#همتا_ے_مـن
#قسمت27
ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، منظورش از آبرو چی بود ، ڪم ڪم داشتم از ساناز میترسیدم آخه چرا من ، من ڪه ڪارے به ڪارش نداشتم ، چراااا!
_آجی همتا؟
نگاهی به هانا انداختم : جانم !
به سمتم آمد : میشه منو ببرے پیش فاطمه ، آخه مامان گفت ڪه اسما قراره بره خونه عمو .
لبخندے زدم : برو حاضرشو ببرمت .
جیغ بلندی ڪشید و به طرف ڪمدش رفت و لباس هاے بیرونش را به تن ڪرد .
بی حوصله بلند شدم و به طرف ڪمد لباس هایم رفتم پیراهن بلند سرمه اے رنگی را برداشتم و بر تن ڪردم روسری سرمه اے مشڪی ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادر عربی ام را برداشتم : هانا حاضری!
_آله بریم .
در اتاق را باز ڪرد گوشی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم نگاهی به مامان انداختم ڪه روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند به طرفش رفتم : مامان من میرم خونه ے عمو علی ، هانارم میبرم .
نگاهی به صورتم انداخت : باشه مواظب به خودتون باشید.
چشمی میگویم و بعد از خداحافظی دست هانا را میگیرم و به سمت خیابان حرڪت می ڪنیم.
وارد کوچه میشویم ، و به طرف خونه ے عمو میروم و زنگ را میزنم .
_بله
_همتام .
بلافاصله در باتیڪی باز میشود ، لبخندی میزنم در را باز میڪنم با دیدم احسان و امیر ڪه مشغول شستن صورتشان هستند سرم را پایین می اندازم و آرام سلام میڪنم .
نگاه احسان و امیر کشیده میشود به من و هر دو جواب سلامم را میدهند : سلام .
هانا دستش را از دستم میڪشد و به سمت احسان می رود ، احسان روی دوپایش مینشیند و آغوشش را باز میڪند : به وروجڪ خانوم ، خوبی !
_خوفم ت خوفی .
امیر لپش را میڪشد : نمکدونه هاا.
_من اسمم هاناست نمڪدون نیستم .
صدای خنده ے امیر و احسان بلند می شود از حاضر جوابی هانا خنده ام می گیرد..
فاطمه چادر به سر وارد حیاط می شود : همتا بیا تو دیگه !
_سلام ، نه دیگه من میرم ، فردا ڪلاس دارم ...
_بیا تو حالا ...
_نه دیگه برم .
خداحافظی می ڪنم و به سمت خانه حرڪت میڪنم...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت28
بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ...
چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدن زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ...
توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت .
لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم : مزاحم نشید لطفا .
_وااایی مامانم اینا ، ترسیدم .
پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد .
نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم .
با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟
پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه .
به سمت صاحب صدا برگشتم با دیدن امیر شوڪه شدم ، ڪه نزدیک پسر شد و یقه اش را گرفت و مشتی حواله اش ڪرد.
چاقو را نزدیڪ پهلویش ڪرد و محڪم فرو ڪرد ، جیغ بلندی ڪشیدم ، ڪه پسر به سمت من آمد عصب رفتم ڪیفم را چنگ زد و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی به امیر انداختم ڪه غرق خون بود ، و در خودش میپیچید ، سرش را بلند ڪرد : شما ڪه چیزیتون نشده !
فقط نگاهش میڪردم به سمتش رفتم : چ.ا چاقو خوردید !
_چیزی نیست .
قصد ڪردم ڪه گوشی ام را بردارم ڪه یادم افتاد تووڪوله ام بودهـ.
هینی ڪشیدم : موبایل دارید .
سرش را به نشانه ے مثبت تکان داد و با دست سالمش گوشی را از جیبش در آورد و به سمتم گرفت .
با دستایی لرزان شماره اورژانس را گرفتم .
بعد از چند بوق جواب دادند ، با صدایی ڪه غرق بغض بود فقط تونستم بگم یه نفر اینجا چاقو خورده و آدرس رو دادم ...
بعد از ۵دقیقه رسیدند و امیر را روی برانڪارد گذاشتند به سمتشان رفتم و سوار شدم ، نگاهی به امیر انداختم و به خودم لعنت می فرستادم ، حالا جواب خانوادشو چی بدم ، ای خدا ...
با چشمانی پف ڪرده به آستین لباسش خیره شدم و گفتم : ح حالتون خوبه .
بی رمق سری تڪان داد و چشمانش را بست ...
به بیمارستان رسیدیم دنبال تخت میرفتم ڪه وارد اتاقی شدن قصد ڪردم وارد شوم ڪه پرستار گفت شما همسرشونین !؟
_نه !
سوالی نگاهم ڪرد ڪه گفتم : مزاحمم شده بودن ایشون اومدن و با هم درگیر شدن .
باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت .
به طرف صندلی رفتم و بغ ڪرده رویش نشستم و اشڪ میریختم حالا چجوری به خانوادش خبر بدم .
ای خـدا ...
بعد از چند دقیقه پرستاری ڪه از من سوال می پرسید به طرف تلفن رفت و شماره ای را گرفت و مشغول صحبت شد .
یڪ ساعتی می شد ڪه منتظر بودم و زیر لب صلوات میفرستادم .
ڪه صدای آشنای ڪسی را شنیدم .
سرم وا برگرداندم با دیدن خاله لیلا و عمو ناصر و احسان و اسما چشمانم گرد شد حالا چی بگم .
خاله لیلا به سمتم آمد و اسما هم پشت سرش زیر لب سلام ڪرد ، ڪه خاله لیلا روبه اسما گفت : برو یه لیوان آب بیار .
اسما قصد ڪرد بلند شود ڪه احسان گفت : شما بشینید خودم میارم .
