eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
413 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
155 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق برای صحبت هاتون لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17484467704566
مشاهده در ایتا
دانلود
یا اینڪه در سورهٔ احزاب آیهٔ ۵۹‌هم اومده ڪه ای پیغمبر با زنان و دختران خود و زنان مومن بگو ڪه خویشتن را بچادر فروپوشند ڪه این ڪار برای اینڪه آنها شناخته شوند تا از تعرض و جسارت آزار نڪشند و بر آنان بسیار بہتر است و خدا آمرزنده و مہربان است . با حرف های هانیه دلم آرام میگیرد و بر تصمیمم مصمم تر میشوم ، و با خودم زمزمه میڪنم خدا آمرزنده و مہربان است ... هانیه دستم را میگیرد : همتا جان میدونم این تصمیم سخته و نیاز داری فڪـر ڪنی میدونم لابد الان داری فڪر میڪنی ڪه اگـر چادر رو انتخاب ڪنی مسخـره میشی اما بدون ما باید مسخـرهـ بشی چون یه روزی ام یه مـادر مسخـرهـ شد و ماهم بچه های همون مادریم و باید مسخره بشیم ... همـتا من تو انتخابت دخالت نمیڪنم دوست دارم چادری بشی اما دوست دارم خودت انتخاب ڪنی اون دل مہربونت انتخاب ڪنه ، بدون هر انتخابی بگیری اولین ڪسی ڪه خوشحال میشه خودتی و بعد اطرافیانت ... ڪمی فڪر میڪنم تصمیمم را خیلی وقت است گرفتم و الان دارم بیان میڪنم نفس عمیقی میڪشم : مَ من تصمیممو گرفتم ، میخوام چادر رو انتخاب ڪنم . هانیه لبخندی میزند : نمیخـوای بیشتـر روش فڪر ڪنی !؟ _شاید فڪر ڪنی دارم از روی احساسات تصمیم میگیرم ڪه انقدر سریع جوابشو گفتم اما نه ، من دو هفتست دارم فڪر میڪنم و به این نتیجه رسیدم ڪه من با چادر هم میتونم آزاد باشم ... _تولدت مبارڪ باشه پس . سوالی نگاهش میڪنم ڪه میخندد و میگوید : ڪسی ڪه متحول میشه مثل این میمونه ڪه تازهـ متولد شدهـ. لبخندی میزنم : ممنونم واقعا ازت ، شاید اگر اون روز نمیومدم اینجا و توواون ڪتاب رو به من نمیدادی الان یه حال دیگـه داشتم . _من ڪاری نڪردم اون بالایی ڪمڪت ڪرد قدردان اون باش نه بندش ، حالا حالا ڪار داریم دختـر میای فردا باهم بریم یه جا !؟ نگاهش میڪنم : اره ولی قبلش اجازه بده از پدرم و مادرم اجازه بگیرم بعد . سرش را تڪان میدهد و بلند میشود : بلند شو بریم ڪه خدا منتظرمونه . لبخندی میزنم و بلند میشوم و به طرف صف نماز میرویم چادرم را درست میڪنم و قامت میبندم و تویی ڪه مـرا خواندی ! حال آمادهـ ام . راه نشانـم می دهـی!؟ ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
با صدای بسم الله الرحمان الرحیم پشت میڪروفون از فڪر بیرون می آیم و ڪتاب دعا را باز میڪنم و زیارت عاشورا را پیدا میڪنم . فاطمـه دستش را روی دستم میگذارد : همـتاا بازم داشتـی به گذشته فڪر میڪردی!؟ سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهمو مشغول خواندن زیارت عاشورا می شوم . .... بعد از خواندن زیارت عاشورا و سینه زنی به حیاط میروم و ظرف های یڪبار مصرف را به مادرم میدهم و به طرف تاب پشت حیاط می روم و رویش مینشینم و به سه سال قبل فڪر میڪنم .. روزے ڪه با هانیه رفتم . . شالم را بر میدارم و دسته ای از موهایم را داخلش میڪنم . از اتاق خارج میشوم و به طرف مادرم می روم : مامان من دارم میرم بیرون . دستانش را خشڪ میڪند : ڪجا میری همتا ، معلوم هست داری چیڪار میڪنی !؟؟ همانطور ڪه گونه اش را میبوسم می گویم : بهم فرصت بدید میخوام یه تصمیم عاقلانه بگیرم . _سَر در نمیارم از ڪار تو ، برو زود برگـرد ، برگشتی هانا رو از خونه ے عموت بردار بیار ... به طرف جا ڪفشی میروم : چشمـ. بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج می شوم نفس عمیقی میڪشم و به طرف مسجـد سر خیابان می روم با دیدن هانیه دستم را بلند میڪنم ڪه لبخندی میزنـد و نزدیڪم میشود : سلام عزیزم خوبی !؟ _سلام ممنون ت خوبی . _الحمدالله ، بریم ! سرم را تڪان میدهم ڪه دستش را برای تاڪسی بلند میڪند بعد از سوار شدن آدرس را میگوید . روبه روی درب بهشت زهرا پیاده میشویم ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستم را میگیرد : بزار میفهمی خودت.. شانه ای بالا می اندازم و وارد بهشت زهرا میشویم و به طرف قطعه ای میرویم ڪه بالا سر قبر ها پر از فانوس های روشن است ، خیلی زیبا بود تا حالا اینجارو ندیده بودم . ڪنار قبر شہیدی مینشیند من هم ڪنارش مینشینم ڪه دستش را روی مزار شہید میڪشد : بفرما اینم همون دختریِ ڪه گفتی ، آخر سر پیداش ڪردم . نگاهی به هانیه می اندازم ڪه متوجه نگاهم میشود و زمزمه میڪند : اینجا قطعه سرداران بی پلاڪ ، یه روز دلم خیلی گرفته بود اومده بودم اینجا گِله ڪنم آخه صبحش خیلی مسخره شدم بخاطر اینڪه چادری ام . اومده بودم از اونایی شڪایت ڪنم ڪه چادری ان و هفت قلم آرایش میڪنن شاید به من مربوط نباشه اما دلم میگیره ڪه اگر امام زمان نگاهمون ڪنه خجالت بڪشه ... تا اینڪه ڪلی گِله ڪردم برای این شهیدا و به ویژه همین شهید ڪه الان سر مزارشیم ، رفتم خونه شبش خواب دیدم ڪه یه مرد نورانی ڪه چهرش معلوم نبود اومد به خوابم ، گفت : حرفاتو شنیدم ، و ماهم مثل شما دلمون گرفته ، اون دنیا ما شفاعتتون میڪنیم اما این شمایید ڪه با یه گناهتون اون شفاعتتون رو از دست میدید ، منم فقط گریه میڪردم و همینطوری گله میڪردم ڪه گفت : یه دختری چهار روز دیگه میاد تو همون مسجدی ڪه خادمِشی حواست به اون دختر باشه اون سفارش شده ے بی بی ... ڪمڪش ڪن ، دستشو بگـیر وقتی آخرین تصمیمشو گرفت بیارش پیش ما ، و بهش بگو ڪه ما میبینیمش و حواسمون بهش هست ، دیگه از خواب بلند شدم و همش با این خواب فڪر میڪردم ڪه شاید توَهُم باشه اما صبر ڪردم تا اینڪه دقیقا چهار روز بعدش تو اومدی،پیشم و من واقعا تعجب ڪردم شاید باور نڪنی اما من بابای خودم شهید و هنوز پیڪرش برنگشته و شهید شدهـ ،برای همین دلم میگیره میام پیش شہـداے گمنام تا باهاشون حرف بزنم و آروم بشم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪردم با دهان نیمه باز به هانیه خیره میشوم و میگویم : یَ یعنی من نظر ڪردم ، یعنی چی هانیه !؟؟؟ _یعنی اینڪه تو نظر ڪرده ے شهدا و بی بی ... همانطور ڪه گریه میڪنم سرم را روی مزار شهید میگذارم : خدایا منو ببخش ، هیچ چیز زیباتر از این نیست ، میمونم تا آخر من میمانم پای همه ے قولام ... هوامو داشته باشین ... بعد از یڪ دل سیر گریه ڪردن در ڪنار شهـدا از آنجا دل میڪنیم احساس میڪنم پاگیر شدم ، حالا روحم تا ابد اینجاست ، شما روح و روان مرا بردید ... قصد میڪنم تاڪسی بگیرم ڪه هانیه دستم را میگیرد و مرا به مغازه ای می برد ڪه چیزهای مذهبی دارد . ڪنجڪاو نگاهـش میڪنم ڪه میگوید : میخوام چیزی بخرم . بلافاصله به سمت غرفه عفاف و حجاب میرود و دوتا ست و ساق و روسری میخرد و جانماز و چادرنمازی رو هم انتخاب میڪند و میخـرد . _خریدی بریم!؟ لبخندی میزند و خرید هارا به طرف من میگیرد : اینا مالِ شماست همتا جان ... چشمانم از تعجب گرد میشود : مالِ من !!!! _بله انتظار نداری ڪه همینطورے بزارم بری ! لبخندی میزنم و طاقت نمی آورم و محڪم بغلش میڪنم : هانیه ت خیلی خوبی خیلییییی. _همتا جان من ڪه ڪاری نڪردم ، وظیفم بودهـ حالا بیا بریم ڪه دیرت نـشه . لبخندی میزنم و باهم دیگـر از مغازهـ خارج می شویم و سوار تاڪسی می شوم. سر خیابان عمو علی پیاده می شوم و به سمت خانه عمو می روم قصد میڪنم زنگ را بزنم ڪه در باز می شود و احسان در چارچوب در نمایان میشود . با دیدن من سر به زیر سلام میڪند. _سلام ، ببخشید هانا رو اومدم ببرم . آهانی میگوید و ڪنار میرود و من وارد می شوم هانا همانطور ڪه با فاطمه دوچرخه سواری میڪند با دیدن من جیغ بلندی میڪشد و از دوچرخه پیاده می شود : سلام آجی ، خوفی؟ گونه اش را میبوسم : تورو میبینم خوبم عشقولی . میخندد بعد از خداحافظی از فاطمه و زن عمو به سمت خانه حرڪت میڪنیم ... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "... حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن . این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ... و قدمی برای ظهور برداشته باشم . دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم . در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر ! نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه . و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ، مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند . همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم . _چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟ بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟. همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه . قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ‌، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!! _آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم . پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من... برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون .. چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر . چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر . جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا . زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ... . آغازے برای ! عـشق چہار ڪلمست ↓ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم . بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود . بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند . هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید . امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون . هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ... نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من . به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن. میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم . روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم . نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش .. چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم . بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا . هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم . سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند . در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن .... _بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ . لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ... ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟! _سلام دختر بابا ، الحمدالله . بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد . لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم . سرم را پایین می اندازم . بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم .. دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد . فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه . پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم . سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا . ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟ چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم ) . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم ) دستم را میگیرد : برو ڪه ارباب منتظرته . نمیدانم معنی این همه محبت را نمیفهمم شاید خواب باشم یا توهم ، هیچ وقت فڪر نمیڪردم برم ڪربلا ، ... ماه های آخـر اسفند بود و من هم دلتنگ تر میشدم برای ڪربلا ... مامان و بابا بخاطر اینکه قبلا رفته بودن پاسپورت داشتن . قرار شد با خانواده عمو علی بریم و هانا رو نبریم ، هانا رو مامان میزارهـ خونه ے عمه زهرهـ تا با تینا بازی ڪنه و ڪمتر بهونه گیری ڪنه . یه روز قبل رفتن رفتم پیش هانیه و بهش گفتم ڪه قراره برم ڪربلا ‌، خیلی برام خوشحال شد و یه پاڪتی ام داد تا تو حرم حضرت ابلفضل بندازم . حتی بهم یه پوشیه داد و گفت دوست داشتی اینو بزن و بهم یاد چجوری بزنم . صبح با ڪلی ذوق چادر عربیم رو سَرَم ڪردم و از اتاق خارج شدم مامان دیشب هانا رو فرستاد خونه ے عمه ڪه دَمه رفتن بهونه گیرے نڪنه . عمو علی هم جلوی در منتظر بود ڪفش هایم را به پا ڪردم و ساڪم را بلند ڪردم پوشیه ام را درست ڪردم خواستم ببینم چجوری میشه و نظر فاطمه رو هم بپرسم . نگاهی به احسان می اندازم ڪه ساڪ ها در را صندوق عقب میگذاشت . عمو علی با دیدن من لبخندی زد : ماشاءالله دخترم ، چه خوشگل شدے! فاطمه چپ چپ نگاهم میڪند ڪه به بازویش میزنم : چیه چرا اونطوری نگاهـ میڪنی !؟ _راهــ افتادے بابا پوشیه میزنی یه دونه به من بدهـ . پشت چشمی برایش نازڪ میڪنم و میگویم : ‌نه یڪی بیشتر نداشتم . ایشی میگوید : نخواستم خودم دارم . ساڪم را بلند میڪنم و به سمت ماشین می روم و ڪنار احسان می ایستم : میشه برید ڪنار اینو بزارم . سرش را بلند میڪند با دیدن پوشیه ام لبخندی ڪنج لبش مینشیند و سرش را پایین می اندازد . ساڪم را از دستم میگیرد : نمیخواد بده من خودم میزارم .. شانه ای بالا می اندازم و گوشه ای می ایستم .. مادرم در حیاط را قفل میڪند ، سوار ماشین میشویم . _اوییی فاطمه خفه شدم بابا یه زره رژیم بگیر دیگه . زن عمو شروع به خندیدن میڪند مادرم با چشم و ابرو اشاره میڪند ڪه زشته ڪه فاطمه چشم غره ای نثارم میڪند : بمنچه میخواستی نیای ! _امری باشه تو بری من نرم ،رو نیست ڪه ... عمو همانطور ڪه میخندد میگوید : الان میرسیم طاقت بیارید . ساڪت مینشینم ڪه زن عمو رو به احسان میگوید: پسرم مواظب خودت باشی ماموریت میری ... احسان از آینه نگاهی به زن عمو می اندازد و دستش را روی چشمم میگذارد : چشم آنا (مادر ). ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
مشتی به بازوے فاطمه میزنم : مگه داداشت نمیاد . نیشگون ریزی از بازویم می گیرد : مریضی مگه میزنی ‌، نه نمیاد . جای نیشگونش را میخارانم : دستت بشڪنه فاطمه . و ساڪت مینشینم حتما بخاطر اینڪه ماموریت داره نمیاد ، احسانم مثل بابا پلیسِ و دیوونه ے شغلش دوبار تا الان حضرت آقا رو دیدهـ و معمولا بیشتـر اربعین میرهـ ڪربلا .. بعد از خداحافظی از احسان سوار هوایپما میشویم ... و چند ساعتی هم تو راه بودی تا بلاخره رسیدیم . اول از همه ساڪ هامونو گذاشتیم هتل و برای عرض ادب به سمت بین الحرمین رفتیم . همین ڪه نگاهم به گنبد حرم حضرت ابلفضل می افتد دلم میلرزد و زانو