•/• عقب موندگی قشنگه
وقتی که مردم پیشرفت رو
تو گناه کردن میبینن(:✌️🏻
@montazer_shahadat313
#ختم_صلوات
ختم صلوات امروز بہ نیت:
شهید شاطری
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
♡ @zeinabi82 ♡
|جمع صلـوات تلاوت شده:
340
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#ختم_صلوات ختم صلوات امروز بہ نیت: شهید شاطری |ارسال صلواتها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع
سلام
دوستان عزیز سوال پرسیدن که ختم صلوات تا کی وقت داریم تلاوت کنیم؟
از اون زمانی که اعلام میکنید چقدر تلاوت کنید تا 9صبح فرداش مهلت دارین
♥️🍃
از مجنونی پرسیدن :
عشق چند حرف دارد ؟
او گفت : چهار حرف
همه به او خندیدن و
او با چشمان گریان از
میان آنان گذشت با
خود گفت :
مگر 🌺 حسین 🌺
چند حرف دارد ؟!
@montazer_shahadat313
⇆◁❚❚▷↻
خواستَمدورڪنم
فکرِحرمرآاما،،
منبدونِطُ💔
دلےزاروپریشآندارم
- ڪربلآ...ڪربلآ...(:'
@montazer_shahadat313
#حـآجحسـیݩیڪتا🌱
شماهـاڪسۍرودردنــیآسراغدارید
ڪہقبلازاینڪہشمابدنیآ
بیاید،
خودشوبـراتونڪشتہباشہ؟ :)
+ایــنشهـداخیـلــــــۍشماهارودوسٺدارن:)
بیاییددستـتوݩروازدســـتشـهیدآن
جدانڪنیــد.....♥️
@montazer_shahadat313
🖤زیارت عاشورا
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویی
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ».
#ختم_صلوات
ختم صلوات امروز بہ نیت:
شهید مصطفی صدرزاده
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
♡ @zeinabi82 ♡
|جمع صلـوات تلاوت شده:
351
📫 #حرف_قشنگـــــ⏰✨
یه بار از خدا پرسیدم....💕
پرسیدم چرا فاسد ها خوشگل ترن⁉️
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال ترن⁉️
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره میکنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟‼️
چرا اونایی که خیانت میکنن، تهمت میزنن، غیبت میکنن، دروغ میگن موفق ترن⁉️
چرا همیشه بدا بهترن⁉️
🗯 پرسید: .. #پیش_من_یا_پیش_مردم..!؟
دیگه چیزی نگفتم
@montazer_shahadat313
#اندکےتفکر🍃
دلش نمۍ آمد گنـاه ڪنه اما باز
هم گفت:این باره آخره !
مواظب "بار آخـر"هایے باشیم ڪه
بارِ آخرتمان را سنگین میکند..💔!
🖤 @montazer_shahadat313
میگفت هرکے تویِ بساط و
دستگاهِ امام حسین گُم بشه
پیدا میشه...💔
+خیلے راست میگفت..!
#حرفِدل🌱
🖤 @montazer_shahadat313
قرار بود ڪہ تقدیر اینچنین باشد...
حرم برای حســین! ❤️
و ڪرم برای حسن...🌱☺️;)
#کریماهلبیت
#دوشنبههاۍامامحسـنے
@montazer_shahadat313
#تلنگر
گفت
این خدایی که میگویی
چرا مرا عذاب نمیکند..؟!
گفتم
همین که #لذتمناجات را...
از تو گرفته کافیست!
#حواسمانهست؟!
ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ
🖤 @montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_ششم (بخشدوم)
.
کتابم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم از صبح تا حالا دلشوره دارم قلبم نا آرام شده ..
دلم خیلی گرفته بود .
هوا هوای باریدن بود باریدن چشمان من .
دیشب با کمک مامان کوله ام را بستم ؛
برای رفتن عجله داشتم اونم خیلی زیاد ...
دوست داشتم قبل رفتن ؛ برم پیش خان جون و بابا بزرگ حال دلم خوب نبود و دوای درداشم حرفای خان جون بود بعد از خدا .
