#همتا_ے_مـن
#قسمت۲۰
چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قرار بود فردا جمعه طبق همیشه فامیلا بیان خونه ے خان جون ...
من هم استرسم بیشتـر شدهـ بود و همش تو اتاق بودم و مشغول خواندن یا تست زدن ...
برای اینڪه فردا اینجا رو هوا بخاطر بچه های فامیل خان جون قول دادهـ هیچڪس وارد اتاق نشه تا من بتونم راحت درس بخـونم ..
بعد از ڪمڪ ڪردن به خان جون و گردگیری خانه به اتاقم می روم ڪم ڪم صداے ماشین عمه و عمو بلند می شود ...
پیراهـن بلند آبی پر رنگم را بر تن میڪنم ، ست ساق روسری ام را بر میدارم و سَرَم میڪنم چادرے رو ڪه خان جون بهم دادهـ بود را هم بر سر می ڪنم .
از اتاق خارج می شوم و با صدایی نسبتا بلند سلام میڪنم عمو نگاهی به من می اندازد : سلام همتا جان چخـبر عمو ستاره ے سہیل شدے!
به طرف پدرم میروم و ڪنارش می نشینم : والا عمو مشغول ڪنڪورم فردا آزمون دارم ، خیلی استرس دارم .
پدرم دستش را دور شانه ام حلقه میڪند : خان جون و بابا بزرگ رو ڪه اذیت نڪردی !
قصد میڪنم جواب بدهم ڪه بابا بزرگ میگوید : مگه میشه ، خیلی خوش گذشت بهشم گفتم برای دانشگاه میاد پیش خودم .
لبخندی میزنم ڪه سجاد پسر عموی ڪوچڪم میگوید : پس همتا اینجا دلبری ڪردی .
سرم را تڪان می،دهم : چجورم .
به سمت خانمها میروم و یه ڪم هم ڪنار آنها مینشینم و به حیاط می روم تا هانا را ببینم .
دمپایی های خان جون را به میڪنم و هانا را صدا میزنم .
ڪه با صدای من جیغ بلندی میڪشد و به سمت من می آید ڪه محڪم میخورد زمین ، به سمتش می روم و بلندش میڪنم : خوبی !؟
سرش را تڪان میدهد : دستام نیگا چیڪال شد .
بوسه ای روی دستانش می نشانم : الهی بمیرم و بعد بلافاصله بغلش میڪنم .
قصد میڪنم وارد خانه شوم ڪه صدای احسان مرا میخڪوب میڪند : ساناز مالڪی و ساسان نیڪرو .
درست گفتم اسماشونو دختر عمو .
برمیگردم : اولا سلام دوما چرا شما بیخیال نمیشید به شما مربوط نیست اصلااااا !
_مربوط ، بگین ببینم چه مشڪلی دارن با شما لابد توی ڪافی شاپ ..
بغض میڪنم و با صدایی لرزان میگویم : بسه لطفا ..
منتظر جواب نمی مانم و به پذیرایی میروم عمو محمد و بابا ڪنڪاو نگاهم میڪنند اما من بی توجه به نگاهایشان سریع به اتاق می روم . چادرم روی شانه هایم می افتد بغضم را قورت میدهم .
ڪه صدایش از پشت پنجرهـ بلند می شود : دخترعمو بهتـرهـ این مشڪل الان حل بشه تا بعد خدانگهدار .
پوفی میڪنم ڪه میرود ...
به دیوار تڪیه می دهم : ای خـدااا چرا تموم نمیشه چرااا ، خسته شدم ، خودت ڪه دیدی من اصلا ڪاری به اون نداشتم ... تنهام نزار .
اشڪانم را پاڪ میڪنم باید الان ڪل حواسمو بدم به ڪنڪور نباید فڪرم مشغول بـاشه نباید ....
ڪتابم را باز میڪنم و مشغول خواندن می شوم اما ڪل حواسم جای حرفای احسان بود ، اون از ڪجا میدونست ڪه من ڪافی شاپ بودم .
نڪنه اونو گرفتـه !!!!؟؟؟؟؟؟
وای الان در مورد من چی فڪر میڪنه .
به بهانه ے درس شام نخوردم و فقط براے خداحافظی بیرون رفـتـم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
#همتا_ے_مـن
#قسمت۲۱
صبح زود برای نماز بیدار شدم و دست و صورتم را شستم و حاضر شدم چادر عربی ام را بر سر ڪردم زیر لب یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم .
بابا بزرگ سر سفرهـ نشسته بود و خان جون چایی میریخت .
صبح بخیری گفتم و به سمت رادیو رفتم و صدایش را ڪمی زیاد ڪردم ، و سر سفرهـ نشستم : به چه ڪردی خان جون !
خان جون نگاهی به من می اندازد : نگاه اصلا استخون شدی ، بخور صبحانتو مادر ، اومدی برات ڪوفته تبریزی درست ڪنم .
جیغ خفیفی میڪشم : قربونتون بشم ڪوفته تبریزی شمـا خوردن داره ...
بابا بزرگ میخندد و لقمه ای را به دستم می دهـد .
تشڪر میڪنم بعد از خوردن صبحانه ے محلی خان جون آمادهـ رفتن می شوم .
خان جون قرآن به دست به سمتم می آید و قران را بالای سرم میگیرد از زیرش رد می شوم و بوسه ای روے آن مینشانم آرامش عجیبی بهم تزریق می شود .
بابا بزرگ لبخنـدی می زند : بریم بالام جان ، دیرت میشه هااا .
ڪفش هایم را به پا می ڪنم : بابا بزرگ شما چرا ، خودم آژانس می گیرم .
خان جون گونه ام را میبوسد : زنگ زدم احسان بیاد ببرهـ ، بچم داشت می رفت سرڪار دیگه بابا بزرگتم میاد باهاتون ، حواستو بده به این آزمون به چیزی فڪر نڪن برو میدونم موفق میشی .
لبخندی میزنم و دستش را بوس میڪنم بعد،از خداحافظی به سمت ماشین می رویم احسان از ماشین پیادهـ می شود و سر به زیر سلام میڪند آرام جوابش را می،دهم نمیتونم سرم را بلند ڪنم اگر همه چیز رو بهش گفته باشه چی!
توڪل بر خدا بعد،از بابا بزرگ سوار ماشین میشویم مسیری را طی میڪنیم تا بلاخره به سالنی ڪه قرارهـ امتحانمون رو بدیم میرسیم از ماشین پیادهـ می شوم : ممنون پسر عمو .
