نیاز دارم برگردم به غمگینترین روز کودکیم، گرگ و میش صبح از خانه بزنم بیرون، خوابآلود ترک موتور بابا بنشینم، باد خنک اول صبح بکوبد توی صورتم و خواب از سرم بپرد. ببینم اتوبوس اردو جلوی مدرسه آمادهی حرکت است، سریع با بابا خداحافظی کنم و با ذوق بپرم توی ماشین و دنبال جا بگردم. خوشحال باشم که قرار است کلی اتفاق خوب بیفتد و ذوق داشتهباشم که قرار است کلی کیف کنیم! اتوبوس حرکت کند و ما آواز بخوانیم. بعد از چند ساعت برسیم شهربازی. پیاده شویم و تاب و سرسره بازی کنیم. بچهها بروند با پول تو جیبیشان بستنی بخرند، با خنده دست کنم توی کیفم و یادم بیفتد ظرف خوراکی و پولم را توی خانه جا گذاشتهام و بخورد توی ذوقم. غمگین شوم، فاصله بگیرم از همه و از دور و با حسرت به لبخندهای بچههایی که دارند با شور و اشتیاق، بستنیهاشان را لیس میزنند نگاه کنم و گریهام بگیرد.
من آنروز غمگینترین بچهی جهان بودم و هیچکس حواسش نبود. میخواهم برگردم به آن روز، دستان خودم را بگیرم و براش بستنی بخرم. میخواهم ببرمش مغازه و براش هرچه دوست داشت بخرم، میخواهم بغلش کنم که تنها نباشد.
من آنروز همهاش بغض کردهبودم و کسی حواسش نبود. همه داشتند کیف میکردند توی حال خودشان، هیچکس حواسش به دخترکی که پلاستیک خوراکیها و پول تو جیبیش را جا گذاشتهبود، نبود. هیچکس نپرسید چرا بغض داری، هیچکس نپرسید خوراکی خوردی؟ هیچکس نپرسید چرا همه بادکنک و بستنی و آبنبات خریدهاند و دستان تو خالیست! من بعد از آن روز دیگر هیچ اردویی نرفتم، از تمام اردوها بدم آمدهبود.
برگشتم و تمام آرزوهای بر باد رفتهام توی یک پلاستیک، گوشهی اتاق افتادهبود، دیگر فایدهای نداشت، من هیچ نیازی به آن نداشتم، همه چیز خراب شدهبود. هرچیزی به موقعش میچسبد، وقتی که باید باشد!
آدمها و آرزوها هم همینند، به وقتش که نباشند و اتفاق نیفتند، آدم دیگر میخواهدشان چه کار؟!
ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
میدونیبالبخندمنهیچـےدرستنمیشدکہ؛😊
امابایھلبخندشزندگیـمدرسـټشد...'
.
.
🧣|ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
و هنگام متلاشی شدن استخوانهایم
در زیر خاک
باز به دوست داشتنت ادامه میدهم :)♥️
🍒•| ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
بیا یک روز گوشیتو کنار بزار!
نه تماس بگیر، نه پیام بده، هیچ کاری نکن. ببین کی بیادته، کی نگرانته که نیستی...!
🌿•|ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا🌿(:
🌹•| 𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/𝑩𝒂𝒂𝒗𝒂𝒏...
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!
داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم
داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
عشق همین است
آدم ها می روند تا بمانند!
گاهی به آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
| علی سلطانی |
🌿•|ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
توصیف لرزیدن دِل فقط از زبان محمدارجمند
اونجا که میگه♥️🌿:
لبخندِ تو را دیدم و بنیانِ دلم ریخت بهم…
🙈•| ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
یه هنرمند ایرانی با پشم این آثار جالبو درست میکنه !👌🏼
ماهم که با پشم فقط بلدیم بگیم پشمـام🙂😐
𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/𝑩𝒂𝒂𝒗𝒂𝒏...
بالـشخودمراترجیحمیدهم..
شـانههایتمثلبالـشهایمسافرخانهاست!
خــــــــــوبمیدانمســرهایزیـادیرا
تکیـــهگـٰاهبوده..(꧇
ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...