eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
413 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
155 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق برای صحبت هاتون لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17484467704566
مشاهده در ایتا
دانلود
همون چیزی که من میخواستم شد تا شب توی رختخواب فرو رفته بودم اشکهام رو با بالشم قسمت میکردم . دیروز که بابا اومد خونه دلگیر بود و ناراحت روبه من گفت که فردا ساعت ۳ بریم محضر و دیگه هیچی نگفت مامان سوال پیچم کرد و مجبور شدم کل داستان رو بگم اولش شاید تو شوک بود و بعدش به خودش اومد و رفت . عمو و زن عمو هم اومدن خونمون کلی باهام حرف زدن اما من از احسان دلگیر بودم و ناراحت دیگه نمیخواستم این رابطه بیشتر از این ادامه پیدا کنه . بماند که چقدر تحقیر شدم و حرف شنیدم از فاطمه ... فکر اینکه از فردا چجوری زندگی کنم عذابم میداد بهتر بگم چجوری فراموشش کنم ... چشمام دیگه جایی رو نمیدید تنها امیدم شده بود خدا اون میتونست الان آرومم کنه پاورچین پاورچین وارد سرویس بهداشتی شدم و وضو گرفتم و جانماز رو برداشتم به تراس رفتم ساعت ۲ بود و دلم بد هوایی شده بود کاش احسان اینکارو باهام نمیکردد کاش راستشو میگفت . جانماز را باز کردم و چادرم را سر کردم نگاهم کشیده شد به گلدسته های مسجد و با هق هق گفتم : خدایااااا آرومم کننن نا آروممم خدایا خودت کمک کن عشق من از دل احسان پاک بشههه ... دورکعت نماز خوندم و... تصمیم گرفتم یکم بخوابم چشمام رو بستم .. با صدای همتا همتای مامان از خواب بلند شدم بدن درد بدی گرفته بودم . مامان با اخم گفت : اینجا جای خواب... چشمان قرمزم را که دید ادامه ی حرفش را نگفت و رفت . از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم . نگاهم کشیده شد به هانا که مشغول کشیدن نقاشی بود خوشبحالش چه دنیای شاد کودکانه ای داره ... روی تخت که نشستم به طرفم آمد صداش میلرزید و بغض کرده بود : آجی همتا نقاشیمو نیگا . دفتر را از دستش گرفتم و به نقاشیش خیره شدم عردس و دوماد کشیده بود که دورشون شلوغ بود . لبخند غمگینی زدم : خیلی قشنگه اینا کی ان؟ _این عروسِ تویی اینم داداش احسانِ اما مامان دیشب به بابا میگفت کاش به همتا میگفتی اون چجوری داداش رو فراموش کنه . بغضم شکست و سرم را روی پاهایم گذاشتم و برای حال خودم اشک ریختم ... خسته تر از قبل بودم . اشکانم را پاک کردم و حمام رفتم و دوش گرفتم ولی این چیزا درمان درد من نبود یعنی درمان درد اصلی من نبود .. دلیل کارهامو نمیفهمیدم انگار جنون گرفته بودم . سه روزی بود که غذا نخورده بودم ، از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم و با بغض یکم غذا خوردم میدونستم امروز روز سختیه نمیخواستم ضعف و غش کنم . مامان با بغض بهم خیره شده و بود طاقت نیاورد و به اتاق مشترکشان رفت . برگشتم اتاق رو لباسم رو تن کردم چادرم را جلوی آینه سر کردم به خودم خیره شدم هیچ حسی دیگه نداشتم باید همینجا همه چیز رو خاک میکردم چقدر عمر خوشبختیمون کم بود و کوتاه فقط دوماه ‌.