#همتا_ے_مـن
#قسمت43
با نیشگون های ریز فاطمہ بہ سمتش بر میگردم .
_اوییے ،چتہ تو، زنبور شدے یا عقرب من خبر نداشتم؟؟؟!!
_ بد اخلاق ،بدبخت داداش بیچارم چجور میخواد تو رو تحمل ڪنہ؟
چشم غره اے نثارش مےڪنم.
_همتا
_همتا
_همتا
پوفے مےکنم لعنت بر دل سیاه شیطون و رو بہ فاطمہ مےگویم : هااا سوزنت گیر ڪرده ؟
ڪنجڪاو نگاهم مےڪند : بگو احسان چے گفت بهت مردم از فضولے بابا؟
نگاهے بہ فاطمہ مےاندازم : گفت این فاطمہ تازگیا زیادے داره فضولے مےکنه گفت بهت بگم زشتہ بزرگ شدے .
فاطمہ ایشے گفت و بہ سمت عقب برگشت و مشغول صحبت با مونا دوست جلوییمون شد.
نفس عمیقے میڪشم ڪہ از دستش راحت شدم.
اما فڪرم هنوز تنہا بہ سمت یڪ اسم مے رود، احسان
احسان
و احسان....
همتا بسہ بہ چے دارے فڪر میڪنے بہ یہ نامحرممم ؟؟؟
دارے میرے راهیان دارےمیرے کربلااااے ایران چقدر منتظر این لحظہ ها بودے هاااا؟؟؟
پس به آرامش اونجا فڪر ڪن نہ بہ یہ نامحرم ....وقت هست برای فڪر ڪردن بہ تصمیمت .
هنسفریم را از ڪیفم در میاورم و در گوش هایم مےگذارم و ذکر هایے را روی لب روان مےکنم.
دستم ناخود آگاه روی مداحے مےرود قصد مےکنم عوضش ڪنم ڪہ دلم یڪ جورے مےشود و اجازه مےدهم تا بخواند .
وقتے دلم پر مےزنہ ڪربلا رو مےخواد
وقتے دلم پر مےزنہ باز شہدا رو مےخواد
وقتےدلم پر مےزنہ دوباره باز شہدا رو مےخواد
ڪجا برم اے خداے من باز هواے گریہ دارم
ڪجا برم اے خداےمن باز هواے گریہ دارم
هواے مجنون ،طلاییہ ، فکہ و شلمچہ دارم
هواے مجنون ،طلاییہ فکہ و شلمچہ دارم
تو این هواے بےڪسے
یڪے بہم نفس بده ....
....
دوساعتے مےشود ڪه رسیدیم؛ حال و هواے عجیبی دارم ڪہ تا الان اون حال رو تجربہ نڪردم هر چے ڪہ هست باعث شده دل و قلبم آرام شوند ؛قرار بر این شد فردا صبح شلمچہ .
مینا همیشہ از حس و حال شلمچہ برایم تعریف کرده بود همیشہ میگفت غروب شلمچہ دل رو راهی ڪربلا مےڪند . دلم میخواست هر چہ سریعتر شلمچہ را ببینم .
در دلم دارم.....
هوای شلمچہ را
هوای ڪربلاے ایراݩ را
هوای العطش گفتن در زیر آفتاب سوزان را
هوای نزدیڪ شدن به شہدا را
و........
خدا بخیر ڪند
این حس را
ڪه از الان دلتنگ هواے اینجا شده ام.....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
#همتا_ے_مـن
#قسمت44
همانطور که پوشیه ام را درست میکردم با صدای بهار (مسئولکاروانمون) به سمتش رفتیم .
_خواهرا چند لحظه تشریف بیارید .
همه به سمتش میروند .
_بسم الله الرحمان الرحیم ،آجیای گلم یه چند دقیقهی دیگه راه می افتیم به سمت شلمچه اونجا حاج حسین یکتا قراره برامون سخنرانی کنه .
همگی به سمت اتوبوس ها رفتیم و سوار شدیم .
_برای سلامتی آقا امام زمان (عج)صلوات .
همگی باهم صلوات میفرستیم .
_برای سلامتی حضرت عشق ؛ رهبرمون صلوات.
نگاهی به دخترکی که این را میگوید می اندازم و همراه جمع صلوات میفرستم .
_برای سلامتی آقای راننده صلوات.
پوفی میکنم و زیر لب صلواتی میفرستم .
_ان شاءالله این جمع همه کربلا باشیم صلوات .
همه ی بچه ها انشاءالله ای و صلواتی را بر لب جاری میکنند.
_ان شاءالله یکی از یارای آقا باشیم صلوات .
صلواتی میفرستم و ان شاءالله ای میگویم .
دوباره قصد میکند چیزی بگوید که یکی از خواهر ها از عقب میگوید : خواهرم فیض بردیم .
بعد رو به جمع میگوید : برای سلامتیشون صلوات بفرستید که بشینند .
همه پقی میزنن زیر خنده و صلواتی میفرستن .
و تا شلمچه همه به مداحی گوش میسپاریم .
......
از اتوبوس پیاده میشویم .
_خواهرا تا وقتی که سخنرانی حاجی شروع نشده میتونید با خودتون و شهدا خلوت کنید .
دستم را از دست فاطمه بیرون میکشم و به سمت خاکریزی میروم و زانو میزنم .
احساس عجیبی دارم نمیتونم حرفایی رو که آماده کرده بودمو بگم .
دستم را دراز میکنم و مُشتی خاک برمیدارم و زمزمه میکنم : شششهداشرمندهام.
همین یه کلمه کافی است تا بغضم بشکند و اشکانم سرازیر شود:
شرمنده ام که گوشم با صدای موسیقی بیگانه پر بود و صدای گریه های فرزندانِ چشم انتظار شما را نشنیدم ...
شرمنده ام که سیاهی چادر نداشته ام از سرخی خون شما برنده تر نبود .
همیشه وقتی که حرف از شهدا میزدن میپریدم وسط حرفشونو میگفتم شهدا کی ان ؟ اصلا اونا بخاطر ما نرفتن ...
اما حالا میفهمم شهدا کی ان و اتفاقا برای ما رفتن ...
حالا من موندمو شرمندگی ام من موندم و این بار گناهی که بر دوشم است من تا ابد شرمنده ی اشکان مادری هستم که برای جگر گوشه اش میریخت و بدون هیچ چشم داشتی روانه ی میدانتان میکرد .
حالا من ؛ منی که نتوانسته بودم وارث چادری باشم که مادرمان آن را به دستم امانت سپرد .
منو یه عالمه شرمندگی ...
منو یه عالمه رو سیاهی ..
همه ی عشق و حالم از از دنیا همین یک مُشت خاک شده.....
نگاهی به چادرم می اندازم که خاکی شده است با دیدن خاک آن یاد چادر خاکی می افتم ....
