eitaa logo
⸤♥️̶̶ⷮ ⷩ ̶ⷷ𖡬𝀗𝄄بـاوان⸣
32.6هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
679 ویدیو
93 فایل
⬪ مگرمی‌شودازکسی‌گذشت‌کہ تمام‌شعرهایت‌رامدیونِ‌چشم‌هایش‌هستی: )𖨥🎻𖥷 باوان˼جگرگوشـ˒˒♥️˓˓ـھ˹ - - تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3400269970Ccc320fc010 ‌‌‌‌‌‌ کپی‌حرام!تابع‌فوروارد استفاده‌شخصی‌مانعی‌ندارھ‌‌رفیق☁️.
مشاهده در ایتا
دانلود
خواب‌دیدم‌آمدی،پیش‌خودم؛ترسیدم... حَسبیَ‌الله،برو!قلب‌فقط‌جای‌خداست! :) ب‍‌اوان‍‌ْـ٬‌ʙᴀᴠᴀɴ
• یه لحظه تصور کنید خرداد ماهه کلاس اول راهنمایی هستین هوا گرمه از آخرین امتحان برمیگردین خونه زیر باد کولر خوابیدین هندونه میخورین بعدشم میخوابین🍉😋 ب‍‌اوان‍‌ْـ٬‌ʙᴀᴠᴀɴ😂
ت گوجہ سبز مـنـے جـآݩـآ اگرچہ توتـ فرنگـے باشـے دݪـبـر ټری ب‍‌اوان‍‌ْـ٬‌ʙᴀᴠᴀɴ
• + چرا انقدر دوستم داری؟ - شرط می بندمـ اگر می فهمیدی چقدر قشنگ میخندی خودتم عاشق خودت میشدی ☺️♥️ ݕاوانْــBAVAN
• من اگر هم کلاسی هامـ با خودشون مداد و خودکار اضافه نمیاوردن همون دیپلم رو هم نمیگرفتم😃📖 ب‍‌اوان‍‌ْـ٬‌ʙᴀᴠᴀɴ
برقص‌ڪمی‌بہ‌سازم بگذاردورت‌بگردم آخرمن قول‌دوره‌دنیارا‌داده‌ام بہ‌این‌دل ب‍‌اوان‍‌ْـ٬‌ʙᴀᴠᴀɴ
و ت شاه بانوی شاه بیت های غزل های دیوان منی:)) اینتروال ب‍‌اوان‍‌ْـ٬‌ʙᴀᴠᴀɴ
دستانم را کھ گرفت: شکوفھ عشق در قلبم جوانه زد 👀🌱 ب‍‌اوانـ‍٬‌ʙᴀᴠᴀɴ
دلبر جانم... اندازه بغض قناری دوستت دارم! خیال نکن کم است قناری بغض کند میمیرد... باوان🙂♥️
اگہ‌ڪسی‌روتوقلبت‌اراده‌ڪردی بهش‌وفادار‌بمون‌؛☘ بین‌این‌همہ‌دورویی‌توخوب‌باش..!!(: ب‍‌اوان‍‌ْـ٬‌ʙᴀᴠᴀɴ
درِ کلاس‌های دانشگاه شیشه داشت، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی. کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود، انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی. کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کرده‌ای به اتاق خودت ! من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس‌هایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد... آن روز یادم است که امتحان داشتند، از آن سخت‌هایش ! غُرغُرِ درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود ! وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود، خودکار را میگذاشت روی میز، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد، نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم : ببین، این امتحان که هیچ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان، دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم ! دلم میخواست یقه‌ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یِلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟! دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه‌اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم ... رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم : "ولش کن امتحان رو، بیا چایی با هوبی" رفتم پشت در، به بغل دستی‌اش گفتم صدایش کند، کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم، همه‌ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید از آن خنده‌هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود، رفتم روی پله‌ها نشستم، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست چایی و هوبی‌اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟! میدانی تصدقت روم، خیلی دلم می‌خواهد بدانم همه‌ی این سال‌هایی که مرا نداری چه میکنی ... همین ! 👤 پویان اوحدی