‌... نکاهی به حلقه ام انداختم ... از اتاق خارج شدم مامان نگاهی به من انداخت : بزار من حاضرشم . نزدیکش شدم : میشه نیاید !؟ نفسش را با حرص بیرون داد : آخه .. _بخاطر من . باشه ای گفت ، بعد از یک ساعت بابا اومد در بین راه صحبتی نکردیم . جلوی در محضر ماشینش رو دیدم قلبم یه لحظه درد گرفت ... پشت در دفتر خونه ایستادم بابا نگاهی به من انداخت و در زد . در باز شد و وارد شدیم روی صندلی نشسته بود و با دستانش ور میرفت . بابا به سمتش رفت و احوالپرسی کرد . به سمت میز رفتم از جایش بلند شد نگاهش خسته بود و صورتش پر از درد نگاهی که بی اختیار گره خورده بود رو ازم گرفت ... صداش گرفته بود تموم تلاشمو میکردم تا اشک نریزم پاهایم سست شده بود هر لحظه ممکن بود بیوفتم . خیلی زود طلاق گرفتیم و غریبه شدیم مثل قبل فقط یه پسرعمو و دختر عمو عادی بودیم انگشتر را از انگشتش درآورد و روی میز گذاشت . احسان از پدرم خداحافظی کرد و رفت جان منم رفت. اونکه رفت منم بلند شدم و به طرف ماشین رفتم در طول راه فقط به خیابان های شلوغ شهر خیره شده بودم ... شهر شلوغ بود و در دل من غوغا ...دیگه باید فراموشش کنم احسان دیگه نیست تموم شد همتاااا ... احسان حالا برای تو فقط یه پسر عمو سادست همین و تمامممم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
با سر سلامی به نگهبان دانشگاه کردم سوز هوا پوست رو میسوزوند و تا مغز استخون پیش روی میکرد ‌. یک هفته ای از اون اتفاق میگذشت و جوری خودمو مشغول کرده بودم تا کمتر به احسان فکر کنم حتی جمعه هم خونه خان جون نرفتم هانا میگفت احسان خیلی ناراحت بود و شکسته شده بود . باید فراموش میشد از اول اشتباه بود ... وارد ساختمون دانشکده شدم فوری رفتم سر کلاس و سر جایم نشستم . بعد از چند دقیقه پسر جوانی وارد کلاس شد چهرش برام آشنا بود . نگاهی به جمعیت انداخت و عینکش را در آورد از دیدنش شوکه شدم این اینجا چیکار میکرد ‌مگه استاد دانشگاهه؟؟ نگاهش را از جمعیت گرفت : سلام ارسلانی هستم استاد این درس ... خیلی خوشوقتم از ملاقات تک تکتون و خیلی مفتخرم از ملاقات کسانی که این رشته رو انتخاب کردن برای ادامه‌ی تحصیل ... خیلی خب بعد از حضور و غیاب میریم سر درسمون ‌.. _آقای قاضیان ‌! پسری از ته کلاس بلند شد : بله استاد . لبخندی زد و تک به تک اسامی بعدی رو میخوند تا رسید به اسم من . _خانم فرهمند ؟ ایستادم سرش را بلند کرد با دیدن من تعجب کرد . _بله ... سری تکان داد و دوباره بین جمعیت چشم چرخوند : خیلی خب بریم سر درسمون ... با دقت گوش میکردم و جاهایی که لازم بود یادداشت میکردم . بعد از کلاس خسته نباشید کوتاهی گفتم و از کلاس خارج شدم ‌و راه خونه رو در پیش گرفتم ... سر خیابون که رسیدم فاطمه رو کنار اسما دیدم لبخندی زدم و به سمتشان رفتم و سلام کردم . اسما خواهرانه در آغوشم کشید ، فاطمه نگاهی به من انداخت : سلام خوش میگذره بهتون . از تیکش خوشم نیومد و لبخند غمگینی زدم : ممنونم . _خوشم میاد به روی خودت نمیاری میدونی چه بلایی سر داداشمم اوردی میدونی چند روز سرکار نرفته میدونی چقدر شکسته شده ‌.‌ اون عاشقت بود همتااا نه باید زود قضاوت میکردییییی . پوفی کردم : من فراموششون کردممم انقدر از حالشون برام نگووووو فاطمه حال من بدتر از اون بود اما الان نیست چون از اول اشتباه بودد . مطمئن بودم اگر میموندم این بحث ادامه داشت برای همین زود خداحافظی کردم و وارد خانه شدم . بعد از تعویض لباسام دراز کشیدم و خوابیدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