بعد روبه بابا بزرگ میگویم : ممنونم ڪه اومدید بابا جونم حضورتون قوت قلب برای من .
_برو موفق باشی بابا .
بعد از خداحافظی وارد سالن می شوم و منتظر میمانم صلواتی زیرلب می فرستم و به خدا توڪل میڪنم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
#همتا_ے_مـن
#قسمت_۲۲
نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم .
از آزمونم تقریبا راضی بودم ...
سوار تاڪسی می شوم ڪه گوشی ام زنگ می خورد با دیدن اسم مامان لبخندی میزنم و تماس را وصل میڪنم : الو سلام .
_سلام همتا ، خوبی مادر ، آزمونت چیشد ، ڪی میای خونه !؟؟
_مامان یه نفس عمیق بڪش ، الحمدالله شما خوبی بابا و هانا خوبن! آزمونمو خوب دادم و راضی بودم ، فعلا دارم میرم خونه ے خان جون ناهار درست ڪردهـ .
_خداروشڪـر دخترم ، خسته نباشی ، باشه برو مواظب خودت باشیا ، خواستی بیای زنگ بزن بابا بیاد دنبالت .
_چشم مامان جان ڪاری نداری!؟
_نه برو خداحافظ .
خدانگهداری میگویم و قطع میڪنم .
ڪرایه را حـساب می ڪنم و وارد حیاط میشوم در را پشت سَرم میبندم.
_سلااام .
بابا بزرگ شیر آب را می بندد و به سمت من می آید : سلام دخترم چطور بود خوب دادی .
_اره خداروشڪر راضی بودم .
_خداروشڪر بیا تو ڪه خان جون سنگ تموم گذاشته .
بلافاصله بعد از حرفش وارد خانه میشویم .
خان جون با دیدن من از امتحان میپرسد ڪه خیالش را راحت میڪنم و میگویم ڪه آزمونم را عالی داده ام .
برای عوض ڪردن لباس به اتاقم میروم .
لباسم را تعویض میڪنم و به پذیرایی برمیگردم تا حسابی از خجالت معده ام در بیام .
.
.
•| و باز هم وجودت به من
#آرامش میدهد
ڪنارم بمان ڪه
بی تـو
من نخواهم به جایی رسید ...
مخـاطب خاص همیشگـی ام |•
.یڪ هفته ای از ڪنڪورم میگذشت و منتظر بودم تا نتایجش بیاید .
استرس عجیبی داشتم و دائم ذڪر میگفتم ...
دو روزی میشد ڪه از ڪرج برگشته بودم .
نمیدونم اما یه دلشورهـ ے عجیبی داشتم ، همش مضطرب و نگران بودم .
مشغول دیدن عڪسای ڪتاب داستان هانا بودم ڪه صدای زنگ بلند شد و پشت بندش صدای مامان : همتااا درو باز ڪن .
بی حوصله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به طرف آیفون رفتم با دیدن دنیا و فاطمه در را باز کردم و آیفون را گذاشتم و در ورودی را باز ڪردم با دیدن چهرهـ ے ناراحـت دنیا و فاطمه دلم یڪ جوری شد آب دهانم را قورت دادم : سلام .
هر دو همزمان سرشان را بلند کردن : علیڪ .ڪنار رفتم و وارد خانه شدن بعد از احوالپرسی با مادرم به طرف مبل ها رفتند و نشستند ...
_چرا ناراحتید .
دنیا آهی ڪشید و گفت : نتایج ڪنڪور اومد.
نگران گفتم : خـــــببببب !
ادامه ے حرفش را فاطمه گرفت : هیچی دیگه ، ما قبول شدیم ام اما ..
داشتم ڪم ڪم آب میرفتم ڪه بلند گفتم : عه یڪیتون حرف بزنهه دیگه جون به لبم ڪردید چرا پاس میدید بهم !!!؟
دنیا نگاهی به فاطمه انداخت .
جیغی ڪشیدم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ای بابا چیه همتااا ، چرا جیغ میکشی !؟
همانطور ڪه بلند میشوم میگویم : جون به لبم کردن مامان نمیگن نتیجه ڪنکورم چیشدهـ .
لپ تابم را از روی میز تحریرم برداشتم و به پذیرایی برگشتم لپ تابم را باز کردم و دنبال اسمم گشتم .
_قبول نشدی همتا تووو!
قلبم گرفت نگاهی به دنیا انداختم : چییی!
_قبول نشدی همتا ، دنیا راست میگه .
بی توجه به حرفاشون دنبال اسمم گشتم ڪه با دیدن فامیلی ام خشڪم زد قبول شدم ... باورم نمیشه قبول شدم .
نگاهی به فاطمه و دنیا انداختم : میڪشمتون !
به طرفشان رفتم ڪه هر دو جیع بلندی ڪشیدن و فرار ڪردن .
_باز چتونه !
نگاهی به مامان انداختم و با ذوق گفتم : مامان قبول شدم اونم تو یه دانشگاه دولتی ....
مادرم با ذوق به سمتم آمد و گفت : الهی قربونت بشم مامان ، خداروشڪر ...
در آغوشم میکشد و بوسه ای روی سرم میڪارد .
نگاهی به دنیا و فاطمه می اندازم : به حساب شما دوتا هم میرسم .
هر دو بلند میخندند و برای تبریک جلو میایند و خواهرانه در آغوشم میڪشد ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_24
همون موقع به خان جون
زنگـ زدم و گفتم ڪه قبول شدم.
خیلی خوشحال شد و گفت ڪه این هفته برنامه دارم برات .
بعد از اینکه باهاش صحبت ڪردم به بہشت زهرا رفتم ...
دو تا دسته گل خریدم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم ، دل تو دلم نبود ڪه این خبر رو بهشون بدم ...
بر سر هر مزارے یڪ شاخه گل گذاشتم و ڪنار مزار همان شہیدی نشستم ڪه قبلا با هانیه نشسته بودیم ، دوتا شاخه گلِ در دستم را روی مزار گذاشتم ...
لبخندی زدم : سلام ، ببخشید این چند روز مشغول ڪنکور بودم و ازتون غافل شدم اما بلاخره تلاشام جواب داد قبول شدم...
