#همتا_ے_مـن
#قسمت13
خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "...
حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن .
این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ...
و قدمی برای ظهور برداشته باشم .
دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم .
در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر !
نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه .
و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ،
مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند .
همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم .
_چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟
بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟.
همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه .
قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!!
_آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم .
پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من...
برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون ..
چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر .
چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر .
جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا .
زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ...
.
آغازے برای #جنون !
عـشق چہار ڪلمست ↓
#چادر
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت14
چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم .
بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود .
بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند .
هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید .
امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون .
هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ...
نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من .
به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن.
میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم .
روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم .
نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش ..
چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم .
بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا .
هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم .
سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند .
در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن ....
_بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ .
لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ...
ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟!
_سلام دختر بابا ، الحمدالله .
بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد .
لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم .
سرم را پایین می اندازم .
بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم ..
دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد .
فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه .
پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم .
سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا .
ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟
چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم )
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت15
بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم )
دستم را میگیرد : برو ڪه ارباب منتظرته .
نمیدانم معنی این همه محبت را نمیفهمم شاید خواب باشم یا توهم ، هیچ وقت فڪر نمیڪردم برم ڪربلا ، ...
ماه های آخـر اسفند بود و من هم دلتنگ تر میشدم برای ڪربلا ...
مامان و بابا بخاطر اینکه قبلا رفته بودن پاسپورت داشتن .
قرار شد با خانواده عمو علی بریم و هانا رو نبریم ، هانا رو مامان میزارهـ خونه ے عمه زهرهـ تا با تینا بازی ڪنه و ڪمتر بهونه گیری ڪنه .
یه روز قبل رفتن
رفتم پیش هانیه و بهش گفتم ڪه قراره برم ڪربلا ، خیلی برام خوشحال شد و یه پاڪتی ام داد تا تو حرم حضرت ابلفضل بندازم .
حتی بهم یه پوشیه داد و گفت دوست داشتی اینو بزن و بهم یاد چجوری بزنم .
صبح با ڪلی ذوق چادر عربیم رو سَرَم ڪردم و از اتاق خارج شدم مامان دیشب هانا رو فرستاد خونه ے عمه ڪه دَمه رفتن بهونه گیرے نڪنه .
عمو علی هم جلوی در منتظر بود ڪفش هایم را به پا ڪردم و ساڪم را بلند ڪردم پوشیه ام را درست ڪردم خواستم ببینم چجوری میشه و نظر فاطمه رو هم بپرسم .
نگاهی به احسان می اندازم ڪه ساڪ ها در را صندوق عقب میگذاشت .
عمو علی با دیدن من لبخندی زد : ماشاءالله دخترم ، چه خوشگل شدے!
فاطمه چپ چپ نگاهم میڪند ڪه به بازویش میزنم : چیه چرا اونطوری نگاهـ میڪنی !؟
_راهــ افتادے بابا پوشیه میزنی یه دونه به من بدهـ .
پشت چشمی برایش نازڪ میڪنم و میگویم : نه یڪی بیشتر نداشتم .
ایشی میگوید : نخواستم خودم دارم .
ساڪم را بلند میڪنم و به سمت ماشین می روم و ڪنار احسان می ایستم : میشه برید ڪنار اینو بزارم .
سرش را بلند میڪند با دیدن پوشیه ام لبخندی ڪنج لبش مینشیند و سرش را پایین می اندازد .
ساڪم را از دستم میگیرد : نمیخواد بده من خودم میزارم ..
شانه ای بالا می اندازم و گوشه ای می ایستم ..
مادرم در حیاط را قفل میڪند ، سوار ماشین میشویم .
_اوییی فاطمه خفه شدم بابا یه زره رژیم بگیر دیگه .
زن عمو شروع به خندیدن میڪند مادرم با چشم و ابرو اشاره میڪند ڪه زشته ڪه فاطمه چشم غره ای نثارم میڪند : بمنچه میخواستی نیای !
_امری باشه تو بری من نرم ،رو نیست ڪه ...
عمو همانطور ڪه میخندد میگوید : الان میرسیم طاقت بیارید .
ساڪت مینشینم ڪه زن عمو رو به احسان میگوید: پسرم مواظب خودت باشی ماموریت میری ...
احسان از آینه نگاهی به زن عمو می اندازد و دستش را روی چشمم میگذارد : چشم آنا (مادر ).
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت16
مشتی به بازوے فاطمه میزنم : مگه داداشت نمیاد .
نیشگون ریزی از بازویم می گیرد : مریضی مگه میزنی ، نه نمیاد .
جای نیشگونش را میخارانم : دستت بشڪنه فاطمه .
و ساڪت مینشینم حتما بخاطر اینڪه ماموریت داره نمیاد ، احسانم مثل بابا پلیسِ و دیوونه ے شغلش دوبار تا الان حضرت آقا رو دیدهـ و معمولا بیشتـر اربعین میرهـ ڪربلا ..
بعد از خداحافظی از احسان سوار هوایپما میشویم ...
و چند ساعتی هم تو راه بودی تا بلاخره رسیدیم .