یه کشو و غوسی به بدنم دادم و دوباره شروع به نوشتن جزوه هایم کردم تقریبا ساعت ۱۲ بود و من هنوز بیدار بودم ... نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود لبخندی زدم خوشبحالش بدون هیچ دغدغه ای گرفته خوابیده ... باید هر طور شده این جزوه هارو پاکنویس کنم برای یکی از هم دانشگاهیام این چند روز انقدر فکرم مشغول بود که تمام حرصمو سر جزوه ها خالی میکردم ‌. خسته بودم و بی حال ولی خواب به چشمم نمی اومد ... بعد از اذان صبح دراز کشیدم و چشمانم را بستم . با صدای همتا همتا مامان از خواب بلند شدم و خمیازه بلندی کشیدم. همتا جان مامان بلند شو صبحونه بخور دیرت میشه بلند شو دورت بگردم _ باشه مامان شما برو منم الان میام. مامان رفت پایین ، احساس میکردم نایی توی پاهام نیست که بلند شم گمون کنم خیلی ضعیف شدم یه یاعلی گفتم و بلند شدم و حاضر شدم یکبار دیگه خودمو تو آینه نگاه کردم ؛ همتا خودتو جمع و جور کن باید بشی مثل همون همتا قبلی پر شور و نشاط دیگه باید کنار بیای . کوله ام رو برداشتم و به آشپزخانه رفتم _بیا یه چیزی بخور ببین قیافت چیکار شده . دستی به صورتم کشیدم پشت میز نشستم و چند لقمه خوردم و بلند شدم . _مامان من میرم نگران نشید اگر دیر برگشتم میرم کتابخونه . _مواظب به خودت باشی . خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم و راه دانشگاه را در پیش گرفتم وارد محوطه دانشگاه شدم ؛ به سمت کلاس رفتم و روی صندلی نشستم ‌. _همتا؟ به سمت عقب برگشتم با دیدن ملیکا لبخندی زدم : جانم؟ به سمتم آمد : میشه جزوه هاتو بدی من ازشون پرینت بگیرم ؟؟ نگاهی به جزوه هایم انداختم : اره فقط بیزحمت فردا برام بیاری میدونی که نزدیک امتحانا هستیم و نیاز دارم بهشون ... _حتمااا ممنونم واقعاااا . لبخندی زدم و جزوه هایم را به سمتش گرفتم : بفرمایید . جزوه هارا گرفت و ورق زد : وای دختر چقدر تمیز مینویسی. لبخندی زدم ؛ بعد از ۵ دقیقه استاد وارد کلاس شد و بعد از حضور و غیاب درسش را شروع کرد . بعد از کلاس به طرف محوطه رفتم و روی صندلی نشستم تلفنم زنگ خورد جواب دادم : بله . _سلام همتا جان خوبی ؟ _مچکر شما؟ _اَسمام شمارتو از فاطمه گرفتم . _خوبی اسما جان شرمنده شمارتون ناشناس بود به جا نیووردم ‌. _اشکالی نداره عزیز قرض از مزاحمت اینه که منو و یه چند تا از دوستام قراره بریم کوهنوردی میخواستم ببینم شماهم میاید ؟ _نمیدونم از مامان میپرسم بهت خبر میدم . باشه ای گفت و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم .. آب معدنی ام را از کوله ام در آوردم و کمی خوردم زیر لب سلام بر حسینی گفتم و به سمت ساختمان دانشگاه راه افتادم این کلاس آخرم بود وارد کلاس شدم بعد از چند دقیقه امیر وارد شد و حضور و غیاب کرد ‌. نگاهی به دانشجوها انداخت و شروع به درس دادن کرد . نگاهی به کلاسورم انداختم و بازش کردم . قصد کردم نکات رو بنویسم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد گوشی را از جیب مانتویم بیرون کشیدم مامان بود پیام را باز کردم : سلام بعد از کلاست بیا خونه خان جون . قصد کردم تایپ کنم که نمیدونم چرا دیگه صدای پچ‌پچ بچه ها نمیومد سرم را بلند کردم با دیدن امیر که با اخم بهم خیره شده بود ترسیدم محکم فامیلی ام را ادا کرد : خانم فرهمند ؟ تقصیر کار خودم بودم و خودم رو برای تنبیه حاضر کرده بودم ‌. ایستادم : بله استاد ! اخم ظریفی کرد و روبه دانشجو ها گفت : بچه ها فکر کنم کار خانم فرهمند واجب تر از کلاس باشه اجازه بدید تایپ کنن بعد تشریف بیارن اینجا جای بنده توضیح بدن ؛ نگاهش را از دانشجوها گرفت و به من داد: فکر میکنم این درسو بلدید تدریس کنید ؟ درسته؟ از حرفش شوکه شدم نگاهم کشیده شد به دانشجوها بعضی هاشون زیر لب میخندیدن و بعضی هاشونم مثل من شوکه شده بودن . گلویم را صاف کردم : ممَ من استاد !!!! ببخشید من نمیتونم آخه این درس جدیده گمون نکنم کسی بلد باشه بعد چطور از من توقع دارین این درسو تدریس کنم... ازتون عذر خواهی میکنم . _ درسته درس جدیده اما بیاین اینجا همین چیزایی که بنده توضیح دادم و یکبار دیگه برای من و بچه ها توضیح بدین فکر نمیکنم زحمتی براتون داشته باشه کارش مثل تایپ کردنه . پوفی کردم لعنت بر دل سیاه شیطون حالا یه روز که من حوصله ندارم اینم هی گیر میده . من واقعا توقع همچین حرفی رو نداشتم فکر نمی کردم این جوری بخواد ضایعه کنه منو سر کلاس . لب زدم : جناب من از شما و دانشجوها عذر میخوام ... محکمتر گفت : تشریف بیارید . دیگه چاره ای نداشتم رفتم همون جایی که امیر ایستاده بود. _ خانوم فرهمند شروع کنید امیدوارم موفق باشید . خودش به سمت یکی از صندلی ها رفت و نشست ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
یه کشو و غوسی به بدنم دادم و دوباره شروع به نوشتن جزوه هایم کردم تقریبا ساعت ۱۲ بود و من هنوز بیدار بودم ... نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود لبخندی زدم خوشبحالش بدون هیچ دغدغه ای گرفته خوابیده ... باید هر طور شده این جزوه هارو پاکنویس کنم برای یکی از هم دانشگاهیام این چند روز انقدر فکرم مشغول بود که تمام حرصمو سر جزوه ها خالی میکردم ‌. خسته بودم و بی حال ولی خواب به چشمم نمی اومد ... بعد از اذان صبح دراز کشیدم و چشمانم را بستم . با صدای همتا همتا مامان از خواب بلند شدم و خمیازه بلندی کشیدم. همتا جان مامان بلند شو صبحونه بخور دیرت میشه بلند شو دورت بگردم _ باشه مامان شما برو منم الان میام. مامان رفت پایین ، احساس میکردم نایی توی پاهام نیست که بلند شم گمون کنم خیلی ضعیف شدم یه یاعلی گفتم و بلند شدم و حاضر شدم یکبار دیگه خودمو تو آینه نگاه کردم ؛ همتا خودتو جمع و جور کن باید بشی مثل همون همتا قبلی پر شور و نشاط دیگه