#همتا_ے_مـن
#قسمت36
.
شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام بودیم که مامان گفت : راستی مهدی امروز همتا که از دانشگاه برگشت گفت پوستر راهیان نور رو دیده تو دانشگاه حالا دوست داره بره گفتم هر چی بابات بگه !
آب دهانم را قورت دادم که بابا سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد : کی میبرن!مسئولش کیه!؟
همانطور که آبم را میخوردم گفتم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره ، مسئولشم من امروز دیدم یه خانوم بود که هم دانشگاهیه خودمه...
دستی به محاسنش کشید و گفت : شما چی میگی خانوم !؟
مامان نگاهی به من بعد به بابا انداخت و گفت : خودش خیلی دوست داره بره منم دوست دارم این سفرو تنهایی تجربه کنه .
پدرم لبخندی به رویم زد و گفت : فرمانده که نظرش مثبته ما هم اطاعت میکنیم .
کنجکاو نگاهم را به بابا دوختم : یعنی الان موافقید من برم ؟
_التماس دعا .
ضربان قلبم بالا رفت با حرف بابا ناخودآگاه از پشت میز بلند شدم و به سمت بابا رفت و محکم بغلش کردم که بغضم شکست و با صدایی لرزان گفتم :بابایی عاشقتم ، نمیدونید چقدر خوشحالم ،بابا دعام کنید ..
دستی روی سرم کشید و گفت : بسه دیگه فیلم هندیش نکن دختر .
وسط گریه لبخندی زدم و برگشتم سر جایم .
هانا همانطور که مشغول خوردن بود گفت : اوجا میری آجی!؟
_میرم راهیان نور.
سرش را خاراند و گفت : راهیان نور اوجاست!؟؟
از لحنش لبخندی زدم و گفت : یه جای خوب ...
از شدت هیجان و خوشحالی چیزی نتونستم بخورم و بعد از جمع کردن میز به پذیرایی رفتم و کنار بابا نشستم و سرم را پاهایش گذاشتم : بابا .
_جان بابا؟
آهی کشیدم و گفتم : از من راضی هستید ؟!
دستی روی سرم کشید: اولا خدا راضی باشه دوما چرا باید راضی نباشم وقتی دخترم شده تمام دنیام .
لبخندی زدم : میشه دعام کنید ؟
لبخندی زد و گفت : کار هر روزمه همتا ...
میدونی چقدر منتظر بودم یه بار اون چادرو بدون هیچ اجباری روی سرت ببینم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی همتا ...
حرف مردم برام مهم نبود مهم خودت بودی و تصمیمت ....
وقتی که مامانت گفت همتا قراره چادر سرش کنه خوشحال شدم اما خودمو زدم به بیخیالی ببینم اگر من نظرم منفی باشه تو چادرو کنار میزاری یا نه .
دیدم نه رو تصمیمت سخت ایستادی .
منم وقتی اینو دیدم خداروشکر کردم همتا .
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم : پس داشتید امتحانم میکردید.
خنده ای کرد : پس چی مثلا بابات پلیس بوده هاااا .
_بله بله .
صورتم را با دستانش قاب کرد و پیشانی ام را بوسید .چه حس قشنگیه خلوت با پدرت .تو باشی و بابات ...
_خوب پدرودختری خلوت کردینااا!.
پدرم نگاهی به مادرم انداخت و قهقه ای زد .
با خنده پدرم لبخندی زدم .
_همتا ساعت۱۱دیگه بلند شو برو بخواب فردا سرحال باشی .
_چشم .
همانطور که بلند میشدم گونه پدرم را بوسیدم و شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم .
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود ...
به طرفش رفتم آرام بوسیدمش .
به رختخوابم رفتم و بعد از کوک کردن ساعت برای نماز صبح چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت37
_همتااا،بلندشو خشک شدی!
چشمانم را بازو بسته کردم قصد کردم بلند شوم که در بدنم درد پیچید آخ بلندی گفتم که مامان گفت : بله دیگه همین میشه آخه بچه نمازتو خوندی پاشو برو سر جات بخواب اینجام جای خوابه ؟؟
نگاهی به سجاده ام انداختم دم دمای صبح برای نماز بلند شدم و کمی با خدا صحبت کردم دلم آروم گرفت همون جا خوابیدم ..
_بلند شو برو مگه نمیخوای ثبت نام کنی؟
همانطور که کش چادرم رو شل میکردم از جایم بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم .
سرپایی لقمه ای خوردم .
_بشین خب صبحانتو کامل بخور همتا .
_عجله دارم مامان .
بعد از خوردن چند لقمه زورکی حاضر شدم و از مادرم خداحافظی کردم .
و پیاده به سمت خانه ی عمو علی به راه افتادم ..
نزدیک مسجد که شدم آهی کشیدم دلم خیلی برای هانیه تنگ شده کاش میشد کنارم بود ...
وارد خیابون عمو شدم و زنگ را زدم بعد از چند دقیقه صدای فاطمه بلند شد :بله؟
_همتام .
بلافاصله در با تیکی باز شد وارد حیاط شدم و به طرف ساختمان رفتم .
تقه ای به در زدم که زن عمو لبخندی زد و گفت : خونه غریبه که نیومدی همتا جان بیا تو .
لبخندی زدم و در ورودی را باز کردم و وارد پذیرایی شدم و پر انرژی سلام کردم .
زن عمو به طرفم آمد و گونه ام را بوسید: سلام خوشگلم خوبی خوش اومدی.
تشکر کردم و روی مبل نشستم .
بعد از چند دقیقه فاطمه همانطور که خمیازه میکشید به طرفم آمد .
_اووووو ببند پشه نره توش .
_نگران نباش این همه جا پشه نمیره تو دهن من .
کنارم نشست : سر صبحی ،خبریه؟؟
نزدیکش شدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان ، دلم میخواد برم فاطمه دیشب به مامان و بابا گفتم راضی بودن و اجازه دادن اما اومدم اینجا ببینم توام میای؟
_همتا خوبی ؟؟؟
پوفی کردم : مگه من چمه فاطمه ،حق داری انقدر رو سیاهم که شهدا دعوتم نکنن .
_منظورم این نبود همتا ، آخه تو ...