اول از همه ساڪ هامونو گذاشتیم هتل و برای عرض ادب به سمت بین الحرمین رفتیم .
همین ڪه نگاهم به گنبد حرم حضرت ابلفضل می افتد دلم میلرزد و زانو میزنم و سجدهـ میڪنم خدایا نمردم و ڪربلای حسینم دیدم...
سر از سجدهـ بر میدارم مامان نزدیڪم مینشیند همه تو حس و حال خودشان هستند فقط من بار اولم است ڪه اومدم ڪربلا . دستم را بلند میڪنم : آقا سلام ، منم همون نوڪر گنہڪارتونم ، همونی ڪه به دستان شما تعمیر شدم ، همونی ڪه چشمان اشڪ آلودم را به گنبد حضرت عباس میدوزم : آقا غلط ڪردم میشه منو ببخشید ، نمیدونستم باید اون لحظه چی بگم فقط گریه میڪردم و عذرخواهی ..
بعد از اینڪه یه ڪم آروم شدم به طرف حرم حضرت ابلفضل رفتیم و بعد از زیارت ڪردن و گوشه ای نشستم و زیارت نامه خواندم ، نگاهی به ضریح انداختم نزدیڪ شدم و پاڪت را از ڪیفم در آوردم و داخل ضریح انداختم انگشتانم را قفل ضریح ڪردمو و آرام زمزمه ڪردم : ز ڪودڪی ام مادرم یادم داد تا غلام ابلفضل و ڪنیز زینب باشم .
بزرگ شدم و فراموش ڪردم و شدم سربار خاندان علی ....
اما آمده ام جبران ڪنم اجازهـ میدهید آقا ....
بعد از ڪمی دردودل ڪردن عقب عقب رفتم و به نشانه ے ادب دستم را روی سینه ام گذاشتم : آقاجون اجازه میدید برم حرم ارباب .. اذن ورود میخوام آقای #خوبی ها
عقب عقب تا نصفه رفتم و برگشتم به سمت حرم ارباب رفتم یادم اومد ڪه هانیه گفت این شعر رو زمزمه ڪنم : از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد #حسین ...
ورودی حرم بغض را گلویم را بست دستم را روی سینه ام گذاشتم : السلام علیڪ یا ابا عبدالله ...
تا نگاهم به گنبد خورد ، تمام غم ها فراموشم شد منبع آرامش بود اینجا اصلا نمیتونستم گریه ڪنم فقط بغض ڪردهـ بودم و به شش گوشه ے ارباب خیرهـ شده بودم .
مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد و همراه زن عمو رفتن تا زیارت ڪنن اما من فقط نگاه میڪردم تا بلاخره از نگاه ڪردن دل ڪندم و برای زیارت قدم برداشتم پاهایم میلرزید با زحمت خودم را به ضریح رساندم و دستم را روی سَرَم گذاشتم و سَرَم را پایین انداختم : اربابم شرمندم ...
همین یه ڪلمه ڪافی بود تا نالم بلند بشه و هق هقم شـدت بگـیرد ...
ڪلی حرف دارم براتون آقا ، من بی سروپا و را سرو سامان دادید ، لیاقت آمدن به حرم را به من دادید ، آماده ام پناهم میدهی میدانم نوڪر خوبی نبودم اما تو مرا ببخش .
ڪل حرفای نگفته ام را گفتم و خالی شدم .. سبڪ شدم .
بعد از زیارت به هتل برگشتیم .
بعد از رفتن به نجف و ڪاظمین و سامرا به هتل برگشتیم تا برای آخرین بار به بین الحرمین برویم .
حس و حال دیگه ای داشتم ، نمیدونمـ دوست نداشتم برگردم این آرامشی ڪه اینجا بود هیچ جای،دیگه ای نبود ...
بعد از زیارت و زیارتنامه خواندن به سمت فرودگاهـ حرڪت ڪردیم
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت17
چند هفتـه ای میشد برگــشته بودیم و همش تو خودم بودم ..
برای دیدن هانیه به مسجـد رفتم و سراغش را گرفتم اما گفتن از این محل رفتن و یه پاڪت برای من گذاشته بود .
به سمت میز تحریرم میروم و نامه را باز میڪنم .
«بسم الله الرحـمان الرحیم»
همتاے عزیزم سلام .
امیدوارم ڪه حالت خوب باشه ڪه قطعا باید باشه.
زیارتت قبول حق باشه عزیزم .
راستش قبل رفتن میخواستم بهت بگم اما فرصتی پیش نیومد شرمندم ڪه بدون خداحافظی رفتم .
خیلی برات خوشحالم ڪه تونستی خودتو پیدا ڪنی و همیشه شڪرگزار خدا باش .
همتا تو دوست و همدم مہربون همیشگی من خواهی بود .
خیلی دوستت دارم قشنگترینم ...
شجاع باش و قوی ...
تو وارث چادر خاڪی هستی ...
مواظب خودت باش .
امیدوارم بتونم بازم تورو ببینم ...
#جات تو قلبمه .
یاعلی مدد
.
قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪـد و زمزمه میڪنم : دلم برات تنگ میشه آبجی ...
