⭕️توجه⭕️ ⭕️توجه⭕️
به ۳۰ نفر از ڪسایی ڪہ عڪس این شهید بزرگوار رو به مدت ۱۰ روز رو پروفایلشون بذارن جایزه نقدے ویژه تعلق میگیره بہ قید قرعہ ــــ ـــ ــــ ـــــ
⭕️ البتہ باید زود بجنبید تا جزو اون ۳۰ اول نفر باشید⭕️
هر ڪس زودتر گذاشت بیاد اطلاع بده
⚫️@mavayeto⚫️
#ختم_صلوات
ختم صلوات امروز بہ نیت:
شهید مجید قربانخانی
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
♡ @zeinabi82 ♡
|جمع صلـوات تلاوت شده:
425
-فکر کن..!
چند.... چفیه خونی شد !؟
تاچادرت..¡ خاکی نشود(: !!!
@montazer_shahadat313
🎇🌿🌹🌿🎇
📒 گذری بر #نهج_البلاغه
💠 و درود خدا بر او فرمود:
👈 ترس با نااميدي، و شرم با محروميت همراه است،
👈 و فرصتها چون ابرها مي گذرند،
👈پس فرصتهاي نيك را غنيمت شماريد.
♨️ #حکمت٢۱
🖤 @montazer_shahadat313
#کلام_بزرگان✨
از #آیتاللهبہجت پرسـیدݩد:
در زندگیماݩ گره افٺاده، یڪ دعاے مشکلگشا بفرماییـد.
فرمودند:
#زیاد و با اعتـقاد کامݪ ، بگـؤیید :
«استغفرالله» خسته نشـوید...🌸🌱
🖤 @montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_دوم (بخش دوم )
.
بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ...
چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدم زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ...
توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت .
لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم : مزاحم نشید لطفا .
_وااایی مامانم اینا ، ترسیدم .
پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد .
نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم .
با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟
پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه .
پسرڪ چاقو را نزدیڪ آورد و ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_دوم (بخش سوم )
.
بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ...
چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدن زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ...
توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت .
لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم : مزاحم نشید لطفا .
_وااایی مامانم اینا ، ترسیدم .
پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد .
نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم .
با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟
پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه .
به سمت صاحب صدا برگشتم با دیدن امیر شوڪه شدم ، ڪه نزدیک پسر شد و یقه اش را گرفت و مشتی حواله اش ڪرد.
چاقو را نزدیڪ پهلویش ڪرد و محڪم فرو ڪرد ، جیغ بلندی ڪشیدم ، ڪه پسر به سمت من آمد عصب رفتم ڪیفم را چنگ زد و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی به امیر انداختم ڪه غرق خون بود ، و در خودش میپیچید ، سرش را بلند ڪرد : شما ڪه چیزیتون نشده !
فقط نگاهش میڪردم به سمتش رفتم : چ.ا چاقو خوردید !
_چیزی نیست .
قصد ڪردم ڪه گوشی ام را بردارم ڪه یادم افتاد تووڪوله ام بودهـ.
هینی ڪشیدم : موبایل دارید .
سرش را به نشانه ے مثبت تکان داد و با دست سالمش گوشی را از جیبش در آورد و به سمتم گرفت .
با دستایی لرزان شماره اورژانس را گرفتم .
بعد از چند بوق جواب دادند ، با صدایی ڪه غرق بغض بود فقط تونستم بگم یه نفر اینجا چاقو خورده و آدرس رو دادم ...
بعد از ۵دقیقه رسیدند و امیر را روی برانڪارد گذاشتند به سمتشان رفتم و سوار شدم ، نگاهی به امیر انداختم و به خودم لعنت می فرستادم ، حالا جواب خانوادشو چی بدم ، ای خدا ...
با چشمانی پف ڪرده به آستین لباسش خیره شدم و گفتم : ح حالتون خوبه .
بی رمق سری تڪان داد و چشمانش را بست ...
به بیمارستان رسیدیم دنبال تخت میرفتم ڪه وارد اتاقی شدن قصد ڪردم وارد شوم ڪه پرستار گفت شما همسرشونین !؟
_نه !
سوالی نگاهم ڪرد ڪه گفتم : مزاحمم شده بودن ایشون اومدن و با هم درگیر شدن .
باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت .
به طرف صندلی رفتم و بغ ڪرده رویش نشستم و اشڪ میریختم حالا چجوری به خانوادش خبر بدم .
ای خـدا ...
بعد از چند دقیقه پرستاری ڪه از من سوال می پرسید به طرف تلفن رفت و شماره ای را گرفت و مشغول صحبت شد .
یڪ ساعتی می شد ڪه منتظر بودم و زیر لب صلوات میفرستادم .
ڪه صدای آشنای ڪسی را شنیدم .
سرم وا برگرداندم با دیدن خاله لیلا و عمو ناصر و احسان و اسما چشمانم گرد شد حالا چی بگم .
خاله لیلا به سمتم آمد و اسما هم پشت سرش زیر لب سلام ڪرد ، ڪه خاله لیلا روبه اسما گفت : برو یه لیوان آب بیار .
اسما قصد ڪرد بلند شود ڪه احسان گفت : شما بشینید خودم میارم .
تشڪر ڪرد بعد از چند لحظه با لیوان آبی برگشت ، لیوان را به سمت خاله گرفت خاله به رویم لبخندی زد و لیوان را به سمتم گرفت : رنگ به رو نداری بخور !