تشڪر ڪرد بعد از چند لحظه با لیوان آبی برگشت ، لیوان را به سمت خاله گرفت خاله به رویم لبخندی زد و لیوان را به سمتم گرفت : رنگ به رو نداری بخور !
از ڪارش تعجب ڪردم ڪه احسان گفت : چیشدهـ!!؟
نفس عمیقی ڪشیدم و ماجرا را تعریف ڪردم و اشڪ ریختم..
خاله لیلا گونه ام را بوسید و بلند شد ، به طرف اتاق رفت و زیر لب چیزی گفت ..بعد از چند دقیقه اوردنش هنوز بیشهوش بود خاله لیلا باوبغض نگاهش ڪرد .
و بردنش ، دڪتر بیرون آمد عمو ناصر به سمتش رفت ڪه دڪتر ایستاد : حالشون خوبه ، مقاومت بدنشون زیاد بود یڪ ساعت دیگه به هوش میاد .
خاله زیر لب خداروشڪرے گفت اما من هنوز خودمو مقصر میدونستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت29
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱بود حتما تا الان مامان و بابا کلی بهم زنگ زدن ، وای خـداا.
احسان نگاهی به من نی اندازد و نزدیڪم می شود: چیزی شده!؟
بی حوصله می گویم : گوشیمم تو کوله ام بوده می ترسم مامان و بابام نگرانم بشن که شدن.
گوشی اش را از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد : بیا زنگ بزن به عمو بگو .
تشڪر میڪنم شماره بابا را می گیرم ، بعد از چند بوق جواب میدهد.
_الو
با صدایی بغض آلود میگویم : سلام بابا جون همتام .
با صدایی که نگرانی و خشم قاطیش شدست میگوید : سلام کجایی تو دختر ما مردیمو زنده شدیم .
_ببخشید بابا جون میشه بیاید بیمارستان !
_بیمارسـتان برای چی ، چیشدهههه همتا !
_از دانشگاه برمیگشتم یه چند نفر مزاحمم شدن آقاے ارسلانی با اونا درگیر شدن و چاقو خوردن .
پدرم یا حسینی گفت : باشه بابا آروم باش ، آدرسو اسم ام اس کن .
چشمی گفتم و خداحافظی ڪردم .
گوشی را به احسان دادم و تشڪر ڪردم ، نگاهی به عمو ناصر انداختم : من شرمندم واقعا ، ببخشید!
عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : اشڪال نداره دخترم ، هر ڪس دیگم بود این ڪارو میڪرد .
بعدشم امیر ما عادت داره ، یا چاقو میخوره یا تیر .
لبخندی زدم .
پرستار در اتاق را باز ڪرد و لبخندی به خاله لیلا زد و گفت : به هوش اومدن میتونید برید ببینیدشون، فقط
سریعتر ...
خاله لیلا تشڪر ڪرد و به سمت اتاق رفت اسما و عمو و هم پشت سرش رفتند.
_نمیرید تو!؟
نفس عمیقی ڪشیدم : بابا اومد میام .
باشه ای گفت و به طرف اتاق رفت و وارد شد .
نگاهی به راهرو بیمارستان انداختم با دیدن بابا بلند شدم و صدایش ڪردم با دیدن من به سمتم آمد : خوبی!چیزیت نشده !؟
لبخندی میزنم : من خوبم بابا جون .
_ناصر و احسان کجان !؟
با دست به در اتاق اشاره می ڪنم : رفتن داخل .
آهانی می گوید : بیا بریم ماهم .
باشه ای میگویم و همراه بابا وارد اتاق می شوم .
احسان مشغول ور رفتن با امیر بود امیر با دیدن ما قصد ڪرد بلند شود ڪه بابا به طرفش رفت : نه پسرم نمیخواد راحت باش .
بابا پیشانی امیر را بوسید و ازش تشڪر ڪرد .
چادرک را در دستم گرفتم و به طرفشان رفتم : س سلام .
سر به زیر جواب سلاممو داد .
و مشغول احوالپرسی با بابا شدش .
تقه ای به در خورد و پرستاری وارد اتاق شد : مریض باید استراحت ڪنه .
خالع لیلا پیشانی امیر را بوسید و گفت : ما بیرونیم مادر .
امیر لبخند مهربانی زد و گفت : چیزی نیست مادر برین خونه استراحت ڪنید .
قصد میڪنم از اتاق خارج شوم ڪه ناخودآگاه می گویم : ممنونم اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد...
سرش را پایین انداخت : هر ڪسی جای من بود اینڪارو میڪرد .
_به هر حال ممنونم .
و بلافاصله از اتاق خارج شدم بابا مشغول خداحافظی بود نگاهی به صورتم انداخت : بریم.
بی رمق گفتم : بله .
از همه خداحافظی ڪردم و به سمت ماشین بابا حرڪت ڪردم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت30
سه روزے از اون اتفاق می گذشت قرار بود برای عیادت بریم خانه ے عمو ناصـر .
پیراهن بلندی بر تن ڪردم و روسری ام را مدل خاصی بستم .
چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را به پا ڪردم . مامان در حیاط را بست ، برای گرفتن تاڪسی به سر خیابان رفتیم ، سوار تاڪسی شدیم و مامان آدرس را داد .
روبه روے خانه ے ویلایی بزرگی پیادهـ شدیم .
مامان به طرف آیفون رفت و زنگ را زد .
_بله؟
_ترلانم اسما جان .
_بله ، بفرمایید داخل !
و بلافاصله در با تیڪی باز شد ، حیاطی نسبتا بزرگ و دیوار های سرامیڪ شده .
نگاهم ڪشیده شد به خانه ے درختی ڪه بالا قرار داشت یادش بخیر با اسما و فاطمه اونجا بازی می ڪردیم .
لبخندے میزنم ڪه مامان صدایم میڪند : بیا بریم همتا !
