eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
💞ماييم و✨ سينه ای‌ که در آن ✨ ماجرای ...✨ @montazer_shahadat313
بیو🔗🌸 ❥ᴋɴᴏᴡ ʏᴏᴜʀsᴇʟғ , ᴋɴᴏᴡ ʏᴏᴜʀ ᴡᴏʀᴛʜ𖦹 خودتو بشناس ، ارزش خودتو بدون..🌵 💚|| @montazer_shahadat313
بیو🍂 من هَمیشِه برندَم ..!✨ 💜|| @montazer_shahadat313
🤔 🔻جزئیات تازه از پرونده جاسوس سیا و موساد/ از ظاهرسازی با ریش و تسبیح تا استعمال ماری جوآنا و مشروبات الکلی! 🔸براساس تازه ترین اطلاعات به دست آمده محمود موسوی مجد جاسوس متصل به دو شبکه سیا و موساد، در قبال دریافت پول اقدام به جاسوسی می کرده است. 🔹بیستم خرداد امسال بود که غلامحسین اسماعیلی سخنگوی دستگاه قضا در بخشی از نشست خبری خود، اعلام کرد اخیرا فردی به نام سید محمود موسوی مجد فرزند سیدکاظم که هم به سرویس موساد و هم به سرویس سیا وصل شده بود و در قبال اخذ دلار‌های آمریکایی، در حوزه‌های مختلف امنیتی اطلاعاتی را جمع آوری و در اختیار سرویس بیگانه قرار داده بود. یکی از اتهامات این فرد اعلام محل تردد و اسکان سردار شهید سلیمانی و برخی فرماندهان نظامی در ادوار مختلف به سرویس‌های جاسوسی سیا و موساد بود که با حکم دادگاه انقلاب اسلامی به اعدام محکوم شد. 🔹همان زمان قوه قضاییه در تشریح بخشی از پرونده قضایی وی زمان بازداشت جاسوس مورد اشاره را هجدهم مهرماه ۹۷ اعلام کرد که از ابتدای بازداشت تاکنون آزاد نشده است. 🔹همچنین مشخص شد تمام مراحل قضایی پرونده جاسوس سیا و موساد مدت‌ها قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی انجام شده است و پرونده وی ارتباطی با اقدام تروریستی دولت امریکا در به شهادت رساندن فرمانده سپاه قدس ندارد. 🔹بلافاصله پس از اعلام خبر تأیید حکم اعدام موسوی شایعاتی درباره پرونده این فرد مطرح شد که در یکی از شایعات منتشره از سوی یکی از رسانه‌های ال سعود موسوی مجد فردی مرتبط با یکی از اماکن مقدسه معرفی شده است این در حالی است که جاسوس سرویس‌های جاسوسی سیا و موساد، هیچ ارتباطی با اماکن مقدسه نداشته است. 🔹همچنین بر‌خلاف آنچه در برخی رسانه‌ها گمانه‌زنی می‌شد، وی نظامی یا پاسدار نبوده است و همچنین جزو نیروهای بسیجی که به‌صورت داوطلب عازم سوریه می‌شدند هم نیست بلکه خانواده او پیش از انقلاب از ایران خارج شده‌اند و موسوی مجد بزرگ‌شده کشور سوریه است. 🔹وی در سوریه با برخی مستشاران ایرانی ارتباط می‌گیرد و به‌عنوان مترجم مشغول به کار می‌شود و اطلاعاتی را که از این طریق به‌دست می‌آورد به سرویس اطلاعاتی اسرائیل و آمریکا می‌فروخت. او در قبال این اطلاعات حقوق ماهانه از این سرویس‌ها دریافت می‌کره است. عکس ها و فیلمهای بدست آمده از وی نشان می دهد وی بر خلاف ویژگی های ظاهری خود که چهره ای مذهبی از خود به نمایش می گذاشته است به شدت گرایش به ماری جوآنا و مشروبات الکلی داشته است و عمده وقت خود را در کاباره های لبنان صرف می کرده است. 🔹وی در اعترافات خود میل به زندگی لاکچری و (عیاشی) را عامل اصلی ارتباط با شبکه های جاسوسی بیان کرده است./ فارس @montazer_shahadat313
#پروف_مذهبی💗🌸 @montazer_shahadat313
⇖خــریدش ڪہ تمام شد،🛍 برا پرداخت رفت پشت صندوق.💵 °صندوق دار یک خانم بی حجاب👩🏻‍💼 واصالتاً عرب بود.. نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت.. وگفٺ: •ما اینجا تو فرانسـہ... •خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم...😠 •این نقابے که تو روی صوتت داری... •یکی از همین مشکلاتہ...✖️ •ما اینجا اومدیم برا زندگے و ڪار... •اگه می خوای دینت رو نمایش بدی... •یا روبنده به صورتت بزنی... •برو به کشور خودت... •وهرجور می خوای زندگی کن...!! خانم محجبــه🧕🏻روبنده را از چهــره برداشٺــ ... °صندوق دار از دیدن چهره اروپایی °وچشمــان رنگی او جا خورده بود..😳 ✓گفٺ''من فرانسوی هستمـ ..☺️ ✓این دیــن من اسٺ.. ✓اینجا هم وطنم.. ⋆شمــا دینتان را فروختــید و ما آن را خریــدیمــ...⋆ @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود! صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود. سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم. دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود. همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود. حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود. تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود. بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه. انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم. ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن. چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!! دیگه چیزی نفهمیدم. بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم. لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم محمد شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم. حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود . نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم . فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود . نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود. از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم . به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه. همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود. همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده. نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم. حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت : ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم ! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد. بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم . دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه! دستم و به سردی گرفت. شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم. چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد. ایفون رو برداشتم _جانم بابا +مهمون هامون اومدن به مامان بگو . بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم. دهنم از استرس خشک شده بود. آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت! چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت +خببب؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم _اومدن مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت. تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن. بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود. حس خیلی عجیبی بود. دلم‌میخواست زودتر ببینمش ! خیلی دلم براش تنگ شده بود. رو صندلی نشستم و منتظر موندم. صداها نزدیک تر شد. صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم. میخواستم زودتر پیششون برم. صدای محمد نمیومد. یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه. +چایی نریختی؟ _بابا تازه اومدن که!! رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود +آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز. آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد. +بیا برو سلام کن یه گوشه بشین. ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟! به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره‌ با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد. به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم. محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود. سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم‌. یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود. از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم. به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود. با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید. بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد . شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم‌ . انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد. بهم نزدیک شد! تو فاصله یه متری باهام ایستاد. دست گذاشت تو موهاش و گفت +تبریک میگم!!! از جلوم رد شد و کنار محمد نشست خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره. اصلا این اینجا چیکار میکرد؟ تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد چقدر من بدبختم با اشاره ی مامان روی مبل‌ روبه روی ریحانه نشستم یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت دلیل رفتارش و نمیدونستم. تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید. جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت +عه!!!اینم موهاش مث منه که!!! خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که... باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت. یه مشت نگاه رو سرم ریخت . چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم. سنگینی این نگاها آزارم میداد. سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن. دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده. پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه! سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم‌. بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن. چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم‌ . بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت. صداهاشون تو سرم اکو میشد. انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش. یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد. مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد. آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم. مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟! یه نفس عمیق کشیدم‌ .چاییم و رو میز گذاشتم. باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت. دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه. یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت +خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت +خیلی خوش اومدی پسرم مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما با مامانم خداحافظی کرد. تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت و کم‌میکردی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
mousighi_matn_04.mp3
2.57M
لطـفاایݩوگوش ڪݩیـد..♥️
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
محفلمون رو اغاز میکنیم
سلام سلام رفقا امیدوارم حالتون خوب باشه🌷
میخواستم دورهمی امروز رو بایه سوال شروع کنم که شاید برای بیشتر بچه بسیجی ها پیش اومده باشه...
دیشب که داشتم اخبار 20:30 میدیدم مصاحبه هایی پخش میشد که خبرنگاران از مردم گرفته بودن...
سوال های خبر نگاران مهم نیست😁 اما جواب های مردم ذهن من رو درگیر کرد...
همه میگفتن ما شرمنده مدافعان سلامت(پرستاران) هستیم واقعا اونا جونشون رو به خاطر ما دارن میدن یا مثلا میگفتن ما اگه بریم بیرون ماسک نزنیم واقعا خجالت میکشیم
خب سوال من اینه مگه شهدای مدافع سلامت با شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس فرق دارن!!؟؟ هردوی این شهدا به خاطر حفاظت از جان مردم جان خودشون رو فدا کردن تا ما راحت باشیم...
خب وقتی خانمی یا اقایی میگه من از پرستارا خجالت میکشم چرا از شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس خجالت نمیکشن!! ؟؟؟
به نظر من ماسک های امروزی حکم چادر داره... البته اشتباه نشه ارزش چادر خیلی بالاتره... اما من اینو میگم که... اگه توی جامعه الان مردم از پرستارا خجالت میکشن و ماسک میزنن😷 از شهدا خجالت بکشن و حجابشون رو رعایت کنن...
ما نمیگیم الا و بلا چادر نه
اما خودتون یکم فکر کنین...
ببینید وقتی چادر میپوشین چقدر احساس با ارزش بودن میکنین😍 احساس غرور☺️ احساس افتخار🌷
و از همه مهم تر... احساس اینکه تو وارث چادر خاکی مادرمون فاطمه زهرا (س) هستی🌸🌷
منم یه دخترم میدونم چقدر حس خوبیه وقتی همه ازت تعریف کنن😍 خوشگل باشی و خیلی چیزای دیگه... ولی به اینم فکر کن که خوشگلیت رو فقط بزاری واسه یه نفر اونم همسرت نه هر مردی که توی خیابونه
شاید تو منظوریی نداشته باشیاااا اما بقیه که نمیدونن تو واسه دل خودت ارایش میکنی و تیپ میزنی