اوايل که ساختمان روبهرويي را تخريب ميکردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا بايد دقيقاً پنجرهي اتاق من رو به چنين تصويري باز شود؟!
من بايد يک رمان عاطفي را تا يک ماه ديگر تحويل ميدادم و اين تصوير تخريب، فضاي ذهنيام را بر هم ميريخت! اما کم کم با آمدن اين کارگر ساختماني، ديگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقيقه نگاهش کنم. دروغ چرا شخصيت اصلي داستانم، داشت شبيهاش ميشد!
از بقيه زودتر ميآمد! کفشهايش هميشه واکس داشت و پيراهن و شلوارش خط اتو! حتي لباس کارش هم مرتب بود!
هر روز بعد از ناهار، زير درخت مينشست و سيگاري روشن ميکرد و مشغول حرف زدن با تلفن ميشد. نميدانم چه کسي پشت خط بود اما به محض اينکه جواب ميداد بدون اينکه حرفي بزند لبخند ميزد، از آن خندههايي که وقتي آدم حالش خوب ميشود روي لبهايش مينشيند، حتي سيبيلهايش هم ميخنديد!
گاهي ميان حرفهايش چشمانش را ميبست و کام سيگارش سنگين ميشد، با لبخواني فهميده بودم تکه کلامش چيست... چشمانش را که ميبست ميگفت: جان مني!
بعدازظهرها زودتر از همه آماده ميشد و ميرفت. چند باري هم ديده بودم از گلفروشي سر کوچه نرگس خريده بود! هر روز حواسم را پرت خودش ميکرد اما اصلاً دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهي حيف است ساختهي تصوير ذهنت را با واقعيت آدمها عوض کني، ميخواستم همانگونه که هست در ذهنم بماند، يک تصوير تمام نشدني!
يک روز صبح که مثل هميشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را ميکشيدم خبري ازش نشد. سه روز هم به همين ترتيب گذشت و نيامد! تصميم گرفتم امروز هم اگر نيامد بروم و سراغش را از کارگران بگيرم.
تا هشت و رب منتظر ماندم، رفتم دم در، تا در را باز کردم دقيقاً از مقابلم رد شد. بوي سيگار لباسش خيلي کهنه بود!
برگشتم بالا! دوباره مشغول نگاه کردنش شدم.
کفشهايش هيچ واکسي نداشت و لباسش هم نامرتب، با موهايي به هم ريخته! گفتم: لابد خواب مانده! اما داشتم خودم را گول ميزدم، من اين کار را دوست دارم! ساعت يک بعدازظهر شد و منتظر بودم بيايد زير درخت و سيگار و تلفن و جان مني!!
آمد زير درخت، سيگار را هم روشن کرد اما... اما گوشي را گذاشته بود روي زمين و زل زده بود به صفحهاش و آب دهانش را به سختي قورت ميداد.
چند روزي گذشت.. دير ميآمد و دير ميرفت، بيحوصله و پرخاشگر و بد تيپ هم شده بود.
يک هفته مانده بود به تحويل رمان، نشسته بودم به قهوه يخ کردهام نگاه ميکردم و جواب تلفن مدير انتشارات را نميدادم که يکدفعه صداي مهيبي از کوچه به گوشم رسيد، انگار چيزي از بالاي ساختمان افتاد
با دلشوره و پاهاي کرخت به سمت پنچره دويدم اما فقط يک کيسهي سيمان بود!
برگشتم و در حالي که قهوه يخ کرده را در سينک ظرفشويي ميريختم به اين فکر ميکردم که لازم نيست بلايي سر خودش بياورد همينکه دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گلفروشي نرفته و نرگس نخريده، خودش يک جور مردن است!