نگاهم را از خانه ے درختی میگیرم و به سمت پله های خانه میرویم ، با رسیدن ما در خانه باز می شود و لیلا خانم در چارچوب دَر نمایان می شود ، مادرم به سمتش میرود : سلام لیلا جان ، خوبی ، با زحمتای ما .
لیلا گونه اش را می بوسد : قربونت بشم ، اختیار داری ترلان جان شما همیشه مراحمین .
لبخندی میزنم و به سمت لیلا می روم و سلام میڪنم ، مادرانه در آغوشم میڪشد و گونه ام را می بوسد و جواب سلامم را می دهـد و تعارف میڪند تا وارد خانه شویم .
ڪفش هایم را در می آورم و پشت مامان وارد خانه می شوم ، معلومه وضع مالیه خوبی دارن ...
خانه اے نسبتا بزرگ و با ڪاغذ دیواری های شیری رنگ و مبل های ڪرمی .
سمت راست دیوار ساعت دیواری بزرگی قرار دارد .
_بفرمایید.
لبخندی به صورت لیلا میزنم و دنبالش راه می افتم .
خاله تقه اے به در میزند و در را باز میڪند .
با دیدن چهره ے خندون امیر دلم یڪ جوری میشود .
_مہمون نمیخوای پسرم !؟
امیر لبخندی به مادرم میزند : بفرمایید .
وارد اتاق میشوم و سربه زیر سلام میڪنم.
نگاهم ڪشیده می شود به یڪ خانمی ڪه ڪنار تخت امیر نشسته است و لبخند میزند .
_ایشون عمه ے امیر !
مادرم به سمتش می رود و روبوسی میڪند من هم از دور سر تڪان میدهم .
مامان روی تخت مینشیند امیر قصد میڪند بنشیند ڪه مامان می گوید : راحت باش .
اما امیر باسختی روی تخت مینشیند .
_خوبی پسرم ، هم اومدم عیادت هم اومدم تشڪر ڪنم ازت ، شما نبودی معلوم نبود چه بلایی سر دختر من میومد .
امیر عرق پیشانی اش را پاڪ ڪرد و گفت : اختیار دارید ، هر ڪس دیگه ایم جای من بود همین ڪارو میڪرد .
_به به پس شما همون دخترے هستی ڪه امیر آقای ما بخاطرش چاقو خورده !
خون در صورتم میدود و گونه هایم رنگ شرم میگیرند .
نگاهی به چهره ے امیر می اندازم ڪه بدتر از من است و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪند و روبه عمه میگوید : این چه حرفیه عمه جان ، هرڪس جای منم بود همینڪارو انجام میداد .
عمه قصد ڪرد جواب دهد ڪه خاله لیلا لبخند به لب شربت را تعارف ڪرد ، باوصدایی ڪه خجالت و اعصبانیت توش موج میزند گفتم : میل ندارم .
_چرا عزیزدلم ، یادمه از بچگی عاشق شربت بودی ، بردار تعارف نڪن ...
دستم را دراز میڪنم و لیوان شربت را برمیدارم و تشڪر میڪنم .
به سمت مادرم می رود و تعارف میڪند و همانجا مینشیند .
_چخبر همتا جان !؟
سرم را بلند میڪنم : سلامتی رهـبر .
لبخندی به رویم می زند و مشغول صحبت با مادرم می شود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت31
دم دمای صبح با صدای اذان بلند شدم ، لبخندی کنج لبم نشست نگاهی به هانا انداختم از روی تخت بلند شدم و پتو را رویش انداختم ڪمی تڪان خورد اما بیدار نشد .
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم با دیدن مادر و پدرم لبخندی زدم پدرم عبایش را روی شانه هایش انداخته بود و مادرم پشتش نماز میخواند ، به اتاق رفتم و جانماز و چادرم را برداشتم و به پذیرایی برگشتم و پشت مادرم ایستادم و الله اڪبری گفتم ، چه زیبا بود ، حتی اگرم نتونی برای نماز جماعت به مسجد بری میتونی تو خونت با خانوادت نماز جماعت بخونـی ، لبخندی زدم و دلم را به دست خدا دادم،
خدایی ڪه مرا ریحانه ے خلقتش نامیده و از هر رفیقی به من نزدیڪه ، تو خونه ے ما همیشه بحث خدا بود اما من تا حالا این همه دقیق به نعمتاش پی نبرده بودم ، ...
احساس غرور میڪنم ڪه خدارو دارم خدایی ڪه مهربانتر از حد تصورمِ ، یاد جمله عمو علی می افتم ڪه می گفت : با خدا باش و پادشاهی ڪن .
و من این پادشاه را دوست دارم پادشاه قلب بی قرارم ..
ڪه هر لحظه با شنیدن آیه های قرآن جنون میگیرد .
سلام نماز را میدهم ڪه مامان نگاهی به من می اندازد و لبخندی می زند : ڪی اومدی !
_دقیقا از اول نماز جماعت .
پدرم به سمتم برمیگردد و دست میدهد و قبول حقی میگوید .
ڪتاب دعا را باز میڪنم و دعاے عہد را میخوانم ، دعایی ڪه برای چہل روز نیت ڪردم بخونم تا لیاقت پیدا ڪنم و یڪی از نوڪرا و سربازاے آقا باشم .
گرچه نالایقم اما امیدم به خداست .
بعد از خواندن نماز به اتاقم می روم و روی تخت دراز میڪشم ، و چشمانم را میبندم .
با تکان های مامان از خواب بلند می شوم و نگاهش میڪنم : سلام .
_علیڪ سلام بلند شو مگه دانشگاه نمیرے!
روی تخت می نشینم و موهایم را ڪنار می زنم : دارم .
_بلند شو پس ، یه صبحانه بهت بدم ضعف نڪنی .
همانطور ڪه دستم را ماساژ میدهم بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی می روم و دست و صورتم را میشورم .
به طرف میز صبحانه می روم با دیدن هانا به سمتش می روم لپش را محڪم میڪشم ، لیوان شیر را از جلوی دهانش ڪنار میڪشد و با اعصبانیت می گوید : دیوووونه .
