.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_نهم (بخشاول)
.
قاشق چای خوری را داخل استکان میچرخاندم نگاهم به فرش کوچک آشپزخونه بود .
سرم داشت منفجر میشد و از درد میلم به صبحانه کشیده نمی شد .
با صدای مامان به خودم آمدم و سر بلند کردم : چاییت سرد شد برو عوَضش کن .
نگاه سردی حوالهی استکان چای شیرین کردم و از پشت میز بلند شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم مامان صدایم زد : کجا؟ تو که هیچی نخوردی بگیر بشین بخور .
دستم را روی سرم گذاشتم : اشتها ندارم .
منتظر پاسخ نشدم و از آشپزخونه خارج شدم .
روی تخت دراز کشیدم و با گوشی ام وَر میرفتم سه روزی میشه که احسان نه بهم زنگزده نه اومده دیدنم .
دلم براش تنگ شده بود فکر کنم کم کم دارم تسلیم قلبم میشم ، یه نه صد دل عاشقش شدم ، هیچوقت فکر نمیکردم دلبسته مردی بشم که آوردن اسمش حالمو بد میکرد چقدر جایش خالیست ، نبودنش آزارم می دهد ؛ کاش اینجا بود گونه های خیسمو لحظه هایم را لمس میکرد ، خدایا خیلی دوستش دارممممم ...
خسته تر از همیشه بودم و به وجودش نیاز داشتم .
دستم را روی پیشانی ام گذشتم داغ بود مثل سماور خان جون ؛ برام مهم نبود فقط منتظر تماس و اومدن یک نفر بودم ..
اما انگار سرش خیلی شلوغه و من رو یادش رفته .
از خودم به خدا پناه بردم
با خدا حرف زدنم گاهی سخت میشه ؛گاهی اونقدر دلتنگ و سنگین می شوی اینجور مواقع یک راه بیشتر نداری جز اینکه دلت رو بشکونی ..
اشکانم را پاک میکنم سرم در حال انفجار بود دستم را روی سرم میگذارم از جایم که بلند میشوم جلوی چشمانم سیاه میشود و روی زمین می افتم و هیچی حالیم نمیشود .
•••
چشمانم را باز میکنم نوری که به چشم میخورد باعث میشود چشمانم را دوباره ببندم و باز کنم ؛ سرم را به سمت راست میچرخانم با دیدن مادرم قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد و زمزمه میکنم : مامان .
سرش را بلند میکند و به سمتم می آید : جان مامان تو که مارو نصف جون کردی دختر .
با صدایی گرفته میگویم : چیشده ؟
لبخند غمگینی میزند : چیزی نیست مامان جان حالت بد شد اوردیمت بیمارستان .
در اتاق باز شد و بابا وارد اتاق شد .
با دیدن من به سمتم آمد : حالت خوبه بابا؟
با اینکه هنوز ازش دلگیر بودم اما دلم نیومد جوابشو ندم سرم را تکان دادم .
_الان دکتر میاد وضعیتشو چککنه .
مادرم سری تکان داد بعد از چند دقیقه دکتر وارد اتاق شد و وضعیتم را چک کرد و با لبخند گفت : دختر جان چرا مواظب خودت نیستی یه فشار عصبیه چیزی نیست باید بیشتر مراقب باشی میتونید ببریدشون خونه .
سری تکان دادم و در دل گفتم دوای درد من احسانِ .
بعد از رفتن دکتر پدرم دنبال کارای ترخیص رفت و من هم لباس هایم را پوشیدم .
سوار ماشین شدم و به خیابان خیره شدم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_نهم(بخشدوم)
.
به اجبار مامان حمام کردم و برگشتم به اتاقم ؛ تمام بدنم درد میکرد زوی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم .
با نوازش های کسی چشمانم را باز کردم و نگاهی به احسان انداختم قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و رو
دستش افتاد .
با صدایی لرزان زمزمه کردم : احسان .
چشمانم قرمز بود و خسته ؛ لبخند غمگینی زد : جانِ احسان ؛ چیکار کردی با خودت دختر ؟
_کجا بودی؟ چرا بهم زنگ نزدی چرا نیومدی ؟
دستش را روی سرم گذاشت : سرم شلوغ بود شرمنده .
دلم میخواست بگم کاش بین اون شلوغیا یاد قلب عاشق منم می افتادی که اگر دو روز تورو نبینه تاب نمیاره ؛ نیومدی دیدنم قبول اما کاش حداقل یه پیام میدادی ببینی این عاشق حالش چطوره؟
سکوت کردم .
دستم را فشار داد : چرا اینجوری شدی ؟
میخواستم بگم بخاطر #تو اما بازم سکوت کردم و زمرمه کردم : چیز خاصی نبود .
کاش میتونستم تمام جای خالی های قلبم را حالا پر کنم اما بازم نتونستم .
•••
یک هفته ای میشد که حالم بهتر شده بود و از تو رختخواب بلند شده بودم .
