【• #حرفاے_درگوشے🗣 •】
👌هیچ وقت نگو: محیط خرابه
مـــنم خراب شدم! هــــرچه هوا
#ســـردتـــــر باشد لباست را
بیشتر میکـــنی!!!
پس هـر چه جامــعه فاسـدتر شد
تو لباسِ #تقــــوایت را بیشتر کن.
🌸اللهم عجــل لولیک الفرج🌸
[•❣🍃•] @montazer_shahadat313
دِلربایی کن!
بگو:
-الله
-عَبْدکَ فِداکْ😊
بگو:
مَوْلایَ یا مَوْلایَ
اَنْتَ الْقَوِیُّ وَاَ نَا الضَّعیفُ
وَهَلْ یَرْحَمُ الضَّعیفَ اِلا الْقَوِیُّ؟!😢
@montazer_shahadat313
یا صــاحب الـزمان
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی،
میروم:)🍃
لذّتش را باتمام شـهرقسمت میکنم🎈..
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر حضرت دݪبـ❤️ـر
گل نرگسم
روز ازنو دوست داشتنت ازنو✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『@montazer_shahadat313
【• #منبر_مجازے☺️ •】
💚آیــت الله محمــدتقے بهجت فومنے:
توفیق ربطی به سرمایه و دارایی و نداری و خواب و بیداری ندارد
گاهی انسان ، سرمایه دارد ولی موفق به کار خیر نمی گردد ، و گاهی هم کم درآمد ولی پرخیر و برکت است!
[•📿🍃•] @montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_دو
محمد :
بچه رو بردم داخل.
از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش .
یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین .
رو فرش و نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد .
برش داشتم و بازش کردم و روبه زنداداش گفتم
_ این واسه فرشته است ؟
+کو؟ ببینم ؟
جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت
+نه! کجاا بود؟
_تو پتوی فرشته
ریحانه اومد و گفت
+عه کی گذاشت ؟ امروز که کسی نیومده بود خونمون...
جزفاطمه!
_ خو لابد اون گذاشته دیگه
زن داداش با اخم گفت
+دوست ریحانه چرا باید برای بچه ی من زنجیر بگیره ؟ وا نه بابا فکر نکنم !
_خو پ کی گذاشت ؟
کسی جوابی نداشت
ریحانه گوشیشو گرفت و گفت
+خب میپرسم ازش
زن داداشم با بچه رفت تو اتاق .
یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل
ریحانه با گوشیش ور میرفت ک گفتم
_ریحانه ؟
+هوم؟
_میگما این دوستت چرا این مدلیه ؟
+وا چه مدلیه ؟
_اصن یه چیز عجیبیه خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم ولی احساس میکنم خُله یه خورده
+عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن
_ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه
+برو بابااا
سیب و پرت کردم براش ک جا خالی داد
_تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیا خب داشتم میگفتم باور کن خودت دقت کنی به رفتارش، به حرفم پی میبری
اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزی و متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده
یا اصن آخه این چ رفتاری بووود؟؟؟ چند سال بود بچههه ندیددد؟
عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه
واییی مگه داریم ؟
نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه ؟
+محمد واقعا توچته برادر من ؟چرا حرفای الکی میزنی ؟
تک فرزنده!!!
خانوادشونم شلوغ نیست شاید.حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟
_حالا من نمیدونم از ما گفتن بود تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم
قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه امیدوارم اینو یادت مونده باشه!
+ توکه اصلا نیستی همش تهرانی تا کِی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد ؟
دوستای من چیکار به تودارن؟ نمیخورنت که !
_باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد
چندین بار نزدیک بود
استغفرالله هاااا!!!
+ برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی
این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه ؟
یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی ؟
_تو که همچی و نمیدونی همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو.ارزشای ما واسش ارزش باشه
+بیخیال محمد
من دیگه خسته شدممم
سیبم وپرت کرد برام
یه گاز بهش زدم
ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم
خدا ببخشه منو
زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت
+شما دوباره به جون هم افتادین ؟
ریحانه گفت
+زنداداش زنجیر وفاطمه واسه فرشته گرفته
زن داداش با تعجب گفت
+عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه !!