گویند شلمچه
شین همچون شهدایے ڪہ در آن دیار گمنام ماندند...
لام همچون لاله های سرخ ڪه بیانگر خون سرخ شهداست...
میم همچون مادری ڪہ شاید سالهاست انتظار آمدن فرزندش را میڪشد...
چ همچون شراغی ڪہ زندگے خیلے ها را روشن ڪرد و از تاریڪے در آورد...
ه همچون همراهے ڪہ اگر آن را همراه خودت ڪنے ابدی است و تنهایت نمےگذارد.....
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت45
_اصلا صدامو میشنوین ؟؟؟
صدای منی که سالهاست شمارو گم کردم صدای منی که فقط با گناه سر میکردم صدای من رو سیاهی که به جز شرمندگی چیزی ندارم ...
بخداااااا شرمندم ....
شرمندهی شماااااا
شرمندهی دلبستگی های دنیااااااا ...
میشه نگاهم کنید؟؟؟
میشه بهم توجه کنید؟؟؟
میشه منو به حریمتون راه بدید؟؟
میشه شما از مادر بخواید من رو سیاهو قبول کنه؟؟
بلند میگویم: میشههههههههههه؟
ای خدا یعنی میشه منم یه روزی منتقم همین خون ها باشمممم ....
قسم به حرمت این خاککک با شماها عهد میبندم مدافع چادر خاکی مادر باشممممم ...
مدافع ارثیهیدخترزهرا باشمممممم....
سرم را از روی خاک ها بر میدارم اشکانم را پاک میکنم .
من دارم گریه میکنم ؟؟ برای کسایی که قبلا حتی ....
خجالت میکشمممم ....
_همتاااااا؟؟؟؟
به سمت عقب برمیگردم فاطمه با دیدن چشمانم به سمتم می آید : همتااااا خوبییییییی؟؟؟
اشکانم را پاک میکنم و لبخندی میزنم و نگاهن را از فاطمه میگیرم : مگه میشه اینجا حالت خوب نبود ؟؟ هاااا میشه ؟؟؟
فاطمه به سمتم می آید : آروم باش همتا ، میفهمم چی میگی ، نه نمیشه ؛ میفهممم ؛ نمیشهههه.
سرم را روی پاهایم میگذارم : میشههه دوباره بیاممم ؛ یعنی میشه ؟؟؟
قسمتم میشههه دوباره بیاااام ؛ یعنی میشه دعوتم کنن دوبارههههه .
همانطور که دستم را میگیرد میگوید : لایق باشیم میشعهههه .
بلند با گریه میگویم : نالایقممممم فاطمهههه؛ شرمندم بگو چیکار کنم ؟؟؟
بگو چیکار کنم بتونم جبرانش کنم .
دستم را می فشرد: عهد ببند باهاشون آجیم ...
_بستممم فاطمهه .
_پس حتما میشه همتا ؛ اگر گناهکار بودی اگر نالایق بودی اینجا نبودی ؛ شهدا دعوتت کردن به حریمشون ،جایی که وجب به جوبش حرمت داره و خون شهدا ...
هق هقم حالا شبیه زجه شد بود و شدت گریه هایم بیشتر شده بود .
_همتا چند دقیقه دیگه حاج حسین یکتا مراسمو شروع میکنه یه یاعلی بگو بریم .
نگاهی به خاکها می اندازم : چجوری دل بکنم چجوری از این آرامش دل بکنم ؟؟؟
هاااااا چجوری؟؟؟ فاطمه نمیشه بمونم اینجا ؟؟؟
دستم را میگیرد : نمیشه دل کند فداتشممم اما بیا بریم اونجام حاحی از حال و هوای شلمچه میگه ...
با اینکه دل کندن از این خاکو و زمین سخته اما بلند میشوم نگاهی به خاکها می اندازم : دوباره دعوتم کنید ؛ عهدممم یادم نمیرهههه .
دل میکنم ازاین آرامش و به طرف جایی میروم که فاطمه میگفت قراره اونجا حاحی حرف بزنه ...
حاج حسین یکتا رو نمیشناختم و اما اسمشو چند بار شنیدم ...
کنجکاو بودم ببینم چی قراره بگهههه .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت46
با فاطمہ بہ سمت جایگاهے ڪه قرار بود حاج حسین یڪتا روایتگرے ڪنہ رفتیم.
ڪنار بچہ ها نشستیم تا حاجےبیاد و شروع ڪنہ.
اما من همش تو فڪر بودم تو فڪر آرامشے ڪہ تا حالا اونو تجربه نڪردم تو فڪر روسیاهیم پیش شهدا تو فڪر شرمندگیم پیش خانواده و بچه هاے شهدا؛ همین جوری داشتم فڪر میڪردم ڪه قطره اشڪے از گوشهی چشمم سُر خورد .
تازگے ها نمیدونم چرا گریہ ڪردن برام شیرین شده گریہ برای شهدا گریه برای طلب آمرزش .
فاطمه به شونه ام میزند:
_همتا جان عزیز دلم خوبی ؟
_سرم را بہ نشانه آره بالا و پایین میڪنم.
_عاجےانقدرخودتواذیتنڪنتوتوسطشهدابخشیدهشدے.
با حرفش لبخندے میزنم....
ڪہ آروم منو بہ آغوشش میڪشہ
اما در دلم آشوب است
آشوبے ڪہ کسے از آن خبر ندارد...
......
حدودا چند لحظہ بعد حاج حسین یڪتا میاد و در جایگاهش قرار میگیره.