حرفش را ادامه نداد که گفتم : اره من در مورد شهدا بد میگفتم اما پشیمونم فاطمه ...
دستم را گرفت : منظوری نداشتم حق بده آجی آخه تحولت خیلی سریع اتفاق افتاد ،اولش فکر کردم زودگذره بعدش چادرو ...میزاری کنار اما الان یکسال پای تصمیمت موندی .
نفس عمیقی کشیدم که زن عمو به سمتمان آمد : چیشده باز که شما پچپچ میکنید .
لبخند غمگینی زدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان نور مامان و بابا اجازه دادن اما گفتم شاید فاطمه هم بخواد بیاد .
برای همین اومدم اینجا ببینم میاد که باهم بریم دنبال دنیا بعدشم ثبت نام ...
_بسلامتی گلم من که حرفی ندارم ببین نظر خود فاطمه و باباش چیه ؟
فاطمه با چشمانی اشک آلود به زن عمو خیره شد : مامان من که از خدامههه ، دوست دارم این عیدمو با شهدا شروع کنم .
و ملتمسانه به زن عمو چشم دوخت که زن عمو اخمی کرد و گفت : چشاتو اونطوری نکن میرم به بابات زنگ بزنم راضیش میکنم .
فاطمه جیغی کشید و به طرف زن عمو رفت و گونه اش را محکم بوسید.
_خب حالاااا.
لبخندی زدم : تورم رفتنی کردم .
بوسی تو هوا برایم فرستاد : فداتممممم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت38
.
زن عمو به عمو علی زنگزد و راضی اش کرد و عمو هم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد برام عجیب بود بابا و عمو حتی خودشون مارو تا خونه های همدیگه میرسوندن اما حالا چه اتفاقی افتاده که مخالفتی نمیکنن . به هر حال عمو هم اجازه داد و همراه فاطمه پیش دنیا رفتیم اما بر خلاف تصورم خاله حمیده و عمو محسن اجازه ندادن بیان ..
یه کم دلگیر شدم اما خب حق انتخاب با اونهاست...
بلافاصله با فاطمه به مسجدی که با هانیه آشنا شده بودم رفتم آدرسی که امروز مامان از جمیله خانم گرفت برای ثبت نام راهیان نور .
وارد پایگاه بسیج خواهران شدیم و سلام کردیم .
با لبخند تعارف کردن بشینیم .
نکات لازم رو گفت و ثبت نام کرد و گفت که پس فردا زمان حرکت است .
تشکر کردیم و از مسجد خارج شدیم.
_فاطمه؟
به سمتم برگشت: جانم!
کمی مکث کردم : باورم نمیشه دارم میرم راهیان اونم راهیانی که سالای پیش مسخره میکردم وقتی در موردش حرف میزدن .
یادت میاد روزی رو که مینا دختر عمه مهلا رفته بود اونجا ؟؟
_مگه میشه فراموش کرد.
نفسعمیقی کشیدم: میگفت توی شلمچه بودیم و من تنها بودم اونجا یه گوشه نشستم دستمو بردم تو یه خاکا و بلند بلند گریه میکردم و التماسشون که کمکم کنن بتونم با مشکلات زندگیم کنار بیام .
میگفت تو همون حال یه پسر بسیجی نزدیکم شد و گفت سلام خواهرم این سربند مال شماست به بعضیا داریم میدیم از این سربندا .
میگفت تشکر کردم و سربند را گرفتم همونطوری که نگاهش میکردم متوجه یه قطره خون شدم سرمو بلند کردم تا صداش کنم دیدم نبود از چند نفر پرسیدم اما گفتن کسی رو با این مشخصات ندیدن از اون موقع تا حالا میگه دلم که میگیره یا نمیتونم خودمو درک کنم یا مشکلی پیش میاد به اون سربند نکاه میکنم و دلم آروم میشه .
_نگوووووو همتااااا .
نگاهی به فاطمه انداختم که صورتش خیس بود آدم احساساتی بود خیلی ، حتی یادمه یه بار بخاطر یه نیازمندی که اومده بود دمه در خونشون گریه میکرد ،دستش را فشردم و آرام گفتم: دلت شکست التماس دعااا آجی .
لبخندی زد .
به سفری فکر کردم که قرار بود مُهر بندگیمو بزنه .
سفری که سرنوشت خیلیارو تغییر داده بود و خیلیا از خاطراتشون میگفتن چند ماه پیش هر کسی چیزی میگفت حسادت میکردم که اونا رفتن و من نرفتم اما حالا قسمت و روزی خودم شده تا برم و تجربش کنم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت39
کتابم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم از صبح تا حالا دلشوره دارم قلبم نا آرام شده ..
دلم خیلی گرفته بود .
هوا هوای باریدن بود باریدن چشمان من .
دیشب با کمک مامان کوله ام را بستم ؛
برای رفتن عجله داشتم اونم خیلی زیاد ...
دوست داشتم قبل رفتن ؛ برم پیش خان جون و بابا بزرگ حال دلم خوب نبود و دوای درداشم حرفای خان جون بود بعد از خدا .
از پشت میز بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم : مامان ؟
مادرم همانطور که چادر نمازش را سرش میکرد گفت : جانم؟
دستم را روی سرم گذاشتم : میشه برم پیش خان جون و بابا بزرگ ؟
_اونجا برای چی ؟!
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم بغضم را قورت بدهم با صدایی لرزان گفتم : میخوام قبل رفتم ببینمشون .
_برو ولس سریع برگردیااا .
چشمی گفتم و به اتاقم برگشتم پیراهن بلندی بر تن کردم و روسری ام را برداشتم و به سبک لبنانی بستم ..
چشمانم را باز و بسته کردم و از اتاق خارج شدم با قدم های تند از خانه خارج شدم و بعد از به پا کردن کفش هایم بلند گفتم خداحافظ و سریع از خانه خارج شدم .
تقه ای به در میزنم که صدای بابا بزرگ بلند میشود: اومدم.
چند ثانیه بعد در را باز میکند با دیدن من تعحب میکند : سلام بابا بیا تو .
لبخندی میزنم : سلام باباجون اومدم یه خبر خوب بهتون بدم و ببینمتون .
در را میبندد و پیشانی ام را میبوسد : خوش خبر باشی همتام بیا تو که خان جون خوشحال میشه ببیندت .
