eitaa logo
⸤♥️̶̶ⷮ ⷩ ̶ⷷ𖡬𝀗𝄄بـاوان⸣
32.6هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
679 ویدیو
93 فایل
⬪ مگرمی‌شودازکسی‌گذشت‌کہ تمام‌شعرهایت‌رامدیونِ‌چشم‌هایش‌هستی: )𖨥🎻𖥷 باوان˼جگرگوشـ˒˒♥️˓˓ـھ˹ - - تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3400269970Ccc320fc010 ‌‌‌‌‌‌ کپی‌حرام!تابع‌فوروارد استفاده‌شخصی‌مانعی‌ندارھ‌‌رفیق☁️.
مشاهده در ایتا
دانلود
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت! همان همیشگی من را میخواست همیشگی ام به وقت تنهایی! تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش! ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند! باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد. همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم، داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد. اما نه! باید چشمانش را میدیدم گفتم ببخشید خانوم؟ سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت. خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام. از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم! همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد. چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟! این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود! شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و... دیگر کافه بوی شاملو را میداد! همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!! داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد! و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد! مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته. یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود. عشق همین است آدم ها می روند تا بمانند! گاهی به آغوش یار و گاهی از آغوش یار...  | علی سلطانی | 🌿•|ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
توصیف لرزیدن دِل فقط از زبان محمدارجمند اونجا که میگه♥️🌿: لبخندِ تو را دیدم و بنیانِ دلم ریخت بهم… 🙈•| ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
‏یه هنرمند ایرانی با پشم این آثار جالبو درست میکنه !👌🏼 ماهم که با پشم فقط بلدیم بگیم پشمـام🙂😐 𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/𝑩𝒂𝒂𝒗𝒂𝒏...
بالـش‌خودم‌راترجیح‌میدهم.. شـانه‌هایت‌مثل‌بالـش‌های‌مسافرخانه‌است! خــــــــــوب‌میدانم‌ســرهای‌زیـادی‌را تکیـــه‌گـٰاه‌بوده..(꧇ ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
✨ از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز در مرز چشم‌های تو گیرم ، فقط همین ...! ♥️ ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
بہ‌نـٰام‌خـداےدل‌های‌تنگـ🌿..'!
-صبح‌شدخیراست💜🌸! 🌿°|eitaa.com/Baavan
شاملو در مصاحبه‌ای گفته بود♥️🌿: " من پيش از آيدا اصلا زنی را نمی‌شناختم! " اين رو در حالی گفت كه آيدا همسر سوم او بود. زيبا نيست؟ اينكه ناگهان كسى به زندگی آدم بياد و تمام آدمایِ ديگه رو يک توهم بخونه! ✨•|ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده🦋💜 ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
اوايل که ساختمان رو‌به‌رويي را تخريب مي‌کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا بايد دقيقاً پنجره‌ي اتاق من رو به چنين تصويري باز شود؟! من بايد يک رمان عاطفي را تا يک ماه ديگر تحويل مي‌دادم و اين تصوير تخريب، فضاي ذهني‌ام را بر هم مي‌ريخت! اما کم کم با آمدن اين کارگر ساختماني، ديگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقيقه نگاهش کنم. دروغ چرا شخصيت اصلي داستانم، داشت شبيه‌اش مي‌شد! از بقيه زودتر مي‌آمد! کفش‌هايش هميشه واکس داشت و پيراهن و شلوارش خط اتو! حتي لباس کارش هم مرتب بود! هر روز بعد از ناهار، زير درخت مي‌نشست و سيگاري روشن مي‌کرد و مشغول حرف زدن با تلفن مي‌شد. نمي‌دانم چه کسي پشت خط بود اما به محض اينکه جواب مي‌داد بدون اينکه حرفي بزند لبخند مي‌زد، از آن خنده‌هايي که وقتي آدم حالش خوب مي‌شود روي لب‌هايش مي‌نشيند، حتي سيبيل‌هايش هم مي‌خنديد! گاهي ميان حرف‌هايش چشمانش را مي‌بست و کام سيگارش سنگين مي‌شد، با لب‌خواني فهميده بودم تکه کلامش چيست... چشمانش را که مي‌بست مي‌گفت: جان مني! بعدازظهرها زودتر از همه آماده مي‌شد و مي‌رفت. چند باري هم ديده بودم از گل‌فروشي سر کوچه نرگس خريده بود! هر روز حواسم را پرت خودش مي‌کرد اما اصلاً دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهي حيف است ساخته‌ي تصوير ذهنت را با واقعيت آدم‌ها عوض کني، مي‌خواستم همان‌گونه که هست در ذهنم بماند، يک تصوير تمام نشدني! يک روز صبح که مثل هميشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را مي‌کشيدم خبري ازش نشد. سه روز هم به همين ترتيب گذشت و نيامد! تصميم گرفتم امروز هم اگر نيامد بروم و سراغش را از کارگران بگيرم. تا هشت و رب منتظر ماندم، رفتم دم در، تا در را باز کردم دقيقاً از مقابلم رد شد. بوي سيگار لباسش خيلي کهنه بود! برگشتم بالا! دوباره مشغول نگاه کردنش شدم. کفش‌هايش هيچ واکسي نداشت و لباسش هم نامرتب، با موهايي به هم ريخته! گفتم: لابد خواب مانده! اما داشتم خودم را گول مي‌زدم، من اين کار را دوست دارم! ساعت يک بعدازظهر شد و منتظر بودم بيايد زير درخت و سيگار و تلفن و جان مني!! آمد زير درخت، سيگار را هم روشن کرد اما... اما گوشي را گذاشته بود روي زمين و زل زده بود به صفحه‌اش و آب دهانش را به سختي قورت مي‌داد. چند روزي گذشت.. دير مي‌آمد و دير مي‌رفت، بي‌حوصله و پرخاشگر و بد تيپ هم شده بود. يک هفته مانده بود به تحويل رمان، نشسته بودم به قهوه يخ کرده‌ام نگاه مي‌کردم و جواب تلفن مدير انتشارات را نمي‌دادم که يکدفعه صداي مهيبي از کوچه به گوشم رسيد، انگار چيزي از بالاي ساختمان افتاد با دل‌شوره و پاهاي کرخت به سمت پنچره دويدم اما فقط يک کيسه‌ي سيمان بود! برگشتم و در حالي که قهوه يخ کرده را در سينک ظرفشويي مي‌ريختم به اين فکر مي‌کردم که لازم نيست بلايي سر خودش بياورد همين‌که دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گل‌فروشي نرفته و نرگس نخريده، خودش يک جور مردن است! 🌿•| ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...