بعد از سلام و علیڪ شروع به صحبت میڪند مےگوید ڪہ به دلیل وقت ڪم باید خلاصه حرف هایش را بگوید و شروع میڪند:
بچه ها خوبہ تو این دو سہ روزه یذره خلوت کنید
و اگه اونے ڪہ تو رو سوار کرده آورده اینجا ڪہ بہ اسم شهیده
ڪہ شهیدان زنده اند اللّہ اکبر
ڪہ شهیدان نظرڪرده اند بہ وجہ اللّه
بچہ ها اون ڪہ تو چشم خدا نگاه ڪرده داره تو چشمتون نگاه میڪنہ
میدونےاگہ امام زمان یڪ لحظہ بیاد و بره تو دلت ڪارت تمومہ
دیگہ تو نیستے
دیگہ این نیستے
دیگہ یہ چیز دیگہ هستے
بہ همین خاطر قدر بمونید
و این سفر رو یڪ سفر حق بدونید
و این سفر رو ویژه بدونید
یڪ روزی میاد بهم مے رسیم
میگید واے آقاے یکتا
اگہ پرده عمرمون رفته بود کنار
و من مےدیدم تو این سفر چہ خبره
این جورے نبودم
تو این سفر خودتونو برای شهیدا بڪشید
چون اونا یڪبار خودشونو براے شما کشتند
بڪشید دیگه
این نفس و بڪشید
گوش بدید
دل بدید
تعلق های دلتون رو ول بدید
خدا همه ے تعلق های عالم و به شما ول میده
شما الان تو سرزمین آرزوها نشستید
به هزار تا دلیل عاقلے مےتونستید نیاید
اما به یڪ دلیل عاشقےاومدید
حالا ڪے عاشقه ڪی معشوق
دیدی شهدا عاشقن و تو معشوق
بچه ها موقعے ڪه ساڪاتونو بستید گفتید دنیا خدافظ
گفتید خیابون پاسداران خدافظ
به رفیقاتون گفتید خدافظ من رفتم وقتے برگشتم دیگہ این نیستم
بچہ ها اخر تیپ زدن شهدا بودن
بچہ ها شهدا تیپ خاڪے زدن
همه لباس خاڪے
بچہ ها شهدا تیپ لباس تقوا زدند
بچہ ها بیاید تو این سفر تیپ بزنید
تیپ تقوا
هر ڪی تیپ تقوا بزنہ
تیپ خوشگل بزنہ
ڪہ امام زمان خوشش بیاد
بچہ ها یہ دوست پیدا ڪنید وسط میدون گناه دست تونو بگیره نه اینڪہ هل تون بده
بچہ ها امشبے فردا شبے شهدا میخوان لیست این ڪاروان و تقدیم امام زمان ڪنن
بچہ ها حواستون باشه خلیلیا اینجا متصل شدن
اتفاق های عجیبی افتاده اینجا
پس قدر این سفر رو بدونید....
حرفهایش آرامش خاصے رو به دلم تزریق میڪرد
انگار داشت حرفاے دلم رو میزد
حرفایے ڪہ روی دلم مونده بود
با هر حرفش اشڪ می ریختم
حالا ڪہ حرف های حاجےتموم شده بود
احساس میڪردم خالے شدم
خالے از بغض...
اما ڪاش میشد بیشتر برامون حرف بزنه.
چون خیلے ساده و رڪ و راست حرف میزد و حرف های حاجے حرف های دل من بود .
دلی که شاید تو شلمچه بمونه ...
حس و حال عجیبی داشتم ...
پ.ن:این قسمتی از حرفای حاجحسینیکتا در شلمچه است که یکی از دوستان زحمتشو کشیدن و از طریق فایل های صوتی تایپ کردن.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت47
بعد از صحبتای حاجی همگی به سمت اتوبوس رفتیم نگاه آخرم را به خاکها دوختم و زیر لب زمزمه کردم : کمکم کنید .
سوار اتوبوس میشوم و کنار فاطمه مینشینم ...
_خواهرا مقصد بعدیمون طلائیه هستش ...
نمیدونستم طلائیه چجور جایی هست فقط منتظر بودم ببینم چه حسی داره چه حال و هوایی داره ...
_همتا؟
به سمت فاطمه برمیگردم:جانم
کمی نزدیک می آید : نمیخوای به تصمیم احسان فکر کنی؟
نگاهم را از بیرون میگیرم و به فاطمه خیره میشوم: هیس؛میخوام تو این سفر فقط به حال و هوا و آرامشی که اینجا بهم میده فکر کنم ...
چیزی نگفت و برگشت سمت دخترک ...
من هم به بیرون خیره شدم ...
بعد از یک ساعت به محل مورد نظر رسیدیم ...
وقتی از اتوبوس پیاده شدم نمیدونم چیشد که زانو زدم صدای ناله میشنیدم ..
فاطمه و چند تا از بچه ها اومدن سمتم : یاحسین ؛چیشدییی؟؟؟
نگاه اشک آلودم را به خاکها دوختم تشنم شده بود اما نمیتونستم بگم آب میخوام نمیدونم چرا یهوویی این شکلی شدم ...
همیشه خان جون میگفت خوردی زمین یه یاعلی بگو و بلند شو ..
زیر لب یاعلی گفتم و بلند شدم بغضم شکست و اشکانم سرازیر شد ...
فاطمه قصد کرد به سمتم بیاید که بهار جلویش را گرفت و زیر لب چیزی گفت فاطمه نگاه نگرانش را نثار چشمان اشک آلودم کرد ....
چند قدمی راه نرفته بودم که زانوهایم زانو زدند ..
اشکانم را با پشت دست پاک کردم خدایاااا منچم شدههه این صدای چیهههه؟؟
بابا بزرگ میگفت طلائیه جایی هست كه شهدا حسينیوار جنگيدن
چقدر بوي حنجره هاي سوخته می آید و چقدر دستها تشنه وفايند....
وفایی که من بی وفایی کردم ...
خدایااااااا این صدای ناله از کجا میاددد؟؟؟
مُشتی خاک برداشتم و روی سرم ریختم خاک بر سر من کنن که فقط باعث شرمندگی ام ....
معلوم نیست چند بار دل امام زمان رو شکستممم ...
چقدر آقارو ناراحت کردممم ...
چقدررر شرمنده شهدا شدممم ....
دستم را روی سرم میگذارم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی همچین حالی بشممم ...
اونم برای شهداااا ...
هیچ وقت #فکر نمیکردم یه روزی بیامم طلائیه ...
یادمه دختر خالم برای ازدواجش اومد اینجااا گفت من طلا نمیخوام اما حال و هوای طلائیه رو میخواممم ..
ميگن حاج همت از همين نقطه آسمونی شده عاشقي كه در پي ليلاي شهادت در بيابانهاي زخم خورده طلائيه مجنون شد. من امروز اومدم اینجا بی نهایت در امتداد عشق جستوجو کنم ..
اومدم بگممم منم همتای جدیدددد ...
که خودتون بهم کمککردید ....
آره اینجا خاکش طلاستتتتت ...
دوستش دارممم
آرامششو دوست دارم .
ممنونم که دعوتم کردید بیام ممنونم که اجازه دادید وارد حریمتون بشم
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت48
از جایم بلند میشوم و نگاه آخرم را به خاکها میدوزم و خودم را به اتوبوس میرسانم ...
نگاهی به اطرافم می اندازم هرکس یه گوشه برای خودش خلوت کرده و دردودل میکنند ...
چه حس خوبیه واقعااااا .
نگاهم کشیده میشود به دخترکی که مشغول خواندن نماز است ...
لبخندی کنج لبم مینشیند فکری به سرم میزند سجادهی کوچکم را از داخل کوله ان بیرون می آورم و چفیه ام را روی زمین پهن میکنم ...
دو رکعت نماز.....
چه حالی داره
احساس میکنم بیشتر به خدا دارم نزدیک میشم ..
چشمانم را میبندم و با عشق سجده میکنم .
سر از سجده بر میدارم و سلام نمازم را میدهم ...
آخ آخ اصلا منبع آرامشه اینجا ...
آدم دلش نمیخواد از اینجا بره .
حس و حال عجیبی داره .
