#ختم_صلوات
ختم صلوات امروز بہ نیت:
شهیدکوچک زاده
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
♡ @zeinabi82 ♡
|جمع صلـوات تلاوت شده:
400
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
رتبہ #والای انسان را
شهادت لازم است
رونق بازار ایمان را
شهادت لازم است..
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغیه
#رفیق_شهیدم
#صبحتون_شهدایی
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
مادࢪبزرگمــ همیشه میگه:
"وقتی یه نفر آدمو صدا میزنه واسش سفرهای رو پهن میکنه ؛
باید ارزش قائل شد ؛
چن دیقۀ دیگه پروردگارمون صدامون میزنه ...💔😌
#نمازاولوقت
@montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
🌻💕
حاجے: حاݪا واسه مایه دعایے بفࢪمایید.
سیّد: بهتࢪین دعا رو واستوݩ مےکنمــ
اللهمــ اجعل عواقب اموࢪنا خیࢪاً🤲🏻
انشالله عاقبت بخیࢪ بشید .
حاجے: حالا من یھ دعایے مےکنمــ واسه شما از این بھتࢪ...!!
سید: مگه از این بهتࢪمــ داریمــ؟؟!!!!!...
حاجے:"بله
انشالله شھید بشید....💔❤️
سید:خب حاجے این دوتا چھ فࢪقے داࢪن؟؟؟
حاجے:""
ڪسے ڪھ عاقبٺ بخیࢪ مےشود ؛'
لزوماً شہید نمےشود.........
امآ
ڪسے ڪھ شھید شده عاقبت بخیࢪ شده.........
......:)
❤️💔😭😭😓😔
#حاجقــــــآسمــعزیزِدل
#سیّدجوادهاشمے
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
#ادرکنا_یامهدی💌
ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ
🖤 @montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم (بخشششم)
.
صبح زود بعد از خوردن صبحانه داخل محوطه جمع شدیم و روی زمین نشستیم .
دو نفر با لباس نظامی که یک از اسلحه دستشون بود به طرفمون آمدند و مشغول باز و بسته شدن اسلحه شدن و توصیه کردن با دقت بشنویم و ببینیم چون بعدش یه چند نفر داوطلب انتخاب میشن و باید همین کارهایی رو که ما کردیم رو بکنن .
دوست داشتم شرکت کنم سال نهم بهمون یاد داده بودن کامل .
کارشون که تمام شد کنار ایستادن و یه چند نفر دستشونو بلند کردن من هم دستم را بلند کردم و انتخاب شدم تا به بالای سکو بروم .
اسلحه را گرفتم بر خلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سنگین بود مشغول بستن اجزای اسلحه شدم توی ۱۰ دقیقه کارمو تموم کردم و تحویل دادم اولین نفری بودم که دادم .
دوساعتی درباره جنگنرم صحبت کردن و اجازه دادن تا بچه ها سوال هاشون رو بپرسند .
بعد از کمی استراحت آماده رفتن به فکه شدیم .
دل تو دلم نبود ببینم فکه چجور جایی هستش.
سوار اتوبوس ها شدیم .
در طول راه فقط به خاکها خیره شدم بودم و حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به شوخی های بچه ها را نداشتم .
با همهمه ی بچه ها نگاهم را از خاکها گرفتم و به مسئولمون دادم : خواهرا پیاده بشید .
یاعلی گفتم از جا بلند شدم از اتوبوس پیاده شدم .
احساس غریبی میکردم نمیدانم چرا دلم لرزید .
کنار تپه ای نشستم و حرفایم را تکرار کردم ..
کلی گریه کردم و زجه زدم ...
درد و دل کردم و گفتم از نا گفته های دلم...
یک ساعتی راوی برایمان صحبت کرد و دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت پادگان ...
....
بعد از رفتن به هویزه و...
به سمت تهران راه افتادیم دل کندن از این خاک و از این آسمان سخت بود خیلی سخت ...
آرامشش را هیچ وقت فراموش نمیکنم .
وقتی به تهران رسیدیم عمو و بابا اومده بودن دنبالمون .
