#شهیدانه_ زیـــ🌱ـبا
مــــن چـــادرم را کـــه مــے پـــوشـــم
فــکـــر نـــکــن از تـــمــام
دخــتـ👸🏻ـــرانـــه هـــایــم
هــمــیــــن وقـــارش را بــلـــدم
نـــه اتــفــاقــا بـــر عـــکـــس
نــ😇ـاز و عـ💎ــشـــوه را خـــوب بــلـــدم!!!!!
تـــو بـــرای مـــن ارزشـــے نـــداری کـــه بـــخــواهــم
ارزشـ💸ـهــایــم
را بـــرایــت صـ❌ـــرف کـــنــم..
مــن بـــرای یـــک غـــریـ🚫ــبــه کـــه تـــنـــها
چــنــد لــحــ🕑ـظــه از کـنــار مـ✋🏻ـن مــیــ🚶🏻♂️ــگــذرد
دخــتـ🧕🏻ــرانـــه هــایــم را خـــرج نمـــے کــنـــم!
مـــن نــیـــازی بـــه نـــگـ👀ــاه هـــای بـــی ارزشـ نـــ👍🏻ـدارمـ
🖤 @montazer_shahadat313
آنان کہ خاك ࢪا بــہ نظࢪ کیمیــــا ڪننــد
حتمــن ڪنیــزاݩ و پیࢪغݪامــانِ زینبنــد...
#میشودڪنیزےاٺشــــامݪحاݪمبشــــود؟¿‴
@montazer_shahadat313
آیتــ الله حق شناس مے فࢪمایند :
"زمانے از آیتــ الله بࢪوجࢪدے پࢪسیدمــ ذڪرے بہ من بفࢪمایید.
فࢪمودند:"
*ذڪࢪ مومن نماز شب اسٺ*
@montazer_shahadat313
🍀امیدوار باش
به آیندهای که خدا زودتر از تو آنجاست
ایمان داشته باش🍀
به خدایی که رحمتش بیپایان است🍀
و اعتماد داشته باش🍀
به بخت نیکی که پس
از صبرت سرخواهد زد......🍀
@montazer_shahadat313
هرچیزی پایانی دارد...✋
سختےها 😫
خوشی ها🤩
آزمایش ها...🙁
ازسختی ها اندوهگین مشو🤪
و به خوشی ها دل مبند.🙂
@montazer_shahadat313
🌸 هرگز نمازت را ترک مکن "
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛ تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلےالله علیه وآله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
مي بخشد.
☘️@montazer_shahadat313
چند روزی است بی قرارم...
دو رکعت نماز در جنت الحسین...
یادش بخیر
دلم یک نماز می خواهد در بین الحرمین
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
@montazer_shahadat313
|🌈✨|
سلاح اصلے
شهامت و غیرت شان بود؛
دشمـن از همین میترسیـد ...‼️
🖤 @montazer_shahadat313
روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم.👌🏻
💛🌹@montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_سوم
.
سه روزے از اون اتفاق می گذشت قرار بود برای عیادت بریم خانه ے عمو ناصـر .
پیراهن بلندی بر تن ڪردم و روسری ام را مدل خاصی بستم .
چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را به پا ڪردم . مامان در حیاط را بست ، برای گرفتن تاڪسی به سر خیابان رفتیم ، سوار تاڪسی شدیم و مامان آدرس را داد .
روبه روے خانه ے ویلایی بزرگی پیادهـ شدیم .
مامان به طرف آیفون رفت و زنگ را زد .
_بله؟
_ترلانم اسما جان .
_بله ، بفرمایید داخل !
و بلافاصله در با تیڪی باز شد ، حیاطی نسبتا بزرگ و دیوار های سرامیڪ شده .
نگاهم ڪشیده شد به خانه ے درختی ڪه بالا قرار داشت یادش بخیر با اسما و فاطمه اونجا بازی می ڪردیم .
لبخندے میزنم ڪه مامان صدایم میڪند : بیا بریم همتا !
نگاهم را از خانه ے درختی میگیرم و به سمت پله های خانه میرویم ، با رسیدن ما در خانه باز می شود و لیلا خانم در چارچوب دَر نمایان می شود ، مادرم به سمتش میرود : سلام لیلا جان ، خوبی ، با زحمتای ما .
لیلا گونه اش را می بوسد : قربونت بشم ، اختیار داری ترلان جان شما همیشه مراحمین .
لبخندی میزنم و به سمت لیلا می روم و سلام میڪنم ، مادرانه در آغوشم میڪشد و گونه ام را می بوسد و جواب سلامم را می دهـد و تعارف میڪند تا وارد خانه شویم .
ڪفش هایم را در می آورم و پشت مامان وارد خانه می شوم ، معلومه وضع مالیه خوبی دارن ...
خانه اے نسبتا بزرگ و با ڪاغذ دیواری های شیری رنگ و مبل های ڪرمی .
سمت راست دیوار ساعت دیواری بزرگی قرار دارد .
_بفرمایید.
لبخندی به صورت لیلا میزنم و دنبالش راه می افتم .
خاله تقه اے به در میزند و در را باز میڪند .
با دیدن چهره ے خندون امیر دلم یڪ جوری میشود .
_مہمون نمیخوای پسرم !؟
امیر لبخندی به مادرم میزند : بفرمایید .
وارد اتاق میشوم و سربه زیر سلام میڪنم.
نگاهم ڪشیده می شود به یڪ خانمی ڪه ڪنار تخت امیر نشسته است و لبخند میزند .
_ایشون عمه ے امیر !
مادرم به سمتش می رود و روبوسی میڪند من هم از دور سر تڪان میدهم .