نامه را در پاڪتش میگذارم و جلوی دیدم قرار میدهم .
جایی ڪه با هر بار دیدنش یاد هانیه بی افتم .
.
.
بعد از امتحانات خرداد نفس راحـتی ڪشیدم و برای ڪنڪور حاضر شدم ، هر سرے یه جارو برای خوندن انتخاب میڪردم یه بار بهشت زهرا پیش شہـدا یه بار هم ڪه ڪتابخانه و ...
ڪل تابستونم رو تو خونه ماندم تا بتونم برای ڪنڪوری ڪه قراره سونوشتم را رقم بزند حاضر شوم ...
ڪنڪور برای وڪالت ...
یڪ هفته ماندهـ بود تا آزمون ڪه تصمیم گرفتم این یه هفته رو ڪنار خان جون و بابا بزرگـ باشم .
قرار شد بابا منو برسونه و برگردهـ...
چند،دست لباس برداشتم و داخل ڪوله ام گذاشتم وقتی بابا بزرگـ و خان جون فہمـیدن قرارهـ برم اونجا خیلی خوشحال شدن ...
از اتاق بیرون آمدم مامان همانطور ڪه با تلفن صحبت میڪرد گفت : باشه زنگ بزن اگر راهش خورد بیاد همتارم ببرهـ با خودش .
بعد از خداحافظی تلفن را قطع ڪرد و گفت : برو دم در بابات گفت ماشین خراب شدهـ نمیشه ببردت برو احسان میخواد،برهـ یه سر بزنه تورم ببرهـ .
پوفی میڪنم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم از مامان و هانا خداحافظی میڪنم و به سمت خیابان عمو علی میروم سر خیابان ڪه میرسم ماشین احسان را میبینم .قصد میڪنم ڪه به طرف ماشین بروم ڪه نگاهم ڪشیده میشود به ماشینی ڪه با سرعت بالا به سمت من می آید جیغی میڪشم و خودم را به طرف دیگـر خیابان پرت میڪنم احسان هراسان از ماشین پیادهـ میشود و به طرف من می آید و با صدایی بلند می گوید : معلوم هست حواست ڪجاست ، تووهوایی یا زمین !
همانطور ڪه بلند می شوم دستم را میگیرم : اویی چته چرا سر من داد میزنی ، بمنچه .
سرش را پایین می اندازد : چیزیت ڪه نشدهـ!؟؟؟
_نه .
و بلافاصله بلند می شوم ، و به طرف ماشین می روم نگاهی بهش می اندازم : تشریف نمیارید ، بابا بزرگ و خان جون منتظر منن ..
سرش را بلند میڪند و استغفرالله ای میگوید و به طرف ماشین می اید ، در عقب را باز میڪنم و سوار میشوم ، چادرم خاڪی شده است بغض میڪنم بخاطر چادرم و خاڪش را تڪان میدهم .
بسم الله ای می گوید و راه می افتد .
بینمان سڪوت بود ڪه صدای زنگ موبایلم بلند می شود با دیدن شمارهـ ے ناشناس قصد میڪنم قطع ڪنم به خیال اینڪـه شاید هانیه باشد برمیدارمـ : بله !؟
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت۱۸
#عطر_یاس
بعد از اینڪه مطمئن شدم خان جون ڪاری با من ندارهـ به اتاقم میروم .
تخت چوبی ڪوچڪی ڪنار پنجـرهـ گذاشته دیوار هاے اتاق به رنگ آبی بود قبل من احسان اینجـا بودهـ همیـشه به اصرار خان جون و بابا بزرگ میومد اینجا و ڪنار اونا بودش .
برای همـین بابا بزرگـ و خان جون خیلی دوسش دارن .
ڪنار تخت میز ڪوچڪ چوبی قرار دارهـ و چراغ مطالعه ای رویش .
سمت راست اتاق هم ڪمد چوبی قدیمی ...
همـیشه عاشق خونه ے خان جون بودم ، هر جمعه ڪه میرسیدم اینجا میرفتم سراغ تاب ڪه بماند چه دعواهایی داشتیم با بچه های فامیل ....
ریز میخندم . ڪتاب هایم را توی قفسه میچینم .
و لباس های تا ڪرده ام را ڪه قطعا ڪار مامان بود را در ڪمد میگذارم پیراهن سبز تیره ام را بر تن میڪنم و موهای بافت شده ام را روی شانه ے سمت راستم میگذارم .
روبه روی آیینه می ایستم نگاهی به صورتم می اندارم زیر چشمانم گود افتادهـ است و رنگم هم پریدهـ .
بخاطر شب بیداری های درس خواندن است ...
لبخندی میزنم ڪه چالم نمایان می شود .
همیشه دنیا دوتا انگشتاشو میکرد تو چالم و محڪم فشار میداد .
نگاهی به اتاق می اندازم و خارج میشوم ، به طرف آشپزخانه می روم : بابا بزرگ چی دوست دارید درست ڪنم براتون !؟؟
_قربونت بشم ، الویه درست ڪن بابا .
خنده ای میڪنم : ای به چشم .
_عه عه ڪجا حاجی ، سس براتون خوب نیس .