ڪلی حرف زدم از حرفاے احسان تا ...ڪنڪورم و ازشونم ڪمڪ خواستم ...
بعد از خداحافظی از آنجا دل کندم.
آرامش عجیبی گرفته بودم ..
سوار تاڪسی شدم و سر خیابانمان پیادهـ شدم به طرف خانه رفتم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم .
ڪفش هایم را در جاڪفشی گذاشتم و با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، بابا به طرفم برگشت و لبخند مہربانی نثارم ڪرد : سلام دخترم ، ڪجا بودی !؟
به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم : رفته بودم بہشت زهرا .
آهانی گفت ڪه بااجازه ای گفتم و به طرف هانا رفتم ڪه روی شڪم خوابیدهـ بود و نقاشی میڪشید آرام پس گردنی مہمانش ڪردم ڪه برگشت : چرا میزنی آجی ، دردم اومد !
_سلامت ڪو بچه
همانطور ڪه مشغول نقاشی ڪشیدن بود گفت : سلام .
لبخندی زدم و پس گردنی دیگر مهمانش ڪردم ڪه بلند جیغ ڪشید ، خنده ای ڪردم و برای تعویض لباس هایم به اتاق رفتم .
در ڪمدم را باز ڪردم و لباس راحتی ام را بر تن ڪردم ، به طرف تخت رفتم و گوشی ام را برداشتم ۲تماس بی پاسخ از یه شمارهـ ے ناشناس ، شماره را پاڪ ڪردم و گوشی را روی میز پرت ڪردم .
ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، میخواستم بدونم چی از من میدونه ، ڪه باعث شدهـ اینطورے رگ غیرتش باد ڪند...
...
سردرد عجیبی داشتم ، روسری فیروزه ای ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادرم را از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم ، نگاهی به مامان انداختم ڪه لامپ های خانه را خاموش میڪرد به طرف جا کفشی رفتم و ڪتانی های آل استارم را به پا ڪردم و به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز ڪردم و ڪنار هانا نشستم ، نگاهی به هانا انداختم بازم داشت خودشو برای بابا شیرین میڪرد دلم برایش رفت دستم را دراز ڪردم و لپش را محکم کشیدم ...
جیغ بلندی ڪشید و به نشانه ے قهر سرش را برگرداند ، لبخندی زدم ڪه مامان سوار ماشین شد بابا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ...
ماشین را جلوے در خان جون پارڪ ڪرد و پیاده شدیم ، در باز بود وارد حیاط شدیم خان جون و عمه و یڪ خانومی ڪه چهره اش مشخص نبود تو حیاط نشسته بودن و صحبت میڪردند ، به سمتشان رفتم و بلند سلام ڪردم خان جون گونه ام را بوسید و موفقیتم را تبریک گفتم بعدشم عمه ...
خانومی ڪه ڪنار خان جون نشسته بود لبخندے زد و گفت : سلام همتا جان ، ماشاءلله چقدر بزرگ و خانوم شدی !
_خیلی ممنونم ...
خان جون نگاهی به چهرهـ ام انداخت و گفت : بالام جان ، لیلا همسایه ے قبلی عموت اینا بودن ، سه چند روزی هست بخاطر شغل پسرشون اومدن اینجا ماهم دعوتشون ڪردیم ...
لبخندی زدم ڪه لیلا گفت : کوچولو بودے دیدمت همیشه با فاطمه و اَسما بازی میڪردین .
لبخند دیگری نثارش ڪردم ڪه مامان از راه رسید و مشغول احوالپرسی شد ، با اجازه ای گفتم و به سمت خانه حرڪت ڪردم ، فاطمه و زن عمو داخل آشپزخانه بودند و چایی میریختن ، با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، زن عمو گونه ام را بوسید و تبریڪ گفت تشڪر ڪردم سینی چایی را بلند ڪرد و از آشپزخانه خارج شد ، به طرف فاطمه رفتم ڪه در حال خوردن و خرد ڪردن ڪاهو ها بود مشتی به پهلویش زدم ڪه صورتش از درد پیچید و با صدایی بلند گفت : بشڪنه دستت همتا ، تو چرا انقدر وحشی شدی !؟
صندلی را عقب ڪشیدم و روی آن نشستم : اولا سلام دوما وحشی خودتی ، من لب به این ڪاهو ها نمیزنم همشو دست مالی ڪردی تو ڪه ....
پشت چشمی برایم نازڪ ڪرد و گفت : والا منم نگفتم تو بخوری !
ایشی گفتم قصد ڪردم از آشپزخانه خارج شوم ڪه فاطمه گفت : اَسمارو دیدی!
برگشتم : نه ڪجاست؟
_تو پذیرایی نشسته ...
آهانی گفتم و از آشپزخانه خارج شدم با چشم دنبال اسما گشتم ڪه روی مبل نشسته بود و چایی میخورد.
لبخندی زدم و به طرفش رفتم : سلام .
فنجان چای را روی میز گذاشت و بلند شد : سلام همتا جان ..
صورت سفید و لب هایش شباهت زیادی به لیلا خانم داشت روسری سرمه ای رنگ چهره اش را بانمڪ تر ڪرده بود ، لبخندی زدم و ڪنارش نشستم : خوبید ، خیلی خوش اومدید.
_ممنون عزیزم ، تبریڪ میگم بهت ، فاطمه بهم گفت قبول شدی ان شاءالله همیشه موفق باشی...
لبخند مهربانی نثارش ڪردم : خیلی ممنونم ، همچنین .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_25
تقریبا همه آمده بودن هـواے خانه برایم خفه ڪنندهـ بود برای همین با اجازه اے گفتم و به حیاط خان جون رفتم ، دمپایی هاے خام جون را به پا ڪردم و قدم زنان به سمت حیاط پشتی رفتم ، صداے جیرجیرڪ ها و نسیم ملایمی ڪه به صورتم میخورد حس و حال تازه ای به من داد ، روی تاب نشستم و سرم را روی میله ها گذاشتم یاد روزی افتادم ڪه با ساناز قرار بود بریم بیرون اون موقع هنوز چادری نشده بودم خونه ے ساناز بودیم مجبورم ڪرد ڪه لباس نامناسب بپوشم گفت یه جایی داریم میریم ڪه همه دوست دارن تورو ببینن
منم به حرفاش گوش دادم چون بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و رفتیم تقریبا یه ویلا خارج از شهر بود ، یه کم میترسیدم اما گفت چیزی نیست و رفت .