مامان روی تخت مینشیند امیر قصد میڪند بنشیند ڪه مامان می گوید : راحت باش .
اما امیر باسختی روی تخت مینشیند .
_خوبی پسرم ، هم اومدم عیادت هم اومدم تشڪر ڪنم ازت ، شما نبودی معلوم نبود چه بلایی سر دختر من میومد .
امیر عرق پیشانی اش را پاڪ ڪرد و گفت : اختیار دارید ، هر ڪس دیگه ایم جای من بود همین ڪارو میڪرد .
_به به پس شما همون دخترے هستی ڪه امیر آقای ما بخاطرش چاقو خورده !
خون در صورتم میدود و گونه هایم رنگ شرم میگیرند .
نگاهی به چهره ے امیر می اندازم ڪه بدتر از من است و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪند و روبه عمه میگوید : این چه حرفیه عمه جان ، هرڪس جای منم بود همینڪارو انجام میداد .
عمه قصد ڪرد جواب دهد ڪه خاله لیلا لبخند به لب شربت را تعارف ڪرد ، باوصدایی ڪه خجالت و اعصبانیت توش موج میزند گفتم : میل ندارم .
_چرا عزیزدلم ، یادمه از بچگی عاشق شربت بودی ، بردار تعارف نڪن ...
دستم را دراز میڪنم و لیوان شربت را برمیدارم و تشڪر میڪنم .
به سمت مادرم می رود و تعارف میڪند و همانجا مینشیند .
_چخبر همتا جان !؟
سرم را بلند میڪنم : سلامتی رهـبر .
لبخندی به رویم می زند و مشغول صحبت با مادرم می شود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_چهارم (بخش دوم )
.
آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خارج شدم ، نفس عمیقی ڪشیدم نگاهم ڪشیده شد به دنیا ڪه گوشه اے نشسته بود و چهره اش گرفته بود ، قلبم مچاله شد هیچ وقت دوست نداشتم ناراحتیه ڪسی رو ببینم ، یادمه وقتی با فاطمه دعوا می ڪردم اون میشست گریه می ڪرد با هر اشڪش داغون می شدم حتی اگر تقصیر منم نبودش ازش عذرخواهی می ڪردم و گونه اش را می بوسیدم .
به سمت دنیا رفتم و ڪنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم : دنیام خوبی!؟
لبخند مصنوعی زد : خوب میشه .
ڪمی نگاهش ڪردم متوجه شدم ڪه دلش گرفته و قلبش شڪسته .
اینجا نمیشد باهاش صحبت ڪنم ، نگاهم را ازش گرفتم : بلند شو بریم !
نگاهی به صورتم انداخت ، پریشونی حالش حالم رو بدتر ڪرد نتونستم طاقت بیاورم و جلویش زانو زدم .
با تعجب نگاهم ڪرد دستانش را در دست گرفتم و فشار دادم : دردت به سَرم ، بگو چرا دلت گرفته !؟
آب دهانش را قورت داد : تنهام گذاشتین .
دلم یڪ جورے شد راست می گفت از وقتی متحول شدم حواسم بهش نیست حقم داره دنیا با بقیه فرق داشت برعڪس فاطمه ڪه حرفای دلشو میگفت ، اون نمیگفت ، یادمه همیشه میگفت بعضی حرفا رو نمیشه گفت آخه جاش توودلِ نمیشه به زبون بیارم .
راستم میگفت اما من همیشه جلوی دنیا کم می اوردم نمیدونم چی تو ڪلماتش بود ڪه با حرفاش آروم میشدم . دنیا براش مهمه ڪه به یادش باشیم ، ڪه من تو این چهار ماه نبودم ڪنارش اما اون موند ڪنارم و دم نزد .
رفاقتش رفاقته ، پای حرفش میمونه ...
دستش را محڪم گرفتم : م من شرمندتم دنیا ، حق داری ...
نیشخندی زد : همتا ، من با شما ها خوشبختم ، با شماها زندگی میڪنم ، شما رفیقای من نیستید شما خواهرای منید .
آهی ڪشیدم بغض ڪردم راست میگفت همیشه حواسش به دل و قلب ما بود ڪافی بود دلمون بگیره تا جوابشو نمیگرفت قانع نمیشد این اخلاقشو دوست داشتم ...
لبخندی زدم : دنیا جبران میڪنم میدونم ازم خسته شدی اما بهم حق بده ، ساناز و ... اینا فڪرمو مشغول ڪرده بود .
لبخند دلنشینی زد و فشاری به دستانم داد : اولا ازت خسته نشدم ، شده باشمم دوتا دمپایی میخوری حالت جا میاد ، سوما ساناز و .... بقیشو بگو لطفا!؟
از حرفایش خنده ام گرفت و گفتم : ساناز و ... اینارو میگم به شرطی ڪه ببخشی منو .
همانطور ڪه از روی نیمڪت بلند میشد گفت : ڪاری نڪردی عذرخواهی میڪنی .
چشمکی زد و گفت،: ڪرده باشی هم بخشیدمت حالا بگو .
ماجرای ساناز رو تو راه خونه براش تعریف ڪردم اصلا هاج و واج نگاهم میڪرد و آه میڪشید ، دلش میسوخت برای ساناز ، دنیا آدم مهربونیه ، خیلی ، حتی بهش بدی ام بشه میسپاره به باد هوا ....
سوار اتوبوس شدیم ، تقریبا شلوغ بود برای همین ترجیح دادیم بایسیتیم .
_همتا، چرا ساناز رفتـه سراغ مَواد آخـه چرا!؟
نگاهم را از بیرون گرفتم و به چشمانش نگاهی انداختم : نمیدونم دنیا.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→