بابا بزرگـ همانطور ڪه صورتش را خشڪ میڪند میگوید : یه شب حاج خانوم اونم نومون درست ڪنه خوردن دارهـ .
خان جون همانطور ڪه میخندد میگوید : از دست تو...
از لحنشون خنده ام میگیرد و مشغول درست ڪردن الویه می شــوم ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت۱۹
#عطر_یاس
.
ڪتاب تستم را باز میڪنم سَرَم را بین دو دستم میگـیرم .
تقه ای به در میخورد بفرماییدی می گویم ڪه در اتاق باز می شود و خان جون لیوان به دست با یڪ بقچه وارد می شود .
قصد میڪنم بلند شوم ڪه با دست اشارهـ میڪند راحت باش .
روی تختم مینشیند و لیوان را روی میز میگذارد : بیا مادر این شربت بهار نارنج و بخور ... پوست و استخون شدے باید دوبارهـ بادت ڪنم .
میخندم : دستتون طلا خان جون ، دعام ڪنید موفق بشم هم تو درس هم تو ...
ڪمی مڪث میڪنم ڪه خان جون میگوید : تو ایمان !؟
سرم را تڪان میدهم ڪه با دست اشارهـ میڪند روی تخت بنشینم از روی صندلی بلند می شوم و ڪنارش مینشینم ، دستم را می گیرد : دخترم ، خدا خودش ڪمڪت میڪنه . نگـران نباش بالام جان ...
اون بالایی خیلی مہربـــونه ....
سرم را تڪان میدهم ڪه بقچه را برمیدارد گرهـ اش را باز میڪند چادر رنگی با گل هاے صورتی و آبی را بیرون میڪشد و روی پاهایش میگذارد و جانماز بزرگی ڪه دقیقا ست چادر است را هم روی پاهایش میگذارد .
ذوق زدهـ نگاهش میڪنم : خان جون اینا مالِ منن!؟؟؟
چادر و جانماز را به سمتم می گیرد : اره بالام جان ، اینارو دوسال پیش خریدم ڪه بدم بہت اما فهمیدم ڪه داری مجبوری چادر سَرت میڪنی برای همین نگهداشـتـم تا خودت چادری بشی .
شرمگین سَرَم را پایین می اندازم : خیلی شرمندم خان جون ، شرمندهـ شہـدا و اهل بیت .
دستم را فشار میدهـد : هنوزم دیر نشدهـ مادر ، الانم تو اونارو داری خوشحـال میڪنی ..
چادر و جانماز را از دستش می گیرم و گونه اش را محڪم میبوسم : آی آنام چقدر مزهـ داد هاااا!
لپم را میڪشد : بخور شربتتو .
چشمی میگویم ڪه یاعلی می گوید و از جایش بلند میشود و از اتاق خارج می شود....
شربتم را میخورم ، و مشغول تست زدن می شوم و با دیدن چادر و سجادهـ ام ذوق میڪنم ..
حرفاے خان جون به دلم نشســـــت ...
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت۲۰
چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قرار بود فردا جمعه طبق همیشه فامیلا بیان خونه ے خان جون ...
من هم استرسم بیشتـر شدهـ بود و همش تو اتاق بودم و مشغول خواندن یا تست زدن ...
برای اینڪه فردا اینجا رو هوا بخاطر بچه های فامیل خان جون قول دادهـ هیچڪس وارد اتاق نشه تا من بتونم راحت درس بخـونم ..
بعد از ڪمڪ ڪردن به خان جون و گردگیری خانه به اتاقم می روم ڪم ڪم صداے ماشین عمه و عمو بلند می شود ...
پیراهـن بلند آبی پر رنگم را بر تن میڪنم ، ست ساق روسری ام را بر میدارم و سَرَم میڪنم چادرے رو ڪه خان جون بهم دادهـ بود را هم بر سر می ڪنم .
از اتاق خارج می شوم و با صدایی نسبتا بلند سلام میڪنم عمو نگاهی به من می اندازد : سلام همتا جان چخـبر عمو ستاره ے سہیل شدے!
به طرف پدرم میروم و ڪنارش می نشینم : والا عمو مشغول ڪنڪورم فردا آزمون دارم ، خیلی استرس دارم .
پدرم دستش را دور شانه ام حلقه میڪند : خان جون و بابا بزرگ رو ڪه اذیت نڪردی !
قصد میڪنم جواب بدهم ڪه بابا بزرگ میگوید : مگه میشه ، خیلی خوش گذشت بهشم گفتم برای دانشگاه میاد پیش خودم .
لبخندی میزنم ڪه سجاد پسر عموی ڪوچڪم میگوید : پس همتا اینجا دلبری ڪردی .
سرم را تڪان می،دهم : چجورم .
به سمت خانمها میروم و یه ڪم هم ڪنار آنها مینشینم و به حیاط می روم تا هانا را ببینم .
دمپایی های خان جون را به میڪنم و هانا را صدا میزنم .
ڪه با صدای من جیغ بلندی میڪشد و به سمت من می آید ڪه محڪم میخورد زمین ، به سمتش می روم و بلندش میڪنم : خوبی !؟
سرش را تڪان میدهد : دستام نیگا چیڪال شد .
