♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وهشت
°•○●﷽●○•°
_راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن
از شدت خستگی زود خوابم برد
ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه
لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم.
با صدای در از اتاق بیرون رفتمو در و براش باز کردم.
مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم .
دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم.
محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم.
تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد .
هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟
وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم.
به خوبی هاش فکر میکردم.
متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد
به خیابون شلوغی رسیده بودیم.چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن.
سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد.
منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه.
محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید
واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد
چشم هام از تعجب چهار تا شده بود
_تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد
+میدونم
_خب پس چرا اینطوری کردی؟
+درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردمو میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم.
چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت
خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه!
+خب خداروشکر
چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن.
حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم .
سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر.
اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد.
روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟
گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰
+من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون.
پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم.
قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن
_توهم برام دعا کن
نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم.
قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود.
چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام نگه داره.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_ونه
°•○●﷽●○•°
کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم:
خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون
کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه.
چشمام روبستم و میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم.
بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد...
بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه.
بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن.
یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن.
از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست
جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت.
کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خمکرد.
دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن.
دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم.
نشستم کنارش و مثل خودش سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش.
به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها
_از کجا؟
+یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی
خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟
چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟
انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد
چطور یادت نیست واقعا.
با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برامخیلی عجیب بود.
سرم رو گذاشتم رو قبر و گریم گرفت
نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازمخودش من و دعوت کرده بود.
رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم.
کنترل اشک هام برام سخت بود.
رفتیم طرف شیر آب .
سرم و پایین گرفتمو به صورتم آب زدم
با خنده گفت:
_چیشد یهو؟
با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم.
عینکم رو تمیز کرد و داد دستم.
عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدمحرف بزنم و دوباره گریه امبگیره .
سکوتم رو که دید لبخند زد
داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم
فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت:
+میارمت بازم.الان بریمکه مامان اینا منتظر مان.
چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین
نشستم.
+اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت
_محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود
نتونستم چیزی بگم گفت:
_ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!!
_جان
+یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه.
چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد
وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود.
با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان.
کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم.
رفتم سراغ میوه های تو یخچال.
تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم
داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم
چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا.
وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد. از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
+⚠️
.
.
•/• افسردگی ناشی از گناه،
یکی از دستاویزهاۍ خداۍِمهربون
برای برگردوندنِ
بندهها بھ سمت خودشه!(:💚
#هنوزوقتشنشده⁉️
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
@montazer_shahadat313
#شهیدانه ❤️
هروقتمیخواستبرای جوانانیادگاری بنویسد ، می نوشت ؛
منڪانللہڪاناللهله
هرڪهباخداباشدخدابااوست✨
رسمعاشقنیست بایڪدل
دودلبرداشتن ...
#شهیدمحمدابراهیمهمت
@montazer_shahadat313
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!
#بهخودمونبیایم
اللهم عجل لولیک الفرج
@montazer_shahadat313
امام موسی کاظم علیهالسلام همهی زندگی خود را وقف #جهاد_مقدس ساخته بود؛ یعنی:
اولاً تبیین اسلام ناب و تفسیر صحیح قرآن؛
ثانیاً، تبیین مسألهی امامت و حاکمیت سیاسی؛
ثالثاً، تلاش برای تشکیل آن جامعه.
" امام خامنه ای
#ولادت_امام_موسی_کاظم ع مبارک
😍⭐️⭐️👏👏👏
@montazer_shahadat313
🌿•|#تلنگـــرانه
خدا نڪند ڪه حرف زدن و نگاه ڪردن
به نامحرم برایتان عادی شود..!
پناه میبرم به خدا از روزی ڪه گناه،
فرهنگ و عادت مردمم شود...!😔
🥀#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
@montazer_shahadat313
علامه طباطبایے
خیلی قشنگ مےگفتن که:
عادت کنید که عادت نکنید...🙃☺️
@montazer_shahadat313
السَلام علیك یٰاصاحبالزمان❤️
امام زمانم سلام صبحت بخیر اقای من😍☀️
صبح بچهای گل امام زمان هم بخیر باشه الهی😉🌷
امروز سعی کن بهتر باشی وتمام کارهات فقط رضایت الله جان مون برات مهم باشه وبس...💚
@montazer_shahadat313
#وصیتنامه
#شهید_هادی_قربانی_مقدم خطاب به مردم
به دور و بر خود نگاه کنید و بنگرید راه و رسم زندگی چون است؟ چه کسانی در زندگی موفق و چه کسانی ناموفق بودند؟ چه کسانی سعادتمند و چه کسانی شقاوتمند شدند؟
@montazer_shahadat313
✍تمامــ رفیقهاے نابــ ✨خدا✨
سختـــ ترین لحظاتــ زندگی شون رو،
با امداد نماز،
بسلامتــ و عافیتــ سپری ڪردند!
👈راستی ؛
چرا ما نمیتونيم،
از نماز توی لحظه های سخت کمک بگیریم؟🤔🤔🤔
@montazer_shahadat313
♨خدمت به پدر مادر و سایه عرش خدا
♻امام صادق(ع):
هنگامی که حضرت موسی(ع) مشغول مناجات با پروردگارش بود، مردی را دید که در زیر سایه عرش الهی در ناز و نعمت است، عرض کرد: خدایا این کیست که عرش تو بر او سایه افکنده است؟
خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نیکوکار بود و هرگز سخن چینی نمی کرد.
📚بحارالانوار، ج 74، ص 65.
@montazer_shahadat313
حسینیبودن !
بھاسمنیست !
بھرسماست !
