#قسمت_سی_ام
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
.
-چی؟! ها؟!آهان..اره..فک کنم بشناسم
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
.
-ای بابا
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!
آقای مهندس چرا نیومدن؟!
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#صلاللهعلیڪیااباعبدالله✋
صبحۍڪهدرآنذڪرلبمنامحسیݩاسٺ
اۍجاندلݥصبحمنآنروزبخیراسٺ💗
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
#براےهمہدعاکنیم🦋•°
#ڪپے تنها باذکر صلواٺ 🌸🍃
🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @BOYE_PELAK 』∞♡
#قسمت_سی_و_یکم .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!آقای مهندس چرا نیومدن؟!
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه
.
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...
همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟!
جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد
.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
.
-هر جور راحتید...
ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
-مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
.
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...
.
بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
-زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...
.
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.
.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم...
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...
مسخرش رو در آوردن
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
.
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست جانبازه
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست
.
#ادامه_دارد
#شهادت یعنی:
متفاوت به آخر برسیم و گرنه
مرگ پایان همه قصه هاست❤️
اللهم الرزقنا•••🌿
#شهیدانه•°
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @BOYE_PELAK |♡•
به رسم هرشب دقایقی رو با آقای غریب و مهربونمون خلوت می کنیم و باهم زمزمه می کنیم دعای فرج را ...
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
✨اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
✨ وَانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
✨ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
✨ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى
✨ وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِوَالرَّخاَّءِ
✨اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ
✨ اُولِى الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ
✨ وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
✨فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا
✨قَريباًكَلَمْحِ
الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
*يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ*
✨اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ
✨وَانْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِرانِ
✨ يا مَوْلانا يا صاحِب الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨ اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى
✨ السّاعَه السّاعَةَ السّاعَةَ
✨ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ
✨ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ
🔹🔸🔹🔸
👈در آخرالزمان ، برای تشخیص حق از باطل
دائم دعای غریق رابخوانیم تا جزء ریزشی ها نباشیم انشاءا...
دعا این است👇👇
🌟 *« یا اللّهُ یا رحمنُ یا رحیمُ یا مقلبّ القلوب ثَبِّتْ قلبی علیٰ دینِک »*🌟
💚⃟🌿
ڪبوترهاے نامہ رسان
دوشنبہ ها
ازصحن دل ما
تا بقیع و مدینه
عرض ارادت مان را
تقدیم شما می ڪنند!
💚|↫#دوشنبہهایامامحسنے
【 بوے پلاڪ 】
بهشتی بود..
چون بهشتی زندگۍ کرد
و بهشتی از دنیا رفت..
_حاجحسینیکتا_
23.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری| روایت حضرت آیت الله امام خامنه ای (حفظه الله) از جایگاه و خدمات و برجستگی های شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی
#مظلوم_انقلاب
#شهید_بهشتی
【 بوے پلاڪ】
#قسمت_سی_و_دوم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
.
-منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست...جانبازه
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست
.
-بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...
.
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که
میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
.
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا...
.
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه
.
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم
.
-یعنی چی مامان؟!
.
-یعنی اینکه....هیچی...
ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف
نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن
نمیگم مذهبی باشه یا نباشه
ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه
.
.
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بوددلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش
.
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم..
.
نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!
چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم
اروم جلو رفتم
.
-سلام
.
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
.
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
.
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرانمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
.
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
.
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_اسم_نویسنده
••
#إِمامعَلیع:
گُناهى کِہ تُو را پَشیمان کُند،بِهتَر أَز کارِنیکى أَست کِہ تُو را بِہ خُودپَسَندی وا دارَد...
{نَہجُالْبَلاغِہ،حِکمَتِ۴۶}
@BOYE_PELAK
✍امام صادق علیه السلام :
سه چیزند که با وجود آنها ، ضرری
به انسان نمیرسد :
1⃣دعا هنگام اندوه .
2⃣طلب آمرزش هنگام گناه .
3⃣شکر هنگام برخورداری از نعمت
📚 الکافي ، ج ۲ ، ص ۹۵
@BOYE_PELAK
میگفتن۷ تا بدل دارھ
و
نمیشہ خودِ اصلیشو پیدا ڪرد
امآ ۅقتی #شهید شد
مࢪدم دݪشون لڪ زد
ڪه یہ باࢪ فقط یه باࢪ
ڪسے شبیہ شو ببین!!!:)
#حاج_قاسم