بوسه ای روی دستانش می نشانم : الهی بمیرم و بعد بلافاصله بغلش میڪنم .
قصد میڪنم وارد خانه شوم ڪه صدای احسان مرا میخڪوب میڪند : ساناز مالڪی و ساسان نیڪرو .
درست گفتم اسماشونو دختر عمو .
برمیگردم : اولا سلام دوما چرا شما بیخیال نمیشید به شما مربوط نیست اصلااااا !
_مربوط ، بگین ببینم چه مشڪلی دارن با شما لابد توی ڪافی شاپ ..
بغض میڪنم و با صدایی لرزان میگویم : بسه لطفا ..
منتظر جواب نمی مانم و به پذیرایی میروم عمو محمد و بابا ڪنڪاو نگاهم میڪنند اما من بی توجه به نگاهایشان سریع به اتاق می روم . چادرم روی شانه هایم می افتد بغضم را قورت میدهم .
ڪه صدایش از پشت پنجرهـ بلند می شود : دخترعمو بهتـرهـ این مشڪل الان حل بشه تا بعد خدانگهدار .
پوفی میڪنم ڪه میرود ...
به دیوار تڪیه می دهم : ای خـدااا چرا تموم نمیشه چرااا ، خسته شدم ، خودت ڪه دیدی من اصلا ڪاری به اون نداشتم ... تنهام نزار .
اشڪانم را پاڪ میڪنم باید الان ڪل حواسمو بدم به ڪنڪور نباید فڪرم مشغول بـاشه نباید ....
ڪتابم را باز میڪنم و مشغول خواندن می شوم اما ڪل حواسم جای حرفای احسان بود ، اون از ڪجا میدونست ڪه من ڪافی شاپ بودم .
نڪنه اونو گرفتـه !!!!؟؟؟؟؟؟
وای الان در مورد من چی فڪر میڪنه .
به بهانه ے درس شام نخوردم و فقط براے خداحافظی بیرون رفـتـم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
#همتا_ے_مـن
#قسمت۲۱
صبح زود برای نماز بیدار شدم و دست و صورتم را شستم و حاضر شدم چادر عربی ام را بر سر ڪردم زیر لب یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم .
بابا بزرگ سر سفرهـ نشسته بود و خان جون چایی میریخت .
صبح بخیری گفتم و به سمت رادیو رفتم و صدایش را ڪمی زیاد ڪردم ، و سر سفرهـ نشستم : به چه ڪردی خان جون !
خان جون نگاهی به من می اندازد : نگاه اصلا استخون شدی ، بخور صبحانتو مادر ، اومدی برات ڪوفته تبریزی درست ڪنم .
جیغ خفیفی میڪشم : قربونتون بشم ڪوفته تبریزی شمـا خوردن داره ...
بابا بزرگ میخندد و لقمه ای را به دستم می دهـد .
تشڪر میڪنم بعد از خوردن صبحانه ے محلی خان جون آمادهـ رفتن می شوم .
خان جون قرآن به دست به سمتم می آید و قران را بالای سرم میگیرد از زیرش رد می شوم و بوسه ای روے آن مینشانم آرامش عجیبی بهم تزریق می شود .
بابا بزرگ لبخنـدی می زند : بریم بالام جان ، دیرت میشه هااا .
ڪفش هایم را به پا می ڪنم : بابا بزرگ شما چرا ، خودم آژانس می گیرم .
خان جون گونه ام را میبوسد : زنگ زدم احسان بیاد ببرهـ ، بچم داشت می رفت سرڪار دیگه بابا بزرگتم میاد باهاتون ، حواستو بده به این آزمون به چیزی فڪر نڪن برو میدونم موفق میشی .
لبخندی میزنم و دستش را بوس میڪنم بعد،از خداحافظی به سمت ماشین می رویم احسان از ماشین پیادهـ می شود و سر به زیر سلام میڪند آرام جوابش را می،دهم نمیتونم سرم را بلند ڪنم اگر همه چیز رو بهش گفته باشه چی!
توڪل بر خدا بعد،از بابا بزرگ سوار ماشین میشویم مسیری را طی میڪنیم تا بلاخره به سالنی ڪه قرارهـ امتحانمون رو بدیم میرسیم از ماشین پیادهـ می شوم : ممنون پسر عمو .
بعد روبه بابا بزرگ میگویم : ممنونم ڪه اومدید بابا جونم حضورتون قوت قلب برای من .
_برو موفق باشی بابا .
بعد از خداحافظی وارد سالن می شوم و منتظر میمانم صلواتی زیرلب می فرستم و به خدا توڪل میڪنم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
#همتا_ے_مـن
#قسمت_۲۲
نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم .
از آزمونم تقریبا راضی بودم ...
سوار تاڪسی می شوم ڪه گوشی ام زنگ می خورد با دیدن اسم مامان لبخندی میزنم و تماس را وصل میڪنم : الو سلام .
_سلام همتا ، خوبی مادر ، آزمونت چیشد ، ڪی میای خونه !؟؟
_مامان یه نفس عمیق بڪش ، الحمدالله شما خوبی بابا و هانا خوبن! آزمونمو خوب دادم و راضی بودم ، فعلا دارم میرم خونه ے خان جون ناهار درست ڪردهـ .