بعد از اینکه مطمئن شدیم همه سوار اتوبوس شدن راه می افتیم به سمت پادگان تا استراحت کنیم برنامه های فردا رو اعلام کردن که از صبح تا ظهر پادگان برامون برنامه داره و بعدشم میریم فکه.
دلم عجیب آروم شده بود انگار دوایش را در اینجا پیدا کرده ام .
وارد پادگان شدیم و گوشه ای نشستم و مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم ..
فاطمه به سمتم می آید و کنارم می نشیند و نگاهش را به ساکم می دوزد : فکر کردی؟
_در مورد؟
کمی مکث کرد : میدونم گفتی که نباید تا آخر سفر در این مورد صحبت کنم اما میشه بگی قراره چه تصمیمی بگیری ، میدونم فشار روت زیاده اما فقط یه کلمست تو اصلا به تصمیمش فکر کردییی؟؟؟
پوفی کردم : نه فکر نکردم ؛ مغزم دیگه کار نمیکنه خودم تو ذهنم علامت سوالِ ، برای خودمم سوالِ چجوری اصلا آقا احسان به من علاقه مند شد ؟
فاطمه نگاهی به من انداخت و از جایش بلند شد قصد کرد برود که گفت : داداش من هیچ وقت از این جور حرفا نمیزنه به تصمیمش فکر کن ، شب بخیر .
نفس عمیقی کشیدم ، خدایا چیکار کنم خودت یه راهی رو جلو پام بزار .
هوای داخل برایم خفه کننده بود برای همین به محوطه رفتم و گوشه ای نشستم و به آسمان خیره شدم ؛ زمزمه کردم خدایا خودت کمکم کن .
آخه احسان که همیشه میگفت هیچ وقت ازدواج نمیکنم و عاشق شغلش بود حالا چیشده فکر ازدواج به سرش زده .
بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد به داخل رفتم و چشمانم را بستم .
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت49
_همتا پاشو امروز کلی کار داریمااا.
چشمانم را باز کردم مامان مشغول مرتب کردن جای هانا بود .
_چیشده .
برگشت و لبخندی به رویم زد : علیک سلام .
نگاهی به ساعت انداختم : سلام ساعت ۱۱ بزار بخوابم مامان دیشب اصلا نخوابیدم .
به سمتم آمد همانطور که پتو را میکشید گفت : ساعت ۱۱ میخواستی زودتر بخوابی بلند شو امروز کلی کار داریم عموت اینا میان .
پوفی کردم و از جایم بلند شدم دست و رویم را شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم و مشغول جمع و جور کردن اتاق و پذیرایی شدم .
همانطور که میز تلویزیون را دستمال میکشیدم گفتم : دیشب بابا حالش خوب بود .
نگاهی به من انداخت : اره فقط خسته بود.
اون نگاه پر خشم پس چی ؟؟ از خستگی اونطوری نگام میکنههه؟
بعد از تمیز کردن کامل خانه به اتاقم پناه بردم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم .
سلام نماز را میدادم که مامان وارد اتاق شد و کنار کمد لباس هایم ایستاد .
_چیشده؟
همانطور که در کمد را باز میکرد گفت : امشب اون لباس گلبهی اتو بپوش با اون روسری که زمینش سفیده و گلای صورتی کمرنگ داره .
_وای مامان کی میخواد به لباس من نگاه کنه آخههه!؟
_یعنی چی مامان ، هر چی حالا فامیل باشه بلاخره اسمش خواستگارهه.
با اینکه قانع نشده بودم باشه ای گفتم .
بعد از اینکه مطمئن شد قراره چیکار کنم از اتاق بیرون رفت .
.....
ساعت نزدیک ۷ بود که صدای زنگ و بعدش صدای بابا بلند شد .
یه جوری میترسیدم باهاش روبه رو بشم کاری نکرده بودم اما نمیدونم چرا نگران بودم .
روی تخت نشسته بودم که تقه ای به در خورد و مامان وارد شد .
_تو که هنوز حاضر نشدی همتااا، بلندشو حاضر شو الان میرسن .
بی حوصله بلند شدم و لباس را بر تن کردم روسری ام را به سبک لبنانی بستم و چادری که مامان تازه برام دوخته بود رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا روی مبل نشسته بود و با هانا بازی میکرد .
مامان هم مشغول حاضر کردن وسایل بود .
_سلام .
بابا نگاهی سرد بهم انداخت و آرام جوابم را داد .
از این سردی قلبم گرفت .
لبخند غمگینی زدم قصد کردم به سمت آشپزخانه بروم که صدای زنگ رو شنیدم .
بابام به طرف آیفون رفت مادرمم پشتش رفت نگاهی به من انداخت : بیا اینجا تووباید گل رو بگیری.
به سمت مادرم رفتم و پتشش ایستادم .
عمو و زن عمو باهم وارد شدند و عمو پیشانی ام را بوسید و زن عمو هم گونه ام را فاطمه به پدرم دست داد و مادرم را بوسید و به سمت من آمد و خواهرانه در آغوشم کشید : چه خوشگل شدی تو .
خجول سرم را پایین انداختم که نیشگون ریزی گرفت : خان داداش منو ندیدی حالا .
بلافاصله چشمکی زد که با صدای احسان برگشتم : سلام .
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بر تنش نشسته .
سبد گل را با یک دستش گرفته و دست دیگرش را برای دست دادن به پدرم دراز کرد پدرم عصبی دستش را فشرد .
با مادرم احوالپرسی کرد و به طرف من آمد .
_سلام بفرمایید .
بلافاصله سبد گل را به سمتم میگیرد .
سبد را میگیرم : ممنونم زحمت کشیدید .
خواهش میکنمی گفت و به سمت مبل ها رفت .
من هم به آشپزخانه رفتم و نفس حبس شده ام را آزاد کردم .
سبد گل را روی میز گذاشتم و سینی چایی هارا چک کردم .
حواسم رفت سمت دست پدرم چرا دست احسان رو عصبی فشار داد بابا هیچ وقت با احسان این برخورد رو نداره .
_همتا .
برمیگردم : ج ا جانم؟
به سمتم آمد : معلوم هست حواست کجاست گلوم پاره شد بس صدات کردم .
ببخشیدی گفتم و سینی را بلند کردم .
_بزار من برم بعد بیار .
چشمی گفتم مادرم که رفت زیر لب سه صلوات فرستادم و بسم الله الرحمان الرحیمی گفتم و به سمت پذیرایی رفتم .
اول به عمو و زن عمو بعدشم فاطمه و در آخر احسان سر به زیر نشسته بود و تند به تند عرق پیشانی اش را پاک میکرد .
عمو لبخندی زد و شروع کرد : خب احسانو که خودتون میشناسید یه زره کله شقه فقط . شغلشم که خودتون میدونید چیه از نظر مالی هم خودم ساپورتش میکنم ولی خودش میگه میخوام رو پای خودم وایسم انگار مثلا ما میگیم می افتی .