از ڪارش تعجب ڪردم ڪه احسان گفت : چیشدهـ!!؟
نفس عمیقی ڪشیدم و ماجرا را تعریف ڪردم و اشڪ ریختم..
خاله لیلا گونه ام را بوسید و بلند شد ، به طرف اتاق رفت و زیر لب چیزی گفت ..بعد از چند دقیقه اوردنش هنوز بیشهوش بود خاله لیلا باوبغض نگاهش ڪرد .
و بردنش ، دڪتر بیرون آمد عمو ناصر به سمتش رفت ڪه دڪتر ایستاد : حالشون خوبه ، مقاومت بدنشون زیاد بود یڪ ساعت دیگه به هوش میاد .
خاله زیر لب خداروشڪرے گفت اما من هنوز خودمو مقصر میدونستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_دوم (بخش چهارم )
.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱بود حتما تا الان مامان و بابا کلی بهم زنگ زدن ، وای خـداا.
احسان نگاهی به من نی اندازد و نزدیڪم می شود: چیزی شده!؟
بی حوصله می گویم : گوشیمم تو کوله ام بوده می ترسم مامان و بابام نگرانم بشن که شدن.
گوشی اش را از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد : بیا زنگ بزن به عمو بگو .
تشڪر میڪنم شماره بابا را می گیرم ، بعد از چند بوق جواب میدهد.
_الو
با صدایی بغض آلود میگویم : سلام بابا جون همتام .
با صدایی که نگرانی و خشم قاطیش شدست میگوید : سلام کجایی تو دختر ما مردیمو زنده شدیم .
_ببخشید بابا جون میشه بیاید بیمارستان !
_بیمارسـتان برای چی ، چیشدهههه همتا !
_از دانشگاه برمیگشتم یه چند نفر مزاحمم شدن آقاے ارسلانی با اونا درگیر شدن و چاقو خوردن .
پدرم یا حسینی گفت : باشه بابا آروم باش ، آدرسو اسم ام اس کن .
چشمی گفتم و خداحافظی ڪردم .
گوشی را به احسان دادم و تشڪر ڪردم ، نگاهی به عمو ناصر انداختم : من شرمندم واقعا ، ببخشید!
عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : اشڪال نداره دخترم ، هر ڪس دیگم بود این ڪارو میڪرد .
بعدشم امیر ما عادت داره ، یا چاقو میخوره یا تیر .
لبخندی زدم .
پرستار در اتاق را باز ڪرد و لبخندی به خاله لیلا زد و گفت : به هوش اومدن میتونید برید ببینیدشون، فقط
سریعتر ...
خاله لیلا تشڪر ڪرد و به سمت اتاق رفت اسما و عمو و هم پشت سرش رفتند.
_نمیرید تو!؟
نفس عمیقی ڪشیدم : بابا اومد میام .
باشه ای گفت و به طرف اتاق رفت و وارد شد .
نگاهی به راهرو بیمارستان انداختم با دیدن بابا بلند شدم و صدایش ڪردم با دیدن من به سمتم آمد : خوبی!چیزیت نشده !؟
لبخندی میزنم : من خوبم بابا جون .
_ناصر و احسان کجان !؟
با دست به در اتاق اشاره می ڪنم : رفتن داخل .
آهانی می گوید : بیا بریم ماهم .
باشه ای میگویم و همراه بابا وارد اتاق می شوم .
احسان مشغول ور رفتن با امیر بود امیر با دیدن ما قصد ڪرد بلند شود ڪه بابا به طرفش رفت : نه پسرم نمیخواد راحت باش .
بابا پیشانی امیر را بوسید و ازش تشڪر ڪرد .
چادرک را در دستم گرفتم و به طرفشان رفتم : س سلام .
سر به زیر جواب سلاممو داد .
و مشغول احوالپرسی با بابا شدش .
تقه ای به در خورد و پرستاری وارد اتاق شد : مریض باید استراحت ڪنه .
خالع لیلا پیشانی امیر را بوسید و گفت : ما بیرونیم مادر .
امیر لبخند مهربانی زد و گفت : چیزی نیست مادر برین خونه استراحت ڪنید .
قصد میڪنم از اتاق خارج شوم ڪه ناخودآگاه می گویم : ممنونم اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد...
سرش را پایین انداخت : هر ڪسی جای من بود اینڪارو میڪرد .
_به هر حال ممنونم .
و بلافاصله از اتاق خارج شدم بابا مشغول خداحافظی بود نگاهی به صورتم انداخت : بریم.
بی رمق گفتم : بله .
از همه خداحافظی ڪردم و به سمت ماشین بابا حرڪت ڪردم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
.
+
.
.
•/• بـهقولحاجحسینیکتا:
پای آدم جایی میرهکـه دلش رفته!
دلها رو مواظب باشیم
تـا پاها جای بـد نـره :)
.
.
+
↫ #التماستفڪر✋🏻
@montazer_shahadat313
حکمٺ شکست ࢪا ڪھ دࢪیابے
خواهے دید؛
°|طعمــ تلخ آن گواࢪاٺࢪ از طعمــ شیرین پیروزے اسٺ ...|°
#مختاࢪنامہ
#بنکامل
#چہقشنگفࢪمود😌
@montazer_shahadat313
آرامش یعنی:
درمیان صدها مشڪلات وسختی هایی ڪه داری،عین خیالت هم نباشد،لبخند بزنی ، زندگی ڪنی،واین یعنی دلدادگۍ 💚
چون میدانی | 💚خدایی|داری
ڪه هوایت را دارد...:)
@montazer_shahadat313