دستش را پشت کمرم میگذارد و تعارف میکند تا وارد خانه شوم .
_کی بود حاجی؟
با شنیدن صدای خان جون لبخندی میزنم : سلام مهمون نمیخواید .
سرش را بلند میکند و لبخندی میزند قصد میکنید بلند شود که به سمتش میروم : قربونتون برم بشینید .
دستم را میگیرد و کنار خودش می نشاند : دلم براتون تنگ شده بود خان جون اومدم هم برای رفع دلتنگی هم اینکه یه خبر خوبی رو بدم بهتون .
لبخند مهربانی میزد : دورت بگرم بگو مادر .
بابا بزرگ با ظرفی پر از پرتقال و سیب که محصول خودشونم هست و تو حیاط میکارد جلوی من میگذارد و کنار من مینشیند : بگو بابا جاااان خبر خوبتوو؟!
نگاه خان جون و بابا بزرگ به صورت من است که شروع میکنم : راستش برای راهیان نور ثبت نام کردم فردا زمان حرکت .
_وای بسلامتی بابا جاااان بری به سلامت برگردی ... اونجا کلی جوون پر پر شدن .
خان جون لبخندی میزند و با نگاهش تحسینم میکند : قربونت برممم بهترین خبری بود که بهم دادی مادر .
بابا بزرگ آهی میکشد و به هوای آب دادن به گل و گیاهان بلند میشود .
میدونم از چی ناراحته یه روزی خودش اونجا با چشمش پر پر شدن بچه هارو دیده همیشه حرفی پیش میومد نگاهش رنگ غم میگرفت و آه میکشید و حسرت شهادتو میخورد ....
حق داشت اون شاهد بوده اون زمان چقدر سخته برای جانبازا مرور بعضی خاطرات ....
خان جون دستم را میگیرد : میزار تنها باشه این جور موقع ها...
همتا چشمات پر از حرفه مادر؟میشنومم ؟؟
بازم خان جون حالمو فهمید نفس عمیقی کشیدم اما دیگه نمیتونستم بغضمو قورت بدم تلاشم بی فایده بود باید حرفای دلم زده میشد همیشه دلم میگیره خان جون میفهمه چون دردمو میدونه ...
درد من با حرفاش آروم میشه ...
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت40
دستم را گرفت : قیزیم دردت به سرم جایی که داری میری حرمتا داره ؛داری جایی میری که هر وجبش خون یک شهید، یادت نره همتا اونجا یه روزی غوغا بوده جایگاه مقدسیه اونجا بدن های آزاد مردانی بر روش تکه تکه شده به خوبی میشه وجود نازنینشون رو حس کرد.
از جوانان و نوجوانان و حتی پیرمردها که برای حفظ سرزمین و ناموسشون خودشون طعمه ی چرخ های بی رحم تانک ها میکردن ، همتا یه روزی یه مادری از جگر گوشش گذشت تا تقدیم این راه کنه ،شاید باور نکنی اما مادرشوهر خدا بیامرزم میگفت همین محمد برای رفتن به جبهه از یه کارایی استفاده میکرده که خندت میگیره میگفت ؛ همتا لیاقت میخواهد رفتن به اونجا ،شهدا باید دعوتت کنن .. به دلت نگاه میکنن به اون دلی که بی تاب اونجاست ...
من خودم تووجبهه ها فعالیت داشتم همتا اونجا پرستار بودم که با بابابزرگت آشنا شدم ...
تیر خورده بود با همون حالشم میخواست بره عملیات به زور راضیش کردیم بشینه سرجاش....
همتا اینارو گفتم تا بدونی داری کجا میری اونجا حتی میتونی رد پاشونم حس کنی .
بغضم شکست با این حرفا دلم شکست اینا حرف بود وای به حال اینکه برم اونجا ...
کمی کنار خان جون و بابا بزرگ موندم و کلی هم از خاطرات بامزه اش در جبهه گفت ..
بعد از دوساعت به بابا زنگ زدم تا بیاد دنبالم ...
وقتی بابا اومد تا خود خونه هیچ حرفی نزدم و سکوت کردم حالمو میفهمید اما هیچی نمیگفت هیچ وقت مجبورم نمیکرد که حرفامو بگم اما با نگاهاش پشتمو گرم میکرد که من هستم..
ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شدم و به طرف خانه رفتم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم پدرم در پذیرایی را باز کرد و ایستاد تا من اول وارد شوم ؛وارد پذیرایی شدم مامان روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند پدرم سلامی کرد که سرش را بلند کرد : سلام .
زیر لب سلامی کردم قصد کردم به سمت اتاقم بروم که مامان صدایم کرد :همتا؟
به سمت عقب برگشتم : جان؟
بابا نگاهی به مامان انداخت و به سمتش رفت و روی مبل نشست کنجکاو نگاهشان کردم که بابا گفت : بیا اینجا بشین کارت داریم.
دلم هُری ریخت نفس عمیقی کشیدم و با قدم هایی آهسته به سمتشان رفتم و روبه رویشان ایستادم مامان نگاهی به صورتم انداخت : چرا وایسادی بشین .
داشتم گیج میشدم معنی این رفتاراشون چیه آخه ،نگران روی مبل نشستم نگاهی به هم کردند ؛
طاقت نیاوردم : چیشدهه دارم نگران میشم؟؟!!
مادرم لبخندی زد و لبش را تر کرد و گفت : چیزی نشده فقط امروز زن عموت تورو برای احسان خواستگاری کرد .
چشمانم گرد شد و بلند گفتم: چییییی!!!
پدرم سرش را بلند کرد طاقت نیاوردم و سرم را پایین انداختم گونه هایم سوخت از شرم سرم پایین افتاد .
پدرم از جایش بلند شد و کنارم نشست در خودم جمع شدم حالا بیشتر خجالت میکشیدم ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت41
دسٺم را گرفٺ و گفٺ : سرٺو بلند ڪن .