نگاهی به دور دهانش می اندازم ڪه شیری شده است و بلند میخندم .
حرصش می گیرد و چشمانش را ریز میڪند .
طاقت نمی آورم و لپش را بار دیگر میڪشم ڪه جیغ بنفشی میڪشد .
نان تست را بر میدارم و رویش ڪره و مربا میریزم و داخل دهانم می گذارم. چند لقمه ای میخورم و برای حاضر شدن به اتاق برمی گردم ، بُرس را بر میدارم و موهای بلندم را شانه میزنم برای اینڪه گرمم نشه ، موهایم کمی بالا میبندم و شروع به بافتن میڪنم .
مقنعه ام را برمیدارم و سرم میڪنم چادر عربی ام را هم به همراه ڪوله ے جدیدم برمیدارم .
همانطور ڪه از اتاق خارج میشدم بلند گفتم : مامان خداحافظ.
_مراقب باش همتا .
چشمی میگویم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم به سمت خیابان می روم و سوار تاڪسی میشوم .
روبه روی دانشگاه نگه می دارد ڪرایه را حساب میڪنم و پیاده می شوم .
با قدم های سریع به سمت ڪلاسم می روم ، سروصداے بچه ها نشان از نیامدن استاد میداد وارد ڪلاس شدم و به سمت صندلی ام حرڪت ڪردم رویش نشستم .
ملیڪا یڪی از بچه هاے شَر دانشگاه ڪه چند بارم اخراج شده بود به سمتم آمد لبخندی زدم و جزوه هایم را از ڪوله ام در آوردم ڪنارم نشست ، جزوه هایم را به سمتش گرفتم : بیا عزیزم اینم جزوه هام .
همانطور ڪه می خندید گفت : فڪر ڪردی برای جزوه ها اومدم .
_خب اره دیگه ، چون تو اڪثر اوقات سراغ جزوه میای.
همانطور ڪه میخندید گفت : نخیر اومدم بگم چقدر چادر بهت میاد دختر .
از حرفش جا خوردم ، اما ذوق زده نگاهی بهش انداختم و گفتم : واقعا!؟
سرش را به نشانه مثبت تڪان داد .
لبخند دیگری زدم .
خیلیا بهم گفتن چقدر چادر بهت میاد ،اما اینڪه ملیڪا بهم بگه جای تعجب داشت آخه اون از دخترای چادرے بدش میومد ، یه بار ازش پرسیدم چرا بدت میاد ! گفت ڪه نه همشون بعضیاشون واقعا مهربونن و دلنشین اما بعضیاشون با ڪلی آرایش میان بیرون و برای جلب توجه هر ڪاری میکنن* . بعد برای ما میگن ، خب دلم میشڪنه همتا ماهم دل داریم .
منم این حسو تجربه ڪرده بودم واقعا سخته خیلی سخت ...
| *منظورم بعضی عزیزان بود |
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت32
.
آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خارج شدم ، نفس عمیقی ڪشیدم نگاهم ڪشیده شد به دنیا ڪه گوشه اے نشسته بود و چهره اش گرفته بود ، قلبم مچاله شد هیچ وقت دوست نداشتم ناراحتیه ڪسی رو ببینم ، یادمه وقتی با فاطمه دعوا می ڪردم اون میشست گریه می ڪرد با هر اشڪش داغون می شدم حتی اگر تقصیر منم نبودش ازش عذرخواهی می ڪردم و گونه اش را می بوسیدم .
به سمت دنیا رفتم و ڪنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم : دنیام خوبی!؟
لبخند مصنوعی زد : خوب میشه .
ڪمی نگاهش ڪردم متوجه شدم ڪه دلش گرفته و قلبش شڪسته .
اینجا نمیشد باهاش صحبت ڪنم ، نگاهم را ازش گرفتم : بلند شو بریم !
نگاهی به صورتم انداخت ، پریشونی حالش حالم رو بدتر ڪرد نتونستم طاقت بیاورم و جلویش زانو زدم .
با تعجب نگاهم ڪرد دستانش را در دست گرفتم و فشار دادم : دردت به سَرم ، بگو چرا دلت گرفته !؟
آب دهانش را قورت داد : تنهام گذاشتین .
دلم یڪ جورے شد راست می گفت از وقتی متحول شدم حواسم بهش نیست حقم داره دنیا با بقیه فرق داشت برعڪس فاطمه ڪه حرفای دلشو میگفت ، اون نمیگفت ، یادمه همیشه میگفت بعضی حرفا رو نمیشه گفت آخه جاش توودلِ نمیشه به زبون بیارم .
راستم میگفت اما من همیشه جلوی دنیا کم می اوردم نمیدونم چی تو ڪلماتش بود ڪه با حرفاش آروم میشدم . دنیا براش مهمه ڪه به یادش باشیم ، ڪه من تو این چهار ماه نبودم ڪنارش اما اون موند ڪنارم و دم نزد .
رفاقتش رفاقته ، پای حرفش میمونه ...
دستش را محڪم گرفتم : م من شرمندتم دنیا ، حق داری ...
نیشخندی زد : همتا ، من با شما ها خوشبختم ، با شماها زندگی میڪنم ، شما رفیقای من نیستید شما خواهرای منید .
آهی ڪشیدم بغض ڪردم راست میگفت همیشه حواسش به دل و قلب ما بود ڪافی بود دلمون بگیره تا جوابشو نمیگرفت قانع نمیشد این اخلاقشو دوست داشتم ...
لبخندی زدم : دنیا جبران میڪنم میدونم ازم خسته شدی اما بهم حق بده ، ساناز و ... اینا فڪرمو مشغول ڪرده بود .