_خوش گذشت دخترا؟
سردرد عجیبی داشتم ، نگاهی به عمو انداختم فاطمه لبخندی زد و گفت : محشر بود بهترین سفری بود که رفتم .
_خداروشکر ...
بابا از آیینه نگاهی به صورت من انداخت : چیزی شده بابا؟
نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به بابا دادم : نه بابا جون .
_آخه حرف نمیزنی؟
لبخندی زدم : آرامشی که اونجا بهم تزریق شده رو دوست دارم دلم برای اونجا تنگ شده .
بابا لبخندی زد و نگاهی به عمو انداخت .
بعد از نیم ساعت روبه روی خونه ی عمو علی ماشین ایستاد .
_خب دیگه مسافرین محترم پیاده بشید که همه منتظرن .
در ماشین را باز کردم و کوله ام را برداشتم .
عمو در خانه را باز کرد و با دست اشاره کرد : بفرمایید .
لبخندی زدم و وارد حیاط شدم .
فاطمه همانطور که سر به سر بابا میگذاشت با صدای بلند گفت : توقع داشتم ازتون گاوی گوسفندی جلو پامون زمین بزنید .
از حرفش خنده ام گرفت.
وارد پذیرایی شدم که مامان به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت .
بعدشم احوال پرسی های زن عمو .
کوله ام را جلوی در گذاشتم قصد کردم چادرم را از سرم بردارم که صدای احسان از پشت باعث شد چادرم را سر کنم : سلام .
به سمت عقب برگشتم و زیر لب سلامی کردم فاطمه به سمت برادرش رفت و بغلش کرد .
کنجکاو به مامان نگاه کردم : پس هانا کجاس؟
مامان لبخندی به رویم زد : اتاق آقا احسان داره بازی میکنه .
دلم خیلی برایش تنگ شده بود نگاهی به احسام انداختم : میتونم برم ببینمش؟
فاطمه را از آغوشش جدا کرد : حتما بفرمایید .
تشکر کردم و به سمت اتاق احسان رفتم .
تقه ای به در زدم که صدای هانا بلند شد : بله ؟
دلم برایش رفت : مهمون نمیخوای خوشگل خانوم ؟
بلافاصله بعد از حرفم در اتاق باز شد و هانا پرید بغلم .
محکم بغلش کردم : سلام عشق آجی .
_سلام آجی دلم برات تنگ شده بود .
گونه اش را بوسیدم : فداتشم منم هنینطور .
از آغوشم جدا میشود و به سمت فاطمه میرود .
_خب حال و هواش چطور بود ؟
روی مبل مینشینم .
فاطمه با ذوق شروع به تعریف کردن میکند .
_همتا جان خوبی؟
نگاهی به عمو می اندازم : ممنونم خوبم فقط یه کوچولو سرم درد میکنه .
_میخوای بری بخوابی؟
نگاهی به زن عمو می اندازم : نه ممنونم .
خواهش میکنمی میگوید مشغول کشیدن غذا میشود .
بعد از خوردن غذا به سمت خانه حرکت میکنیم .
......
_همتااا؟
همانطور که کتابم را میبندم صندلی را عقب میکشم و به سمت پذیرایی میروم : جانم مامان؟
همانطور که جارو برقی را خاموش میکند نگاهی به من می اندازد : فکر کردی؟
_به چی!!؟
جارو برقی را داخل اتاق میگذارد : به من ! جوابی که به عموت اینا بدیم؟
پوفی میکنم : نه فکر نکردم .
_چرا اینا جواب میخوان مامان.
کتابم را روی میز میگذارم و به طرف آشپزخانه میروم : بخوان هنوز من فکرامو نکردم ، من هیچ شناختی ندارم از آقا احسان فقط تنها شناختی که دارم اینه پسر عمومه ، اصلا اون چجوری به من علاقه مند شده برام سوال؟
_نمیدونم والا حداقل بزار بیان خواستگاری .
لیوان آب را به لبم نزدیک میکنم : حرفی ندارم هر جور خودتون صلاح میدونید .
لبخندی میزند .
روی مبل مینشینم و کتابم را باز میکنم و مشغول خواندن میشوم
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشاول)
.