_خداروشڪـر دخترم ، خسته نباشی ، باشه برو مواظب خودت باشیا ، خواستی بیای زنگ بزن بابا بیاد دنبالت .
_چشم مامان جان ڪاری نداری!؟
_نه برو خداحافظ .
خدانگهداری میگویم و قطع میڪنم .
ڪرایه را حـساب می ڪنم و وارد حیاط میشوم در را پشت سَرم میبندم.
_سلااام .
بابا بزرگ شیر آب را می بندد و به سمت من می آید : سلام دخترم چطور بود خوب دادی .
_اره خداروشڪر راضی بودم .
_خداروشڪر بیا تو ڪه خان جون سنگ تموم گذاشته .
بلافاصله بعد از حرفش وارد خانه میشویم .
خان جون با دیدن من از امتحان میپرسد ڪه خیالش را راحت میڪنم و میگویم ڪه آزمونم را عالی داده ام .
برای عوض ڪردن لباس به اتاقم میروم .
لباسم را تعویض میڪنم و به پذیرایی برمیگردم تا حسابی از خجالت معده ام در بیام .
.
.
•| و باز هم وجودت به من
#آرامش میدهد
ڪنارم بمان ڪه
بی تـو
من نخواهم به جایی رسید ...
مخـاطب خاص همیشگـی ام |•
.یڪ هفته ای از ڪنڪورم میگذشت و منتظر بودم تا نتایجش بیاید .
استرس عجیبی داشتم و دائم ذڪر میگفتم ...
دو روزی میشد ڪه از ڪرج برگشته بودم .
نمیدونم اما یه دلشورهـ ے عجیبی داشتم ، همش مضطرب و نگران بودم .
مشغول دیدن عڪسای ڪتاب داستان هانا بودم ڪه صدای زنگ بلند شد و پشت بندش صدای مامان : همتااا درو باز ڪن .
بی حوصله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به طرف آیفون رفتم با دیدن دنیا و فاطمه در را باز کردم و آیفون را گذاشتم و در ورودی را باز ڪردم با دیدن چهرهـ ے ناراحـت دنیا و فاطمه دلم یڪ جوری شد آب دهانم را قورت دادم : سلام .
هر دو همزمان سرشان را بلند کردن : علیڪ .ڪنار رفتم و وارد خانه شدن بعد از احوالپرسی با مادرم به طرف مبل ها رفتند و نشستند ...
_چرا ناراحتید .
دنیا آهی ڪشید و گفت : نتایج ڪنڪور اومد.
نگران گفتم : خـــــببببب !
ادامه ے حرفش را فاطمه گرفت : هیچی دیگه ، ما قبول شدیم ام اما ..
داشتم ڪم ڪم آب میرفتم ڪه بلند گفتم : عه یڪیتون حرف بزنهه دیگه جون به لبم ڪردید چرا پاس میدید بهم !!!؟
دنیا نگاهی به فاطمه انداخت .
جیغی ڪشیدم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ای بابا چیه همتااا ، چرا جیغ میکشی !؟
همانطور ڪه بلند میشوم میگویم : جون به لبم کردن مامان نمیگن نتیجه ڪنکورم چیشدهـ .
لپ تابم را از روی میز تحریرم برداشتم و به پذیرایی برگشتم لپ تابم را باز کردم و دنبال اسمم گشتم .
_قبول نشدی همتا تووو!
قلبم گرفت نگاهی به دنیا انداختم : چییی!
_قبول نشدی همتا ، دنیا راست میگه .
بی توجه به حرفاشون دنبال اسمم گشتم ڪه با دیدن فامیلی ام خشڪم زد قبول شدم ... باورم نمیشه قبول شدم .
نگاهی به فاطمه و دنیا انداختم : میڪشمتون !
به طرفشان رفتم ڪه هر دو جیع بلندی ڪشیدن و فرار ڪردن .
_باز چتونه !
نگاهی به مامان انداختم و با ذوق گفتم : مامان قبول شدم اونم تو یه دانشگاه دولتی ....
مادرم با ذوق به سمتم آمد و گفت : الهی قربونت بشم مامان ، خداروشڪر ...
در آغوشم میکشد و بوسه ای روی سرم میڪارد .
نگاهی به دنیا و فاطمه می اندازم : به حساب شما دوتا هم میرسم .
هر دو بلند میخندند و برای تبریک جلو میایند و خواهرانه در آغوشم میڪشد ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_24
همون موقع به خان جون
زنگـ زدم و گفتم ڪه قبول شدم.
خیلی خوشحال شد و گفت ڪه این هفته برنامه دارم برات .
بعد از اینکه باهاش صحبت ڪردم به بہشت زهرا رفتم ...
دو تا دسته گل خریدم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم ، دل تو دلم نبود ڪه این خبر رو بهشون بدم ...
بر سر هر مزارے یڪ شاخه گل گذاشتم و ڪنار مزار همان شہیدی نشستم ڪه قبلا با هانیه نشسته بودیم ، دوتا شاخه گلِ در دستم را روی مزار گذاشتم ...