مامان لبخندی زد : آقاست .
_اگر اجازه بدید برن این دوتا جوون حرفاشونو بزنن .
پدرم نگاهی به من انداخت : همتا احسانو راهنمایی کن .
چشمی گفتم و از جا بلند شدم : بفرمایین .
احسان از جایش بلند شد و دنبال من راه افتاد در اتاق را باز کردم : بفرمایید .
_شما بفرمایید .
وارد اتاق شدم پشت سر من وارد شد روی تخت نشستم صندلی میز تحریر را برداشت و روبه رویم نشست .
چند دقیقه ای را به درو دیوار خیره شدیم .
_شروع نمیکنید .
نگاهش را از عروسکها گرفت : بله راستش من به شما علاقمندم.
_ببخشید شما یهویی به کسی علاقه مند میشید ؟؟؟
قصد کرد جواب بدهد که تلفنش زنگ خورد .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت50
ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد .
کمی مکث کرد : راستش اینه که ما باید صوری ازدواج کنیم به نفع خودتونم هست همتا خانوم .
چشمانم گرد شد و با اخم نگاهش کردم ."خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم .سرش را بالا آورد .
_لطفا قبول کنید چون به نفع همس و...
نگذاشتم حرفش را تمام کند .
_آقا مگه منمسخره شما هستم . پس این خواستگاری آمدنتونم برای این خواستتون بود !؟اصلا بگید ببینم چیش به نفع خودمه ؛ دارید منو بازی میدید فکر کردید دختر مردم بازیچس؟؟؟یا عاشق چشم و ابروی شمام که هر چی گفتید بگم چشم ؟ خجالت بکشید. هی میگید به نفع خودتونه، بدبختیم به نفع خودمه ، من الان اگه اینجا نشستم فقط بخاطر اصرار مامانمه و تمام بعد .
با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد .
سرش را پایین انداخت : باشه هر جور راحتید تمام تلاشمو کردم اما مثل اینکه خودتون همکاری نمیکنید ؛ حرفی نمیمونه دیگه .
یاعلی گفت و ایستاد من هم ایستادم دلشوره گرفته بودم .
_فقط اگر براتون مقدوره بگید یه چند روز دیگه جواب میدید .
اخمی کردم : عادت به پنهون کاری دارید فقط بخاطر عمو زن عمو باشه .
سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شدیم .
عمو با ذوق نگاهی به ما انداخت : خب چیشد .
_اگر اجازه بدید من یه چند روزی فکر کنم .
زن عمو لبخند مهربانی نثارم کرد : حتما عزیزم ..
_بفرمایید میوه .
احسان به طرف مبل رفت و نشست .
عمو و بابا هم مشغول صحبت بودند .
بعد از دو ساعت رفتند .
کمی به مادرم کمک کردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرفای احسان فکر کردم .
تقه ای به در خورد بلند شدم : بفرمایید .
بابا در را باز کرد و نگاهی به هانا انداخت : دخترم برو تو پذیرایی من میخوام با همتا صحبت کنم .
_چشم بابایی .
هانا از اتاق بیرون رفت بابا به سمتمآمد و روی تخت هانا نشست .
سرش را بلند کرد و سرد گفت : باید با احسان نامزد کنی .
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم : چییییی؟؟؟
_همینکه گفتم فردا یا پس فردا زنگ میزنی میگی جواب من بله است و بعدشم میریم محضر برای عقد .
قلبم از کار داشت می ایستاد با صدایی لرزان گفتم : معلومه چی میگید اگر من راضی نباشمم چیییی؟؟؟ اصلا من اونو دوست ندارم.
تن صدای بابا بالا رفت : همینکه گفتم فهمیدییی.
با چشمانی اشک آلود بهش خیره شدم : باباااا ، شما بخاطر احسان حاضرید آرزوهامو زیر پام بزارم . بابا من دوسش ندارم اونوقت شما میگید عقد کن . داره منو بازی میده معلوم نیست چی تو کلشه .
بابا از جایش بلند شد : همین که گفتم .
آه از نهادم بلند شد بابا که از اتاق رفت زانوهایم را بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم آخه این چه شانسیه من دارم خدایا میدونم هستی و کنارمی اما کمکم کن من نمیخوام با احسان ازدواج کنم .
من باید بفهمم احسان و بابا دارن چیکار میکنن .
منم حقمه باید بدونم .
....
صبح که بلند شدم مامان بالا سرم نشسته بود چشمانم را باز کردم : سلام
_سلام به روی ماه نشستت بلند شو که فردا باید بریم محضر بابات و عموت وقت گرفتن .
هراسان بلند شدم : چییییییییی؟؟؟ مامان بس کنید این بازیووو من احسانو دوست ندارمممممم .
مامان دستش را روی پیشانی هم گذاشت : تبم که نداری معلوم هست چی میگی الان کل فامیل خبر دارن تو احسان جمعه عقدتونه .
_وااای مامان وااااایی چرا هماهنگ نمیکنیدددد ...
مامان همانطور که بلند میشد گفت : چی رو هماهنگ کنم خودت که باباتو میشناسی کاری رو که بخواد بکنه رو میکنه .
_حتییی اگر من نخوام ؟ من میخوام چند سال با احسان زندگی کنم نه باید نظر منو بپرسه ، بگید کنسل شده من نمیام پای سفره عقد بگید جواب همتا نهههه بگید همتا پشیمون شدههه .
_همتا جان نمیدونم بابات چش شده بهش گفتم بابا اینا مثل خواهروبرادرن برای هم ، همتام قصد ازدواج نداره گوش نکرد گفت باید این اتفاق بیوفته .
آهی کشیدم و با چشمان اشک آلودم به مامان خیره شدم که نمیدانم چی دید که برگشت سمتم و سرم را روی پاهایش گذاشت : دردت به سرم ، من میدونم توودلت چه خبره . ولی بابات صلاح تورو میخواد از خر شیطون بیا پایین بخدا منم نگرانتم خیلی اصرار کردم به بابات اما گوش نمیده این گوشش دَر اون گوششم دروازه .
قطره اشکی روی گونه ام چکید خدایاااا چرا بابا باهام اینطوری شدهه من که کاری نکردم ای خدااا چرا اصلا هر چی بدبختیه مال منه ناشکری نمیکنماما ...
ادامه ی حرفم را نگفتم یاد حرف خان جون می افتم که همیشه وقتی دلش میگرفت و .. میگفت خدایا به خودت میسپارم .
منم به خودت سپردم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتای من
#قسمت51
درو باز کردم و وارد شدم ...
هانا با صورتی ماکارانی مال شده از پشت میز بلند شد و بی ملاحظه به سمتم آمد .
دلم نیومد جلوشو بگیرم و آمادهی ماچ آبدار شدم قبل از اینکه بهم برسه مامان صدایش زد : هانا لباس بیرون تنشه لک میفته .
