eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروه شربینی،‌ بانویی که به دلیل داشتن حجاب در برابر دیدگان فرزنش شهید شد😭 @montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
مروه شربینی،‌ بانویی که به دلیل داشتن حجاب در برابر دیدگان فرزنش شهید شد😭 #یادش_با_ذکرصلوات @mont
، یک زن مصری و ساکن آلمان در سال 2009 و در جریان دادگاهی در درسدن آلمان کشته شد. شربینی در دادگاه توسط یک آلمانی روس‌تبار به نام آلکس وینز، که قبلا از وی به دلیل توهین شکایت کرده بود کشته شد.  @montazer_shahadat313
بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨ شـآدتریـن رنگ را امـروز به زندگے بزن اندیشـه‌اټ سبز💚 آسـمان دلټ آبے💙 و قلب مهـربانټ طلایی💛 زندگـے زیباسـټ اگـر آن را به زیبایی رنـگ بزنیم😇💕 ✨✨✨✨✨✨ @montazer_shahadat313
روزتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣ @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با یه لیوان آب برگشت و گفت +آقا روح الله! روح الله گفت _جونم دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه: +عه کاش زنگ میزدی روح الله +دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح الله: +سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت _داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم +حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم +خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت +هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم _کار خوبی کرد جوابم رو با لبخند داد و گفت +اونم گفت توخیلی فهمیده ای _چی +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت با شیطنت نگام کرد و گفت: +چیشد مهم شده برات بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم ریحانه درست میگفت خوشمزه بود انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه _گشنم بود +بمیرم الهی سیر شدی _خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش گونه ام رو بوسیدخداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم‌ چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد قرار بود امروز عصر بریم تهران فردا عروسی دخترخالم بود خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت تو فکر عروسی بودم که رسیدیم راننده دم خونه نگه داشت پیاده شدم پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت +بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌ _عه الان +اره بدو دیر میشه یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌ چادرم رو در اوردم کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌ یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش،کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رومبل جلو تلویزیون خوابیده بود فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه‌ +دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟ با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم. رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین. قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون. مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد. نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم. من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود. همه خونه ی خاله جمع بودن. مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه. من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم. دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو. موهام رو باز کردم و شونه کشیدم. موهام تقریبا تا روی بازوم بود دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه. ____ آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره‌ روشو با تافت فیکس کردم یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی. دوباره برگشتم تو اتاق . یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم. خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد‌. رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست. با ذوق جواب دادم و گفتم: _ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه خوبی خوشی سلامتی +سلام فاطمه جون صدای گرفتش باعث شد نگران شم‌ که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت _ریحانه چیشده؟ چیزی نگفت _باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟ +از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه _کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟ +محمد صدای هق هقش بلند شد استرسش به منم منتقل شده بود با عصبانیت گفتم: _ریحانهه حرف بزنن سکته کردم +رفته بود مرز ماموریت یهو دلم ریخت ،یعنی! +یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟ با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟ +گفتی تهرانی اره؟ _آره تهرانم +میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم _این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه تماس رو قطع کردم دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟ اون شب عروسی زهرمارم شد هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بود بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود قرار شد تا فرداش بمونیم تهران شب رو به سختی گذروندم آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل چندتا سرباز کنار در بودن سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا داشتم پله هارو بالا میرفتم که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن محسن هم همون لباس تنش بود به مامانم گفتم: _عه مامان این پسره رفیق محمده رفتیم سمتش با دیدن من حرفش رو قطع کرد چند ثانیه مات موند که گفتم: _سلام +علیکم السلام بفرمایید؟ _میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم شما نمیدونین کجان حالشون چطوره؟ محسن با تعجب بهم نگاه میکرد اخم کرد و گفت +شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم: خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش +خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم. _الان ایشون کجان؟چیشده مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: +بیمارستان وحشت زده پرسیدم +بیمارستان چرا +تیر خورده لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گف +کدوم بیمارستان +بیمارستان سپاه دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت همراهش رفتم نشستیم تو ماشین پشت ماشین محسن حرکت کردیم به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید پله هارو گذروندیم محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود فقط یه سری صدا میشنیدم +حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمترشد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاترکشید تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گف +بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان رفتم جلو تر وگفتم _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد گفت +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شماخطاب کرده بود شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامانم دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت +میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقامحمدباشماست حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه گفت +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید آروم گفتم _چشم که دوباره لبخندزد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت +ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد: +نبایداینجوری بشینی بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت: +اها درست شدحالا تکیه بده. محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه. برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم‌میخواست گریه کنم حواسم و جمع میکردم‌اینطوری بود جمع نمیکردم چی میشد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده . بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم: +بازم ممنونم ازتون برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم: _خواهش میکنم از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی محمد: تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم. همه ی بند بند وجودم دردآلود بود. حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن .... لیاقت ک نداشتم واسه شهادت ولی خب .... خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد. صورتم جمع شده بود از درد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد. دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت: +عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو جملش تموم نشد که طاها اومد تو و پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن. حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه..... تقریبا شیش هفت نفری بودن‌. حسام اومد نزدیکم و : +عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟ چیشدی تو پسر؟؟؟ یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم. دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن. کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها. طاها هم همه رو چپوند تو یخچال. بچه ها حرف میزدن و میخندیدن. تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت. داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد! با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم‌ و اروم گفتم: +چیه؟کشتیات غرق شده؟ شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت: +محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا _کدوم؟ +همون دیگه با تعجب گفتم _چرا؟ +من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای داد زد گف ریحانه منو فرستاده چیکارش کنم؟ بگم بیاد تو؟ ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم. خودمو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم _ایرادی نداره نترس حالا. تنهاس؟ +نه با مامانشه. _خب بگو بیان تو زشته دیگه! +ولی حاجی.... _ولی نداره ک دوست ابجیمه. حالا هم چیزی نشده که. ما میتونیم راهشون ندیم؟ فقط محسن جان +جانم داداش _این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم. +چشم. بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در. بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف میزدن و میخندیدن. به سختی خودمو کشیدم بالاتر . درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم. برا همین خیلی اذیت میشدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد. پشت سرشم خودش. خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد! با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون. خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم. با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم: _چه خبرتونه؟ با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن. یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم‌ و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق. جمعیت کم شده بود‌. حالا فاطمه رو میدیدم. چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید. مامانش نزدیک تخت شد. محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد: +بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم _تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون.... میفهمید یه چیزی شده نگران میشد. الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه... یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم.... سرفم گرفت. نمیتونستم سرفه کنم حالم بدتر از قبل شد. چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
نمادهای شیطان پرستی↓ 🤘 نماد عمومی شیطان پرستان 🖕 نماد ضد فرهنگی 👁 نماد یک چشم شیطان پرستی 👩‍👩‍👦👩‍👩‍👧👩‍👩‍👧‍👦👩‍👩‍👧‍👧👩‍👩‍👦‍👦 هم جنس گرایی زنان 👨‍👨‍👦👨‍👨‍👧👨‍👨‍👧‍👦👨‍👨‍👦‍👦👨‍👨‍👧‍👧 هم جنس گرایی مردان ☯♋ نمونه ای از اعداد 6 و9 ♍ کلمه "الله" که وارونه شده ♉➰♈ نمایی متشابه به بز شیطان پرستی ☣ 3 بز ➿2 بز ✝☦ ☮صلیب 🙏 نماد عبادت بودا 👐 🙌 برعکس کردن حالت قنوت مسلمانان؛ (به انگشتان شصت خود هنگام قنوت توجه کنید) 🗽 مجسمه آزادی 🕍 عبادتگاه صهیونیسم 🕎 آرم سازمان موساد صهیونیسم 🔯✡نشان صهیونیسم 🏳‍🌈🌈 نماد همنجنس بازی و همنجنس باز ها 🕍معبد شیطان ♏️♍️♌️♋️♉️ نماد های دیگر شیطان 🔱 نماد سلاح شیطان یا همان سر نیزه شیطان 👹👿👺 صورتک شیطان 🙌 توهین به قنوت مسلمین 👁چشم شیطان سعی شود از این علامت و نشانه ها استفاده نشود... مسلمانان بیدار باشید @montazer_shahadat313
🌹... ✍🏻اخلاص شهید حاج قاسم سلیمانی در همه‌ی کارهایی که انجام می‌داد باعث شد خداوند به او چنین عزت و محبوبیتی عنایت کند. هیچ وقت اجازه نمی‌داد از او تعریف کنند و در مجلسی که دعوتش می‌کردند اگر در آنجا عکسش نصب شده بود می‌فرمود: اگر میخواهید من صحبت کنم عکس من را بردارید. اللهم عجل لولیک الفرج @montazer_shahadat313
We swear by Qasem Soleimani's blood that we surely convert "the deal of the century" to "the trial of the century". ما به خون قاسم سلیمانی قسم می خوریم که مطمئنا معامله قرن را به محاکمه قرن تبدیل می کنیم. [ اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج ] ♥️🌿 @montazer_shahadat313
👇👇👇 چهل شب مانده تا 72 غروب . . . . 💔میشود 40 زیارت عاشورا خواند میشود 40 سوره ی فجر خواند 💔میشود 40روز مراقبت کرد میشود 40 نماز اول وقت خواند 💔میشود 40 نفر را عاشورایی نمود میشود 40 نغمه ی انتظار سر داد 💔میشود 40 روز به احترام ارباب آب خنک نخورد میشود 40 روز به احترام گرسنگی کودکان سیر نخورد . . . . . و میشود مانند گذشته نیز گذراند و تنها @montazer_shahadat313
🔹تمام ختم بہ خیر مے‌شود اگر سایہ ای از خلوصتان بر اعمالم افتد.. -◙↨↨◙-    @montazer_shahadat313
خاطره سردار سلیمانی از آخرین دیدار با شهید همدانی پیش از شهادت🌹 فرمانده نیروی قدس سپاه: آخرین لحظه‌ای که شهید همدانی را دیدم، چند ساعت پیش از شهادتش بود. یک حالت جوانی در او دیدم.😊 او انسان صبوری بود و اهل شلوغ کاری به تعبیر ما نبود.🤔 بعدا متوجه شدم از چند روز قبل، از شهادتش مطمئن بود.❤️ در لحظه آخر خیلی بشاش بود و با خنده به من گفت بیا یک عکس بگیریم شاید آخرین عکس من باشد.☝️ وقتی این حرف را زد این شعر به ذهنم آمد «رقص و جولان بر سر میدان کنند،🌹 رقص اندر خون خود مردان کنند🌹 چون رهند از دست خود دستی زنند، 🌹 چون جهند از نقص خود رقصی کنند🌹». @montazer_shahadat313
✍می‌خواستند تسبیحش را بگیرند. خندید؛ گفت: آدم که در میدان جنگ تفنگش را به دیگری نمی‌دهد. چند ساعت بعد، از طرف حاجی برامون انگشتر آوردن. @montazer_shahadat313
•• بعد از قطع شدنِ دستآن حآج‌قاسمـ♥️ ملت جهان از دست دادن بہ یکدیگر محروم مانده‌اند..🙂🍃 @montazer_shahadat313