مغنعه ام را برداشتم و طلق روسری را تنظیم کردم و مغنعه ام را سر کردم .
چادرم را برداشتم و بعد از خداحافظی از مادرم به طرف خیابان رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم و سوار ماشین شدم .
آدرس را دادم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم بعد از نیم ساعت روبه روی دانشگاه پیاده شدم و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم .
وارد کلاس شدم و نفس عمیقی کشیدم .
به سمت میز رفتم و نشستم جزوه هایم را دسته کردم و بغلم گذاشتم .
بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد .
امروز برنامم خالی بود و همین یدونه کلاس رو داشتم از دانشگاه بیرون آمدم قصد کردم به سمت ایستگاه اتوبوس بروم که تلفنم زنگ خورد بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم : بله؟
_اگر دوست داری واقعیت زندگیتو بدونی پاشو بیا به این آدرسی که برات میفرستم .
صداش آشنا بود کمی فکر کردم؛ صدای ساناز بود دستم را مُشت کردم : چی میخوای از جونِ منچرااا دست از سر منو زندگیم برنمیداری من چیکارت کردم که هنوز دنبال کینه و انتقامی ؟؟!!!
_هه نمیای قطع کنم ؟
نمیدونم چرا دوست داشتم برم و بپرسم دلیل این بلاهایی که سرم اورده با کمی مکث گفتم : بفرست.
باشه ای گفت و قطع کرد بعد از چند دقیقه پیامک اومد پیام رو باز کردم و تاکسی گرفتم .
داشتیم از شهر خارج میشدیم نگران بودم میخواستم به احسان زنگ بزنم اما پشیمون شدم نمیخواستم الکی نگرانش کنم ؛ روبه روی یک ساختمون نیمه کاره نگه داشت .
تشکر کردم و کرایه را حساب کردم .
وارد ساختمان شدم و آرام از روی پله های نیمه کاره بالا رفتم چند تا در جلویم بود با صدای نسبتا بلند گفتم : ساناز ؟؟
صدایی نشنیدم وارد اتاقکی شدم که دَرش باز بود : ساناز کجایی!؟؟
کم کم داشتم میترسیدم به خودم لعنت فرستادم که چرا تنها اومدم .
با صدای قدم های کسی به سمت عقب برگشتم پسری روبه رویم ایستاده بود .
انگار همه چیز داشت دوباره تکرار میشد ؛ در اتاق رو بست و نزدیک شد...
هر قدم که نزدیک میشد من یه قدم عقب میرفتم تا جایی که میتونستم ازش فاصله گرفتم ولی به راحتی فاصله رو پر کرد زبانم بند اومده بود و فقط میلرزیدم .
اما با هر زحمتی بود لب زدم : تو کی هستی ؟؟ نزدیککک مننن نشووو برووو گمشو ..
لبخند کثیفی زد و نزدیکم شد و به چشمانم خیره شد : چه چشمای خوشگلی داری .
از این جمله پشتم لرزید و یه لحظه حالم از خودم بهم خورد که چرا بی فکر راه افتادم اومدم اینجا .
وحشت زده بودم و نگران ؛
با کوله ای که در دستم بود هُلش دادم به سمت عقب و با صدایی که میلرزید گفتم : بیشعوررر مگه غیرت ندارییی؟؟ ترس از سر و کول وجودم بالا میرفت ؛ خدایا نجاتم بده من فقط تورو دارم ، آیهی نجات یونس از لبم نمی افتاد و با هق هق ادا میکردم .
نزدیکم شد همزمان دستش روی دهنم نشست
دهنم به ثانیه ای پر از خون شد از شدت ضرب دستش...
دستش را دوباره بلند کرد که صدای آشنایی به گوشم خورد : چه غلطی میکنی برو گمشو بیرون .
لبخند و نگاه کثیفش مثل خوره جونم رو میخورد و از اتاق خارج شد .
اخمی کردم : ساناز ؟
لبخندی زد : گفته بودم تلافی میکنم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
••
توصیہ رهبرانقلابـ
بہ جوانان مؤمنـ و انقلابے✌️🏻:
•|هدفـتـان "انجامـ تکلـیـف" باشد🙂✊🏻
👈🏻 نہ فقط شهادت✨|•
#انجامـ_تڪلیـف🍃
@montazer_shahadat313
📩 #کلام_شهید
مےگفت هر ڪارے مے خواهم بكنم
اول #نگاه میڪنم ببينم #امام_زمان
از اين ڪار راضيه✨
مےگفت اگر مے بينيد امام زمان
از ڪاری ناراحت مےشود انجام ندهيد...❌💔
@montazer_shahadat313
••انقلابی بودن فقط به چفیه انداختنُ مزارشهدا رفتن نیست؛🖇
••به خسته نشدنُ هرلحظه بیدار بودنِ
به دغدغهمند بودنِ :)
••چفیه بنداز،مزارشهدا هم برو
اما؛↓
••دغدغه خودسازی داشته باش..
