eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
260 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
^~^ 🧚‍♀✨ ماسک برای : ⟬شفافیت پوست، آبرسانی، ضد جوش⟭ 💕🍃 -------------------------------- - یک یا دو عدد خیارِ رنده شده🥒 - یک یا دو عدد شیب زمینیِ رنده شده 🥔 - یک قاشق عسل 🍯 •• آب خیار رنده شده و سیب زمینی رنده شده رو باهم مخلوط میکنیم و عسل رو هم بهش اضافه میکنیم و در یک ظرف هم میزنیم🥣 •• میتونید هفته ایی دو بار از این ماسک استفاده کنید♥️ 💜|| @montazer_shahadat313
فرمایش فرماندهی معظم کل قوا پس از رویت گزارش سردار باقرزاده از تشییع و تدفین شهید نسیم افغانی رحمت و سلام خدا بر شهید عزیز فرمایش رهبر معظم انقلاب ، طی نامه از جانب دفتر معظم له به کمیته جستجوی مفقودین ابلاغ گردید. @montazer_shahadat313
📌کنترل چشمت رو داری؟ ✅چشم تو لیاقتش خیلی بیشتر از این چیزاست که فکر میکنی ‼️با چشمی که قراره نعمت‌های خدا رو ببینه گناه نمیکنن... ‼️با چشمی که نگاه به قرآن میکنه گناه نمیکنن... ‼️با چشمی که به پدر و مادر نگاه میکنه گناه نمیکنن... ‼️با چشمی که زیارت عاشورا میخونه گناه نمیکنن... مراقبش باش که کجا میره📱💻🚫 🕊 /ʝסíꪀ➘ @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 قدیم‌بُویِ " ایمان "میدادیم... الان ایمانمان بُو میدهد! قدیم‌ دنبال "گُمنامی" بودیم... الان مُواظبیم ناممان گُم نشود! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم. در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو. رو تختش دراز کشیده بود. کنارش نشستم چشم هاش و باز کرد و +چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودم و کنترل کنم _بابا جان! +بله؟ _چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ +گفتم‌که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه. این دفعه باید حرف های منو میشنید _خب؟ +خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. _بابا! +باز چیه؟ _واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟ چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟ +فکر نکردم مطمئن بودم _بابا!این چه کاریه که شما کردین! چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟ بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟ +آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ _ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟ بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! +اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ _بابا +بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون. فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم. دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه! خدا خواست شما نمیخواین! خدایا خودت به ما صبر بده. به محمد کمک کن.بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه! رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه! خدایا همه چیز و به خودت میسپرم‌. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد. گوشی و برداشتم ریحانه بود _الو سلام! +به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد. یعنی میشه..! _چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ +هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون _بیرون؟کجا؟ +چه میدونم بریم دریا؟ _تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه +کجا مثلا؟ _کافه ای پارکی جایی +خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ _اره بریم +تو با کی میای؟ _تنها میام +اها باشه پس میبینمت عزیزم _اوهوم حتما. +فعلا _خداحافظ تلفن و قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود. رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم. اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم. تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردم و تهش و بستم. یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرم‌کردم. یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم. از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید. یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون زودتر از ریحانه رسیده بودم. روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد. چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش. یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود. میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه. اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدم و رفتم طرفش. دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و _چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد _زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت _گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد +مامانم و گم کردم به زور فهمیدم چی گفت. دستش و محکم فشردم و _بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود. از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش. دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. _چند سالته؟ +شیش _اسم قشنگت چیه؟ +مهسا _به به.اسم منم فاطمه اس +خاله!! اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم _به من گفتی خاله؟ +اره خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. _جانم؟ +تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدم +نه! من خودم بچم پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود. گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و _تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد. همینجور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب @montazer_shahadat313
یامهدی: ♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش _زیارتت قبول باشه خانوم خانوما! +ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون. میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم. برگشت سمت بچه +این کیه؟فامیلتونه؟ _نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه. +اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟ _یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی. +اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم. دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت. مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم. مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود. ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد. بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟ کلی سوال تو ذهنم بود. بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم. کنار ریحانه رو نیمکت نشست. منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره. وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود. ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید. محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود! ریحانه محکم رو بازوم زد. +اه حواست کجاست فاطمه _چی؟چیشد؟ محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد +میگم من میرم یه دوری بزنم _باشه منم میام +بیا،من میگم خل شدی،میگی نه! محمد گفت +اگه امکان داره شما بمونید. خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم ریحانه خندیدو رفت. نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت +خوبید ان شالله؟ دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم _ممنون. یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن. با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره. +این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم ‌نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم‌ اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست... بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم _ببخشید بفرمایین +قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ... امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم +شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ... کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام، اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنید‌چطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟ بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم. محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم . ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلم‌نمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید من‌اونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم. از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم: چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟ سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت : عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟ فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم. اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم... آروم یه باشه ای
گفتم. ل بخند زد و گفت :برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت. نگام چرخید به طرف ریحانه.نشسته بود روی تاب وآروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد.یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود. با دیدنش تواون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف، نگاه کرد.پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد.متوجه سوتیم شدم وتو دلم به خودم فحش دادم.بی اراده گفتم :ببخشید و سرم و پایین گرفتم. چیزی نگفت وبه طرف ریحانه رفت. اه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت و پشیمون میکنی.با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن ریحانه نشست کنارم‌و روبه محمد که ایستاده بودگفت :شکارتون کردم داداش. الان رسانه ای میشین. محمد خندید و گفت :باشه گوشیش و از دست ریحانه گرفت. یخورده که گذشت ریحانه گفت :اه حوصله ام سر رفت.محمد برو یچیزی بخر بخوریم. محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت :چی بخرم؟ ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت: بستنییی محمد خندید و رفت ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین .همینطوریی رفت ناخوداگاه گفتم :بی ادب خودت باید میگفتی ریحانه اول با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت :اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام .هیچی دیگه کارم در اومد .از این به بعد (تو)به این داداشم بگم منو میکشی . حرفش حس خوبی بهم داد.منم خندیدم. گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم.یکی از همکلاسی های دانشگاه بود.ترسیدم‌محمد بیاد .از ریحانه عذر خواهی کردم و ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادم و جواب دادم ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفش و تموم نمیکرد. کلافه چشمم و بستم و منتظر موندم حرفش تموم شه.q +راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود دکتر گفت فقط شما نمره کامل وگرفتید تبریک میگم. دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم : ممنونم آقای رسولی .ببخشید من باید برم . +چشم ببخشید مزاحم شدم. بازم دستتون درد نکنه خداحافظ. _خواهش میکنم،خدانگهدار سرم تو گوشی بود.به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد .رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم .با ترس نگاهم افتادبه بستنی قیفی تو دستش.گرفتش سمتم استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم :از کی اینجایید ؟ با تعجب نگام کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد.تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم.به بستنی نگاه کرد و گفت :آب شد بگیرید لطفا. با دست های لرزون بستنی وارزش گرفتم برگشت که بره.نمیخواستم بخاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه. واس همین پشت سرش رفتم.قدم هاش و بلند برمیداشت،منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم .از ترس دستپاچه شده بودم وهی به علیرضا(رسولی) لعنت می فرستادم صداش زدم :آقا محمد خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتم واتفاقی که نبایدمیافتاد افتاد. 🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شهیدی در قلب ما 🔻مصاحبه علیرضا پناهیان درباره بازگشت پیکر شهید «نسیم افغانی» @montazer_shahadat313
•﷽• سه کار است که شیعه باید هر روز آنها را انجام دهد: خواندن دعای عهد، دعای ‌فرج و سه بار قرائت سوره توحید و هدیه آنها به محضر امام زمان(عج)! (ره)🌱 🌙| @montazer_shahadat313
آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتری کربلا، اربعین حسینی...💔 💔|| @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣برخی از مردم فکر می کنند،اگر در حال اختیار فردی با ظرفی داخل مشت وضو گیرنده آب بریزد،وضوی او را باطل می سازد؛بلکه فقط چنین کاری برای وضو گیرنده مکروه است. 2⃣مسئله: یکی از شرایط وضو این است که شستن صورت و دست ها و مسح سر و پاها را خود انسان انجام دهد؛و اگر دیگری او را وضو دهد و یا در رساندن آب به صورت و دست ها و مسح سر و پا ها به او کمک نماید وضویش باطل است. 1⃣ .توضیح المسائل مراجع ج 1 ص 185 2⃣ .همان و ص 167 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آرامش نسیم جان‌فزا در حریم رضوی 🌷پیکر مطهر شهید نسیم افغانی در حرم منور امام رضا(ع) آرام گرفت. 🌺 @montazer_shahadat313
🌸🌱 📌بندگان مؤمن هنگامى كه نماز مى خوانند ساييدن گونه ها به خاك نشانه تواضع و گزاردن اعضاى شريف بر زمين، دليل كوچكى و اظهار حقارت آنهاست. 📚نهج‌البلاغه خطبه ۲۳۴ /ʝסíꪀ➘ @montazer_shahadat313
الصلاة علی العاشقی🙃😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـ❤️ـو را قسم ... به صبوری قلب منتظران عزیـ❤️ـز فاطمـ❤️ـه ... برگرد سوی کنعانت @montazer_shahadat313
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🔸 🔸 ✨بسمـ الله الرحمنـ الرحیمـ✨ 🌸 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ 🌸 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. 🌸 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ . 🌸 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. 🌸 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه 🌸ِ اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. 🌸 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، 🌸 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ 🌸 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ✨ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸وصیت شهید مرتضی جاویدی «نميدانم من چکار کرده ام که شهيد نميشوم شايدقلبم سياه است. خدارحمت کند حاج محمود ستوده را ،وقتي باهم صحبت ميکرديم مي گفتيم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشيم چکار کنيم ؟ واقعاّنمي شود زندگي کرد و به صورت خانواده هاي شهدا نگاه کرد… و اين جاست که ما و جاماندگان از قافله نور بايد بگوييم خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند. @montazer_shahadat313