لبخند دلنشینی زد و فشاری به دستانم داد : اولا ازت خسته نشدم ، شده باشمم دوتا دمپایی میخوری حالت جا میاد ، سوما ساناز و .... بقیشو بگو لطفا!؟
از حرفایش خنده ام گرفت و گفتم : ساناز و ... اینارو میگم به شرطی ڪه ببخشی منو .
همانطور ڪه از روی نیمڪت بلند میشد گفت : ڪاری نڪردی عذرخواهی میڪنی .
چشمکی زد و گفت،: ڪرده باشی هم بخشیدمت حالا بگو .
ماجرای ساناز رو تو راه خونه براش تعریف ڪردم اصلا هاج و واج نگاهم میڪرد و آه میڪشید ، دلش میسوخت برای ساناز ، دنیا آدم مهربونیه ، خیلی ، حتی بهش بدی ام بشه میسپاره به باد هوا ....
سوار اتوبوس شدیم ، تقریبا شلوغ بود برای همین ترجیح دادیم بایسیتیم .
_همتا، چرا ساناز رفتـه سراغ مَواد آخـه چرا!؟
نگاهم را از بیرون گرفتم و به چشمانش نگاهی انداختم : نمیدونم دنیا.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت33
روزها به همین روال میگذشت و من ڪامل خودمو پیدا ڪرده بودم ، حالا میدونشتم چرا و برای ڪی و چی دارم چادر سر میڪنم ، حتی بیشتر عاشق این پارچه سیاه شده بودم .
همانطور ڪه ڪفش هایم را می پوشیدم گفتم : مامان جان من رفتم .
_بسلامت ، همتا مراقب خودت باشی .
چشمی گفتم و از خانه خارج شدم ، با قدم های آهسته به سر خیابان رفتم ، و سوار تاڪسی شدم .
بعد از حساب ڪردن ڪرایه وارد حیاط دانشگاه شدم ، قصد ڪردم به طرف سالن بروم ڪه پوستری توجه هم را جلب ڪرد ، نگاهی به نوشته ے بالایش انداختم و زمزمه ڪردم : اردوی دانشجویی راهیان نور .
دلم یڪ جوری شد بغض ڪردم ، همیشه تعریفشو از هانیه شنیده بودم میگفت ڪسی ڪه میره راهیان نور ، رفتنش باخودشه اما برگشتش با دلشه ، دل ڪه میمونه اونجا ...
نگاه اشڪ آلودم را از پوستر گرفتم به سمت ڪلاسم رفتم و روی صندلی ام نشستم فڪرم مشغول بود هوایی شده بودم ...
استاد وارد ڪلاس شد و مشغول تدریس شد .
قطره اشڪی روے گونه ام لغزید .
_خانم فرهمند !؟
به خودم اومدم همانطور ڪه بلند میشدم با صدایی لرزان گفتم : بله استاد؟
_اگر حالتون خوب نیست میتونید برید بیرون !
_اجازه میدید .
سرش و انداخت پایین : بله .
وسایلمو جمع ڪردم و از استاد تشڪر ڪردم و از ڪلاس خارج شدم .
نگاهم به پوستر افتاد به دلم افتاد برم بپرسم شرایطشو . به طرف دفتر بسیج رفتم و تقه به در زدم با صدای بفرمایید دختری وارد اتاق شدم و زیر لب سلام ڪردم .
دختری ڪه ایستاده بود لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، بفرمایید .
_بابت اون پوستر مزاحمتون شدم ، ممکنه شرایطشو بگید .
_حتما ، باید ثبت نام کنید .
لبخندی زدم و گفتم : تا ڪی وقت داریم !؟
_تا پس فردا .
_ممنونم .
لبخند مهربانی زد : خواهش میڪنم عزیزم .
یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم باید در این مورد با مامان و بابا صحبت ڪنم ، فقط دعا دعا میڪنم اجازه بدن .
ڪلاس دیگه ای نداشتم امروز برای همین سریع تاڪسی گرفتم و به خانه رفتم ...
دوست داشتم حتما این سفر رو برم ، سفری ڪه سرنوشت خیلیارو عوض ڪرده .
با نگاهاشون زندگیاشونو تغییر دادن .
یه دونه از اون لبخند ها نصیب زندگیم بشه ان شاءالله .
از اونایی ڪه دلت خدایی میشه ، از اونایی ڪه شهیدت میڪنـد ...
ڪرایه را حساب ڪردم و به طرف خانه رفتم .
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم ، دل تو دلم نبود به مامان بگم از در حیاط تا خود پذیرایی مامان مامان میڪردم .
_یامان ، چه خبرته همتا ، الان بچه از خواب بلند میشه ، چیشده!؟
همانطور ڪه نفس نفس میزدم گفتم : مامان میزاری برم راهیان نور !!؟؟؟؟
چشمانش گرد شد : خوبی؟
با صدایی لرزان گفتم : خوبم ، تروخدا اجازه بدید برم .
نگاهی به صورتم انداخت چشمانش پر از اشڪ شد ، اره حتما باور نمیڪرد دختری ڪه پشت سر شهدا بد میگفت حالا تغییر ڪرده حالا به التماس افتاده برخ دیدن همون شهیدا ، همونایی ڪه از جان و مال و خانواده هاشون گذشتن تا ناموسشون دست ڪسی نیوفته ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت34
.
_همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده .
ملتمسانه نگاهش ڪردم ڪه گفت : اونطوری نگاه نڪن ، میگم به بابات خودم ، با ڪی میرین !
_بسیج دانشگاه .
آهانی گفت قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : راستی ، زهرا خانمم امروز تو جلسه میگفت ڪه قراره بسیج محلم ببره ، با بسیج برو ڪه فاطمه و دنیا هم بتونن بیان .
ڪمی فڪر ڪردم : اره اونم میشه .
وارد اتاقم شدم و لباس هایم را تعویض ڪردم ، خدایا ، میشه یعنی ، شهدا دعوتم می ڪنن . خدایا من میخوام برم به این سفر ، بهترین سفرم خواهد بود ، دل تو دلم نبود تا از نزدیڪ دیار عاشقان را ببینم .