سرم را بلند ڪردم ڪه دسٺم را فشرد : نظرٺ اونا جواب میخوان؟
نفس عمیقے ڪشیدم : مے.. میشه یه زره فڪر ڪنم ؟
پدرم لبخندےزد : اره دخترم اما بدون نظرٺ هر چے باشه بهش احٺرام میزارم نظرٺ برام مهمہ همتا ،نگاه به دل و منو مادرٺ نکن هر چےڪه خودٺ صلاح میدونے انقدرے بزرگ شدے ڪه یه تصمیم عاقلانہ بگیرے یه تصمیمےڪه بعدش پشیمون نشے ...
لبخندےزدم: فڪرامو میڪنم بابا .
پیشانے ام را میبوسد : دیر وقتہ برو بخواب فردا میرے سر حال باشے .
گونه ے بابا رو میبوسم و شب بخیرے میگویم و به اٺاقم میروم و بعد از تعوض لباس هایم دراز میڪشم .
احسان؟؟ از من خواستگارے ڪرده باشه یه ڪم عجیب بود برام؛ باید تمام فڪرمو بدم به سفرے ڪه قراره برم اولین سفرم بعد از ٺحولم .
...........
_همٺاجان؟
با صداے امیر از گذشتہ بیرون مے آیم : جانم ؟
لبخندے میزند و شال مشڪے دور گردنش را از گردنش در مے آورد و به سمٺ من مے آید و دور گردنم مےبندد و کنارم مےنشیند : امسال محرم جوره دیگه ای بود همٺا براے من .
نگاهے به چشمانش مے اندازم ڪه از شدٺ گریه قرمز شده بود دلم مےگیرد .
لب باز کردم : چه جورے بود؟
_تورو داشتم .
لبخندے کنج لبم نشسٺ ڪه ادامه داد : پارسال اربعین از آقا خواسٺم ٺورو بهم بده و امسال ڪنارمے؛ شدے مالک قلبم ، شدے ڪل زندگیم ؛همٺا!من ٺورو مدیون آقام حسینم ،نمیدونم ٺورو به پاداش ڪدوم ڪارم بهم داده .
قطره اشڪے روی گونه ام سرازیر شد ڪه انگشٺش را دراز ڪرد و قطره اشڪ را پاڪ ڪرد و لبخندے زد و از روے ٺاب بلند شد و جلوے پایم زانو زد : همٺا؟
با صدایے لرزان گفتم : جان همٺا
لبخند غمگینے زد : میمونے ؟
دلخور شدم بازم داشٺ تڪرار میشد ،ای خدااااا ،چرا فڪر میکنه نمیمونم ؟؟؟
سرم را به سمت چپ چرخاندم که دستش را دراز ڪرد و سرم را برگرداند .
دیگه نمیٺونستم بغضمو قورٺ بدم و با صدایے ڪه پر از عشق و بغض بود گفتم : امیر چرا فڪر میڪنے من میزارم میرم من ٺورو انٺخاب ڪردم امیر ٺوروو ؛ من الان ڪنار تو و ریحانه خوشبختم یادٺ نره ڪنار تویی که الان شدے ڪل زندگیم؛ شدے مالڪ قلبم .
چشمانش پر از اشڪ شد و سرش را پایین انداخت دسٺش را فشردم : من باٺو خوشبخٺم امیر .
لبخندے زد : شرمندم همیشه حالٺو بد میڪنم .
_دشمنت شرمنده دوما حال خوب من تویی .
لبخندے زد و دسٺش را روی قلبش گذاشت گونه هایم سوخٺ و از شرم سرم را پایین انداختم ڪه سرم را بلند ڪرد : خجالت ڪشیدی؟
محڪم به بازویش زدم : خیلی پرویے.
ٺک خنده اے ڪرد ڪه صداے اسما بلند شد : همٺاااااا؟
بعدشم صداے گریه هاے ریحانه .
از روے ٺاب بلند شدم و به طرف حوض رفتم امیر هم پشٺ سرم آمد .
اسما با دیدن من پوفےڪرد : ڪجایین شماهاااااا ؛ریحانه هلاڪ شد ،حالا وقت خلوت ڪردنه.
امیر اخمے میڪند و اخطار آمیز مےگوید : اسما .
به طرف اسما رفٺم و ریحانه را ازش گرفٺم .
گونه هایش از سرما قرمز شده بود و لبانش را غنچہ ڪرده بود دلم برایش رفٺ بینی ڪوچڪش به من رفٺہ بود و چشمانش و لبانش شباهٺ زیادے بہ امیر داشٺ با دیدن من کمے آرام گرفت و بعد دوباره گریه ڪرد .
به خودم فشردمش و گونه اش را بوسیدم : جانم مامان .
امیر نزدیڪم شد : برو وسایلاٺو جمع ڪن .
همانطور ڪه سعے در آرام ڪردن ریحانه دارم مےگویم : چشم آقا.
لبخندی مےزند : منور به جمال آقا عزیزم .
_اهم،اهم؟؟
نگاهے به اسما مے اندازم ڪه یڪ تا از ابروهایش را بالا داده است .
امیر ریحانه را از دسٺم میگیرد : اسما خانوم ابرو رو بنداز پایین .
و بعد نگاهے به من مے اندازد : شمام برو وسایلارو جمع ڪن حواسم به ریحانه هسٺ .
باشه اے مے گویم و به داخل خانه مےروم .
احسان نگاهے گذرا به صورٺم مے اندازد .
دوسٺ ندارم گذشٺہ باعث بشه از عشقم به امیر ڪم بشه .
بعد از جمع ڪردن وسایلم از همگی خداحافظی مےکنم و سوار ماشین مےشوم .
قطره هاے باران آرام روی شیشه ے ماشین سرازیر مے شود نگاهم را به خیابان های خیس مےدهم .
یاد روزی مے افٺم ڪه قرار بود برم راهیان نور ؛ روزی ڪه نمیدونسٺم باید خوشحال باشم یا ناراحٺ .
خوشحال بخاطر راهیان نور و ناراحت بخاطر تصمیم ناگهانے احسان ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت42
_همتا چیزے جا نزاشتے ڪہ؟
نگاهے بہ داخل ڪولہ ام مے اندازم : نه دیگہ همہ چے رو برداشتم .
بلافاصلہ بلند مےشوم و بہ طرف ڪمدم مےروم و چادرم را برمےدارم و سرم مےکنم .
ڪولہ ام را ڪشان ڪشان به پذیرایے مےبرم .