🌿•| ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
هیچ میدانی
زیباترین عاشقانهات وقتیست
که اسمم را با میم به انتها میرسانی :)♥️
ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
گر چه احساس من از جنس زنان است ولی
صحبت عشق ڪه شد مرد حسابم بڪنید!☺️❤️
ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
وقتی كسی ناگهانی وارد زندگیت میشه، باید همیشه آماده باشی تا همونقدر ناگهانی ترکت کنه. کاش، انقدر قدرت داشتم تا مدت حضور آدمای توی زندگیم رو خودم تعیین كنم. اونوقت به بعضیا سلام نکرده، پشت میکردم و بعضیا رو واسه شنیدنِ «خداحافظ»، حسرت به دل میذاشتم.
حس بدیه اینکه هرگز درجهی اهمیتت رو توی زندگی کسی که بهش فکر میکنی نفهمی.
تلخه که دوره راه بيفتی و از اين و اون بپرسی، كجاس؟
خوبه؟
باهاش حرف زدی؟
در مورد من چيزی نگفته!!!؟
آخ كه چقدر اين سوال آخر میتونه نابود كننده باشه.
*
من هروقت خواستمت نبودی، هروقت دنبالت گشتم توی خاطرهها پیدات کردم.
من..
هیچوقت نفهمیدم کجای زندگی تواَم. هیچوقت!
.
اينكه آدم چندسال عمر كنه اسمش زندگی نيست. مهم اينه كه خودش و حواسش يه جا باشن.
«زندگی، یعنی دقيقا همونجایی نفس بکشی، که دلت اونجاست...»
🌿•|ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
روزگارۍ این خیابان جاۍ پاۍ عـشق بود؛
حال، در چشمم خیابان هاۍ تهران مـرده اند!...
#نویدنیری
ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
؛•🍊🧡•
از لحاظ روحی من فقط نیاز دارم به یک کلبه چوبی
وسط جنگل بدون آنتن، اینترنت و هر چیزی که
باخبرم کنه از دنیای دور و برم دم غروب هم آتیش
روشن کنم و بشینم و با خیال راحت چای بخورم
و رها باشم تو دنیای خودم🍃🕊
🌿°|eitaa.com/Baavan
من چیزهای زیادی از دست داده ام
هیچ کدامشان
مثل از دست دادن تو نبود
گاهی یک رفتن
تمامت را با خود میبرد
و تو تا آخر عمر
در به در دنبال خودت میگردی
#امیر_وجود
🌿°|eitaa.com/Baavan
╭
⃟🔥🐽
┗
•
.
هوا دیگه از تابستونم گرمتره
وارد فصل جدید داغستون شدیم😂😐
ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
مراقب باشید در رابطه هایتان هیچ کاری را تکرار نکنید!
تکرار یک چیز تبدیل به عادت میشود
و ترک عادت موجب مرض است!
مرض یعنی سر ساعت و دقیقه ای بخصوص چشمت را بدوزی به گوشیِ تلفن اما هی زنگ نخورد..!
یعنی در گپ زدن با کسی هستی و او وسط حرف هایش تکه کلامی را استفاده میکند...وسط حرف هایش خیره میشوی به نقطه ای و باقیِ حرف هایش را نمیشنوی...!
یعنی همان میز و دوصندلی، کنج همان کافه ای که هر دفعه قسم میخوری دیگر پایم را اینجا نمیگذارم اما قدم هایت این مسیر را حفظ اند!
یعنی همان خیابانی که جرات پا گذاشتن روی سنگ فرش هایش را نداری...
همان آهنگی که جرات گوش دادنش را نداری...
صندلی های همان سینمایی که آخر هر هفته رزرو میشود و خالی می ماند!
یعنی آخر شب انتظار شعر و شب بخیر را کشیدن...!
تکرار یک چیز تبدیل به عادت میشود و
ترک عادت مرض است...!
| علی سلطانی |
🌿•|ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...
غم ک از حد بگذرد
دل احساس پیری میکند
سن هرکس را
غمش اندازه گیری میکند! ..:)
🍀•| ℯ𝒾𝓉𝒶𝒶.𝒸ℴ𝓂/ℬ𝒶𝒶𝓋𝒶𝓃...