باید کنار بیای . کوله ام رو برداشتم و به آشپزخانه رفتم _بیا یه چیزی بخور ببین قیافت چیکار شده . دستی به صورتم کشیدم پشت میز نشستم و چند لقمه خوردم و بلند شدم . _مامان من میرم نگران نشید اگر دیر برگشتم میرم کتابخونه . _مواظب به خودت باشی . خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم و راه دانشگاه را در پیش گرفتم وارد محوطه دانشگاه شدم ؛ به سمت کلاس رفتم و روی صندلی نشستم ‌. _همتا؟ به سمت عقب برگشتم با دیدن ملیکا لبخندی زدم : جانم؟ به سمتم آمد : میشه جزوه هاتو بدی من ازشون پرینت بگیرم ؟؟ نگاهی به جزوه هایم انداختم : اره فقط بیزحمت فردا برام بیاری میدونی که نزدیک امتحانا هستیم و نیاز دارم بهشون ... _حتمااا ممنونم واقعاااا . لبخندی زدم و جزوه هایم را به سمتش گرفتم : بفرمایید . جزوه هارا گرفت و ورق زد : وای دختر چقدر تمیز مینویسی. لبخندی زدم ؛ بعد از ۵ دقیقه استاد وارد کلاس شد و بعد از حضور و غیاب درسش را شروع کرد . بعد از کلاس به طرف محوطه رفتم و روی صندلی نشستم تلفنم زنگ خورد جواب دادم : بله . _سلام همتا جان خوبی ؟ _مچکر شما؟ _اَسمام شمارتو از فاطمه گرفتم . _خوبی اسما جان شرمنده شمارتون ناشناس بود به جا نیووردم ‌. _اشکالی نداره عزیز قرض از مزاحمت اینه که منو و یه چند تا از دوستام قراره بریم کوهنوردی میخواستم ببینم شماهم میاید ؟ _نمیدونم از مامان میپرسم بهت خبر میدم . باشه ای گفت و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم .. آب معدنی ام را از کوله ام در آوردم و کمی خوردم زیر لب سلام بر حسینی گفتم و به سمت ساختمان دانشگاه راه افتادم این کلاس آخرم بود وارد کلاس شدم بعد از چند دقیقه امیر وارد شد و حضور و غیاب کرد ‌. نگاهی به دانشجوها انداخت و شروع به درس دادن کرد . نگاهی به کلاسورم انداختم و بازش کردم . قصد کردم نکات رو بنویسم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد گوشی را از جیب مانتویم بیرون کشیدم مامان بود پیام را باز کردم : سلام بعد از کلاست بیا خونه خان جون . قصد کردم تایپ کنم که نمیدونم چرا دیگه صدای پچ‌پچ بچه ها نمیومد سرم را بلند کردم با دیدن امیر که با اخم بهم خیره شده بود ترسیدم محکم فامیلی ام را ادا کرد : خانم فرهمند ؟ تقصیر کار خودم بودم و خودم رو برای تنبیه حاضر کرده بودم ‌. ایستادم : بله استاد ! اخم ظریفی کرد و روبه دانشجو ها گفت : بچه ها فکر کنم کار خانم فرهمند واجب تر از کلاس باشه اجازه بدید تایپ کنن بعد تشریف بیارن اینجا جای بنده توضیح بدن ؛ نگاهش را از دانشجوها گرفت و به من داد: فکر میکنم این درسو بلدید تدریس کنید ؟ درسته؟ از حرفش شوکه شدم نگاهم کشیده شد به دانشجوها بعضی هاشون زیر لب میخندیدن و بعضی هاشونم مثل من شوکه شده بودن . گلویم را صاف کردم : ممَ من استاد !!!! ببخشید من نمیتونم آخه این درس جدیده گمون نکنم کسی بلد باشه بعد چطور از من توقع دارین این درسو تدریس کنم... ازتون عذر خواهی میکنم . _ درسته درس جدیده اما بیاین اینجا همین چیزایی که بنده توضیح دادم و یکبار دیگه برای من و بچه ها توضیح بدین فکر نمیکنم زحمتی براتون داشته باشه کارش مثل تایپ کردنه . پوفی کردم لعنت بر دل سیاه شیطون حالا یه روز که من حوصله ندارم اینم هی گیر میده . من واقعا توقع همچین حرفی رو نداشتم فکر نمی کردم این جوری بخواد ضایعه کنه منو سر کلاس . لب زدم : جناب من از شما و دانشجوها عذر میخوام ... محکمتر گفت : تشریف بیارید . دیگه چاره ای نداشتم رفتم همون جایی که امیر ایستاده بود. _ خانوم فرهمند شروع کنید امیدوارم موفق باشید . خودش به سمت یکی از صندلی ها رفت و نشست ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم اللهی زیر لب گفتم و شروع کردم : یک راه حل مناسب برای عبور از تنگنای تامین انرژی و کاهش آلودگی محیط زیست استفاده از سلول سوختی است . تبدیل انرژی سوخت های فسیلی مانند متان به انرژی الکتریکی از طریق سوزاندن با بازده کمی صورت میگیرد زیرا بخش عمده ای از انرژی به صورت گرما به محیط اطراف داده میشود و به انرژی الکتریکی تبدیل نمیشود ؛ هر سلول سوختی سه جزء اصلی داره یک : الکترود و دومی : الکترود و ...و سومی کمی مکث کردم هر چی فکر کردم یادم نیومد امیر از روی صندلی بلند شد : اولی الکترود آند و دومی الکترود کاتد و سومی یک غشا ء است ‌ نگاهی به امیر کردم : ببخشید استاد یادم نبود بابت حواس پرتیمم عذر میخوام . _مچکرم بابت توضیحتون که نصف و نیمه بود و باعث شدید همون یه زره ای که بچه ها متوجه شده بودن هم از سرشون بپره توصیه میکنم بهتون به جای چک کردن ... حواستون رو کامل به کلاس بدید بنده یه حرفو یه بار میگم دفعه بد مجبورید این درسو حذف کنید‌. از اینکه جلوی این همه دانشجو بد ضایعه شده بودم خیلی اعصبانی بودم با هر حرفی که امیر میزد بیشتر دوست داشتم با تبر بزنمششش.... دقیقا الان انگار ماجرام این جوریه که دستموبا کاغذ بریدم آدم همیشه از چاقو انتظار بریده شدن داره اما از کاغذ نه به سمت صندلی ام رفتم و نشستم کل حواسمو به کلاس دادم و با دقت نکته برداری میکردم دیگه نمیخواستم همچین اتفاقی دوباره تکرار بشه. کلاس تموم شد و امیر گفت که میتونید برید و یه نکته ای گفت: دیگه نمی خوام سر کلاس همچین اتفاقی بیوفته وقتی سر کلاس من هستید همه حواستونو بدید به درس بعدش هر کاری خواستید بکنید ؛ با تحکم گفت:اگه یکبار دیگه همچین اتفاقی توی کلاس من بیوفته اون نفر دیگه باید فاتحه خودش رو بخونه والسلام . موفق باشید و خودتونو برای جلسه بعد آماده کنید چون امتحان سختی در پیش دارید . همه بچه ها صداشون بلند شد: استاددددد. _استاددددد نداریم خدانگهدارتون. فوری از کلاس خارج شدم و وارد محوطه دانشگاه شدم نفسم را با حرص بیرون دادم ‌. تاکسی گرفتم و به سمت کرج راه افتادن ذهنم مشغول بود نمیدونم چرا مامان گفت بیا اونجا آخه وسط هفته چرا مامان رفته اونجا . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