از پشت میز بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم : مامان ؟
مادرم همانطور که چادر نمازش را سرش میکرد گفت : جانم؟
دستم را روی سرم گذاشتم : میشه برم پیش خان جون و بابا بزرگ ؟
_اونجا برای چی ؟!
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم بغضم را قورت بدهم با صدایی لرزان گفتم : میخوام قبل رفتم ببینمشون .
_برو ولس سریع برگردیااا .
چشمی گفتم و به اتاقم برگشتم پیراهن بلندی بر تن کردم و روسری ام را برداشتم و به سبک لبنانی بستم ..
چشمانم را باز و بسته کردم و از اتاق خارج شدم با قدم های تند از خانه خارج شدم و بعد از به پا کردن کفش هایم بلند گفتم خداحافظ و سریع از خانه خارج شدم .
تقه ای به در میزنم که صدای بابا بزرگ بلند میشود: اومدم.
چند ثانیه بعد در را باز میکند با دیدن من تعحب میکند : سلام بابا بیا تو .
لبخندی میزنم : سلام باباجون اومدم یه خبر خوب بهتون بدم و ببینمتون .
در را میبندد و پیشانی ام را میبوسد : خوش خبر باشی همتام بیا تو که خان جون خوشحال میشه ببیندت .
دستش را پشت کمرم میگذارد و تعارف میکند تا وارد خانه شوم .
_کی بود حاجی؟
با شنیدن صدای خان جون لبخندی میزنم : سلام مهمون نمیخواید .
سرش را بلند میکند و لبخندی میزند قصد میکنید بلند شود که به سمتش میروم : قربونتون برم بشینید .
دستم را میگیرد و کنار خودش می نشاند : دلم براتون تنگ شده بود خان جون اومدم هم برای رفع دلتنگی هم اینکه یه خبر خوبی رو بدم بهتون .
لبخند مهربانی میزد : دورت بگرم بگو مادر .
بابا بزرگ با ظرفی پر از پرتقال و سیب که محصول خودشونم هست و تو حیاط میکارد جلوی من میگذارد و کنار من مینشیند : بگو بابا جاااان خبر خوبتوو؟!
نگاه خان جون و بابا بزرگ به صورت من است که شروع میکنم : راستش برای راهیان نور ثبت نام کردم فردا زمان حرکت .
_وای بسلامتی بابا جاااان بری به سلامت برگردی ... اونجا کلی جوون پر پر شدن .
خان جون لبخندی میزند و با نگاهش تحسینم میکند : قربونت برممم بهترین خبری بود که بهم دادی مادر .
بابا بزرگ آهی میکشد و به هوای آب دادن به گل و گیاهان بلند میشود .
میدونم از چی ناراحته یه روزی خودش اونجا با چشمش پر پر شدن بچه هارو دیده همیشه حرفی پیش میومد نگاهش رنگ غم میگرفت و آه میکشید و حسرت شهادتو میخورد ....
حق داشت اون شاهد بوده اون زمان چقدر سخته برای جانبازا مرور بعضی خاطرات ....
خان جون دستم را میگیرد : میزار تنها باشه این جور موقع ها...
همتا چشمات پر از حرفه مادر؟میشنومم ؟؟
بازم خان جون حالمو فهمید نفس عمیقی کشیدم اما دیگه نمیتونستم بغضمو قورت بدم تلاشم بی فایده بود باید حرفای دلم زده میشد همیشه دلم میگیره خان جون میفهمه چون دردمو میدونه ...
درد من با حرفاش آروم میشه ...
پ.ن: سلاموعشق♥️شرمندم از اینکه یه پارت تقدیم نگاهتون میکنم این روزا کمی به فرصت نیاز دارم ... امیدوارم ببخشید به بزرگیتون ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_ششم (بخشسوم)
.