لبخندی زدم : سلام ، ببخشید این چند روز مشغول ڪنکور بودم و ازتون غافل شدم اما بلاخره تلاشام جواب داد قبول شدم...
ڪلی حرف زدم از حرفاے احسان تا ...ڪنڪورم و ازشونم ڪمڪ خواستم ...
بعد از خداحافظی از آنجا دل کندم.
آرامش عجیبی گرفته بودم ..
سوار تاڪسی شدم و سر خیابانمان پیادهـ شدم به طرف خانه رفتم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم .
ڪفش هایم را در جاڪفشی گذاشتم و با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، بابا به طرفم برگشت و لبخند مہربانی نثارم ڪرد : سلام دخترم ، ڪجا بودی !؟
به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم : رفته بودم بہشت زهرا .
آهانی گفت ڪه بااجازه ای گفتم و به طرف هانا رفتم ڪه روی شڪم خوابیدهـ بود و نقاشی میڪشید آرام پس گردنی مہمانش ڪردم ڪه برگشت : چرا میزنی آجی ، دردم اومد !
_سلامت ڪو بچه
همانطور ڪه مشغول نقاشی ڪشیدن بود گفت : سلام .
لبخندی زدم و پس گردنی دیگر مهمانش ڪردم ڪه بلند جیغ ڪشید ، خنده ای ڪردم و برای تعویض لباس هایم به اتاق رفتم .
در ڪمدم را باز ڪردم و لباس راحتی ام را بر تن ڪردم ، به طرف تخت رفتم و گوشی ام را برداشتم ۲تماس بی پاسخ از یه شمارهـ ے ناشناس ، شماره را پاڪ ڪردم و گوشی را روی میز پرت ڪردم .
ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، میخواستم بدونم چی از من میدونه ، ڪه باعث شدهـ اینطورے رگ غیرتش باد ڪند...
...
سردرد عجیبی داشتم ، روسری فیروزه ای ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادرم را از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم ، نگاهی به مامان انداختم ڪه لامپ های خانه را خاموش میڪرد به طرف جا کفشی رفتم و ڪتانی های آل استارم را به پا ڪردم و به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز ڪردم و ڪنار هانا نشستم ، نگاهی به هانا انداختم بازم داشت خودشو برای بابا شیرین میڪرد دلم برایش رفت دستم را دراز ڪردم و لپش را محکم کشیدم ...
جیغ بلندی ڪشید و به نشانه ے قهر سرش را برگرداند ، لبخندی زدم ڪه مامان سوار ماشین شد بابا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ...
ماشین را جلوے در خان جون پارڪ ڪرد و پیاده شدیم ، در باز بود وارد حیاط شدیم خان جون و عمه و یڪ خانومی ڪه چهره اش مشخص نبود تو حیاط نشسته بودن و صحبت میڪردند ، به سمتشان رفتم و بلند سلام ڪردم خان جون گونه ام را بوسید و موفقیتم را تبریک گفتم بعدشم عمه ...
خانومی ڪه ڪنار خان جون نشسته بود لبخندے زد و گفت : سلام همتا جان ، ماشاءلله چقدر بزرگ و خانوم شدی !
_خیلی ممنونم ...
خان جون نگاهی به چهرهـ ام انداخت و گفت : بالام جان ، لیلا همسایه ے قبلی عموت اینا بودن ، سه چند روزی هست بخاطر شغل پسرشون اومدن اینجا ماهم دعوتشون ڪردیم ...
لبخندی زدم ڪه لیلا گفت : کوچولو بودے دیدمت همیشه با فاطمه و اَسما بازی میڪردین .
لبخند دیگری نثارش ڪردم ڪه مامان از راه رسید و مشغول احوالپرسی شد ، با اجازه ای گفتم و به سمت خانه حرڪت ڪردم ، فاطمه و زن عمو داخل آشپزخانه بودند و چایی میریختن ، با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، زن عمو گونه ام را بوسید و تبریڪ گفت تشڪر ڪردم سینی چایی را بلند ڪرد و از آشپزخانه خارج شد ، به طرف فاطمه رفتم ڪه در حال خوردن و خرد ڪردن ڪاهو ها بود مشتی به پهلویش زدم ڪه صورتش از درد پیچید و با صدایی بلند گفت : بشڪنه دستت همتا ، تو چرا انقدر وحشی شدی !؟
صندلی را عقب ڪشیدم و روی آن نشستم : اولا سلام دوما وحشی خودتی ، من لب به این ڪاهو ها نمیزنم همشو دست مالی ڪردی تو ڪه ....
پشت چشمی برایم نازڪ ڪرد و گفت : والا منم نگفتم تو بخوری !
ایشی گفتم قصد ڪردم از آشپزخانه خارج شوم ڪه فاطمه گفت : اَسمارو دیدی!
برگشتم : نه ڪجاست؟
_تو پذیرایی نشسته ...
آهانی گفتم و از آشپزخانه خارج شدم با چشم دنبال اسما گشتم ڪه روی مبل نشسته بود و چایی میخورد.
لبخندی زدم و به طرفش رفتم : سلام .
فنجان چای را روی میز گذاشت و بلند شد : سلام همتا جان ..
