفرمایید . وارد اتاق شدم پشت سر من وارد شد روی تخت نشستم صندلی میز تحریر را برداشت و روبه رویم نشست . چند دقیقه ای را به درو دیوار خیره شدیم . _شروع نمیکنید . نگاهش را از عروسکها گرفت : بله راستش من به شما علاقمندم. _ببخشید شما یهویی به کسی علاقه مند میشید ؟؟؟ قصد کرد جواب بدهد که تلفنش زنگ خورد . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
. 🍃 (بخش‌‌دوم) . ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد . کمی مکث کرد : راستش اینه که ما باید صوری ازدواج کنیم به نفع خودتونم هست همتا خانوم . چشمانم گرد شد و با اخم نگاهش کردم ."خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم .سرش را بالا آورد . _لطفا قبول کنید چون به نفع همس و... نگذاشتم حرفش را تمام کند . _آقا مگه من‌مسخره شما هستم . پس این خواستگاری آمدنتونم برای این خواستتون بود !؟اصلا بگید ببینم چیش به نفع خودمه ؛ دارید منو بازی میدید فکر کردید دختر مردم بازیچس؟؟؟یا عاشق چشم و ابروی شمام که هر چی گفتید بگم چشم ؟ خجالت بکشید‌. هی میگید به نفع خودتونه، بدبختیم به نفع خودمه ، من الان اگه اینجا نشستم فقط بخاطر اصرار مامانمه و تمام بعد . با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد . سرش را پایین انداخت : باشه هر جور راحتید تمام تلاشمو کردم اما مثل اینکه خودتون همکاری نمیکنید ؛ حرفی نمیمونه دیگه . یاعلی گفت و ایستاد من هم ایستادم دلشوره گرفته بودم . _فقط اگر براتون مقدوره بگید یه چند روز دیگه جواب میدید . اخمی کردم : عادت به پنهون کاری دارید فقط بخاطر عمو زن عمو باشه . سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شدیم . عمو با ذوق نگاهی به ما انداخت : خب چیشد . _اگر اجازه بدید من یه چند روزی فکر کنم . زن عمو لبخند مهربانی نثارم کرد : حتما عزیزم .. _بفرمایید میوه . احسان به طرف مبل رفت و نشست . عمو و بابا هم مشغول صحبت بودند . بعد از دو ساعت رفتند . کمی به مادرم کمک کردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرفای احسان فکر کردم . تقه ای به در خورد بلند شدم : بفرمایید . بابا در را باز کرد و نگاهی به هانا انداخت : دخترم برو تو پذیرایی من میخوام با همتا صحبت کنم . _چشم بابایی . هانا از اتاق بیرون رفت بابا به سمتم‌آمد و روی تخت هانا نشست . سرش را بلند کرد و سرد گفت : باید با احسان نامزد کنی . با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم : چییییی؟؟؟ _همینکه گفتم فردا یا پس فردا زنگ میزنی میگی جواب من بله است و بعدشم میریم محضر برای عقد . قلبم از کار داشت می ایستاد با صدایی لرزان گفتم : معلومه چی میگید اگر من راضی نباشمم چیییی؟؟؟ اصلا من اونو دوست ندارم. تن صدای بابا بالا رفت : همینکه گفتم فهمیدییی. با چشمانی اشک آلود بهش خیره شدم : باباااا ، شما بخاطر احسان حاضرید آرزوهامو زیر پام بزارم . بابا من دوسش ندارم اونوقت شما میگید عقد کن . داره منو بازی میده معلوم نیست چی تو کلشه . بابا از جایش بلند شد : همین که گفتم . آه از نهادم بلند شد بابا که از اتاق رفت زانوهایم را بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم آخه این چه شانسیه من دارم خدایا میدونم هستی و کنارمی اما کمکم کن من نمیخوام با احسان ازدواج کنم . من باید بفهمم احسان و بابا دارن چیکار میکنن . منم حقمه باید بدونم . .... صبح که بلند شدم مامان بالا سرم نشسته بود چشمانم را باز کردم : سلام _سلام به روی ماه نشستت بلند شو که فردا باید بریم محضر بابات و عموت وقت گرفتن . هراسان بلند شدم : چییییییییی؟؟؟ مامان بس کنید این بازیووو من احسانو دوست ندارمممممم . مامان دستش را روی پیشانی هم گذاشت : تبم که نداری معلوم هست چی میگی الان کل فامیل خبر دارن تو احسان جمعه عقدتونه . _وااای مامان وااااایی چرا هماهنگ نمیکنیدددد ... مامان همانطور که بلند میشد گفت : چی رو هماهنگ کنم خودت که باباتو میشناسی کاری رو که بخواد بکنه رو میکنه ‌. _حتییی اگر من نخوام ؟ من میخوام چند سال با احسان زندگی کنم نه باید نظر منو بپرسه ، بگید کنسل شده من نمیام پای سفره عقد بگید جواب همتا نهههه بگید همتا پشیمون شدههه . _همتا جان نمیدونم بابات چش شده بهش گفتم بابا اینا مثل خواهروبرادرن برای هم ، همتام قصد ازدواج نداره گوش نکرد گفت باید این اتفاق بیوفته . آهی کشیدم و با چشمان اشک آلودم به مامان خیره شدم که نمیدانم چی دید که برگشت سمتم و سرم را روی پاهایش گذاشت : دردت به سرم ، من میدونم توودلت چه خبره . ولی بابات صلاح تورو میخواد از خر شیطون بیا پایین بخدا منم نگرانتم خیلی اصرار کردم به بابات اما گوش نمیده این گوشش دَر اون گوششم دروازه . قطره اشکی روی گونه ام چکید خدایاااا چرا بابا باهام اینطوری شدهه من که کاری نکردم ای خدااا چرا اصلا هر چی بدبختیه مال منه ناشکری نمیکنم‌اما ... ادامه ی حرفم را نگفتم یاد حرف خان جون می افتم که همیشه وقتی دلش میگرفت و .. میگفت خدایا به خودت میسپارم . منم به خودت سپردم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
به یاد حاج‌ابراهیم که میگفت: حسین‌وار زیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست دارم ... (: -شهید‌محمدابراهیم‌همت @montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
: گُناهى کِہ تُو را پَشیمان کُند،بِهتَر أَز کارِنیکى أَست کِہ تُو را بِہ خُودپَسَندی وا دارَد... {نَہجُ‌الْبَلاغِہ،حِکمَتِ۴۶} @montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر ۸ ساله شهید فاطمیون که مثل دردانه اباعبدالله بعد از اینکه فهمید پدرش چطور شهید شده پر کشید و رفت پیش باباش😭 @montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ شهریور ۱۳۹۹