دستم را گرفت : قیزیم دردت به سرم جایی که داری میری حرمتا داره ؛داری جایی میری که هر وجبش خون یک شهید، یادت نره همتا اونجا یه روزی غوغا بوده جایگاه مقدسیه اونجا بدن های آزاد مردانی بر روش تکه تکه شده به خوبی میشه وجود نازنینشون رو حس کرد.
از جوانان و نوجوانان و حتی پیرمردها که برای حفظ سرزمین و ناموسشون خودشون طعمه ی چرخ های بی رحم تانک ها میکردن ، همتا یه روزی یه مادری از جگر گوشش گذشت تا تقدیم این راه کنه ،شاید باور نکنی اما مادرشوهر خدا بیامرزم میگفت همین محمد برای رفتن به جبهه از یه کارایی استفاده میکرده که خندت میگیره میگفت ؛ همتا لیاقت میخواهد رفتن به اونجا ،شهدا باید دعوتت کنن .. به دلت نگاه میکنن به اون دلی که بی تاب اونجاست ...
من خودم تووجبهه ها فعالیت داشتم همتا اونجا پرستار بودم که با بابابزرگت آشنا شدم ...
تیر خورده بود با همون حالشم میخواست بره عملیات به زور راضیش کردیم بشینه سرجاش....
همتا اینارو گفتم تا بدونی داری کجا میری اونجا حتی میتونی رد پاشونم حس کنی .
بغضم شکست با این حرفا دلم شکست اینا حرف بود وای به حال اینکه برم اونجا ...
کمی کنار خان جون و بابا بزرگ موندم و کلی هم از خاطرات بامزه اش در جبهه گفت ..
بعد از دوساعت به بابا زنگ زدم تا بیاد دنبالم ...
وقتی بابا اومد تا خود خونه هیچ حرفی نزدم و سکوت کردم حالمو میفهمید اما هیچی نمیگفت هیچ وقت مجبورم نمیکرد که حرفامو بگم اما با نگاهاش پشتمو گرم میکرد که من هستم..
ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شدم و به طرف خانه رفتم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم پدرم در پذیرایی را باز کرد و ایستاد تا من اول وارد شوم ؛وارد پذیرایی شدم مامان روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند پدرم سلامی کرد که سرش را بلند کرد : سلام .
زیر لب سلامی کردم قصد کردم به سمت اتاقم بروم که مامان صدایم کرد :همتا؟
به سمت عقب برگشتم : جان؟
بابا نگاهی به مامان انداخت و به سمتش رفت و روی مبل نشست کنجکاو نگاهشان کردم که بابا گفت : بیا اینجا بشین کارت داریم.
دلم هُری ریخت نفس عمیقی کشیدم و با قدم هایی آهسته به سمتشان رفتم و روبه رویشان ایستادم مامان نگاهی به صورتم انداخت : چرا وایسادی بشین .
داشتم گیج میشدم معنی این رفتاراشون چیه آخه ،نگران روی مبل نشستم نگاهی به هم کردند ؛
طاقت نیاوردم : چیشدهه دارم نگران میشم؟؟!!
مادرم لبخندی زد و لبش را تر کرد و گفت : چیزی نشده فقط امروز زن عموت تورو برای احسان خواستگاری کرد .
چشمانم گرد شد و بلند گفتم: چییییی!!!
پدرم سرش را بلند کرد طاقت نیاوردم و سرم را پایین انداختم گونه هایم سوخت از شرم سرم پایین افتاد .
پدرم از جایش بلند شد و کنارم نشست در خودم جمع شدم حالا بیشتر خجالت میکشیدم ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_ششم (بخش اول)
.
زن عمو به عمو علی زنگزد و راضی اش کرد و عمو هم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد برام عجیب بود بابا و عمو حتی خودشون مارو تا خونه های همدیگه میرسوندن اما حالا چه اتفاقی افتاده که مخالفتی نمیکنن . به هر حال عمو هم اجازه داد و همراه مریم پیش دنیا رفتیم اما بر خلاف تصورم خاله حمیده و عمو محسن اجازه ندادن بیان ..
یه کم دلگیر شدم اما خب حق انتخاب با اونهاست...