مادرم قرآن بہ دست نزدیڪم مےشود لبخندے مےزنم که مےگوید : برو خدا پشت و پناهت همتا ؛ برای اون قضیہ هم از شهدا ڪمڪ بگیر ؛تو قراره تصمیم بگیرے تو قراره سالها باهاش زندگے کنے . یہ تصمیم عاقلانہ بگیر انقدرے بزرگشدے ڪہ فڪر مےڪنم مےتونی تصمیمت رو عاقلانہ بگیرے ،قلب آدما انتخاب میڪنہ عشق رو .
لبخندے مےزنم و گونه اش را عمیق مےبوسم: مامان ممنونم شاید اگر حرفاے شما نبود نمیتونستم به این حسم غلبہ ڪنم و آروم بشم .
گونه ام را مےبوسد و قرآن را بالا میگیرد زانو مےزنم و گونه هانا را مےبوسم: مواظب خودت باش عشق آجے قول بده مامانو اذیت نڪنے و مراقب خودت باشے .
_آجے همتا از اونجا چے بَلام میالے ؟
میخندم : چے دوست دارے بیارم ؟
ڪمے مڪث مےڪند : اِ اِ اِ ؛ خان جون میگہ اونجا تانڪ دالہ ؛بلام تانڪ بیار .
_اوووو تانڪ از ڪجا بیاره دختر .
نگاهے به مامان مے اندازم و بعد گونه ے هانارو مےبوسم : تانڪارو ڪہ نمیشہ بیارم برات آخہ ، به جاش برات یه چیز خوب مےخرم .
_باسہ .
_آ باریڪلا حالا یه بوس ڪن آجے رو ؟
لبش را روے گونه ام مےزارد و مےبوسد .
بلند مےشوم و بسم اللّہ اے مےگویم و از زیر قرآن رد مےشوم .
_مامان جون برام دعا ڪن .
_برو خدا پشت و پناهٺ دخترم ؛التماس دعا.
ڪولہ ام را روے دوشم مےگذارم و بعد از خداحافظے از خانہ خارج مےشوم و بہ مسجد محل مےروم .
مریم رو جلوے درب مسجد مےبینم بہ سمتش میروم : سلام.
سلامے مےکند و دست مےدهد .
همراه هم بہ داخل مسجد مےرویم و منتظر مےمانیم تا اعلام کنن .
_یڪ دو سہ ، بسم اللّہ الرحماݩ الرَحیم .خواهران و برادران اتوبوس ها اومدن قبل از اینڪہ تشریف ببرید یہ چند تا نڪتہ رو باید یادآورے ڪنم بعضے از مناطق جنوب ڪشور هنوز پاڪسازے نشده پس مواظب باشید .
نڪتہ دوم اینہ ڪہ برای هر چهار اتوبوس دوتا مسئول گذاشتیم ڪہ خودشون رو بهتون معرفے مےکنند اگر ڪاری داشتید به مسئولاتون بگید .
نڪتہ سوم اینہ ڪہ اونجا برنامه هایے براتون تدارڪ دیدیم ڪہ ان شاءالله مورد پسند شما عزیزان قرار بگیرد.
نڪتہ اے نیست موفق باشید در پناه خدا یاعلے ..
همہ صلواتے فرستادیم و بلند شدیم وارد حیاط مسجد ڪہ شدیم بوے اسفند همہ جا را پر ڪرده بود با دیدن صحنہ ے روبہ رویم لبخندے زدم دقیقاً مثل اعزام رزمنده ها بہ جبهہ بود هر ڪہ مشغول صحبت با خانواده و دوستانش بود لبخندے زدم خوشحالم بودم ڪہ قراره این سفر رو تجربہ ڪنم اما یہ دلشوره اے داشتم از اینڪہ نمیدونستم چہ بلایےقراره سرم بیاد .
به خدا توڪل ڪردم و بہ سمت اتوبوس ها رفتیم قصد کردم سوار اتوبوس شوم ڪہ صدایے مانع شد ..
_همتاخانوم؟
به سمت صدا برگشتم با دیدن احسان تعجب ڪردم !
این اینجا چیڪار میڪرد ؟
همانطور ڪہ سرش پایین بود نزدیڪم شد فاطمه نگاهے بہ من انداخت و زیر لب چیزے بہ احسان گفت این جا چیڪار میڪنے داداش اتفاقے افتاده ؟ احسان با نگاه تیزے ڪہ بہ فاطمہ انداخت فهمیدم ڪہ مے خواهد تنہا با من حرف بزند ؛فاطمہ بعد از اینڪہ فهمید باید ما رو تنها بگذارد روبہ من ادامه داد وگفت : من میرم ببینم ڪجا باید بشینیم .
بعد رو بہ احسان گفت : داداش خداحافظ.
احسان خداحافظے ڪرد و منتظر ماند تا فاطمه سوار شود .
با ٺوام!
اے لنگر تسڪیݩ!
اے تڪانهاے دل!
اے آرامش ساحل!
با ٺوام!
اے نور..........!
اے مݩشور!
اے ٺمام طیفهاے آفتابے!
اے ڪبود ارغوانے!
اے بݩفش آبے!
با ٺوام...اے شور!
اے دلشوره ے شیرینے!!
با ٺوام اے شادے غمگیݩ!
با ٺوام اے غم!
غم مُبہم!
اے نمے داݩم!
هرچہ هستے باش!
اما ڪاش...
#قیصرامینپور
دلشوره هر ڪلمہ ڪه از دهانش خارج بشود را داشتم.......
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت43
با نیشگون های ریز فاطمہ بہ سمتش بر میگردم .
_اوییے ،چتہ تو، زنبور شدے یا عقرب من خبر نداشتم؟؟؟!!
_ بد اخلاق ،بدبخت داداش بیچارم چجور میخواد تو رو تحمل ڪنہ؟
چشم غره اے نثارش مےڪنم.
_همتا
_همتا
_همتا
پوفے مےکنم لعنت بر دل سیاه شیطون و رو بہ فاطمہ مےگویم : هااا سوزنت گیر ڪرده ؟
ڪنجڪاو نگاهم مےڪند : بگو احسان چے گفت بهت مردم از فضولے بابا؟
نگاهے بہ فاطمہ مےاندازم : گفت این فاطمہ تازگیا زیادے داره فضولے مےکنه گفت بهت بگم زشتہ بزرگ شدے .