هانا مظلوم نگاهم کرد : آجی نیگا مامان چی میگه؟
لبخندی زدم : فندقم، برو بشین ناهارتو کامل بخور که الان من میخوام بیام بخورمت .
لبخندی زد : قبوله آجی.
از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .
لباس عوض کردم و برگشتم آشپزخونه تا ناهار بخورم .
_همتا ما یه چند روز میریم تبریز خونهی ماجون .
_برای چی؟
همانطور که بشقاب را به دستم میدهد میگوید : یه زره ناخوش احوالِ لیلا هم میگفت بهونه میگیره .
چقدر دلم برای ماجون تنگ شده بود ؛ ماجون مامان مامانمه که تو تبریز زندگی میکنه زندگی کردن تو تهرانو دوست نداره هر موقع هم که دلش برای ما تنگ میشه به هر بهانه ای مارو میکِشه اونجا ولی خیلی دوست داشتنی هستش همونقدر که خان جونو دوست دارم ماجون رو هم دوست دارم .
_خوش بگذره.
مامان به سمتم و آمد و کنارم نشست : هنوز از منو بابات دلگیری ؟ خودت میدونی اگر قبول نمیکردی بابات نمیزاشت درس بخونی اونوقت باید با یکی از خواستگارات ازدواج میکردی ؛ که معلوم نبود چجور آدمیه بعدشم بابات گفت اگه با احسان ازدواج کنه میتونه درسشم بخونه احسانم پسر خوبیه .
پوفی کردم : همیشه فکر میکردم بابا خیلی مَرد منطقیِ اما الان اشتباه میکنم اینجارو با آگاهی اشتباه گرفته. از بچگی قوانینو مقرراتی که برای سربازاش میزاشتو برای منم میزاشت والا اگر پسر بودم دیگه نایی برام نمیموند ، من گفتم احسانو فقط در حد یه پسر عمو میشناسم نه در حد یه همسر .
_همتا جان مامان هم من هم بابت همیشه سعی کردیم برای تو مثل یه دوست باشیم جوری که خودت بیای حرفای دلتو به ما بگی اما دخترم احسانو نمیشناسی خب تو این دوره خوب بشناسش ببین چه آدمیه چجوریه .
باشه ای گفتم و از پشت میز بلند شدم حق با مامان بود .
روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم تقه ای به در خورد :بفرمایید!
صدای احسان نگاهم رو از روی کتاب برداشت و به در باز شده ی اتاق داد : سلام.
لبخندی زدم و روی تخت نشستم : سلام .
به سمتم و آپد و کنار تخت نشست : خوبی ؟چی میخوندی؟
_ممنونم ؛ هیچی کتاب برای روانشناسی بود .
لبخندی زد : روانشناسم که شدی؟
پشت چشمی نازک کردم : بودم .
_بر منکرش لعنت .
کتاب را بستم : کاری داشتی؟
تکیه اش را به تاج تخت داد : نه چطور؟
_این وقت روز !اینجا؟
لبخندی زد و به چشمانم زل زد : ناراحتی برم ؟
طاقت نیاوردم و سرم را پایین انداختم : نه منظورم این نبود .
نزدیک شد و با دستش سرم را بلند کرد : تو اداره کار نداشتم اومدم ببینمت .
لبخندی زدم : خوب کاری کردی .
چشمکی زد : چه عجب دلت با ما نرم شد ؛ اخم ظریفی کردم : نخیرم دلم نرم نشد .
_پس ناز داری !؟
خجول سرم را پایین انداختم و از جا بلند شدم : عه توام ، بیا بریم چایی بخوریم .
لبخندی زد و دستش را دراز کرد سوالی نگاهش کردم که گفت : انتظار نداری با این همه خستگی از جام بلند بشم ؟
پوفی کردم و به سمت در رفتم : انتظار نداری منم با این هیکل و وزنت بلندت کنم ؟
قهقه ای زد : نمیخواد بابا خودم میام .
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم
به سمت آشپزخانه رفتم و دوتا استکان توی سینی گذاشتم و چای خوش رنگی ریختم .
سینی را بلند کردم و به طرف مبل ها رفتم .
در اتاق باز شد لبخندی زدم : سرد میشه .
به سمت مبل ها آمد و روی یکی از آنها نشست چایی اش را در دست گرفت و مشغول بازے با دسته ےچاییاش شد
بعد از ڪمے مڪث با آرامش گفت : همتا؟
_بعلہ؟!
یڪتا از ابرویش را بالا داد : چرا حاضر نبودے با من ازدواج ڪنے مگہ تو از حس و حال همہے آدما خبر دارے یا ڪہ میبینے چے تو دلشون میگذره؟
قندے را داخل دهانم گذاشتم و خونسرد گفتم : هیچڪدوم ؛منهیجشناختےازتوندارم بعدم اینڪه من قصد ازدواج نداشتم بابا تهدیدم ڪرد گفت اگر باتو ازدواج نکنم باید با خواستگارای دیگم جواب مثبت بدم دانشگاهم که کلا تعطیل .
لبخندی زد : گفتی از من شناختی نداری ؛ خب فکر میکنم این دوره برای اینه که منو بشناسی همتا هر کاری میکنیم برای تو .
سری تکان دادم : بعله حق با شماست .
مشغول خوردن چایی اش شد .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتای من
#قسمت51
درو باز کردم و وارد شدم ...
هانا با صورتی ماکارانی مال شده از پشت میز بلند شد و بی ملاحظه به سمتم آمد .
دلم نیومد جلوشو بگیرم و آمادهی ماچ آبدار شدم قبل از اینکه بهم برسه مامان صدایش زد : هانا لباس بیرون تنشه لک میفته .
هانا مظلوم نگاهم کرد : آجی نیگا مامان چی میگه؟
لبخندی زدم : فندقم، برو بشین ناهارتو کامل بخور که الان من میخوام بیام بخورمت .
لبخندی زد : قبوله آجی.
از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .
لباس عوض کردم و برگشتم آشپزخونه تا ناهار بخورم .
_همتا ما یه چند روز میریم تبریز خونهی ماجون .
_برای چی؟
همانطور که بشقاب را به دستم میدهد میگوید : یه زره ناخوش احوالِ لیلا هم میگفت بهونه میگیره .
چقدر دلم برای ماجون تنگ شده بود ؛ ماجون مامان مامانمه که تو تبریز زندگی میکنه زندگی کردن تو تهرانو دوست نداره هر موقع هم که دلش برای ما تنگ میشه به هر بهانه ای مارو میکِشه اونجا ولی خیلی دوست داشتنی هستش همونقدر که خان جونو دوست دارم ماجون رو هم دوست دارم .
_خوش بگذره.
مامان به سمتم و آمد و کنارم نشست : هنوز از منو بابات دلگیری ؟ خودت میدونی اگر قبول نمیکردی بابات نمیزاشت درس بخونی اونوقت باید با یکی از خواستگارات ازدواج میکردی ؛ که معلوم نبود چجور آدمیه بعدشم بابات گفت اگه با احسان ازدواج کنه میتونه درسشم بخونه احسانم پسر خوبیه .