باورم نمیشه انقدر تغییر ڪردم ڪه برای راهیانم گریه می ڪنم ، سجده می ڪنم : خدایا شڪرت ، خدایا هزار مرتبه شڪرت ، خدایا .....
تڪیه ام را به تخت دادم و چشمانم را بستم در اتاق باز شد هم زمان چشمانم را باز ڪردم مادرم با دیدن اشڪهایم به سمتم آمد : چیشده ، چرا گریه میڪنی!؟؟؟
نفس عمیقی ڪشیدم : مامان نمیدونم یهویی چم شد ، از وقتی اون پوستر راهیان رو دیدم دل تو دلم نیست برای رفتن ، مامان تروخدا بزارید برم ، من حال دلم بده .
از اینڪه می تونستم حرفامو به مامان بزنم خوشحال بودم خیلی حوشحال ، هیچ چیزی بهتر از این نیست شاید برادرس نداشته باشم ڪه حرفامو بگم و اون بشنوه اما مامان و بابا حتی هانا برای من بهتر از یڪ برادرند ...
از اول بچگیم بابا میگفت ڪه حرفامو بدون هیچ خجالتی بهش بگم اما اولش من خجالت میڪشیدم اما وقتی می دیدم خودش میومد پیشمو و حرفاشو میگفت و به من اعتماد میڪرد خجالتم آب شد و از بچگی حرفامو به مامان و بابا میگفتم شاید این باعث شده بود تو اون دوره های قبل تحولم نیازی به دوستی با پسر نداشته باشم و این منو خوشحال میڪرد .
مامان کنارم نشست و در آغوشم کشید : همتا ، نمیخواستم این حرفو بزنم اما الان دوست دارم بگم ، قبل تحولت انقدر دلم شکسته بود بخاطر حرفایی که میشنیدم که در مورد تو میگفتن ، اونشب که خونه نبودم رفته بودم کهف الشهدا تا گلایه کنم ، گلایه کنم از تمام کارهات و رفتارات دلم شکسته بود همتا ، فقط گریه میکردم قبل اینکه خدا تورو به من بده گفتن که بچه ممکنه ناقص باشه ، خیلی ترسیدم همه میگفتن سقطش کنی بهتره ، به دنیا بیاد دردسر میشه ، همتا مننمیتونستم اینکارو کنم فقط گریه میکردم شب تا صبح یه روز خان جون اومد دیدنم و گفت : قیزیم (دخترم ) به جای اینکه بشینی اینجا زانوی غم بغل بگیری بلند شو این بچه رو نذر حضرت فاطمه کن نشیناینجا گریه کن ، با گریه کردن چیزی درست میشه هااا ، معلومه نمیشه بلند شو هر چی خیره پیش میاد برات مادر .
با حرفای خان جون آروم گرفتم تورو نذر
امام حسین (ع) کردم .
شب تا صبح دعای توسل می خوندم و امام حسین رو قسم میدادم به مادرش و ... .
تا اینکه دردم گرفت بردنم بیمارستان وقتی خواستن ببرن تو اتاق عمل منو دلشوره و استرس داشتم و این برای بچه بد بود چشمامو بستم و ذکر می گفتم ، وقتی چشامو باز کردم فقط میگفتم بچه سالمه بچه سالمه ؟!!
وقتی تورو اوردن انگار دنیارو به من داده بودن با همون حالم گفتم برام خاک تمیز بیارن تیمم کنم و نماز شکر به جا بیارم ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
🌼 💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت35
_همتا وقتی نمازمو خوندم خوابم برد خواب دیدم تو یه مسجدی ام دارم جارو میکنم ، چند تا زن دیگه هم بودن همونطوری جارو میکردم یه آقایی با یه لباس خاص که تو دستش پر از گلای جورواجور بود نزدیکم شد .
چهرشو نمیدیدم اصلا اون هالهی نور نمیگذاشت قشنگ ببینمش ؛ نزدیکم که شد سلام کرد و گفت : این گلا برای شماست خواهرم .
تعجب کرده بودم و هیچ کلمه ای از دهانم خارج نمیشد به زور گفت : چِ چرا من ؛ اصلا اینو کی داده ، شما کی هستیددد ؟؟؟؟
_منو فرستادن این دسته گل رو به شما بدم و بگم اگر آبش ندید خشک میشه .
گل رو به دستم داد ؛ نگاهی به گل انداختم و گفتم : حداقل بگید اینو کی فرستاده؟؟؟؟؟؟؟
همونطوری که میرفت گفت : مادر همون پسری که قسمش دادید این هدیه رو داده بهتون .
قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد سیلی محکمی به صورتم زدم ...
تا اینکه زانو زدم و گل را به سینه ام فشردم و با ضجه گفتم : یاااااا زهرااااا ....وااااااااای
چشمانم را بستم و باز کردم اما خبری از اون مرد نبود .
محکم به سرم میزدم : واااااای .یا فاطمهههههه..
که از خواب پریدم صورتم از اشک خیس شده بود....
همونطوری هم زجه میزدم و هق هق میکردم که بابات و چند تا پرستار اومدن داخل من فقط بلند میگفتم یا فاطمههههههههه.....
نگاهی به صورت مامانم انداختم ..
و محکم بغلش کردم و گفتم : کنیز حضرت فاطممم میخوام مامان پای پرچمش بمیرم .... مامان حالا بیشتر عاشق چادرمو و این نگاه های اهل بیت میشم ...
مامان من روم سیاههههه ، نمیتونم سرمو بلند کنم من حالا خودم عاشق چادرم .
نه به اجبار کسی نه بخاطر حرف فامیل و درو همسایه مامان فقطططط بخاطر خودممم .
خودمی که انقدر دیر متوجه شدم ..
مامان من پای این تصمیمم میمونم ....