فاطمہ ایشے گفت و بہ سمت عقب برگشت و مشغول صحبت با مونا دوست جلوییمون شد.
نفس عمیقے میڪشم ڪہ از دستش راحت شدم.
اما فڪرم هنوز تنہا بہ سمت یڪ اسم مے رود، احسان
احسان
و احسان....
همتا بسہ بہ چے دارے فڪر میڪنے بہ یہ نامحرممم ؟؟؟
دارے میرے راهیان دارےمیرے کربلااااے ایران چقدر منتظر این لحظہ ها بودے هاااا؟؟؟
پس به آرامش اونجا فڪر ڪن نہ بہ یہ نامحرم ....وقت هست برای فڪر ڪردن بہ تصمیمت .
هنسفریم را از ڪیفم در میاورم و در گوش هایم مےگذارم و ذکر هایے را روی لب روان مےکنم.
دستم ناخود آگاه روی مداحے مےرود قصد مےکنم عوضش ڪنم ڪہ دلم یڪ جورے مےشود و اجازه مےدهم تا بخواند .
وقتے دلم پر مےزنہ ڪربلا رو مےخواد
وقتے دلم پر مےزنہ باز شہدا رو مےخواد
وقتےدلم پر مےزنہ دوباره باز شہدا رو مےخواد
ڪجا برم اے خداے من باز هواے گریہ دارم
ڪجا برم اے خداےمن باز هواے گریہ دارم
هواے مجنون ،طلاییہ ، فکہ و شلمچہ دارم
هواے مجنون ،طلاییہ فکہ و شلمچہ دارم
تو این هواے بےڪسے
یڪے بہم نفس بده ....
....
دوساعتے مےشود ڪه رسیدیم؛ حال و هواے عجیبی دارم ڪہ تا الان اون حال رو تجربہ نڪردم هر چے ڪہ هست باعث شده دل و قلبم آرام شوند ؛قرار بر این شد فردا صبح شلمچہ .
مینا همیشہ از حس و حال شلمچہ برایم تعریف کرده بود همیشہ میگفت غروب شلمچہ دل رو راهی ڪربلا مےڪند . دلم میخواست هر چہ سریعتر شلمچہ را ببینم .
در دلم دارم.....
هوای شلمچہ را
هوای ڪربلاے ایراݩ را
هوای العطش گفتن در زیر آفتاب سوزان را
هوای نزدیڪ شدن به شہدا را
و........
خدا بخیر ڪند
این حس را
ڪه از الان دلتنگ هواے اینجا شده ام.....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
#همتا_ے_مـن
#قسمت44
همانطور که پوشیه ام را درست میکردم با صدای بهار (مسئولکاروانمون) به سمتش رفتیم .
_خواهرا چند لحظه تشریف بیارید .
همه به سمتش میروند .
_بسم الله الرحمان الرحیم ،آجیای گلم یه چند دقیقهی دیگه راه می افتیم به سمت شلمچه اونجا حاج حسین یکتا قراره برامون سخنرانی کنه .
همگی به سمت اتوبوس ها رفتیم و سوار شدیم .
_برای سلامتی آقا امام زمان (عج)صلوات .
همگی باهم صلوات میفرستیم .
_برای سلامتی حضرت عشق ؛ رهبرمون صلوات.
نگاهی به دخترکی که این را میگوید می اندازم و همراه جمع صلوات میفرستم .
_برای سلامتی آقای راننده صلوات.
پوفی میکنم و زیر لب صلواتی میفرستم .
_ان شاءالله این جمع همه کربلا باشیم صلوات .
همه ی بچه ها انشاءالله ای و صلواتی را بر لب جاری میکنند.
_ان شاءالله یکی از یارای آقا باشیم صلوات .
صلواتی میفرستم و ان شاءالله ای میگویم .
دوباره قصد میکند چیزی بگوید که یکی از خواهر ها از عقب میگوید : خواهرم فیض بردیم .
بعد رو به جمع میگوید : برای سلامتیشون صلوات بفرستید که بشینند .
همه پقی میزنن زیر خنده و صلواتی میفرستن .
و تا شلمچه همه به مداحی گوش میسپاریم .
......
از اتوبوس پیاده میشویم .
_خواهرا تا وقتی که سخنرانی حاجی شروع نشده میتونید با خودتون و شهدا خلوت کنید .
دستم را از دست فاطمه بیرون میکشم و به سمت خاکریزی میروم و زانو میزنم .
احساس عجیبی دارم نمیتونم حرفایی رو که آماده کرده بودمو بگم .
دستم را دراز میکنم و مُشتی خاک برمیدارم و زمزمه میکنم : شششهداشرمندهام.
همین یه کلمه کافی است تا بغضم بشکند و اشکانم سرازیر شود:
شرمنده ام که گوشم با صدای موسیقی بیگانه پر بود و صدای گریه های فرزندانِ چشم انتظار شما را نشنیدم ...
شرمنده ام که سیاهی چادر نداشته ام از سرخی خون شما برنده تر نبود .
همیشه وقتی که حرف از شهدا میزدن میپریدم وسط حرفشونو میگفتم شهدا کی ان ؟ اصلا اونا بخاطر ما نرفتن ...
اما حالا میفهمم شهدا کی ان و اتفاقا برای ما رفتن ...
حالا من موندمو شرمندگی ام من موندم و این بار گناهی که بر دوشم است من تا ابد شرمنده ی اشکان مادری هستم که برای جگر گوشه اش میریخت و بدون هیچ چشم داشتی روانه ی میدانتان میکرد .
حالا من ؛ منی که نتوانسته بودم وارث چادری باشم که مادرمان آن را به دستم امانت سپرد .
منو یه عالمه شرمندگی ...
منو یه عالمه رو سیاهی ..
همه ی عشق و حالم از از دنیا همین یک مُشت خاک شده.....
نگاهی به چادرم می اندازم که خاکی شده است با دیدن خاک آن یاد چادر خاکی می افتم ....
گویند شلمچه
شین همچون شهدایے ڪہ در آن دیار گمنام ماندند...
لام همچون لاله های سرخ ڪه بیانگر خون سرخ شهداست...
میم همچون مادری ڪہ شاید سالهاست انتظار آمدن فرزندش را میڪشد...