میزنم و سجدهـ میڪنم خدایا نمردم و ڪربلای حسینم دیدم... سر از سجدهـ بر میدارم مامان نزدیڪم مینشیند همه تو حس و حال خودشان هستند فقط من بار اولم است ڪه اومدم ڪربلا . دستم را بلند میڪنم : آقا سلام ، منم همون نوڪر گنہڪارتونم ، همونی ڪه به دستان شما تعمیر شدم ، همونی ڪه چشمان اشڪ آلودم را به گنبد حضرت عباس میدوزم : آقا غلط ڪردم میشه منو ببخشید ، نمیدونستم باید اون لحظه چی بگم فقط گریه میڪردم و عذرخواهی .. بعد از اینڪه یه ڪم آروم شدم به طرف حرم حضرت ابلفضل رفتیم و بعد از زیارت ڪردن و گوشه ای نشستم و زیارت نامه خواندم ، نگاهی به ضریح انداختم نزدیڪ شدم و پاڪت را از ڪیفم در آوردم و داخل ضریح انداختم انگشتانم را قفل ضریح ڪردمو و آرام زمزمه ڪردم : ز ڪودڪی ام مادرم یادم داد تا غلام ابلفضل و ڪنیز زینب باشم . بزرگ شدم و فراموش ڪردم و شدم سربار خاندان علی .... اما آمده ام جبران ڪنم اجازهـ میدهید آقا .... بعد از ڪمی دردودل ڪردن عقب عقب رفتم و به نشانه ے ادب دستم را روی سینه ام گذاشتم : آقاجون اجازه میدید برم حرم ارباب .. اذن ورود میخوام آقای ها عقب عقب تا نصفه رفتم و برگشتم به سمت حرم ارباب رفتم یادم اومد ڪه هانیه گفت این شعر رو زمزمه ڪنم : از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد ... ورودی حرم بغض را گلویم را بست دستم را روی سینه ام گذاشتم : السلام علیڪ یا ابا عبدالله ... تا نگاهم به گنبد خورد ، تمام غم ها فراموشم شد منبع آرامش بود اینجا اصلا نمیتونستم گریه ڪنم فقط بغض ڪردهـ بودم و به شش گوشه ے ارباب خیرهـ شده بودم . مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد و همراه زن عمو رفتن تا زیارت ڪنن اما من فقط نگاه میڪردم تا بلاخره از نگاه ڪردن دل ڪندم و برای زیارت قدم برداشتم پاهایم میلرزید با زحمت خودم را به ضریح رساندم و دستم را روی سَرَم گذاشتم و سَرَم را پایین انداختم : اربابم شرمندم ... همین یه ڪلمه ڪافی بود تا نالم بلند بشه و هق هقم شـدت بگـیرد ... ڪلی حرف دارم براتون آقا ، من بی سروپا و را سرو سامان دادید ، لیاقت آمدن به حرم را به من دادید ‌، آماده ام پناهم میدهی میدانم نوڪر خوبی نبودم اما تو مرا ببخش . ڪل حرفای نگفته ام را گفتم و خالی شدم .. سبڪ شدم . بعد از زیارت به هتل برگشتیم . بعد از رفتن به نجف و ڪاظمین و سامرا به هتل برگشتیم تا برای آخرین بار به بین الحرمین برویم . حس و حال دیگه ای داشتم ، نمیدونمـ دوست نداشتم برگردم این آرامشی ڪه اینجا بود هیچ جای،دیگه ای نبود ... بعد از زیارت و زیارتنامه خواندن به سمت فرودگاهـ حرڪت ڪردیم ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
چند هفتـه ای میشد برگــشته بودیم و همش تو خودم بودم .. برای دیدن هانیه به مسجـد رفتم و سراغش را گرفتم اما گفتن از این محل رفتن و یه پاڪت برای من گذاشته بود . به سمت میز تحریرم میروم و نامه را باز میڪنم . «بسم الله الرحـمان الرحیم» همتاے عزیزم سلام . امیدوارم ڪه حالت خوب باشه ڪه قطعا باید باشه. زیارتت قبول حق باشه عزیزم . راستش قبل رفتن میخواستم بهت بگم اما فرصتی پیش نیومد شرمندم ڪه بدون خداحافظی رفتم . خیلی برات خوشحالم ڪه تونستی خودتو پیدا ڪنی و همیشه شڪرگزار خدا باش . همتا تو دوست و همدم مہربون همیشگی من خواهی بود . خیلی دوستت دارم قشنگترینم ... شجاع باش و قوی ... تو وارث چادر خاڪی هستی ... مواظب خودت باش . امیدوارم بتونم بازم تورو ببینم ... تو قلبمه . یاعلی مدد . قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪـد و زمزمه میڪنم : دلم برات تنگ میشه آبجی ... نامه را در پاڪتش میگذارم