رسمحسینیبودن !
یاحسینگفتننیست !
#باحسینبودناست !
باحسینبودن !
فقطشورحسینینیست !
داشتن#شعور هماست !
باشعوربودن !
تنهادرحرفنیست !
در#عمل هماست !
باعملبودن !
فقطدراخلاقورفتارنیست !
در #مبارزه است !
بایدمبارزهڪرد !
باهرچھکھقابلمبارزهاست !
مثلامبارزهبا #نفس ☺️🍃
@montazer_shahadat313
|•.☔️.•|
وقتےمیگیم
خـــــــدا
ڪـنـد
ڪـہ
بـیایـے!
شــایــد
او مےفرماید:
«خـــــدا ڪنــد
ڪہ بخواهید!!»
🔸اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ🔸
#تلنگرانہ🌀•°
#امام_زمانے✨
@montazer_shahadat313
[∞♥️🕊 ]
#راز_شهـآدت✨
«با هم خیلی رفیق بودیم👬
تو عملیات والفجر۸ شهید شد😔
یہ شب بہ خوابم اومد و
دو²تا توصیہ ڪرد↯
۱. گناه نڪنید❌
۲. اگر گناه ڪردید سریع توبہ ڪنید.»😊
#شهید_مصطفی_شعبانی💫
@montazer_shahadat313
*شهیدی که داعش سرش را بـُرید*🖤
*شهید محسن حججی*🌹
تاریخ تولد: ۲۱ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱۸ / ۵ / ۱۳۹۶
محل تولد: اصفهان / نجف آباد
محل شهادت: سوریه
🌹۲۱ تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد🌷 در ۲۱ سالگی لباس دامادی پوشید💐 و ۲۵ سال بیشتر نداشت که پدر شد👶🏻 *اما در ۲۶ سالگی محسنِ قهرمان، مدال نمایندگی شهدا را بر گردن بریدهاش انداخت*🥀پدرش← آخرین بار که به سوریه رفت ۲ روز به اسارت داعش درآمد🥀 *گوسفند نذر کردیم داعش او را شهید کند و بیش از این شکنجه نشود چون میدانستیم دارند او را شکنجه میکنند*🖤🥀ما او را به حضرت زهرا سپردیم🌷 *همیشه میگفت من میخواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد*🕊️ از پیکر فرزندم *فقط یک پا و قسمتی از بدنش را لمس کرد*🥀🖤 مادرش← *انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا»*🌷گفتم: «مامان این رو دستت نکن🥀 *این داعشیها کینه زیادی از حضرت زهرا (س) دارند اگر دستشون بیفتی تمام عقدههاشون رو سرت خالی میکنن*🥀گفت پس میخوام حرصشان را دربیاورم.» محسن را که شهید و عکسهای سرش را که منتشر کردند🥀 *انگشتری دستش نبود🥀داعشیها آن را درآورده بودند»*🥀در نتیجه *او عباس وار جنگید💫 زینب گونه اسیر شد🖤 و در تاریخ ۱۸ مرداد ۹۶ ،حسین وار سرش بریده*🥀🖤 و شهید شد🕊️🕋
*پاسدار شهید محسن حججی*
*شادی روحش صلوات*
@montazer_shahadat313
#شهدا با معرفتند!
حاضرند تاجان بدهند
تاتوجان بگیری...🍃
#شهدا رفیق بازند!
باور کن ،
آنها نیکو رفیقانی برای
ما #راهگمکردهها هستند ..🕊
رفیقشهید رفیقش راشهید میکند :)
#شهید_حاجمهدینوروزی..🌿
@montazer_shahadat313
•﷽•
کسی باید باشد که دائما ما را میزان کند؛
و همه ما نیاز به استاد داریم...!
#آیت_الله_مجتهدی(ره)🌱
🌙| @montazer_shahadat313
♥🍃
🍃
.
| #ماوراءحیات |
.
.
همسر شهید مےگوید. نیت ڪردم چهل روز
روزه بگیرم و دعاے توسل بخوانم. بعد از
چهل روز هرڪس اومد. جوابم مثبت باشہ!!
.
شب سےو نهم بود یا چهلم بود محمد ابراهیم
اومد خواستگارے . اومده بود بلہ رو بگیره.
گفتم: من مهریہ نمیخوام. خانواده ام رو شما
راضے ڪنید. خیلے راحت گفت: من وقت این
کار ها رو ندارم!!!. از حرفش عصبانے شدم گفتم
:شما که وقت ندارید. چرا میخواید ازدواج
ڪنید؟ گفت : درسته وقت ندارم ولے توکل کہ
دارم.
.
.
| #رسم_شیدایـے |
| #شهداییمـ | #شهید_همت |
.
.
@montazer_shahadat313
.
.
🍃
♥🍃
( - سرباز
ماندن
در
فضای
مجازی
لازم
است.
والسلام🌱:)
#ادمین ساخت
@montazer_shahadat313
.
.
+
.
.
•/• تا حالا شده ↯
هرچے دعا کنے اجابت نشه؟!
جالبه بدونے...
"ڪسی ڪه توفیق #دعــــــا میده
توفیق اجابتم میده ツ...
•
منتها لازمه؛
•| چند بار در بزنے این خانہ را
تا ببینی روے صاحب خانہ را |•
.
.
+
↫ #التماستفڪر✋🏻
-مۍگفت: یاد بگیر
بین نیازها و خواسته هایت
تفـاوت قـائل بـاشی ...🙃🍃
آدم به هر چه دلش می خواهد٬
نیاز ندارد که ...(:
@montazer_shahadat313
#تلنگر
👌 از الان میگیم تا به گردن روضه های سیدالشهدا علیه السلام نندازن...
#حرف حساب
@montazer_shahadat313