بلافاصله با دنیا به مسجدی که با هانیه آشنا شده بودم رفتم آدرسی که امروز مامان از جمیله خانم گرفت برای ثبت نام راهیان نور .
وارد پایگاه بسیج خواهران شدیم و سلام کردیم .
با لبخند تعارف کردن بشینیم .
نکات لازم رو گفت و ثبت نام کرد و گفت که پس فردا زمان حرکت است .
تشکر کردیم و از مسجد خارج شدیم.
_فاطمه؟
به سمتم برگشت: جانم!
کمی مکث کردم : باورم نمیشه دارم میرم راهیان اونم راهیانی که سالای پیش مسخره میکردم وقتی در موردش حرف میزدن .
یادت میاد روزی رو که مینا دختر عمه مهلا رفته بود اونجا ؟؟
_مگه میشه فراموش کرد.
نفسعمیقی کشیدم: میگفت توی شلمچه بودیم و من تنها بودم اونجا یه گوشه نشستم دستمو بردم تو یه خاکا و بلند بلند گریه میکردم و التماسشون که کمکم کنن بتونم با مشکلات زندگیم کنار بیام .
میگفت تو همون حال یه پسر بسیجی نزدیکم شد و گفت سلام خواهرم این سربند مال شماست به بعضیا داریم میدیم از این سربندا .
میگفت تشکر کردم و سربند را گرفتم همونطوری که نگاهش میکردم متوجه یه قطره خون شدم سرمو بلند کردم تا صداش کنم دیدم نبود از چند نفر پرسیدم اما گفتن کسی رو با این مشخصات ندیدن از اون موقع تا حالا میگه دلم که میگیره یا نمیتونم خودمو درک کنم یا مشکلی پیش میاد به اون سربند نکاه میکنم و دلم آروم میشه .
_نگوووووو همتااااا .
نگاهی به فاطمه انداختم که صورتش خیس بود آدم احساساتی بود خیلی ، حتی یادمه یه بار بخاطر یه نیازمندی که اومده بود دمه در خونشون گریه میکرد ،دستش را فشردم و آرام گفتم: دلت شکست التماس دعااا آجی .
لبخندی زد .
به سفری فکر کردم که قرار بود مُهر بندگیمو بزنه .
سفری که سرنوشت خیلیارو تغییر داده بود و خیلیا از خاطراتشون میگفتن چند ماه پیش هر کسی چیزی میگفت حسادت میکردم که اونا رفتن و من نرفتم اما حالا قسمت و روزی خودم شده تا برم و تجربش کنم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
نَࢪفعُ درجــــٰتٍ مݩ نشــــــــآء...
هࢪ ڪھ ࢪا خواهیمــ دࢪجھ ها باݪا مےبࢪیمــ...
🤲🏻
سوࢪه مباࢪڪھ انعامــ
@montazer_shahadat313
محبٺ چــــوݩ بــغایٺ رســــد؛
آنࢪا ؏شقــ خــــواننــــد
و گــــوینــــد ڪہ:
"
العشقــ محبة مفرطة ...💔
#فیحقیقةالعشق❤️✍
@montazer_shahadat313
| ٻہجــــانۅۺٺہبۅد 📝↳
♥️]از دۅسٺداۺٺنےۿـاٻٺ❝
⚠️ـۿرچہ بٻشٺر قربانۍ کـُنے
حُسٻڹٺر▼🙂🌙•مےۺـۅۍ؛
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•إڹۺاءاللهکہحسٻنے💭♡هسٺٻڹُ
🌱(: #دعاکنٻڹمامحسٻنےۺٻم |
ٺا بعدۺ [✋🏼 #حسٻڹٺر] بۺٻمـ ـ
@montazer_shahadat313
نھ حࢪفــــــ عقݪ بزݩ با کسے؛"
نھ لافــــ جنوݩ،؛'
ڪھ هࢪ کجــــــــآ خبࢪے هسٺ؛
ادعــــــایے نیسٺ...:)
#فاضݪنظࢪے
#بہوقٺشعࢪ
@montazer_shahadat313