لبخندی زد و اشکانش را پاک کرد و محکم مرا فشرد و گفت : همتا تحولت شاید سریع اتفاق افتاده اما مطمئنم به چیزای خوبی رسیدی حالا میدونی چرا و برای چی داری چادر سر میکنی ، خوشحالم که بخاطر دلت اینکارو کردی نه بخاطر خلاصی از دست منو و حرفای فامیل و ..... همتا ، دخترم دوست دارم سربلندم کنی ... دوست دارم الگوت زنان مومن باشه مثل حضرت فاطمه ، همتا حواست باشه یوقت نیوفتی تو مردابی که توش دست و پا بزنی ، مامان میدونی اهل نصیحت نیستم اما حواست باشه و همیشه تکرار کن خدا نگام میکنه ، امام زمان نگام میکنه ...
همتا با بابات صحبت میکنم ...
لبخندی زد و بلند شد : فعلا پاشو نمازت دیر نشه .
چشمی گفتم که از اتاق خارج شد زیر لب خداروشکری گفتم و چشمانم را باز و بسته کردم و برای وضو گرفتن از اتاق خارج شدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت36
.
شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام بودیم که مامان گفت : راستی مهدی امروز همتا که از دانشگاه برگشت گفت پوستر راهیان نور رو دیده تو دانشگاه حالا دوست داره بره گفتم هر چی بابات بگه !
آب دهانم را قورت دادم که بابا سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد : کی میبرن!مسئولش کیه!؟
همانطور که آبم را میخوردم گفتم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره ، مسئولشم من امروز دیدم یه خانوم بود که هم دانشگاهیه خودمه...
دستی به محاسنش کشید و گفت : شما چی میگی خانوم !؟
مامان نگاهی به من بعد به بابا انداخت و گفت : خودش خیلی دوست داره بره منم دوست دارم این سفرو تنهایی تجربه کنه .
پدرم لبخندی به رویم زد و گفت : فرمانده که نظرش مثبته ما هم اطاعت میکنیم .
کنجکاو نگاهم را به بابا دوختم : یعنی الان موافقید من برم ؟
_التماس دعا .
ضربان قلبم بالا رفت با حرف بابا ناخودآگاه از پشت میز بلند شدم و به سمت بابا رفت و محکم بغلش کردم که بغضم شکست و با صدایی لرزان گفتم :بابایی عاشقتم ، نمیدونید چقدر خوشحالم ،بابا دعام کنید ..
دستی روی سرم کشید و گفت : بسه دیگه فیلم هندیش نکن دختر .
وسط گریه لبخندی زدم و برگشتم سر جایم .
هانا همانطور که مشغول خوردن بود گفت : اوجا میری آجی!؟
_میرم راهیان نور.
سرش را خاراند و گفت : راهیان نور اوجاست!؟؟
از لحنش لبخندی زدم و گفت : یه جای خوب ...
از شدت هیجان و خوشحالی چیزی نتونستم بخورم و بعد از جمع کردن میز به پذیرایی رفتم و کنار بابا نشستم و سرم را پاهایش گذاشتم : بابا .
_جان بابا؟
آهی کشیدم و گفتم : از من راضی هستید ؟!
دستی روی سرم کشید: اولا خدا راضی باشه دوما چرا باید راضی نباشم وقتی دخترم شده تمام دنیام .
لبخندی زدم : میشه دعام کنید ؟
لبخندی زد و گفت : کار هر روزمه همتا ...
میدونی چقدر منتظر بودم یه بار اون چادرو بدون هیچ اجباری روی سرت ببینم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی همتا ...
حرف مردم برام مهم نبود مهم خودت بودی و تصمیمت ....
وقتی که مامانت گفت همتا قراره چادر سرش کنه خوشحال شدم اما خودمو زدم به بیخیالی ببینم اگر من نظرم منفی باشه تو چادرو کنار میزاری یا نه .
دیدم نه رو تصمیمت سخت ایستادی .
منم وقتی اینو دیدم خداروشکر کردم همتا .
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم : پس داشتید امتحانم میکردید.
خنده ای کرد : پس چی مثلا بابات پلیس بوده هاااا .
_بله بله .
صورتم را با دستانش قاب کرد و پیشانی ام را بوسید .چه حس قشنگیه خلوت با پدرت .تو باشی و بابات ...
_خوب پدرودختری خلوت کردینااا!.
پدرم نگاهی به مادرم انداخت و قهقه ای زد .
با خنده پدرم لبخندی زدم .
_همتا ساعت۱۱دیگه بلند شو برو بخواب فردا سرحال باشی .
_چشم .
همانطور که بلند میشدم گونه پدرم را بوسیدم و شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم .
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود ...
به طرفش رفتم آرام بوسیدمش .
به رختخوابم رفتم و بعد از کوک کردن ساعت برای نماز صبح چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت37
_همتااا،بلندشو خشک شدی!
چشمانم را بازو بسته کردم قصد کردم بلند شوم که در بدنم درد پیچید آخ بلندی گفتم که مامان گفت : بله دیگه همین میشه آخه بچه نمازتو خوندی پاشو برو سر جات بخواب اینجام جای خوابه ؟؟
نگاهی به سجاده ام انداختم دم دمای صبح برای نماز بلند شدم و کمی با خدا صحبت کردم دلم آروم گرفت همون جا خوابیدم ..
_بلند شو برو مگه نمیخوای ثبت نام کنی؟
همانطور که کش چادرم رو شل میکردم از جایم بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم .
سرپایی لقمه ای خوردم .
_بشین خب صبحانتو کامل بخور همتا .
_عجله دارم مامان .
بعد از خوردن چند لقمه زورکی حاضر شدم و از مادرم خداحافظی کردم .
و پیاده به سمت خانه ی عمو علی به راه افتادم ..
نزدیک مسجد که شدم آهی کشیدم دلم خیلی برای هانیه تنگ شده کاش میشد کنارم بود ...