وارد حیاط ویلا شد و دستم را گرفت و همراه هم به داخل رفتیم ...
صداے موزیڪ و جیغ دخترا دلهره ام را بیشتر ڪرد ، چراغ ها خاموش بود و همه وسط میرقصیدن ساناز دستم را ول ڪرد و رفت سمت شیشه ای و سر ڪشید ، و مانتویش را در آورد و به سمت پسری رفت چشمانم را بستم و به در تکیه دادم ، حالم داشت از خودم بهم میخورد لعنت بهت همتا چشمانم را باز ڪردم ڪه با دیدن سه تا پسر دورم جیغی ڪشیدم آنها هم آرام به سمتم می آمدند جیغ هایم بلند تر شده بود جوری ڪه فکر میکردم الاناست ڪه حنجرم پاره بشه ،نگاهم خورد به دستبندی ڪه خان جون دستم ڪرده بود خدا ...
همین یه کلمه کافی بود تا با تمام وجودم اسمشو بلند صدا بزنم ، با ڪیفم یکی از پسر هارو به سمت عقب هول دادم و دومی رو هم همینجور در را باز ڪردم قصد کردم فرار کنم ڪه دستی شانه ام را گرفت حالم خیلی بد شد برگشتم دختری را ڪنارش دیدم دخترڪ برایش ناز میڪرد تاواینکه من را ول ڪرد و دست دختر را گرفت و به سمت جمع رفت ...
هق هقم حالا شبیه زجه شده بود از ویلا خارج شدم و به سمت خانه رفتم ...
با ساناز سرسنگین بودم ڪه با حرفاش دوباره خامم ڪرد و بهش گفتم من از ارتباط با پسر بدم میاد ، اونم قبول کرد ڪه اینجور جاها منو نبره و گفت که این اتفاق بین خودمون بمونه منم قبول ڪردم تا اینکه اون اتفاق تو کافی شاپ افتادو باعث شد تلنگر دوم بهم بخوره و یه جورایی با چادر ارتباط بگیرم ...
_سلام
تاب را با پا نگه داشتم با دیدن احسان روسری ام را درست ڪردم و از روی تاب بلند شدم : سلام .
قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : خانم مالڪی اعتراف ڪرد ...
نگاهی به چشمانش کردم و دستم را مشت ڪردم : معلومه شغلتونو دوست دارید ، کی به شما اجازه داده تو کارهای من دخالت کنید ، اصلا شما کی من میشید .
اها چون خان جون گفته توام جای برادر نداشته هوا برتون داشته اره آقای برادر !؟
لبخندی کنج لبش مینشیند : شاید ، مالکی رو آزاد ڪردم اما ازش تعهد گرفتم نگران نباشید کاری نمیکنه .
_هه ، میڪرد یا نمیڪرد به شما مربوط نبود اصلا چرا انقدر پیگیرشی !
_مواد مخدر ، اون میخواسته شما رو معتاد کنه اون روزم تو اون پارتی لعنتی میخواسته بهتون چیزی تزریق کنه و آبروتو ببره ڪه اولی رو نتونسته و بقیشم ڪه خودت میدونی مواظب باش آبروت نرهـ همتا خانوم ..
پاهایم سست میشود و زانو میزنم نگران روبه رویم زانو میزند : حالت خوبه !
سرم را با دستم میگیرم : ساناز میخواسته ..
_بله همون خانم مالکی ، من خیلی وقت بود دنبالش بودم ...
بلند شدم سردرم بیشتر شد بود قصد کردم از کنارش رد شوم ڪه آرام زمزمه کردم : ممنونم .
و بلافاصله ازش دور میشوم ، برام عجیب بود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_26
وارد خانه شدم ڪه مامان نگاهی به صورتم ڪرد و گفت : چیزی شده همتا !
به زور لبخند زدم : نه خوبم یڪم سرم درد میڪنه.
خاله لیلا نگاهی به من انداخت چیزی در گوش زن عمو گفت ڪه زن عمو لبخندی زد .
به سمت اسما و فاطمه رفتم و ڪنارشون نشستم در مورد درس و دانشگاه صحبت میڪردند .
چشمانم را بستم خدایا ڪمڪم ڪن ، میدونم هستی ، رو سیاهم اما ببین ڪه لبریز اشڪم ...
_یالله یالله .
چشمانم را باز ڪردم نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه ڪنارش پسرڪـی ایستاده بود ، ڪنجڪاو شدم ڪه عمو علی گفت : به به امیر آقاے گل ، چه عجب عمو ..
یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه فاطمه محڪم به پهلویم زد و گفت : همتا امیر آقا پسر خاله لیلا و عمو ناصِرِ اونطوری نگاه نکن ...
پهلویم را گرفتم و نیشگون ریزی از بازویش گرفتم : دستت بشڪنه فاطمه ...
صورت سفیدش شباهت زیادی به خاله لیلا داشت چشمان عسلی اش بی شڪ به عمو ناصر رفته ...
احسان و امیر به سمت مردها میروند و ڪنار بابامو بابا بزرگ می نشینند ، احسان نگاهی گذرا به صورتم می اندازد و سرش را پایین می اندازد .
با سنگینی نگاهـ ڪسی برگشتم ڪه نگاهم به مامان خورد ڪه چشم غرهـ میرفت .
برای درست ڪردن سالاد به آشپزخانه رفتم طولی نڪشید ڪه اسما و فاطمه هم آمدند و روے صندلی نشستند ، همانطور ڪه ڪاهو ها را خرد میڪردم اسما لبخندی به رویم زد و گفت : همتا جان ، تڪ بچه اے!؟
نگاهی به اسما انداختم قصد ڪردم دهان باز ڪنم ڪه فاطمه زودتر گفت : نه بابا ، یه آجیه فسقل داره ، همونی ڪه ڪنار احسان نشسته بود دیگه اونه ...
_عزیزم ، خدا حفظش کنه ...
لبخندی نثارش ڪردم و گفتم : ممنونم عزیزم .
و مشغول خرد ڪردن کاهو ها شدم بعد از نیم ساعت ڪاهو را در ظرف ریختم و رویش را زیبا تزئین ڪردم ...
سفرهـ اے را پہن ڪردیم و بعد از چیدن وسایل خان جون آقایان را صدا زد ڪنار خان جون نشستم ، عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ماشاءالله ، چقدر بزرگ شدے دخترمـ ...