چ همچون شراغی ڪہ زندگے خیلے ها را روشن ڪرد و از تاریڪے در آورد...
ه همچون همراهے ڪہ اگر آن را همراه خودت ڪنے ابدی است و تنهایت نمےگذارد.....
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت45
_اصلا صدامو میشنوین ؟؟؟
صدای منی که سالهاست شمارو گم کردم صدای منی که فقط با گناه سر میکردم صدای من رو سیاهی که به جز شرمندگی چیزی ندارم ...
بخداااااا شرمندم ....
شرمندهی شماااااا
شرمندهی دلبستگی های دنیااااااا ...
میشه نگاهم کنید؟؟؟
میشه بهم توجه کنید؟؟؟
میشه منو به حریمتون راه بدید؟؟
میشه شما از مادر بخواید من رو سیاهو قبول کنه؟؟
بلند میگویم: میشههههههههههه؟
ای خدا یعنی میشه منم یه روزی منتقم همین خون ها باشمممم ....
قسم به حرمت این خاککک با شماها عهد میبندم مدافع چادر خاکی مادر باشممممم ...
مدافع ارثیهیدخترزهرا باشمممممم....
سرم را از روی خاک ها بر میدارم اشکانم را پاک میکنم .
من دارم گریه میکنم ؟؟ برای کسایی که قبلا حتی ....
خجالت میکشمممم ....
_همتاااااا؟؟؟؟
به سمت عقب برمیگردم فاطمه با دیدن چشمانم به سمتم می آید : همتااااا خوبییییییی؟؟؟
اشکانم را پاک میکنم و لبخندی میزنم و نگاهن را از فاطمه میگیرم : مگه میشه اینجا حالت خوب نبود ؟؟ هاااا میشه ؟؟؟
فاطمه به سمتم می آید : آروم باش همتا ، میفهمم چی میگی ، نه نمیشه ؛ میفهممم ؛ نمیشهههه.
سرم را روی پاهایم میگذارم : میشههه دوباره بیاممم ؛ یعنی میشه ؟؟؟
قسمتم میشههه دوباره بیاااام ؛ یعنی میشه دعوتم کنن دوبارههههه .
همانطور که دستم را میگیرد میگوید : لایق باشیم میشعهههه .
بلند با گریه میگویم : نالایقممممم فاطمهههه؛ شرمندم بگو چیکار کنم ؟؟؟
بگو چیکار کنم بتونم جبرانش کنم .
دستم را می فشرد: عهد ببند باهاشون آجیم ...
_بستممم فاطمهه .
_پس حتما میشه همتا ؛ اگر گناهکار بودی اگر نالایق بودی اینجا نبودی ؛ شهدا دعوتت کردن به حریمشون ،جایی که وجب به جوبش حرمت داره و خون شهدا ...
هق هقم حالا شبیه زجه شد بود و شدت گریه هایم بیشتر شده بود .
_همتا چند دقیقه دیگه حاج حسین یکتا مراسمو شروع میکنه یه یاعلی بگو بریم .
نگاهی به خاکها می اندازم : چجوری دل بکنم چجوری از این آرامش دل بکنم ؟؟؟
هاااااا چجوری؟؟؟ فاطمه نمیشه بمونم اینجا ؟؟؟
دستم را میگیرد : نمیشه دل کند فداتشممم اما بیا بریم اونجام حاحی از حال و هوای شلمچه میگه ...
با اینکه دل کندن از این خاکو و زمین سخته اما بلند میشوم نگاهی به خاکها می اندازم : دوباره دعوتم کنید ؛ عهدممم یادم نمیرهههه .
دل میکنم ازاین آرامش و به طرف جایی میروم که فاطمه میگفت قراره اونجا حاحی حرف بزنه ...
حاج حسین یکتا رو نمیشناختم و اما اسمشو چند بار شنیدم ...
کنجکاو بودم ببینم چی قراره بگهههه .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت46
با فاطمہ بہ سمت جایگاهے ڪه قرار بود حاج حسین یڪتا روایتگرے ڪنہ رفتیم.
ڪنار بچہ ها نشستیم تا حاجےبیاد و شروع ڪنہ.
اما من همش تو فڪر بودم تو فڪر آرامشے ڪہ تا حالا اونو تجربه نڪردم تو فڪر روسیاهیم پیش شهدا تو فڪر شرمندگیم پیش خانواده و بچه هاے شهدا؛ همین جوری داشتم فڪر میڪردم ڪه قطره اشڪے از گوشهی چشمم سُر خورد .
تازگے ها نمیدونم چرا گریہ ڪردن برام شیرین شده گریہ برای شهدا گریه برای طلب آمرزش .
فاطمه به شونه ام میزند:
_همتا جان عزیز دلم خوبی ؟
_سرم را بہ نشانه آره بالا و پایین میڪنم.
_عاجےانقدرخودتواذیتنڪنتوتوسطشهدابخشیدهشدے.
با حرفش لبخندے میزنم....
ڪہ آروم منو بہ آغوشش میڪشہ
اما در دلم آشوب است
آشوبے ڪہ کسے از آن خبر ندارد...
......
حدودا چند لحظہ بعد حاج حسین یڪتا میاد و در جایگاهش قرار میگیره.