وارد خیابون عمو شدم و زنگ را زدم بعد از چند دقیقه صدای فاطمه بلند شد :بله؟
_همتام .
بلافاصله در با تیکی باز شد وارد حیاط شدم و به طرف ساختمان رفتم .
تقه ای به در زدم که زن عمو لبخندی زد و گفت : خونه غریبه که نیومدی همتا جان بیا تو .
لبخندی زدم و در ورودی را باز کردم و وارد پذیرایی شدم و پر انرژی سلام کردم .
زن عمو به طرفم آمد و گونه ام را بوسید: سلام خوشگلم خوبی خوش اومدی.
تشکر کردم و روی مبل نشستم .
بعد از چند دقیقه فاطمه همانطور که خمیازه میکشید به طرفم آمد .
_اووووو ببند پشه نره توش .
_نگران نباش این همه جا پشه نمیره تو دهن من .
کنارم نشست : سر صبحی ،خبریه؟؟
نزدیکش شدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان ، دلم میخواد برم فاطمه دیشب به مامان و بابا گفتم راضی بودن و اجازه دادن اما اومدم اینجا ببینم توام میای؟
_همتا خوبی ؟؟؟
پوفی کردم : مگه من چمه فاطمه ،حق داری انقدر رو سیاهم که شهدا دعوتم نکنن .
_منظورم این نبود همتا ، آخه تو ...
حرفش را ادامه نداد که گفتم : اره من در مورد شهدا بد میگفتم اما پشیمونم فاطمه ...
دستم را گرفت : منظوری نداشتم حق بده آجی آخه تحولت خیلی سریع اتفاق افتاد ،اولش فکر کردم زودگذره بعدش چادرو ...میزاری کنار اما الان یکسال پای تصمیمت موندی .
نفس عمیقی کشیدم که زن عمو به سمتمان آمد : چیشده باز که شما پچپچ میکنید .
لبخند غمگینی زدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان نور مامان و بابا اجازه دادن اما گفتم شاید فاطمه هم بخواد بیاد .
برای همین اومدم اینجا ببینم میاد که باهم بریم دنبال دنیا بعدشم ثبت نام ...
_بسلامتی گلم من که حرفی ندارم ببین نظر خود فاطمه و باباش چیه ؟
فاطمه با چشمانی اشک آلود به زن عمو خیره شد : مامان من که از خدامههه ، دوست دارم این عیدمو با شهدا شروع کنم .
و ملتمسانه به زن عمو چشم دوخت که زن عمو اخمی کرد و گفت : چشاتو اونطوری نکن میرم به بابات زنگ بزنم راضیش میکنم .
فاطمه جیغی کشید و به طرف زن عمو رفت و گونه اش را محکم بوسید.
_خب حالاااا.
لبخندی زدم : تورم رفتنی کردم .
بوسی تو هوا برایم فرستاد : فداتممممم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت38
.
زن عمو به عمو علی زنگزد و راضی اش کرد و عمو هم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد برام عجیب بود بابا و عمو حتی خودشون مارو تا خونه های همدیگه میرسوندن اما حالا چه اتفاقی افتاده که مخالفتی نمیکنن . به هر حال عمو هم اجازه داد و همراه فاطمه پیش دنیا رفتیم اما بر خلاف تصورم خاله حمیده و عمو محسن اجازه ندادن بیان ..
یه کم دلگیر شدم اما خب حق انتخاب با اونهاست...
بلافاصله با فاطمه به مسجدی که با هانیه آشنا شده بودم رفتم آدرسی که امروز مامان از جمیله خانم گرفت برای ثبت نام راهیان نور .
وارد پایگاه بسیج خواهران شدیم و سلام کردیم .
با لبخند تعارف کردن بشینیم .
نکات لازم رو گفت و ثبت نام کرد و گفت که پس فردا زمان حرکت است .
تشکر کردیم و از مسجد خارج شدیم.
_فاطمه؟
به سمتم برگشت: جانم!
کمی مکث کردم : باورم نمیشه دارم میرم راهیان اونم راهیانی که سالای پیش مسخره میکردم وقتی در موردش حرف میزدن .
یادت میاد روزی رو که مینا دختر عمه مهلا رفته بود اونجا ؟؟
_مگه میشه فراموش کرد.
نفسعمیقی کشیدم: میگفت توی شلمچه بودیم و من تنها بودم اونجا یه گوشه نشستم دستمو بردم تو یه خاکا و بلند بلند گریه میکردم و التماسشون که کمکم کنن بتونم با مشکلات زندگیم کنار بیام .
میگفت تو همون حال یه پسر بسیجی نزدیکم شد و گفت سلام خواهرم این سربند مال شماست به بعضیا داریم میدیم از این سربندا .
میگفت تشکر کردم و سربند را گرفتم همونطوری که نگاهش میکردم متوجه یه قطره خون شدم سرمو بلند کردم تا صداش کنم دیدم نبود از چند نفر پرسیدم اما گفتن کسی رو با این مشخصات ندیدن از اون موقع تا حالا میگه دلم که میگیره یا نمیتونم خودمو درک کنم یا مشکلی پیش میاد به اون سربند نکاه میکنم و دلم آروم میشه .
_نگوووووو همتااااا .
نگاهی به فاطمه انداختم که صورتش خیس بود آدم احساساتی بود خیلی ، حتی یادمه یه بار بخاطر یه نیازمندی که اومده بود دمه در خونشون گریه میکرد ،دستش را فشردم و آرام گفتم: دلت شکست التماس دعااا آجی .
لبخندی زد .
به سفری فکر کردم که قرار بود مُهر بندگیمو بزنه .
سفری که سرنوشت خیلیارو تغییر داده بود و خیلیا از خاطراتشون میگفتن چند ماه پیش هر کسی چیزی میگفت حسادت میکردم که اونا رفتن و من نرفتم اما حالا قسمت و روزی خودم شده تا برم و تجربش کنم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