این چند وقته از در و دیوار خوردم،
دیگر برای ضربه هایت جا ندارم...
تا گیسوانم را ز دستانت درآرم،
غیر از تحمل، چاره ای اینجا ندارم...
گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد،
خسته شدم،میلی به این دنیا ندارم...
گیرم كه پس دادند هر دو گوشوارم،
گوشی برای گوشواره ها ندارم...
شیرین زبان بودم، صدایم را بریدند؛
آهنگ سابق را به هر آوا ندارم...
در پیش پایم نان و خرما پرت كردند؛
كاری دگر با شام و شامی ها ندارم...
با ضربۀ پا دنده هایم را شكستند،
كی گفته من ارثیه از زهرا ندارم؟...
نشناختم بابا تو را؛ تغییر کردی!
امشب دگر راهی به جز افشا ندارم...
همین که ابیعبدالله تنهایی تو خیمه داشت با خواهر حرف می زد، دید پردهی خیمه کنار رفت، رقیه خانم وارد شد، بابا ! اجازه دارم پهلوت بشینم، بله عزیز دلم، اما شرط داره، باید یه مقدار جلوی من راه بری، رقیه خانم چند قدم راه رفت، ابی عبدالله رو کرد به زینب فرمود: ببین چقدر شبیه مادرم راه میره. تو گوش رقیه موند، شبیه مادر، تو طی این سفر میگفت: بابا دارم شبیه مادرت می شم. یه روز اومد پهلوی عمه نشست، گفت: حالا ببین چقدر شبیه مادرت شدم، ببین قدم خمیده شده...
| حاج آقا مسجد جامعی |