صورت سفید و لب هایش شباهت زیادی به لیلا خانم داشت روسری سرمه ای رنگ چهره اش را بانمڪ تر ڪرده بود ، لبخندی زدم و ڪنارش نشستم : خوبید ، خیلی خوش اومدید.
_ممنون عزیزم ، تبریڪ میگم بهت ، فاطمه بهم گفت قبول شدی ان شاءالله همیشه موفق باشی...
لبخند مهربانی نثارش ڪردم : خیلی ممنونم ، همچنین .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_25
تقریبا همه آمده بودن هـواے خانه برایم خفه ڪنندهـ بود برای همین با اجازه اے گفتم و به حیاط خان جون رفتم ، دمپایی هاے خام جون را به پا ڪردم و قدم زنان به سمت حیاط پشتی رفتم ، صداے جیرجیرڪ ها و نسیم ملایمی ڪه به صورتم میخورد حس و حال تازه ای به من داد ، روی تاب نشستم و سرم را روی میله ها گذاشتم یاد روزی افتادم ڪه با ساناز قرار بود بریم بیرون اون موقع هنوز چادری نشده بودم خونه ے ساناز بودیم مجبورم ڪرد ڪه لباس نامناسب بپوشم گفت یه جایی داریم میریم ڪه همه دوست دارن تورو ببینن
منم به حرفاش گوش دادم چون بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و رفتیم تقریبا یه ویلا خارج از شهر بود ، یه کم میترسیدم اما گفت چیزی نیست و رفت .
وارد حیاط ویلا شد و دستم را گرفت و همراه هم به داخل رفتیم ...
صداے موزیڪ و جیغ دخترا دلهره ام را بیشتر ڪرد ، چراغ ها خاموش بود و همه وسط میرقصیدن ساناز دستم را ول ڪرد و رفت سمت شیشه ای و سر ڪشید ، و مانتویش را در آورد و به سمت پسری رفت چشمانم را بستم و به در تکیه دادم ، حالم داشت از خودم بهم میخورد لعنت بهت همتا چشمانم را باز ڪردم ڪه با دیدن سه تا پسر دورم جیغی ڪشیدم آنها هم آرام به سمتم می آمدند جیغ هایم بلند تر شده بود جوری ڪه فکر میکردم الاناست ڪه حنجرم پاره بشه ،نگاهم خورد به دستبندی ڪه خان جون دستم ڪرده بود خدا ...
همین یه کلمه کافی بود تا با تمام وجودم اسمشو بلند صدا بزنم ، با ڪیفم یکی از پسر هارو به سمت عقب هول دادم و دومی رو هم همینجور در را باز ڪردم قصد کردم فرار کنم ڪه دستی شانه ام را گرفت حالم خیلی بد شد برگشتم دختری را ڪنارش دیدم دخترڪ برایش ناز میڪرد تاواینکه من را ول ڪرد و دست دختر را گرفت و به سمت جمع رفت ...
هق هقم حالا شبیه زجه شده بود از ویلا خارج شدم و به سمت خانه رفتم ...
با ساناز سرسنگین بودم ڪه با حرفاش دوباره خامم ڪرد و بهش گفتم من از ارتباط با پسر بدم میاد ، اونم قبول کرد ڪه اینجور جاها منو نبره و گفت که این اتفاق بین خودمون بمونه منم قبول ڪردم تا اینکه اون اتفاق تو کافی شاپ افتادو باعث شد تلنگر دوم بهم بخوره و یه جورایی با چادر ارتباط بگیرم ...
_سلام
تاب را با پا نگه داشتم با دیدن احسان روسری ام را درست ڪردم و از روی تاب بلند شدم : سلام .
قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : خانم مالڪی اعتراف ڪرد ...
نگاهی به چشمانش کردم و دستم را مشت ڪردم : معلومه شغلتونو دوست دارید ، کی به شما اجازه داده تو کارهای من دخالت کنید ، اصلا شما کی من میشید .
اها چون خان جون گفته توام جای برادر نداشته هوا برتون داشته اره آقای برادر !؟
لبخندی کنج لبش مینشیند : شاید ، مالکی رو آزاد ڪردم اما ازش تعهد گرفتم نگران نباشید کاری نمیکنه .
_هه ، میڪرد یا نمیڪرد به شما مربوط نبود اصلا چرا انقدر پیگیرشی !
_مواد مخدر ، اون میخواسته شما رو معتاد کنه اون روزم تو اون پارتی لعنتی میخواسته بهتون چیزی تزریق کنه و آبروتو ببره ڪه اولی رو نتونسته و بقیشم ڪه خودت میدونی مواظب باش آبروت نرهـ همتا خانوم ..
پاهایم سست میشود و زانو میزنم نگران روبه رویم زانو میزند : حالت خوبه !
سرم را با دستم میگیرم : ساناز میخواسته ..
_بله همون خانم مالکی ، من خیلی وقت بود دنبالش بودم ...
بلند شدم سردرم بیشتر شد بود قصد کردم از کنارش رد شوم ڪه آرام زمزمه کردم : ممنونم .
و بلافاصله ازش دور میشوم ، برام عجیب بود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