_همتا پاشو امروز کلی کار داریمااا.
چشمانم را باز کردم مامان مشغول مرتب کردن جای هانا بود .
_چیشده .
برگشت و لبخندی به رویم زد : علیک سلام .
نگاهی به ساعت انداختم : سلام ساعت ۱۱ بزار بخوابم مامان دیشب اصلا نخوابیدم .
به سمتم آمد همانطور که پتو را میکشید گفت : ساعت ۱۱ میخواستی زودتر بخوابی بلند شو امروز کلی کار داریم عموت اینا میان .
پوفی کردم و از جایم بلند شدم دست و رویم را شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم و مشغول جمع و جور کردن اتاق و پذیرایی شدم .
همانطور که میز تلویزیون را دستمال میکشیدم گفتم : دیشب بابا حالش خوب بود .
نگاهی به من انداخت : اره فقط خسته بود.
اون نگاه پر خشم پس چی ؟؟ از خستگی اونطوری نگام میکنههه؟
بعد از تمیز کردن کامل خانه به اتاقم پناه بردم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم .
سلام نماز را میدادم که مامان وارد اتاق شد و کنار کمد لباس هایم ایستاد .
_چیشده؟
همانطور که در کمد را باز میکرد گفت : امشب اون لباس گلبهی اتو بپوش با اون روسری که زمینش سفیده و گلای صورتی کمرنگ داره .
_وای مامان کی میخواد به لباس من نگاه کنه آخههه!؟
_یعنی چی مامان ، هر چی حالا فامیل باشه بلاخره اسمش خواستگارهه.
با اینکه قانع نشده بودم باشه ای گفتم .
بعد از اینکه مطمئن شد قراره چیکار کنم از اتاق بیرون رفت .
.....
ساعت نزدیک ۷ بود که صدای زنگ و بعدش صدای بابا بلند شد .
یه جوری میترسیدم باهاش روبه رو بشم کاری نکرده بودم اما نمیدونم چرا نگران بودم .
روی تخت نشسته بودم که تقه ای به در خورد و مامان وارد شد .
_تو که هنوز حاضر نشدی همتااا، بلندشو حاضر شو الان میرسن .
بی حوصله بلند شدم و لباس را بر تن کردم روسری ام را به سبک لبنانی بستم و چادری که مامان تازه برام دوخته بود رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا روی مبل نشسته بود و با هانا بازی میکرد .
مامان هم مشغول حاضر کردن وسایل بود .
_سلام .
بابا نگاهی سرد بهم انداخت و آرام جوابم را داد .
از این سردی قلبم گرفت .
لبخند غمگینی زدم قصد کردم به سمت آشپزخانه بروم که صدای زنگ رو شنیدم .
بابام به طرف آیفون رفت مادرمم پشتش رفت نگاهی به من انداخت : بیا اینجا تووباید گل رو بگیری.
به سمت مادرم رفتم و پتشش ایستادم .
عمو و زن عمو باهم وارد شدند و عمو پیشانی ام را بوسید و زن عمو هم گونه ام را فاطمه به پدرم دست داد و مادرم را بوسید و به سمت من آمد و خواهرانه در آغوشم کشید : چه خوشگل شدی تو .
خجول سرم را پایین انداختم که نیشگون ریزی گرفت : خان داداش منو ندیدی حالا .
بلافاصله چشمکی زد که با صدای احسان برگشتم : سلام .
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بر تنش نشسته .
سبد گل را با یک دستش گرفته و دست دیگرش را برای دست دادن به پدرم دراز کرد پدرم عصبی دستش را فشرد .
با مادرم احوالپرسی کرد و به طرف من آمد .
_سلام بفرمایید .
بلافاصله سبد گل را به سمتم میگیرد .
سبد را میگیرم : ممنونم زحمت کشیدید .
خواهش میکنمی گفت و به سمت مبل ها رفت .
من هم به آشپزخانه رفتم و نفس حبس شده ام را آزاد کردم .
سبد گل را روی میز گذاشتم و سینی چایی هارا چک کردم .
حواسم رفت سمت دست پدرم چرا دست احسان رو عصبی فشار داد بابا هیچ وقت با احسان این برخورد رو نداره .