بعد از سلام و علیڪ شروع به صحبت میڪند مےگوید ڪہ به دلیل وقت ڪم باید خلاصه حرف هایش را بگوید و شروع میڪند:
بچه ها خوبہ تو این دو سہ روزه یذره خلوت کنید
و اگه اونے ڪہ تو رو سوار کرده آورده اینجا ڪہ بہ اسم شهیده
ڪہ شهیدان زنده اند اللّہ اکبر
ڪہ شهیدان نظرڪرده اند بہ وجہ اللّه
بچہ ها اون ڪہ تو چشم خدا نگاه ڪرده داره تو چشمتون نگاه میڪنہ
میدونےاگہ امام زمان یڪ لحظہ بیاد و بره تو دلت ڪارت تمومہ
دیگہ تو نیستے
دیگہ این نیستے
دیگہ یہ چیز دیگہ هستے
بہ همین خاطر قدر بمونید
و این سفر رو یڪ سفر حق بدونید
و این سفر رو ویژه بدونید
یڪ روزی میاد بهم مے رسیم
میگید واے آقاے یکتا
اگہ پرده عمرمون رفته بود کنار
و من مےدیدم تو این سفر چہ خبره
این جورے نبودم
تو این سفر خودتونو برای شهیدا بڪشید
چون اونا یڪبار خودشونو براے شما کشتند
بڪشید دیگه
این نفس و بڪشید
گوش بدید
دل بدید
تعلق های دلتون رو ول بدید
خدا همه ے تعلق های عالم و به شما ول میده
شما الان تو سرزمین آرزوها نشستید
به هزار تا دلیل عاقلے مےتونستید نیاید
اما به یڪ دلیل عاشقےاومدید
حالا ڪے عاشقه ڪی معشوق
دیدی شهدا عاشقن و تو معشوق
بچه ها موقعے ڪه ساڪاتونو بستید گفتید دنیا خدافظ
گفتید خیابون پاسداران خدافظ
به رفیقاتون گفتید خدافظ من رفتم وقتے برگشتم دیگہ این نیستم
بچہ ها اخر تیپ زدن شهدا بودن
بچہ ها شهدا تیپ خاڪے زدن
همه لباس خاڪے
بچہ ها شهدا تیپ لباس تقوا زدند
بچہ ها بیاید تو این سفر تیپ بزنید
تیپ تقوا
هر ڪی تیپ تقوا بزنہ
تیپ خوشگل بزنہ
ڪہ امام زمان خوشش بیاد
بچہ ها یہ دوست پیدا ڪنید وسط میدون گناه دست تونو بگیره نه اینڪہ هل تون بده
بچہ ها امشبے فردا شبے شهدا میخوان لیست این ڪاروان و تقدیم امام زمان ڪنن
بچہ ها حواستون باشه خلیلیا اینجا متصل شدن
اتفاق های عجیبی افتاده اینجا
پس قدر این سفر رو بدونید....
حرفهایش آرامش خاصے رو به دلم تزریق میڪرد
انگار داشت حرفاے دلم رو میزد
حرفایے ڪہ روی دلم مونده بود
با هر حرفش اشڪ می ریختم
حالا ڪہ حرف های حاجےتموم شده بود
احساس میڪردم خالے شدم
خالے از بغض...
اما ڪاش میشد بیشتر برامون حرف بزنه.
چون خیلے ساده و رڪ و راست حرف میزد و حرف های حاجے حرف های دل من بود .
دلی که شاید تو شلمچه بمونه ...
حس و حال عجیبی داشتم ...
پ.ن:این قسمتی از حرفای حاجحسینیکتا در شلمچه است که یکی از دوستان زحمتشو کشیدن و از طریق فایل های صوتی تایپ کردن.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت47
بعد از صحبتای حاجی همگی به سمت اتوبوس رفتیم نگاه آخرم را به خاکها دوختم و زیر لب زمزمه کردم : کمکم کنید .
سوار اتوبوس میشوم و کنار فاطمه مینشینم ...
_خواهرا مقصد بعدیمون طلائیه هستش ...
نمیدونستم طلائیه چجور جایی هست فقط منتظر بودم ببینم چه حسی داره چه حال و هوایی داره ...
_همتا؟
به سمت فاطمه برمیگردم:جانم
کمی نزدیک می آید : نمیخوای به تصمیم احسان فکر کنی؟
نگاهم را از بیرون میگیرم و به فاطمه خیره میشوم: هیس؛میخوام تو این سفر فقط به حال و هوا و آرامشی که اینجا بهم میده فکر کنم ...
چیزی نگفت و برگشت سمت دخترک ...
من هم به بیرون خیره شدم ...
بعد از یک ساعت به محل مورد نظر رسیدیم ...
وقتی از اتوبوس پیاده شدم نمیدونم چیشد که زانو زدم صدای ناله میشنیدم ..
فاطمه و چند تا از بچه ها اومدن سمتم : یاحسین ؛چیشدییی؟؟؟
نگاه اشک آلودم را به خاکها دوختم تشنم شده بود اما نمیتونستم بگم آب میخوام نمیدونم چرا یهوویی این شکلی شدم ...
همیشه خان جون میگفت خوردی زمین یه یاعلی بگو و بلند شو ..
زیر لب یاعلی گفتم و بلند شدم بغضم شکست و اشکانم سرازیر شد ...
فاطمه قصد کرد به سمتم بیاید که بهار جلویش را گرفت و زیر لب چیزی گفت فاطمه نگاه نگرانش را نثار چشمان اشک آلودم کرد ....
چند قدمی راه نرفته بودم که زانوهایم زانو زدند ..
اشکانم را با پشت دست پاک کردم خدایاااا منچم شدههه این صدای چیهههه؟؟
بابا بزرگ میگفت طلائیه جایی هست كه شهدا حسينیوار جنگيدن
چقدر بوي حنجره هاي سوخته می آید و چقدر دستها تشنه وفايند....
وفایی که من بی وفایی کردم ...
خدایااااااا این صدای ناله از کجا میاددد؟؟؟
مُشتی خاک برداشتم و روی سرم ریختم خاک بر سر من کنن که فقط باعث شرمندگی ام ....
معلوم نیست چند بار دل امام زمان رو شکستممم ...
چقدر آقارو ناراحت کردممم ...
چقدررر شرمنده شهدا شدممم ....
دستم را روی سرم میگذارم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی همچین حالی بشممم ...
اونم برای شهداااا ...
هیچ وقت #فکر نمیکردم یه روزی بیامم طلائیه ...
یادمه دختر خالم برای ازدواجش اومد اینجااا گفت من طلا نمیخوام اما حال و هوای طلائیه رو میخواممم ..
ميگن حاج همت از همين نقطه آسمونی شده عاشقي كه در پي ليلاي شهادت در بيابانهاي زخم خورده طلائيه مجنون شد. من امروز اومدم اینجا بی نهایت در امتداد عشق جستوجو کنم ..
اومدم بگممم منم همتای جدیدددد ...
که خودتون بهم کمککردید ....
آره اینجا خاکش طلاستتتتت ...
دوستش دارممم
آرامششو دوست دارم .
ممنونم که دعوتم کردید بیام ممنونم که اجازه دادید وارد حریمتون بشم
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