••دغدغه فرهنگی داشته باش..🌿
@montazer_shahadat313
فعالیت هامون 👇👇🌹
#جوک #jok #لبخندانه
#استیکر_خنده_دار
#دهه_شصتی_ها
#ترفند #کاردستی
و....
دوستان کانالمون پر از جوک های خنده دار هست✅ مطمئن باش ✅🌹👌
https://eitaa.com/joinchat/2290155573C0c20316317
کانالمون عالی هست 👌👌👌🌹❤️💙
@Jook_khash
لطفاً با ماسک وارد شوید😷😷😍😉
🦋✿﷽✿🦋
❣️مـقـامِ مُـعَـظَـمِ رَهـبَـرے:
جَـوانِ دَهـہ هـشـتـادے
مَـفـاهـیـمِ اِنـقِـلـاب را مـانَـنـدِ جَـوانِ اَولِ اِنـقِـلـاب دُنـبـال مـےڪُـنَـد.🌸🍃
بـا سـلامـ✋🏻
اگہ دنبال یہ ڪانال #خــاص و دخترونه هستے🌸
#پیشنهادمون این ڪانالہ👇
@Haram4
❣️عکس نوشته هاے عارفانہ
❣️چالش و مسابقه 🎁
❣️تصاویرمذهبے
❣️دلنـوشـتہ 📝
❣️داستانڪ هاےجذابـــ📚
❣️مطالبــ نابـــ قرآنے📖
❣️همراه بااحادیث حکمت📒
❣️کلیپـــ مذهبے🎞
🌸غـنـچــه هــای حــرم 🌸
@Haram4
⊰᯽⊱┈┈──┅┅🦋┅┅──┈┈⊰᯽⊱
﷽
ښݪآم ښࢪبآز إݥاݦ زݥآڹ😍
یھ دعۅٺنآݥھ أز طࢪف نوڪࢪ زهرا ۜدآرے
ڪآنآݪ ڊخٺࢪآے #ݥذهبے✉
ڊنیآے عڪس ݐࢪوفآیݪツ
پࢪ أز #تم ھآی دخٺࢪۅنہ✔
دنيآے ڪلیپ هآے #مذھبے♥
ھمھ ڊخٺࢪ ݥذهبيآ ایڹڄآن ...
توام بیا😚
قدمٺ ࢪو ݘشݥݦۅن👀
@porafdontkilip <<<<
وهیچکسنفهمیدِꔷ͜ꔷ▾‹🖤⃟🌻›"
کهخداوندهمِꔷ͜ꔷ▾‹🥀⃟🕸›"
تـــــنـهاییـشرافریادزدِꔷ͜ꔷ▾‹🔞⃟🌙›"
_قُلهُوَاللّهُاَحَدِꔷ͜ꔷ▾‹💔⃟🌿›"
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
﷽ ښݪآم ښࢪبآز إݥاݦ زݥآڹ😍 یھ دعۅٺنآݥھ أز طࢪف نوڪࢪ زهرا ۜدآرے ڪآنآݪ ڊخٺࢪآے #ݥذهبے✉ ڊنیآے عڪس ݐࢪوفآی
وایسا وایسا✋
یادم رفت بگم
کانال دخترای مذهبی...
بدو زود عضو شو
همشون دارن با هم جز؏ ۳۰ میخونن
واسه رفع بیماری و ظهور آقا
بیا بدوووووو🏃♀🏃♀
@porafdontkilip
هدایت شده از 「الحـٰان」
(:"💜❥↷:)
بعدازتو؛ایندنیا
یکدنیاکاردارد
تادوباره↓
دنیاشود ... !💔
-〖جِنآبِسَردآر〗-
【°♡ツ°】🍭ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ربناآتنافیالدنیاحَسَنھ...♡
|حَسَنھ|❝
هَمآننیمنگاهِتوستبہمآسردارِجآن ^_^🌿°•|
「°.•🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1394343980Cd8c59b126e ♡ツ
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
(:"💜❥↷:) بعدازتو؛ایندنیا یکدنیاکاردارد تادوباره↓ دنیاشود ... !💔 -〖جِنآبِسَردآر〗- 【°♡ツ°】🍭ـــــــ
+برآمُحَرمچیڪارڪردۍ ؟!
- پروفایلموعوضڪردم ...!
#زیباست :)💔!
•🖇🎈
-منبعِ〖تڪسآۍمَفہومے〗📚
-راهےبراۍ〖پریدندرآغوشِآخُدا〗🌸
-دݪتوبابوۍ〖خُدآ〗پرڪناینجا ... ↓
➜•🐾 @alhandel :)...
➜•🍃 @alhandel :)...
➜•⛓ @alhandel :)...
➜•🎨 @alhandel :)...
#ازوندݪبرآکہبعداحسرَتِشومیخوری... !
#نوڪرِاربآبجآتسبز💜