پوفی کردم : همیشه فکر میکردم بابا خیلی مَرد منطقیِ اما الان اشتباه میکنم اینجارو با آگاهی اشتباه گرفته. از بچگی قوانینو مقرراتی که برای سربازاش میزاشتو برای منم میزاشت والا اگر پسر بودم دیگه نایی برام نمیموند ، من گفتم احسانو فقط در حد یه پسر عمو میشناسم نه در حد یه همسر .
_همتا جان مامان هم من هم بابت همیشه سعی کردیم برای تو مثل یه دوست باشیم جوری که خودت بیای حرفای دلتو به ما بگی اما دخترم احسانو نمیشناسی خب تو این دوره خوب بشناسش ببین چه آدمیه چجوریه .
باشه ای گفتم و از پشت میز بلند شدم حق با مامان بود .
روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم تقه ای به در خورد :بفرمایید!
صدای احسان نگاهم رو از روی کتاب برداشت و به در باز شده ی اتاق داد : سلام.
لبخندی زدم و روی تخت نشستم : سلام .
به سمتم و آپد و کنار تخت نشست : خوبی ؟چی میخوندی؟
_ممنونم ؛ هیچی کتاب برای روانشناسی بود .
لبخندی زد : روانشناسم که شدی؟
پشت چشمی نازک کردم : بودم .
_بر منکرش لعنت .
کتاب را بستم : کاری داشتی؟
تکیه اش را به تاج تخت داد : نه چطور؟
_این وقت روز !اینجا؟
لبخندی زد و به چشمانم زل زد : ناراحتی برم ؟
طاقت نیاوردم و سرم را پایین انداختم : نه منظورم این نبود .
نزدیک شد و با دستش سرم را بلند کرد : تو اداره کار نداشتم اومدم ببینمت .
لبخندی زدم : خوب کاری کردی .
چشمکی زد : چه عجب دلت با ما نرم شد ؛ اخم ظریفی کردم : نخیرم دلم نرم نشد .
_پس ناز داری !؟
خجول سرم را پایین انداختم و از جا بلند شدم : عه توام ، بیا بریم چایی بخوریم .
لبخندی زد و دستش را دراز کرد سوالی نگاهش کردم که گفت : انتظار نداری با این همه خستگی از جام بلند بشم ؟
پوفی کردم و به سمت در رفتم : انتظار نداری منم با این هیکل و وزنت بلندت کنم ؟
قهقه ای زد : نمیخواد بابا خودم میام .
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم
به سمت آشپزخانه رفتم و دوتا استکان توی سینی گذاشتم و چای خوش رنگی ریختم .
سینی را بلند کردم و به طرف مبل ها رفتم .
در اتاق باز شد لبخندی زدم : سرد میشه .
به سمت مبل ها آمد و روی یکی از آنها نشست چایی اش را در دست گرفت و مشغول بازے با دسته ےچاییاش شد
بعد از ڪمے مڪث با آرامش گفت : همتا؟
_بعلہ؟!
یڪتا از ابرویش را بالا داد : چرا حاضر نبودے با من ازدواج ڪنے مگہ تو از حس و حال همہے آدما خبر دارے یا ڪہ میبینے چے تو دلشون میگذره؟
قندے را داخل دهانم گذاشتم و خونسرد گفتم : هیچڪدوم ؛منهیجشناختےازتوندارم بعدم اینڪه من قصد ازدواج نداشتم بابا تهدیدم ڪرد گفت اگر باتو ازدواج نکنم باید با خواستگارای دیگم جواب مثبت بدم دانشگاهم که کلا تعطیل .
لبخندی زد : گفتی از من شناختی نداری ؛ خب فکر میکنم این دوره برای اینه که منو بشناسی همتا هر کاری میکنیم برای تو .
سری تکان دادم : بعله حق با شماست .
مشغول خوردن چایی اش شد .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت52
روزها و سریع و شیرین میگذشت و من بیشتر دلبستهی احسان میشدم !
عاشق مردی ڪه روزے از شنیدن نامش هم بیزار بودم احسان توفیق اجبارے بود.
از آن بایدهایے ڪہ باید مے بود.
تازه داشتم فرق دلبسته شدن و وابسته شدن رو میفهمیدم ؛ دلبسته شدنی که شاید شیرین ترین حس روی کرهخاکی بود .
حسی که به زیباییِ حکایت عاشقانه لیلی و مجنون است . تا نگاهم میکنی
دلم سریع “حمد و سوره” میخواند
بیچاره میداند که فاتحه اش خوانده است ، عشقی که شاید برای اولین بار تو سن ۱۹ سالگی تجربه اش کرده ام ...
ست و ساق گل گلی ام را از روی میز برداشتم و روبه روی آیینه ایستادم با کمی وسواس به سبک لبنانی بستم و چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم .
دیشب خان جون زنگ زد و گفت که فردا با احسان پامیشید میاین اینجا دلمون براتون تنگ شده .
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم خیلی دیر کرده بود .
پوفی کردم که صدای زنگ بلند شد با عجله از مامانم خداحافظی کردم و کفش هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم .
ماشین احسان رو دیدم و به سمتش رفتم از ماشین پیاده شد و لبخند خسته ای زد .
_سلام خسته نباشی .
_سلام درمونده نباشی بالام جان .
خنده ای کردم و سوار ماشین شدم آینه را تنظیم کرد و بسم اللهی گفت و به راه افتاد .
به نیم رخش نگاهی انداختم انگار چیزی ذهنشو مشغول کرده بود .
طاقت نیاوردم و پرسیدم : چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت : تا چند دقیقه پیش خسته بودم اما الان نیستم .
پرسشگرانه نگاهش کردم : یعنی الان نیستی؟؟
نچی گفت و ادامه داد : تورو دیدم خستگیم برطرف شد .
سرم را پایین انداختم که قهقه ای زد و گفت : لپاشو ببین چه قرمز شد .
لبخند شیرینی زد و ادامه داد : خانجون قُولِنَن هر کس که عاشق اوله هامه زادَن بینیاز اوله (یه قول خان جون کسی که عاشق میشه بی نیاز از همه چی میشه)
با شنیدن این حرف گونه هایم از خجالت داغ شد و سرم را به طرف پنجره برگرداندم و به آسمان خیره شدم از حرف احسان کمی تعجب کردم کاش میتوانستم در جوابش حسم را بگویم .
برای گفتن دوستت دارم دنبال بهانه ای بودم تا بگویم من هم دوستت دارم تا خورشید بتابد شبم مهتابی شود
و من هم فاتح تمام قله های جهان باشم و زندگی در کنار تو رویایی شود .