لبخند خجولی زدم و مشغول خوردن غذا شدیم .
بعد از شستن ظرف ها همه آماده رفتن شدیم .
لیلا خانم گونه ام را بوسید و گفت : حتما بازم بیاین با فاطمه خونه ے ما .
لبخندی زدم : حتما مزاحمتون میشیم .
به سمت اسما رفتم و در آغوشش ڪشیدم ...
دختر خوبی بود دوسش داشتم درست مثل خود خاله لیلا ...
بعد از خداحافظی از خان جون و.. به سمت خانه حرڪت ڪردیم ، دستی روی موهای هانا ڪشیدم ڪه آرام روی پاهایم خوابش برده بود ، و عروسڪش را محڪم بغل ڪردهـ بود .
دلم میخواست منم محڪم بغلش ڪنم اما دلم نمیومد بیدارش کنم ...
.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت27
ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، منظورش از آبرو چی بود ، ڪم ڪم داشتم از ساناز میترسیدم آخه چرا من ، من ڪه ڪارے به ڪارش نداشتم ، چراااا!
_آجی همتا؟
نگاهی به هانا انداختم : جانم !
به سمتم آمد : میشه منو ببرے پیش فاطمه ، آخه مامان گفت ڪه اسما قراره بره خونه عمو .
لبخندے زدم : برو حاضرشو ببرمت .
جیغ بلندی ڪشید و به طرف ڪمدش رفت و لباس هاے بیرونش را به تن ڪرد .
بی حوصله بلند شدم و به طرف ڪمد لباس هایم رفتم پیراهن بلند سرمه اے رنگی را برداشتم و بر تن ڪردم روسری سرمه اے مشڪی ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادر عربی ام را برداشتم : هانا حاضری!
_آله بریم .
در اتاق را باز ڪرد گوشی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم نگاهی به مامان انداختم ڪه روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند به طرفش رفتم : مامان من میرم خونه ے عمو علی ، هانارم میبرم .
نگاهی به صورتم انداخت : باشه مواظب به خودتون باشید.
چشمی میگویم و بعد از خداحافظی دست هانا را میگیرم و به سمت خیابان حرڪت می ڪنیم.
وارد کوچه میشویم ، و به طرف خونه ے عمو میروم و زنگ را میزنم .
_بله
_همتام .
بلافاصله در باتیڪی باز میشود ، لبخندی میزنم در را باز میڪنم با دیدم احسان و امیر ڪه مشغول شستن صورتشان هستند سرم را پایین می اندازم و آرام سلام میڪنم .
نگاه احسان و امیر کشیده میشود به من و هر دو جواب سلامم را میدهند : سلام .
هانا دستش را از دستم میڪشد و به سمت احسان می رود ، احسان روی دوپایش مینشیند و آغوشش را باز میڪند : به وروجڪ خانوم ، خوبی !
_خوفم ت خوفی .
امیر لپش را میڪشد : نمکدونه هاا.
_من اسمم هاناست نمڪدون نیستم .
صدای خنده ے امیر و احسان بلند می شود از حاضر جوابی هانا خنده ام می گیرد..
فاطمه چادر به سر وارد حیاط می شود : همتا بیا تو دیگه !
_سلام ، نه دیگه من میرم ، فردا ڪلاس دارم ...
_بیا تو حالا ...
_نه دیگه برم .
خداحافظی می ڪنم و به سمت خانه حرڪت میڪنم...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت28
بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ...
چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدن زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ...
توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت .
لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم : مزاحم نشید لطفا .
_وااایی مامانم اینا ، ترسیدم .
پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد .
نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم .
با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟
پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه .
به سمت صاحب صدا برگشتم با دیدن امیر شوڪه شدم ، ڪه نزدیک پسر شد و یقه اش را گرفت و مشتی حواله اش ڪرد.
چاقو را نزدیڪ پهلویش ڪرد و محڪم فرو ڪرد ، جیغ بلندی ڪشیدم ، ڪه پسر به سمت من آمد عصب رفتم ڪیفم را چنگ زد و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی به امیر انداختم ڪه غرق خون بود ، و در خودش میپیچید ، سرش را بلند ڪرد : شما ڪه چیزیتون نشده !
فقط نگاهش میڪردم به سمتش رفتم : چ.ا چاقو خوردید !
_چیزی نیست .
قصد ڪردم ڪه گوشی ام را بردارم ڪه یادم افتاد تووڪوله ام بودهـ.
هینی ڪشیدم : موبایل دارید .
سرش را به نشانه ے مثبت تکان داد و با دست سالمش گوشی را از جیبش در آورد و به سمتم گرفت .
با دستایی لرزان شماره اورژانس را گرفتم .
بعد از چند بوق جواب دادند ، با صدایی ڪه غرق بغض بود فقط تونستم بگم یه نفر اینجا چاقو خورده و آدرس رو دادم ...
بعد از ۵دقیقه رسیدند و امیر را روی برانڪارد گذاشتند به سمتشان رفتم و سوار شدم ، نگاهی به امیر انداختم و به خودم لعنت می فرستادم ، حالا جواب خانوادشو چی بدم ، ای خدا ...
با چشمانی پف ڪرده به آستین لباسش خیره شدم و گفتم : ح حالتون خوبه .
بی رمق سری تڪان داد و چشمانش را بست ...
به بیمارستان رسیدیم دنبال تخت میرفتم ڪه وارد اتاقی شدن قصد ڪردم وارد شوم ڪه پرستار گفت شما همسرشونین !؟
_نه !
سوالی نگاهم ڪرد ڪه گفتم : مزاحمم شده بودن ایشون اومدن و با هم درگیر شدن .
باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت .
به طرف صندلی رفتم و بغ ڪرده رویش نشستم و اشڪ میریختم حالا چجوری به خانوادش خبر بدم .
ای خـدا ...
بعد از چند دقیقه پرستاری ڪه از من سوال می پرسید به طرف تلفن رفت و شماره ای را گرفت و مشغول صحبت شد .
یڪ ساعتی می شد ڪه منتظر بودم و زیر لب صلوات میفرستادم .
ڪه صدای آشنای ڪسی را شنیدم .
سرم وا برگرداندم با دیدن خاله لیلا و عمو ناصر و احسان و اسما چشمانم گرد شد حالا چی بگم .
