تا اینکه محرم فرا میرسه از رو کنجکاوی این دهه اول رو میره ببینه چجوریه و چیکار میکنند
تااینکه شب تاسوعاوقتی میره و روضه شروع میشه بغض عجیبی میکنه و اشکاش خود به خود سرازیر میشه
اونقدر گریه میکنه که شب وقتی میاد خونه از خستگی خوابش میبره تو عالم رویا خواب میبینه
خواب میبینه تو یه جایی از محله شون دارن آش میپزن اونم داخل داره بهشون کمک میکنه یه خانمی صداش میکنه و میگه حضرت عباس علیه السلام اومده و میگه فقط باتو کارداره😭😭😭😭😭
بدو بدو میره بیرون یه آقایی رو میبینه بدون دست نشسته رو یه اسب سفید
بهش میگه تو که اینقدر اهل بیت رو دوست داری چرا اینقدر ازشون دوری تو نمازاتو شروع کن به خوندن قول میدم هواتو داشته باشم و دستتو بگیرم قول بده هیچ وقت نمازاتو ترک نکنی
وقتی از خواب بیدار میشه کل روز به این خواب فکر میکنه و باخودش میگه چیکارکنم چیکارنکنم که تصمیم میگیره شروع کنه به خوندن
از چند نفر می پرسه که چجور نماز میخونند و اینترنت نگاه میگرد
وقتی کامل یاد گرفت نمازش شروع کرد به خوندن
از اون موقع تا حالا هرجایی گیر کرده هر موقع دلش شکسته هرموقع حاجتی داشته به ۲۴ ساعت نکشیده بهش دادند
هرچی که هستی هرگناهی هم که انجام دادید ناامید نشید اهل بیت هوای شیعه هاشون دارند توهر حالتی
فقط کافیه یه بار بهشون اعتماد کنی و صداشون کنی