_جملم سنگین بود؟
نگاهم را از آسمان میگیرم و به احسان میدهم نمیتوانم بگویم نه جملت رو دوست دارم و همیشه عاشقانه صحبت کن اما خجالت میکشم و حیا اجازه نمیدهد حرف بزنم.
لبخندی میزند : فکر کنم فضا سنگینه .
دستش را به سمت ضبط دراز میکند و ضبط را روشن میکند :
"اگه گل بودی از این باغ تو رو میچیدمت
اگه خورشید بودی توی آسمون می دیدمت
اگه نور بودی یک روز می تابیدی به سقف من
تو ستاره بودی من چنگ میزدم به آسمون
فقط امشب که نیست چند وقت پی تو میگشتم
اگه روح بودی تو برزخ پی تو میگشتم
میام از دریا بگیرم تو رو ماهی نیستم
اگه تو عشقی که عشق اشتباهی نیستی
نبین الان خستم یک روزی غوغا میکنم
میدونی من دری نمونده که برات وا نکنم
یک شهر میخوان من تو رو پیدا نکنم
تو که نیستی هیچ کس نیست پشتم درآد
بی تو دنیا دست شو مشت کرد برام
خود زندگی همین جوری نفس گیره
بیا جون من تو این جوری نباش دیگه
نبین الان خستم یک روزی غوغا میکنم
میدونی من دری نمونده که برات وا نکنم
یک شهر میخوان من تو رو پیدا نکنم ..."
#هوروش بند
پس آهنگم گوش میده همیشه فکر میکردم احسان فقط مداحی گوش میده اما حالا اشتباه فکر میکردم .
_این آهنگ رو خیلی دوست دارم .
لب باز میکنم : فکر نمیکردم اهل آهنگ باشی !
یک تا از ابروهایش را بالا داد : چرا همچین فکری میکردی؟
_خب چون تو یه آدم مذهبی؟!
_مگه ماها دل نداریم؟
به نیم رخش نگاه کردم : همه دارن .
برگشت و نگاهی گذرا به صورتم انداخت : خب پس ، اگر آهنگمجاز باشه چرا نباید گوش داد مشکل بعضی از مذهبیا اینجاست که با عقایدشون باعث شدن مردم کمتر سمت اسلام کشیده بشن و یه جوری حس تنفر داشته باشن متوجه ای چی میگم ؟
_اما همه شکل هم نیستن که .
سری تکان داد : من گفتم همه شکل همن!؟
_نه .
جلوی خونهیخانجوننگه میدارد : بفرمایید .
از ماشین پیاده میشویم ؛ احسان زنگ خانه را میزند بعد از چند دقیقه صدای بابا بزرگ بلند میشود : بله ؟
_ماییم بابا بزرگ .
در را باز میکند با دیدن ما لبخندی میزند و آغوشش را برای من باز میکند به طرفش میروم پیشانی ام را میبوسد و به احسان دست میدهد احسان هم شانه هایش را میبوسد .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت53
_برید که خان جون منتظرتونه .
وارد ایووان که شدیم خان جون به استقبالمون آمد .
به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم : سلام .
گونه ام را بوسید : سلام به روی ماهت مادر .
احسان کنارمان ایستاد : هی ، نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار .
خان جون با خنده گفت : سلام پسرم .
احسان لبخندی زد و دست خان جون را بوسید .
_نکن مادر این چه کاریه ؛ بیاید تو .
وارد پذیرایی شدیم و نشستیم .
احسان مشغول سربه سر گذاشتن با بابا بزرگ بود و منم که به کَل کَلاشون گوش میدادم .
_خب اینم یه چای خوش رنگ.
لبخندی زدم و فنجان چای را برداشتم .
_خب بگو ببینم چخبرا ؟
احسان خرمایی برداشت : سلامتی .
_سلامت باشی .
از داخل ظرف پولکی برداشتم و داخل دهانم گذاشتم هر موقع میومدم اینجا کل پولکیای خونه خان جونو میخوردم جوری بود که مامان قایم میکرد اما من باز پیداش میکردم .
لبخندی زدم .
بعد از خوردن چایی با احسان به حیاط رفتیم ؛ روی تاب نشستم .
احسان هم کنارم نشست : تاب دوست داری؟
نگاهش کردم : اره چطور؟
_آخه هر موقع میای اینجا باید روی تاب پیدات کنن .
نگاهی به گلها می اندازم : دلم که میگیره سعی میکنم حواس خودمو پرت کنم .
_هر روز دلت میگیره ؟!
لبخندی میزنم : نه ؛ بعضی اوقات که فکرمم مشغول باشه در هر صورت خیلی این تیکه حیاط رو دوست دارم .
_وقتی که چادری شدی تعجب کردم فکر نمیکردم همچین تصمیمی بگیری ؛ بهتر بگم برای عجیب بود چه سریع اتفاق افتاد این تحول .
نگاهم را از گلها گرفتم : شاید فکر کنی بازم ممکنه این تحول زودگذر باشه اما از نظر خودم اونچه که قلبم میگه درسته ؛ قبلا دلیلشو نمیدونستم که چرا دارم چادر سرم میکنم ففط میدیدم چون فامیل چادری اند منم باید به اجبار چادر سر کنم اما حالا میدونم جرا و برای چی دارم سر میکنم .
لبخندی زد : خوبه .
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم .
از جایش بلند میشود و به طرف درخت انار میرود و یدونه انار از درخت میچینه و به سمت من می آید : یادمه خیلی انار دوست داشتی .
انار را به سمت من میگیرد : اره ممنونم .
لبخندی زد : خواهش میکنم .
_بچه هاااا ؟
نگاهم کشیده میشود به ایوان احسان به سمت ایوان میرود : جانم ؟
_بیاید میخوایم ناهار بخوریم .
از روی تاب بلند میشوم و همراه احسان به داخل میروم .
نگاهی به سفرهی پهن شده می اندازم دلم ضعف میرود و سریع کنار سفره مینشینم .
بابا بزرگ و احسان میزنند زیر خنده .
مظلوم نگاهشان میکنم : چیه خب دلم آب شد .
احسان کنارم مینشیند و برایم برنج میکشد لبخندی میزنم و ازش تشکر میکنم .
بعد از خوردن ناهار کمک خان جون میکنم و به سمت خانه به راه می افتیم .
جلوی خونه نگه میدارد از ماشین پیاده میشوم : ممنونم شب بخیر .
_همتا ؟
بر میگردم : بعله ؟
نه از آن "بله" های سرد از آنهایی که گرمتر از "جان"است .
دستش را روی قلبش میگذارد : شبت پر از احسان ؛ برو تو ؛ خداحافظ.
لبخندی میزنم و خداحافظی میکنم بوقی میزند و میرود .
پاورچین پاورچین وارد اتاقم میشوم لباس هایم را عوض میکنم روی تخت دراز میکشم بعد از کوک کردن ساعت برای نماز صبح میخوابم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