خاله لیلا به سمتم آمد و اسما هم پشت سرش زیر لب سلام ڪرد ، ڪه خاله لیلا روبه اسما گفت : برو یه لیوان آب بیار .
اسما قصد ڪرد بلند شود ڪه احسان گفت : شما بشینید خودم میارم .
تشڪر ڪرد بعد از چند لحظه با لیوان آبی برگشت ، لیوان را به سمت خاله گرفت خاله به رویم لبخندی زد و لیوان را به سمتم گرفت : رنگ به رو نداری بخور !
از ڪارش تعجب ڪردم ڪه احسان گفت : چیشدهـ!!؟
نفس عمیقی ڪشیدم و ماجرا را تعریف ڪردم و اشڪ ریختم..
خاله لیلا گونه ام را بوسید و بلند شد ، به طرف اتاق رفت و زیر لب چیزی گفت ..بعد از چند دقیقه اوردنش هنوز بیشهوش بود خاله لیلا باوبغض نگاهش ڪرد .
و بردنش ، دڪتر بیرون آمد عمو ناصر به سمتش رفت ڪه دڪتر ایستاد : حالشون خوبه ، مقاومت بدنشون زیاد بود یڪ ساعت دیگه به هوش میاد .
خاله زیر لب خداروشڪرے گفت اما من هنوز خودمو مقصر میدونستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت29
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱بود حتما تا الان مامان و بابا کلی بهم زنگ زدن ، وای خـداا.
احسان نگاهی به من نی اندازد و نزدیڪم می شود: چیزی شده!؟
بی حوصله می گویم : گوشیمم تو کوله ام بوده می ترسم مامان و بابام نگرانم بشن که شدن.
گوشی اش را از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد : بیا زنگ بزن به عمو بگو .
تشڪر میڪنم شماره بابا را می گیرم ، بعد از چند بوق جواب میدهد.
_الو
با صدایی بغض آلود میگویم : سلام بابا جون همتام .
با صدایی که نگرانی و خشم قاطیش شدست میگوید : سلام کجایی تو دختر ما مردیمو زنده شدیم .
_ببخشید بابا جون میشه بیاید بیمارستان !
_بیمارسـتان برای چی ، چیشدهههه همتا !
_از دانشگاه برمیگشتم یه چند نفر مزاحمم شدن آقاے ارسلانی با اونا درگیر شدن و چاقو خوردن .
پدرم یا حسینی گفت : باشه بابا آروم باش ، آدرسو اسم ام اس کن .
چشمی گفتم و خداحافظی ڪردم .
گوشی را به احسان دادم و تشڪر ڪردم ، نگاهی به عمو ناصر انداختم : من شرمندم واقعا ، ببخشید!
عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : اشڪال نداره دخترم ، هر ڪس دیگم بود این ڪارو میڪرد .
بعدشم امیر ما عادت داره ، یا چاقو میخوره یا تیر .
لبخندی زدم .
پرستار در اتاق را باز ڪرد و لبخندی به خاله لیلا زد و گفت : به هوش اومدن میتونید برید ببینیدشون، فقط
سریعتر ...
خاله لیلا تشڪر ڪرد و به سمت اتاق رفت اسما و عمو و هم پشت سرش رفتند.
_نمیرید تو!؟
نفس عمیقی ڪشیدم : بابا اومد میام .
باشه ای گفت و به طرف اتاق رفت و وارد شد .
نگاهی به راهرو بیمارستان انداختم با دیدن بابا بلند شدم و صدایش ڪردم با دیدن من به سمتم آمد : خوبی!چیزیت نشده !؟
لبخندی میزنم : من خوبم بابا جون .
_ناصر و احسان کجان !؟
با دست به در اتاق اشاره می ڪنم : رفتن داخل .
آهانی می گوید : بیا بریم ماهم .
باشه ای میگویم و همراه بابا وارد اتاق می شوم .
احسان مشغول ور رفتن با امیر بود امیر با دیدن ما قصد ڪرد بلند شود ڪه بابا به طرفش رفت : نه پسرم نمیخواد راحت باش .
بابا پیشانی امیر را بوسید و ازش تشڪر ڪرد .
چادرک را در دستم گرفتم و به طرفشان رفتم : س سلام .
سر به زیر جواب سلاممو داد .
و مشغول احوالپرسی با بابا شدش .
تقه ای به در خورد و پرستاری وارد اتاق شد : مریض باید استراحت ڪنه .
خالع لیلا پیشانی امیر را بوسید و گفت : ما بیرونیم مادر .
امیر لبخند مهربانی زد و گفت : چیزی نیست مادر برین خونه استراحت ڪنید .
قصد میڪنم از اتاق خارج شوم ڪه ناخودآگاه می گویم : ممنونم اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد...
سرش را پایین انداخت : هر ڪسی جای من بود اینڪارو میڪرد .
_به هر حال ممنونم .
و بلافاصله از اتاق خارج شدم بابا مشغول خداحافظی بود نگاهی به صورتم انداخت : بریم.
بی رمق گفتم : بله .
از همه خداحافظی ڪردم و به سمت ماشین بابا حرڪت ڪردم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت30
سه روزے از اون اتفاق می گذشت قرار بود برای عیادت بریم خانه ے عمو ناصـر .
پیراهن بلندی بر تن ڪردم و روسری ام را مدل خاصی بستم .
چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را به پا ڪردم . مامان در حیاط را بست ، برای گرفتن تاڪسی به سر خیابان رفتیم ، سوار تاڪسی شدیم و مامان آدرس را داد .
روبه روے خانه ے ویلایی بزرگی پیادهـ شدیم .
مامان به طرف آیفون رفت و زنگ را زد .
_بله؟
_ترلانم اسما جان .
_بله ، بفرمایید داخل !
و بلافاصله در با تیڪی باز شد ، حیاطی نسبتا بزرگ و دیوار های سرامیڪ شده .
نگاهم ڪشیده شد به خانه ے درختی ڪه بالا قرار داشت یادش بخیر با اسما و فاطمه اونجا بازی می ڪردیم .
لبخندے میزنم ڪه مامان صدایم میڪند : بیا بریم همتا !
نگاهم را از خانه ے درختی میگیرم و به سمت پله های خانه میرویم ، با رسیدن ما در خانه باز می شود و لیلا خانم در چارچوب دَر نمایان می شود ، مادرم به سمتش میرود : سلام لیلا جان ، خوبی ، با زحمتای ما .