_همتا .
برمیگردم : ج ا جانم؟
به سمتم آمد : معلوم هست حواست کجاست گلوم پاره شد بس صدات کردم .
ببخشیدی گفتم و سینی را بلند کردم .
_بزار من برم بعد بیار .
چشمی گفتم مادرم که رفت زیر لب سه صلوات فرستادم و بسم الله الرحمان الرحیمی گفتم و به سمت پذیرایی رفتم .
اول به عمو و زن عمو بعدشم فاطمه و در آخر احسان سر به زیر نشسته بود و تند به تند عرق پیشانی اش را پاک میکرد .
عمو لبخندی زد و شروع کرد : خب احسانو که خودتون میشناسید یه زره کله شقه فقط . شغلشم که خودتون میدونید چیه از نظر مالی هم خودم ساپورتش میکنم ولی خودش میگه میخوام رو پای خودم وایسم انگار مثلا ما میگیم می افتی .
مامان لبخندی زد : آقاست .
_اگر اجازه بدید برن این دوتا جوون حرفاشونو بزنن .
پدرم نگاهی به من انداخت : همتا احسانو راهنمایی کن .
چشمی گفتم و از جا بلند شدم : بفرمایین .
احسان از جایش بلند شد و دنبال من راه افتاد در اتاق را باز کردم : بفرمایید .
_شما بفرمایید .
وارد اتاق شدم پشت سر من وارد شد روی تخت نشستم صندلی میز تحریر را برداشت و روبه رویم نشست .
چند دقیقه ای را به درو دیوار خیره شدیم .
_شروع نمیکنید .
نگاهش را از عروسکها گرفت : بله راستش من به شما علاقمندم.
_ببخشید شما یهویی به کسی علاقه مند میشید ؟؟؟
قصد کرد جواب بدهد که تلفنش زنگ خورد .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشدوم)
.
ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد .
کمی مکث کرد : راستش اینه که ما باید صوری ازدواج کنیم به نفع خودتونم هست همتا خانوم .
چشمانم گرد شد و با اخم نگاهش کردم ."خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم .سرش را بالا آورد .
_لطفا قبول کنید چون به نفع همس و...
نگذاشتم حرفش را تمام کند .
_آقا مگه منمسخره شما هستم . پس این خواستگاری آمدنتونم برای این خواستتون بود !؟اصلا بگید ببینم چیش به نفع خودمه ؛ دارید منو بازی میدید فکر کردید دختر مردم بازیچس؟؟؟یا عاشق چشم و ابروی شمام که هر چی گفتید بگم چشم ؟ خجالت بکشید. هی میگید به نفع خودتونه، بدبختیم به نفع خودمه ، من الان اگه اینجا نشستم فقط بخاطر اصرار مامانمه و تمام بعد .
با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد .
سرش را پایین انداخت : باشه هر جور راحتید تمام تلاشمو کردم اما مثل اینکه خودتون همکاری نمیکنید ؛ حرفی نمیمونه دیگه .
یاعلی گفت و ایستاد من هم ایستادم دلشوره گرفته بودم .
_فقط اگر براتون مقدوره بگید یه چند روز دیگه جواب میدید .
اخمی کردم : عادت به پنهون کاری دارید فقط بخاطر عمو زن عمو باشه .
سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شدیم .
عمو با ذوق نگاهی به ما انداخت : خب چیشد .
_اگر اجازه بدید من یه چند روزی فکر کنم .
زن عمو لبخند مهربانی نثارم کرد : حتما عزیزم ..
_بفرمایید میوه .
احسان به طرف مبل رفت و نشست .
عمو و بابا هم مشغول صحبت بودند .
بعد از دو ساعت رفتند .
کمی به مادرم کمک کردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرفای احسان فکر کردم .
تقه ای به در خورد بلند شدم : بفرمایید .
بابا در را باز کرد و نگاهی به هانا انداخت : دخترم برو تو پذیرایی من میخوام با همتا صحبت کنم .
_چشم بابایی .
هانا از اتاق بیرون رفت بابا به سمتمآمد و روی تخت هانا نشست .