پولدارن؟
+اره خیلی
میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنمو کلا از فکرش بیرون بیام
چیه هر دفعه یا غیبت میکنم
یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟
اصلا همش تقصیره این دخترس
از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه
نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن
ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش
ساعدم و گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نزاشت
رفتم بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه
چند بار فاصله ی بین اتاق ریحانه تا هال و اروم قدم زدم تا بچه خوابش برد
سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم
به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم
مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟
مژه های بلندش به من رفته بود!
البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگمیشه موهاش ومژه و ایناش عوض میشه
یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود
دستای کوچولوشو اروم بوسیدم و گذاشتمش کنار خودم
چقدر دوسش داشتم
ینی اونم دوستم داره؟
بچس خب! حس داره!
بیخیالِ افکار بچه گونم شدم و مشغول گوشیم
دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداش و رفتن خونشون
اذان مغرب و که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره
خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم
به ساعت نگاه کردم
رفتم سمت قرصای بابا
دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_سه
بهش نگاه کردم و گفتم
_حاج اقا؟
+جانم پسرم
_خوب هستین شما؟
+اره خوبم
_ان شالله این هفته باید بریم تهران
+چه خبره ان شالله؟
_واسه عملتون دیگه
این هفته نوبت داریم
+عمل چیه اخه!!
بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم
_عههه حاجی این چه حرفیههه
خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین
شما تنها امیدِ ما هستین
ما جز شما کی وداریم ؟
+امیدتون به خدا باشه
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون
ابروهام جمع شد وگفتم
_کجا به سلامتی حاج خانم؟
+روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش
_روحی چیه بچهههه اسمشو درست تلفظ کن بیچاره روح الله
تو آخر این و دق میدی
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت
+اذیت نکن این بچه رو گناه داره
ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم
_میگم بی ادب شدی میگی ن !
الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟
باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن
بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو!
+تا انتقامت چی باشه
حالا میزاری برم؟
_چرا روح الله نمیاد بالا؟
+عجله داریم
_باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:
+خدافظ بابا
خدافظ داداش
_خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت
رو کردم به بابا و:
_هعی پدرِ من
دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!!
آخرشم منم که برات موندمممم!!
یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
+نه چرا باید به تو افتخار کنم؟
زن و بچه که نداری!
تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی
اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
_بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ
من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم
در ضمن زن کجا بود حالا!
+همینه دیگه همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟
واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟
۳۰ سالت شده!
دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن
تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
_بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست
یعنی نه که نباشه من نمیبینم
+خدا چشاتو کور کرده
_اصن هر چی شما بگین
هر چی که بگین من میگم چشم!
+چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه
چشام از حدقه زد بیرون
_کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟
بابا ینی من قدِ اَرزَنَم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟
آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست
به همه بدبینم کرده
آدمی نیست که
لا اله الا الله
من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه
همین که پاشدم صدام زد
+همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!
هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی
تا کی میخوای مجرد بمونی؟
خب سلما نه!
یکی دیگه!!
یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟
اصن این جا نه
تو تهران چی !!!
من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر
تو هیئتتون این همه پسر یه خواهرِ خوب ندارن؟
بابا نمیشه که!
پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟
اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟
دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره !
اینارو که خودت بهتر از من میدونی!
باید ازدواج کنی امسال محمد
_چشم بابا چشم ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه
+بازم داری طفره میری دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه
سه بار صورتمو شستم
دیگه حالم بد شده بود
پوفی کشیدم و ماهی ای که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه
سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم
دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده
برا همین گفتم:
_بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
+نمیدونم پسر
یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم
تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد من که دیگه توان کار کردن و ندارم
_خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین
+نمیخواد تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی
_ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم
با خنده گفتم:
خب روح الله هم چهارتا چیز میخره
شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی
باباهم خندش گرفته بود
وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت
+خدا بیامرزه پدر و مادرشو نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!
بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه
یکم مکث کرد و ادامه داد:
+محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه
باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_چهار
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر می رسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
@montazer_shahadat313
هدایت شده از پست ذخیره بوی پلاک
شهــادت فقط در جبهههای جنگ نیسـت؛
اگـر انسان برای خـدا کار کنـد
و بـه یاد او باشـد و بمیـرد،
شهید است... :)✨
#شهیدهزینبکمایی
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️کلیپ زیبا و دیدنی شهیده زینب کمایی ☝️
@montazer_shahadat313
﷽
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی{🚐} از دانشجویان{👩🏻} دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند… {😳}
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی{💄}، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.»👰}
اخلاقشان را هم که نپرس…{😡} حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند{😀} و مسخره میکردند{😍} و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…{🤔}اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم
خندیدند{😁} و گفتند: اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟{🤔}
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! {😁}
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از
جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...{🙏🏻}
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته {🔥}و قبرهای آنها بیحفاظ است…
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف{♂} و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.{🤗}
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا
!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...{}
برای آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...{🌳}
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود{😳}.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند{😌}
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند {😭}
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند.
بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم...
به اتوبوس{🚌} که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ {🤔}
چیزی نگفتند.
@montazer_shahadat313
هدایت شده از پست ذخیره بوی پلاک
#من_میترا_نیستم✋
#قسمت_اول🦋
🔸سال ۱۳۴۷ در آبادان دختری به دنیا آمد که آن زمان هیچکس گمان نمیکرد چه غوغایی به پا خواهد کرد. خانواده کمایی اسم دخترشان را میترا گذاشتند. اما به محض اینکه به سن تشخیص رسید نامش را به زینب تغییر داد.
🔹زینب در دوران کودکی دو بار به بیماری سختی مبتلا شد، اما به لطف و عنایت خدا، سلامتی اش را به دست آورد چون قرار نبود این پایان او باشد.
🔸به گفته مادرش، زینب بین ۷ بچه، چهار دختر و سه پسر از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت، صبور و فعال بود.❤️
🔹از بچگی در کارهای خانه کمک حال مادر بود و بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. مادر به پدر می گفت: از هفت تا بچه ام زینب سهم من است، انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده اند. 😍
🔸خیلی درسخوان و مؤمن بود، در دوران دبستان به کلاس های قرآن می رفت. بعد از شرکت در کلاس های قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد. کلاس چهارم با حجاب شد. با روسری به مدرسه می رفت، در مدرسه بابت حجابش خیلی توهین شنید اما او با شهامت مقاومت میکرد.
┄┅══════┅┄
☘ان شاالله ادامه دارد...
#بهترین_الگو
#شهیده_زینب_کمایی
#تولیدی
موضوع: #زندگینامه_شهدا
رده سنی : #نوجوان
مخاطب : #محجبه #کم_حجاب
@montazer_shahadat313
قبر شهیده زینب کمایی در گلستان شهدای اصفهان. انشاالله شما هم از این شهید بزرگوار دیدن کنید.
@montazer_shahadat313
🔴🔴 توجه 🔴🔴
بهترین راه واسه تبلیغ و جذب عضو، تبادل داشتنه و اگه بنرتون خوب باشه جذبتون خیلی بالا میره!!!🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
ساخت بنر خوب با قیمت بسیار مناسب و باور نکردنی!!!!!!!😳😳😳
جهت سفارش به آیدی زیر پیام بدید:
@Memar_hoo110
لحظه ای از تشیع جنازه ی شهیده زینب کمایی.👆👆👆
@montazer_shahadat313
سرم هوای تو دارد، دلم هوای ضریح
چهمیشودکهسریگوشهیحـرمبزنم؟
#دهه_کرامت
#امام_رضا
@montazer_shahadat313
سختی ها را تحمل کنید این انقلاب
با نهایت اقتدار و توان به انقلاب جهانی امام زمان اتصال پیدا
می کند ...
"شهید محمد ابراهیم همت"
ظهور نزدیک است
💕💕💕
@montazer_shahadat313
#دعوت_نامه
#مدیر_نوشت🖊
💚🍃
سلام🙃
یا بنات الزهرا و ابناء الزهرا✋
هیئتی محب آل الله
هیئتی های دلداده
فرداشب هییتی داریم
که در ابتدای ورود به این محفل
از زیر نگاه و تایید شهدای عزیز
رد میشویم چراکه صاحب این محفل
علمدار کربلای حسین است
همان که آبرو میخرد و ما ریزه خوران
درگه دوست؛ میدانیم چقدر روی آبرو حساس است و دعای مستغیثین را اجابت میکند..
پس ان شاالله توفیق حضور در هییت
با امضای شهدا را کسب
و راس ساعت 22 پنجشنبه شب باهامون همراه باشید..
محل برگزاری👇👇👇
@montazer_shahadat313
💚🍃