لیلا گونه اش را می بوسد : قربونت بشم ، اختیار داری ترلان جان شما همیشه مراحمین .
لبخندی میزنم و به سمت لیلا می روم و سلام میڪنم ، مادرانه در آغوشم میڪشد و گونه ام را می بوسد و جواب سلامم را می دهـد و تعارف میڪند تا وارد خانه شویم .
ڪفش هایم را در می آورم و پشت مامان وارد خانه می شوم ، معلومه وضع مالیه خوبی دارن ...
خانه اے نسبتا بزرگ و با ڪاغذ دیواری های شیری رنگ و مبل های ڪرمی .
سمت راست دیوار ساعت دیواری بزرگی قرار دارد .
_بفرمایید.
لبخندی به صورت لیلا میزنم و دنبالش راه می افتم .
خاله تقه اے به در میزند و در را باز میڪند .
با دیدن چهره ے خندون امیر دلم یڪ جوری میشود .
_مہمون نمیخوای پسرم !؟
امیر لبخندی به مادرم میزند : بفرمایید .
وارد اتاق میشوم و سربه زیر سلام میڪنم.
نگاهم ڪشیده می شود به یڪ خانمی ڪه ڪنار تخت امیر نشسته است و لبخند میزند .
_ایشون عمه ے امیر !
مادرم به سمتش می رود و روبوسی میڪند من هم از دور سر تڪان میدهم .
مامان روی تخت مینشیند امیر قصد میڪند بنشیند ڪه مامان می گوید : راحت باش .
اما امیر باسختی روی تخت مینشیند .
_خوبی پسرم ، هم اومدم عیادت هم اومدم تشڪر ڪنم ازت ، شما نبودی معلوم نبود چه بلایی سر دختر من میومد .
امیر عرق پیشانی اش را پاڪ ڪرد و گفت : اختیار دارید ، هر ڪس دیگه ایم جای من بود همین ڪارو میڪرد .
_به به پس شما همون دخترے هستی ڪه امیر آقای ما بخاطرش چاقو خورده !
خون در صورتم میدود و گونه هایم رنگ شرم میگیرند .
نگاهی به چهره ے امیر می اندازم ڪه بدتر از من است و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪند و روبه عمه میگوید : این چه حرفیه عمه جان ، هرڪس جای منم بود همینڪارو انجام میداد .
عمه قصد ڪرد جواب دهد ڪه خاله لیلا لبخند به لب شربت را تعارف ڪرد ، باوصدایی ڪه خجالت و اعصبانیت توش موج میزند گفتم : میل ندارم .
_چرا عزیزدلم ، یادمه از بچگی عاشق شربت بودی ، بردار تعارف نڪن ...
دستم را دراز میڪنم و لیوان شربت را برمیدارم و تشڪر میڪنم .
به سمت مادرم می رود و تعارف میڪند و همانجا مینشیند .
_چخبر همتا جان !؟
سرم را بلند میڪنم : سلامتی رهـبر .
لبخندی به رویم می زند و مشغول صحبت با مادرم می شود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت31
دم دمای صبح با صدای اذان بلند شدم ، لبخندی کنج لبم نشست نگاهی به هانا انداختم از روی تخت بلند شدم و پتو را رویش انداختم ڪمی تڪان خورد اما بیدار نشد .
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم با دیدن مادر و پدرم لبخندی زدم پدرم عبایش را روی شانه هایش انداخته بود و مادرم پشتش نماز میخواند ، به اتاق رفتم و جانماز و چادرم را برداشتم و به پذیرایی برگشتم و پشت مادرم ایستادم و الله اڪبری گفتم ، چه زیبا بود ، حتی اگرم نتونی برای نماز جماعت به مسجد بری میتونی تو خونت با خانوادت نماز جماعت بخونـی ، لبخندی زدم و دلم را به دست خدا دادم،
خدایی ڪه مرا ریحانه ے خلقتش نامیده و از هر رفیقی به من نزدیڪه ، تو خونه ے ما همیشه بحث خدا بود اما من تا حالا این همه دقیق به نعمتاش پی نبرده بودم ، ...
احساس غرور میڪنم ڪه خدارو دارم خدایی ڪه مهربانتر از حد تصورمِ ، یاد جمله عمو علی می افتم ڪه می گفت : با خدا باش و پادشاهی ڪن .
و من این پادشاه را دوست دارم پادشاه قلب بی قرارم ..
ڪه هر لحظه با شنیدن آیه های قرآن جنون میگیرد .
سلام نماز را میدهم ڪه مامان نگاهی به من می اندازد و لبخندی می زند : ڪی اومدی !
_دقیقا از اول نماز جماعت .
پدرم به سمتم برمیگردد و دست میدهد و قبول حقی میگوید .
ڪتاب دعا را باز میڪنم و دعاے عہد را میخوانم ، دعایی ڪه برای چہل روز نیت ڪردم بخونم تا لیاقت پیدا ڪنم و یڪی از نوڪرا و سربازاے آقا باشم .
گرچه نالایقم اما امیدم به خداست .
بعد از خواندن نماز به اتاقم می روم و روی تخت دراز میڪشم ، و چشمانم را میبندم .
با تکان های مامان از خواب بلند می شوم و نگاهش میڪنم : سلام .
_علیڪ سلام بلند شو مگه دانشگاه نمیرے!
روی تخت می نشینم و موهایم را ڪنار می زنم : دارم .
_بلند شو پس ، یه صبحانه بهت بدم ضعف نڪنی .
همانطور ڪه دستم را ماساژ میدهم بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی می روم و دست و صورتم را میشورم .
به طرف میز صبحانه می روم با دیدن هانا به سمتش می روم لپش را محڪم میڪشم ، لیوان شیر را از جلوی دهانش ڪنار میڪشد و با اعصبانیت می گوید : دیوووونه .
نگاهی به دور دهانش می اندازم ڪه شیری شده است و بلند میخندم .
حرصش می گیرد و چشمانش را ریز میڪند .
طاقت نمی آورم و لپش را بار دیگر میڪشم ڪه جیغ بنفشی میڪشد .
نان تست را بر میدارم و رویش ڪره و مربا میریزم و داخل دهانم می گذارم. چند لقمه ای میخورم و برای حاضر شدن به اتاق برمی گردم ، بُرس را بر میدارم و موهای بلندم را شانه میزنم برای اینڪه گرمم نشه ، موهایم کمی بالا میبندم و شروع به بافتن میڪنم .