سرش را بلند کرد و سرد گفت : باید با احسان نامزد کنی .
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم : چییییی؟؟؟
_همینکه گفتم فردا یا پس فردا زنگ میزنی میگی جواب من بله است و بعدشم میریم محضر برای عقد .
قلبم از کار داشت می ایستاد با صدایی لرزان گفتم : معلومه چی میگید اگر من راضی نباشمم چیییی؟؟؟ اصلا من اونو دوست ندارم.
تن صدای بابا بالا رفت : همینکه گفتم فهمیدییی.
با چشمانی اشک آلود بهش خیره شدم : باباااا ، شما بخاطر احسان حاضرید آرزوهامو زیر پام بزارم . بابا من دوسش ندارم اونوقت شما میگید عقد کن . داره منو بازی میده معلوم نیست چی تو کلشه .
بابا از جایش بلند شد : همین که گفتم .
آه از نهادم بلند شد بابا که از اتاق رفت زانوهایم را بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم آخه این چه شانسیه من دارم خدایا میدونم هستی و کنارمی اما کمکم کن من نمیخوام با احسان ازدواج کنم .
من باید بفهمم احسان و بابا دارن چیکار میکنن .
منم حقمه باید بدونم .
....
صبح که بلند شدم مامان بالا سرم نشسته بود چشمانم را باز کردم : سلام
_سلام به روی ماه نشستت بلند شو که فردا باید بریم محضر بابات و عموت وقت گرفتن .
هراسان بلند شدم : چییییییییی؟؟؟ مامان بس کنید این بازیووو من احسانو دوست ندارمممممم .
مامان دستش را روی پیشانی هم گذاشت : تبم که نداری معلوم هست چی میگی الان کل فامیل خبر دارن تو احسان جمعه عقدتونه .
_وااای مامان وااااایی چرا هماهنگ نمیکنیدددد ...
مامان همانطور که بلند میشد گفت : چی رو هماهنگ کنم خودت که باباتو میشناسی کاری رو که بخواد بکنه رو میکنه .
_حتییی اگر من نخوام ؟ من میخوام چند سال با احسان زندگی کنم نه باید نظر منو بپرسه ، بگید کنسل شده من نمیام پای سفره عقد بگید جواب همتا نهههه بگید همتا پشیمون شدههه .
_همتا جان نمیدونم بابات چش شده بهش گفتم بابا اینا مثل خواهروبرادرن برای هم ، همتام قصد ازدواج نداره گوش نکرد گفت باید این اتفاق بیوفته .
آهی کشیدم و با چشمان اشک آلودم به مامان خیره شدم که نمیدانم چی دید که برگشت سمتم و سرم را روی پاهایش گذاشت : دردت به سرم ، من میدونم توودلت چه خبره . ولی بابات صلاح تورو میخواد از خر شیطون بیا پایین بخدا منم نگرانتم خیلی اصرار کردم به بابات اما گوش نمیده این گوشش دَر اون گوششم دروازه .
قطره اشکی روی گونه ام چکید خدایاااا چرا بابا باهام اینطوری شدهه من که کاری نکردم ای خدااا چرا اصلا هر چی بدبختیه مال منه ناشکری نمیکنماما ...
ادامه ی حرفم را نگفتم یاد حرف خان جون می افتم که همیشه وقتی دلش میگرفت و .. میگفت خدایا به خودت میسپارم .
منم به خودت سپردم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
به یاد حاجابراهیم که میگفت:
حسینوار زیستن و حسینوار
شهید شدن را دوست دارم ... (:
-شهیدمحمدابراهیمهمت
@montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#إِمامعَلیع:
گُناهى کِہ تُو را پَشیمان کُند،بِهتَر أَز کارِنیکى أَست کِہ تُو را بِہ خُودپَسَندی وا دارَد...
{نَہجُالْبَلاغِہ،حِکمَتِ۴۶}
@montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر ۸ ساله شهید فاطمیون که مثل دردانه اباعبدالله بعد از اینکه فهمید پدرش چطور شهید شده پر کشید و رفت پیش باباش😭
@montazer_shahadat313
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
۳۰ شهریور ۱۳۹۹