♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وچهار
°•○●﷽●○•°
با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود.
محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟
وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن
خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد.
میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه.
____
محمد
نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم.
فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان.
خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه.
به ساعتمنگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم.
دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود.
ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود.
با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم.
مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه.
ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم.
چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره.
ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو.
رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟
ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان
_فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟
+حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم.
_باشه. اومدم
تماس و قطع کردم .
اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم.
نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم.
ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی
روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم.
به دخترم حسادت میکردم. چه زمان
قشنگی به دنیا اومده بود!
ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم.
ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟
_دلم میخواد شبیه مادرش باشه
میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد.
دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت.
سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم.
مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده.
_فاطمه چطوره؟
+خداروشکر خیلی خوبه
جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم:
_فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟
+صبر کن،خبرت میکنم
مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم.
ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟
_این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم.
عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش.
زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم.
زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن.
به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وپنج
°•○●﷽●○•°
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نشست و گفت: قدم نو رسیده مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
گفت: همیشه با وضو به زینب شیر بده.
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.
زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
❤️📚
📚
#عشقینه 🌸🍃
#ناحله 🌺
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورده خودم و بالا کشیدم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نگاهش و ازم برنمی داشت که گفتم: ایندفعه رو باورم نمیشه اگه بگی، خوشگل تر شدی.
بلند خندید. یخورده به مامان اینا نگاه کرد. نگاهشون و که از ما گرفتن محمد خم شد و سرم و بوسید. بغلش کردم که گفت:خدایا شکرت.
نشست پیشم و آروم کنار گوشم گفت: نور چشام قدم نو رسیده ات مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
محمد که کنارم ایستاده بود دستش و گرفت و گفت:جان دلم
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
آروم گفت:عزیزدلم همیشه با وضو به زینب شیر بده.
رو دستم آب ریخت و با کمکش وضو گرفتم.
همه دور مامان جمع شده بودن و حواسشون به زینب بود .محمد گونه ام و بوسید و آروم گفت: دیگه الان بهشت زیر پاته برو حالش و ببر
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.
زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
به قلم 🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
@montazer_shahadat313
.
.
+
.
.
•/• اگه شما اهلِ
معنویتی، دَه برابرِ همه
باید از زندگـیت لـذت
ببـرے...☺️✋
#حاجآقا_پناهیان
.
.
+
↫ #التماستفڪر✋🏻
@montazer_shahadat313
#چالش_ثواٻ🌿✨
#ماهتولدت🎁
فروردین🌈: ترڪیڪگناهبہ مدت یڪروز
اردیبہشت🌳: خوندن زیارت عاشورا
خرداد🌺: 20صلواٺ
تیــر☀️: 20ذڪراستغفار
مرداد🌻: 4دعــاےسلامتۍ امام زمان(عج)
شهریــور🌾: 5آیہ از قرآن+معنۍ
مهر🌤: خوندن دعاےِ توسݪ
آباݩ🍂: ڪمک بہ اعضاے خانواده (حداقلیککار)
آذر☔️: 10صلوات
دے❄️🌨: نگــآه محبت آمیزبہ پدر و مادر
بہمن⛄️: خوندن دعاے زیبای حدیث کساء
اسفنــد☃️🌊: 30ذکـــراستغفآر
#تلنگر
📌لطفا بر روی #بی_تفاوتها کار کنید❗
یعنی افراد به ظاهر #مومنی که اهل مستحبات هستند ولی نه تنها عمل به فریضیتین#امربه_معروف_ونهی_ازمنكر نمی کنند بلکه مانع #آمرین هم میشوند❗
1⃣ پس خواهران بزرگوار، اگر در هر جایی خانم محجبه و هر چه باحجاب تر دیدند و برادران بزرگوار، به آقایون ظاهرالصلاح و مذهبی #تذّکر داده، حتی به اندازه گفتن
🔹خواهرم «امر به معروف» یادت نره
🔸یا برادر «نهی از منکر» کنیدوبروید
2⃣ و در صورت توسعه وقت، ۴ #شرط_وجوب را یادآور شده و ترغیب به تذکر و خصوصا حمایت از آمر و ناهی کنید.
⚠️چرا که گناهکاران، در عملِ باطلشان از یکدیگر حمایت می نمایند❗
و مومنان، بی تفاوت و غالبا منفعل هستند!!🤔
⏪ پس در انجام وظیفه، به نحو احسن و فراگیر بکوشیم.
✍ برگرفته از سخنرانیهای #استاد_علی_تقوی
@montazer_shahadat313
👩🏻ازت خوشم اومده...میخام باهات #دوست شم...
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
💬✍🏻 دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت : خیلی مغروری ازت خوشم میاد. هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد، من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم.😉
👤پسرگفت : شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم ☺️
👩🏻دختره که از حسودی داشت میترکید گفت : خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته...😏😒
👤پسره گفت : نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😇
👩🏻دختره گفت اووووه چه رمانتیک😯 این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده❔
عکسشو داری ببینمش❔☺️
👤پسر گفت : عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین ادم دنیاست.😇
👩🏻دختره شروع کرد به خندیدن😂
ندیده عاشقش شدی؟😏
نکنه اسمشم نمیدونی؟😏🙁
👤پسر سرشو بالا گرفت گفت : آره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم...😊
🌸اسمش مهدی فاطمه است...🌸
❣دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه❣
🔴 #ارتباط_با_نامحرم 👫🚫
@montazer_shahadat313
1409895100.mp3
482.2K
داره میرسه بوی محرم😭🖤
#محرم
@montazer_shahadat313
#حدیث🖇
امامصادق؏مےفرمایند:
علم بازیادآموختن ب دست نمےآید،بلڪہ علم نورۍ است ڪ خداونددرقلب هرڪس ڪ بخواهداوراهدایت ڪندقرارمےدهد..🌻
[📚منیہ المرید،ص67]
@montazer_shahadat313
#سلام_مولای_من 💚
ای قبله گاه من ...
خم ابروی سرکشتـ❤️ـ
دل برده ای ز من ...
دل من مبطلای تـ❤️ـو
سلام حضرت عشـ❤️ـق ....
@montazer_shahadat313