مقنعه ام را برمیدارم و سرم میڪنم چادر عربی ام را هم به همراه ڪوله ے جدیدم برمیدارم .
همانطور ڪه از اتاق خارج میشدم بلند گفتم : مامان خداحافظ.
_مراقب باش همتا .
چشمی میگویم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم به سمت خیابان می روم و سوار تاڪسی میشوم .
روبه روی دانشگاه نگه می دارد ڪرایه را حساب میڪنم و پیاده می شوم .
با قدم های سریع به سمت ڪلاسم می روم ، سروصداے بچه ها نشان از نیامدن استاد میداد وارد ڪلاس شدم و به سمت صندلی ام حرڪت ڪردم رویش نشستم .
ملیڪا یڪی از بچه هاے شَر دانشگاه ڪه چند بارم اخراج شده بود به سمتم آمد لبخندی زدم و جزوه هایم را از ڪوله ام در آوردم ڪنارم نشست ، جزوه هایم را به سمتش گرفتم : بیا عزیزم اینم جزوه هام .
همانطور ڪه می خندید گفت : فڪر ڪردی برای جزوه ها اومدم .
_خب اره دیگه ، چون تو اڪثر اوقات سراغ جزوه میای.
همانطور ڪه میخندید گفت : نخیر اومدم بگم چقدر چادر بهت میاد دختر .
از حرفش جا خوردم ، اما ذوق زده نگاهی بهش انداختم و گفتم : واقعا!؟
سرش را به نشانه مثبت تڪان داد .
لبخند دیگری زدم .
خیلیا بهم گفتن چقدر چادر بهت میاد ،اما اینڪه ملیڪا بهم بگه جای تعجب داشت آخه اون از دخترای چادرے بدش میومد ، یه بار ازش پرسیدم چرا بدت میاد ! گفت ڪه نه همشون بعضیاشون واقعا مهربونن و دلنشین اما بعضیاشون با ڪلی آرایش میان بیرون و برای جلب توجه هر ڪاری میکنن* . بعد برای ما میگن ، خب دلم میشڪنه همتا ماهم دل داریم .
منم این حسو تجربه ڪرده بودم واقعا سخته خیلی سخت ...
| *منظورم بعضی عزیزان بود |
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت32
.
آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خارج شدم ، نفس عمیقی ڪشیدم نگاهم ڪشیده شد به دنیا ڪه گوشه اے نشسته بود و چهره اش گرفته بود ، قلبم مچاله شد هیچ وقت دوست نداشتم ناراحتیه ڪسی رو ببینم ، یادمه وقتی با فاطمه دعوا می ڪردم اون میشست گریه می ڪرد با هر اشڪش داغون می شدم حتی اگر تقصیر منم نبودش ازش عذرخواهی می ڪردم و گونه اش را می بوسیدم .
به سمت دنیا رفتم و ڪنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم : دنیام خوبی!؟
لبخند مصنوعی زد : خوب میشه .
ڪمی نگاهش ڪردم متوجه شدم ڪه دلش گرفته و قلبش شڪسته .
اینجا نمیشد باهاش صحبت ڪنم ، نگاهم را ازش گرفتم : بلند شو بریم !
نگاهی به صورتم انداخت ، پریشونی حالش حالم رو بدتر ڪرد نتونستم طاقت بیاورم و جلویش زانو زدم .
با تعجب نگاهم ڪرد دستانش را در دست گرفتم و فشار دادم : دردت به سَرم ، بگو چرا دلت گرفته !؟
آب دهانش را قورت داد : تنهام گذاشتین .
دلم یڪ جورے شد راست می گفت از وقتی متحول شدم حواسم بهش نیست حقم داره دنیا با بقیه فرق داشت برعڪس فاطمه ڪه حرفای دلشو میگفت ، اون نمیگفت ، یادمه همیشه میگفت بعضی حرفا رو نمیشه گفت آخه جاش توودلِ نمیشه به زبون بیارم .
راستم میگفت اما من همیشه جلوی دنیا کم می اوردم نمیدونم چی تو ڪلماتش بود ڪه با حرفاش آروم میشدم . دنیا براش مهمه ڪه به یادش باشیم ، ڪه من تو این چهار ماه نبودم ڪنارش اما اون موند ڪنارم و دم نزد .
رفاقتش رفاقته ، پای حرفش میمونه ...
دستش را محڪم گرفتم : م من شرمندتم دنیا ، حق داری ...
نیشخندی زد : همتا ، من با شما ها خوشبختم ، با شماها زندگی میڪنم ، شما رفیقای من نیستید شما خواهرای منید .
آهی ڪشیدم بغض ڪردم راست میگفت همیشه حواسش به دل و قلب ما بود ڪافی بود دلمون بگیره تا جوابشو نمیگرفت قانع نمیشد این اخلاقشو دوست داشتم ...
لبخندی زدم : دنیا جبران میڪنم میدونم ازم خسته شدی اما بهم حق بده ، ساناز و ... اینا فڪرمو مشغول ڪرده بود .
لبخند دلنشینی زد و فشاری به دستانم داد : اولا ازت خسته نشدم ، شده باشمم دوتا دمپایی میخوری حالت جا میاد ، سوما ساناز و .... بقیشو بگو لطفا!؟
از حرفایش خنده ام گرفت و گفتم : ساناز و ... اینارو میگم به شرطی ڪه ببخشی منو .
همانطور ڪه از روی نیمڪت بلند میشد گفت : ڪاری نڪردی عذرخواهی میڪنی .
چشمکی زد و گفت،: ڪرده باشی هم بخشیدمت حالا بگو .
ماجرای ساناز رو تو راه خونه براش تعریف ڪردم اصلا هاج و واج نگاهم میڪرد و آه میڪشید ، دلش میسوخت برای ساناز ، دنیا آدم مهربونیه ، خیلی ، حتی بهش بدی ام بشه میسپاره به باد هوا ....
سوار اتوبوس شدیم ، تقریبا شلوغ بود برای همین ترجیح دادیم بایسیتیم .
_همتا، چرا ساناز رفتـه سراغ مَواد آخـه چرا!؟
نگاهم را از بیرون گرفتم و به چشمانش نگاهی انداختم : نمیدونم دنیا.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