و جلوی دیدم قرار میدهم . جایی ڪه با هر بار دیدنش یاد هانیه بی افتم . . . بعد از امتحانات خرداد نفس راحـتی ڪشیدم و برای ڪنڪور حاضر شدم ، هر سرے یه جارو برای خوندن انتخاب میڪردم یه بار بهشت زهرا پیش شہـدا یه بار هم ڪه ڪتابخانه و ... ڪل تابستونم رو تو خونه ماندم تا بتونم برای ڪنڪوری ڪه قراره سونوشتم را رقم بزند حاضر شوم ... ڪنڪور برای وڪالت ... یڪ هفته ماندهـ بود تا آزمون ڪه تصمیم گرفتم این یه هفته رو ڪنار خان جون و بابا بزرگـ باشم . قرار شد بابا منو برسونه و برگردهـ... چند،دست لباس برداشتم و داخل ڪوله ام گذاشتم وقتی بابا بزرگـ و خان جون فہمـیدن قرارهـ برم اونجا خیلی خوشحال شدن ... از اتاق بیرون آمدم مامان همانطور ڪه با تلفن صحبت میڪرد گفت : باشه زنگ بزن اگر راهش خورد بیاد همتارم ببرهـ با خودش . بعد از خداحافظی تلفن را قطع ڪرد و گفت : برو دم در بابات گفت ماشین خراب شدهـ نمیشه ببردت برو احسان میخواد،برهـ یه سر بزنه تورم ببرهـ . پوفی میڪنم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم از مامان و هانا خداحافظی میڪنم و به سمت خیابان عمو علی میروم سر خیابان ڪه میرسم ماشین احسان را میبینم .قصد میڪنم ڪه به طرف ماشین بروم ڪه نگاهم ڪشیده میشود به ماشینی ڪه با سرعت بالا به سمت من می آید جیغی میڪشم و خودم را به طرف دیگـر خیابان پرت میڪنم احسان هراسان از ماشین پیادهـ میشود و به طرف من می آید و با صدایی بلند می گوید : معلوم هست حواست ڪجاست ، تووهوایی یا زمین ! همانطور ڪه بلند می شوم دستم را میگیرم : اویی چته چرا سر من داد میزنی ، بمنچه . سرش را پایین می اندازد : چیزیت ڪه نشدهـ!؟؟؟ _نه . و بلافاصله بلند می شوم ، و به طرف ماشین می روم نگاهی بهش می اندازم : تشریف نمیارید ، بابا بزرگ و خان جون منتظر منن .. سرش را بلند میڪند و استغفرالله ای میگوید و به طرف ماشین می اید ، در عقب را باز میڪنم و سوار میشوم ، چادرم خاڪی شده است بغض میڪنم بخاطر چادرم و خاڪش را تڪان میدهم . بسم الله ای می گوید و راه می افتد . بینمان سڪوت بود ڪه صدای زنگ موبایلم بلند می شود با دیدن شمارهـ ے ناشناس قصد میڪنم قطع ڪنم به خیال اینڪـه شاید هانیه باشد برمیدارمـ : بله !؟ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بعد از اینڪه مطمئن شدم خان جون ڪاری با من ندارهـ به اتاقم میروم . تخت چوبی ڪوچڪی ڪنار پنجـرهـ گذاشته دیوار هاے اتاق به رنگ آبی بود قبل من احسان اینجـا بودهـ همیـشه به اصرار خان جون و بابا بزرگ میومد اینجا و ڪنار اونا بودش . برای همـین بابا بزرگـ و خان جون خیلی دوسش دارن . ڪنار تخت میز ڪوچڪ چوبی قرار دارهـ و چراغ مطالعه ای رویش . سمت راست اتاق هم ڪمد چوبی قدیمی ... همـیشه عاشق خونه ے خان جون بودم ، هر جمعه ڪه میرسیدم اینجا میرفتم سراغ تاب ڪه بماند چه دعواهایی داشتیم با بچه های فامیل .... ریز میخندم . ڪتاب هایم را توی قفسه میچینم . و لباس های تا ڪرده ام را ڪه قطعا ڪار مامان بود را در ڪمد میگذارم پیراهن سبز تیره ام را بر تن میڪنم و موهای بافت شده ام را روی شانه ے سمت راستم میگذارم . روبه روی آیینه می ایستم نگاهی به صورتم می اندارم زیر چشمانم گود افتادهـ است و رنگم هم پریدهـ . بخاطر شب بیداری های درس خواندن است ‌... لبخندی میزنم ڪه چالم نمایان می شود . همیشه دنیا دوتا انگشتاشو میکرد تو چالم و محڪم فشار میداد . نگاهی به اتاق می اندازم و خارج میشوم ، به طرف آشپزخانه می روم : بابا بزرگ چی دوست دارید درست ڪنم براتون !؟؟ _قربونت بشم ، الویه درست ڪن بابا . خنده ای میڪنم : ای به چشم . _‌عه عه ڪجا حاجی ، سس براتون خوب نیس . بابا بزرگـ همانطور ڪه صورتش را خشڪ میڪند میگوید : یه شب حاج خانوم اونم نومون درست ڪنه خوردن دارهـ . خان جون همانطور ڪه میخندد میگوید : از دست تو... از لحنشون خنده ام میگیرد و مشغول درست ڪردن الویه می شــوم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. ڪتاب تستم را باز میڪنم سَرَم را بین دو دستم میگـیرم . تقه ای به در میخورد بفرماییدی می گویم ڪه در اتاق باز می شود و خان جون لیوان به دست با یڪ بقچه وارد می شود . قصد میڪنم بلند شوم ڪه با دست اشارهـ میڪند راحت باش . روی تختم مینشیند و لیوان را روی میز میگذارد : بیا مادر این شربت بهار نارنج و بخور ... پوست و استخون شدے باید دوبارهـ بادت ڪنم . میخندم : دستتون طلا خان جون ، دعام ڪنید موفق بشم هم تو درس هم تو ... ڪمی مڪث میڪنم ڪه خان جون میگوید : تو ایمان !؟ سرم را تڪان میدهم ڪه با دست اشارهـ میڪند روی تخت بنشینم از روی صندلی بلند می شوم و ڪنارش مینشینم ، دستم را می گیرد : دخترم ، خدا خودش ڪمڪت میڪنه . نگـران نباش بالام جان ... اون بالایی خیلی مہربـــونه .... سرم را تڪان میدهم ڪه بقچه را برمیدارد گرهـ اش را باز میڪند چادر رنگی با گل هاے صورتی و آبی را بیرون میڪشد و روی پاهایش میگذارد و جانماز بزرگی ڪه دقیقا ست چادر است را هم روی پاهایش میگذارد . ذوق زدهـ نگاهش میڪنم : خان جون اینا مالِ منن!؟؟؟ چادر و جانماز را به سمتم می گیرد : اره بالام جان ، اینارو دوسال پیش خریدم ڪه بدم بہت اما فهمیدم ڪه داری مجبوری چادر سَرت میڪنی برای همین نگهداشـتـم تا خودت چادری بشی . شرمگین سَرَم را پایین می اندازم : خیلی شرمندم خان جون ، شرمندهـ شہـدا و اهل بیت . دستم را فشار میدهـد : هنوزم دیر نشدهـ مادر ، الانم تو اونارو داری خوشحـال میڪنی .. چادر و جانماز را از دستش می گیرم و گونه اش را محڪم میبوسم : آی آنام چقدر مزهـ داد هاااا! لپم را میڪشد : بخور شربتتو . چشمی میگویم ڪه یاعلی می گوید و از جایش بلند میشود و از اتاق خارج می شود.... شربتم را میخورم ، و مشغول تست زدن می شوم و با دیدن چادر و سجادهـ ام ذوق میڪنم .. حرفاے خان جون به دلم نشســـــت ... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قرار بود فردا جمعه طبق همیشه فامیلا بیان خونه ے خان جون ... من هم استرسم بیشتـر شدهـ بود و همش تو اتاق بودم و مشغول خواندن یا تست زدن ... برای اینڪه فردا اینجا رو هوا بخاطر بچه های فامیل خان جون قول دادهـ هیچڪس وارد اتاق نشه تا من بتونم راحت درس بخـونم .. بعد از ڪمڪ ڪردن به خان جون و گردگیری خانه به اتاقم می روم ڪم ڪم صداے ماشین عمه و عمو بلند می شود ... پیراهـن بلند آبی پر رنگم را بر تن میڪنم ، ست ساق روسری ام را بر میدارم و سَرَم میڪنم چادرے رو ڪه خان جون بهم دادهـ بود را هم بر سر می ڪنم . از اتاق خارج می شوم و با صدایی نسبتا بلند سلام میڪنم عمو نگاهی به من می اندازد : سلام همتا جان چخـبر عمو ستاره ے سہیل شدے! به طرف پدرم میروم و ڪنارش می نشینم : والا عمو مشغول ڪنڪورم فردا آزمون دارم ‌، خیلی استرس دارم . پدرم دستش را دور شانه ام حلقه میڪند : خان جون و بابا بزرگ رو ڪه اذیت نڪردی ! قصد میڪنم جواب بدهم ڪه بابا بزرگ میگوید : مگه میشه ، خیلی خوش گذشت بهشم گفتم برای دانشگاه میاد پیش خودم . لبخندی میزنم ڪه سجاد پسر عموی ڪوچڪم میگوید : پس همتا اینجا دلبری ڪردی . سرم را تڪان می،دهم : چجورم . به سمت خانمها میروم و یه ڪم هم ڪنار آنها مینشینم و به حیاط می روم تا هانا را ببینم . دمپایی های خان جون را به میڪنم و هانا را صدا میزنم . ڪه با صدای من جیغ بلندی میڪشد و به سمت من می آید ڪه محڪم میخورد زمین ، به سمتش می روم و بلندش میڪنم : خوبی !؟ سرش را تڪان میدهد : دستام نیگا چیڪال شد . بوسه ای روی دستانش می نشانم : الهی بمیرم و بعد بلافاصله بغلش میڪنم . قصد میڪنم وارد خانه شوم ڪه صدای احسان مرا میخڪوب میڪند : ساناز مالڪی و ساسان نیڪرو . درست گفتم اسماشونو دختر عمو . برمیگردم : اولا سلام دوما چرا شما بیخیال نمیشید به شما مربوط نیست اصلااااا ! _مربوط ، بگین ببینم چه مشڪلی دارن با شما لابد توی ڪافی شاپ .. بغض میڪنم و با صدایی لرزان میگویم : بسه لطفا .. منتظر جواب نمی مانم و به پذیرایی میروم عمو محمد و بابا ڪنڪاو نگاهم میڪنند اما من بی توجه به نگاهایشان سریع به اتاق می روم . چادرم روی شانه هایم می افتد بغضم را قورت میدهم . ڪه صدایش از پشت پنجرهـ بلند می شود : دخترعمو بهتـرهـ این مشڪل الان حل بشه تا بعد خدانگهدار . پوفی میڪنم ڪه میرود ... به دیوار تڪیه می دهم : ای خـدااا چرا تموم نمیشه چرااا ، خسته شدم ، خودت ڪه دیدی من اصلا ڪاری به اون نداشتم ... تنهام نزار . اشڪانم را پاڪ میڪنم باید الان ڪل حواسمو بدم به ڪنڪور نباید فڪرم مشغول بـاشه نباید .... ڪتابم را باز میڪنم و مشغول خواندن می شوم اما ڪل حواسم جای حرفای احسان بود ، اون از ڪجا میدونست ڪه من ڪافی شاپ بودم . نڪنه اونو گرفتـه !!!!؟؟؟؟؟؟ وای الان در مورد من چی فڪر میڪنه . به بهانه ے درس شام نخوردم و فقط براے خداحافظی بیرون رفـتـم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃 ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
صبح زود برای نماز بیدار شدم و دست و صورتم را شستم و حاضر شدم چادر عربی ام را بر سر ڪردم زیر لب یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم . بابا بزرگ سر سفرهـ نشسته بود و خان جون چایی میریخت . صبح بخیری گفتم و به سمت رادیو رفتم و صدایش را ڪمی زیاد ڪردم ، و سر سفرهـ نشستم : به چه ڪردی خان جون ! خان جون نگاهی به من می اندازد : نگاه اصلا استخون شدی ، بخور صبحانتو مادر ، اومدی برات ڪوفته تبریزی درست ڪنم . جیغ خفیفی میڪشم : قربونتون بشم ڪوفته تبریزی شمـا خوردن داره ... بابا بزرگ میخندد و لقمه ای را به دستم می دهـد . تشڪر میڪنم بعد از خوردن صبحانه ے محلی خان جون آمادهـ رفتن می شوم . خان جون قرآن به دست به سمتم می آید و قران را بالای سرم میگیرد از زیرش رد می شوم و بوسه ای روے آن مینشانم آرامش عجیبی بهم تزریق می شود . بابا بزرگ لبخنـدی می زند : بریم بالام جان ، دیرت میشه هااا . ڪفش هایم را به پا می ڪنم : بابا بزرگ شما چرا ‌، خودم آژانس می گیرم . خان جون گونه ام را میبوسد : زنگ زدم احسان بیاد ببرهـ ، بچم داشت می رفت سرڪار دیگه بابا بزرگتم میاد باهاتون ، حواستو بده به این آزمون به چیزی فڪر نڪن برو میدونم موفق میشی . لبخندی میزنم و دستش را بوس میڪنم بعد،از خداحافظی به سمت ماشین می رویم احسان از ماشین پیادهـ می شود و سر به زیر سلام میڪند آرام جوابش را می،دهم نمیتونم سرم را بلند ڪنم اگر همه چیز رو بهش گفته باشه چی! توڪل بر خدا بعد،از بابا بزرگ سوار ماشین میشویم مسیری را طی میڪنیم تا بلاخره به سالنی ڪه قرارهـ امتحانمون رو بدیم میرسیم از ماشین پیادهـ می شوم : ممنون پسر عمو . بعد روبه بابا بزرگ میگویم : ممنونم ڪه اومدید بابا جونم حضورتون قوت قلب برای من . _برو موفق باشی بابا . بعد از خداحافظی وارد سالن می شوم و منتظر میمانم صلواتی زیرلب می فرستم و به خدا توڪل میڪنم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃 ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