_یه جورایی به نظر من نمیشه آدمارو مجبور کرد تا نمیدونم چادر سرشون کنن شاید خب بعضیا نتونن کنترل کنن یا حتی مثلا از این الزامی بودن بدشون میاد ... سرفه ای کردم : خب حجاب تو اسلام واجبه ┅┄🍃┄┄📕📖📕 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بعد از نماز صبح مشغول جمع کردن وسایلم شدم دیروز با مامان صحبت کردم و اجازه داد که برم . روبه روی آیینه می ایستم و چادرم را سَرم میکنم ، کوله ام را از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج می شوم نگاهی به مامان می اندازم و به سمتش میروم : مامان جان من برم کاری ندارید . دستانش را روی صورتش میکشد : نه عزیزم مواظب خودت باشی و زود برگردی . چشمی گفتم و از مامان خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم . شماره ی اسما رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد : همتا جان ما سر خیابونتونیم بیا . باشه ای گفتم و قطع کردم و سر خیابان ماشین رو دیدم و سوار شدم : سلام . اسما و فاطمه و اون دوتا دختر سری تکان دادند و سلام کردند . اسما بسم اللهی گفت و راه افتاد فاطمه نگاهی به من انداخت و زیر لب گفت : خوبی ؟ زمزمه کردم : شکر تو خوبی ؟ سرش را تکان داد که دختری که کنار اسما نشسته بود گفت : اسما معرفی نمیکنی ؟! _خب خواهرا ساغر و مینو دوستای دانشگاهیم هستن . منو فاطمه هر دو سری تکان دادیم : خوشبختیم . _ایشون همتا خانومه و ایشونم فاطمه خانوم همبازیای بچگیم و دوستای خانوادگیمون . لبخندی زدن و حال و احوالمون رو پرسیدن . هر چه به مقصد نزدیک میشدیم کوچه باغ های زیبا به چشم میخورد ‌‌. ماشین رو پارک کردیم و از کوه بالا رفتیم . ساغر ایستاد: اویی من دیگه هلاک شدم اسما نمیخوای یه صبحونه به ما بدی !؟ دخترای بامزه ای بودن منم پشت ساغر ایستادم : اره اره منم ضعف کردم . _خیلی خب بابا بیاین یه زره بالاتر یه رستورانه . هوا روشن شده بود و یه نسیم خنکی می وزید به رستورانی که اسما گفته بود رسیدیم یه رستوران شیک و سنتی با یه دکوراسیون بی نظیر ... نگاهی به اطرافم انداختم تقریبا یه چند نفری در حال خوردن صبحانه بودن مینو به گوشه ای اشاره کرد : بچه ها بریم اونجا . اسما سری تکان داد و به سمت آلاچیق رفتیم ؛ گارسون به سمتمان آمد : سلام صبحتون بخیر خیلی خوش اومدید صبحانه چی میل دارید ؟ اسما منو رو برداشت : بچه ها املت میخورید ؟ همگی سری تکون دادیم و گارسون سفارش رو نوشت و رفت . تکیه ام را به پشتی دادم که ساغر گفت : همتا رشتت چیه؟ همانطور که کش چادرم را درست میکردم گفتم : من تجربی ام . آهانی گفت که مینو با خنده گفت : مخبرمون تویی پس . خندیدم : نه فاطمه هم داره تجربی میخونه . اُهی گفتند . _من که منتظرم فقط دانشگام تموم بشه برم آمریکا . فاطمه چشمکی زد : مواظب باش برگشت نخوره . خندیدم : حالا چرا اونجا مگه اینجا نمیتونی کار کنی ؟ _نه بابا کجا اینجا میشه کار کرد انقدر محدودیت هست که نمیشه کاری کرد اووو خیلی مشکل هست بیکاری و ... من نمیتونم آیندمو اینجا تضمین کنم . مینو شالش را درست کرد : حق با ساغر اصلا آدمو یه جوری نگاه میکنن فکر میکنی غریبه ای بینشون یه زره مو میریزی بیرون و یه پارتی میری و با یه پسر حرف میزنی سریع میان دستبند میزنن بهت میبرنت .. _والا دیگه آزادی از این بیشتر هر مدل لباس بخواید دیگه داره قاچاقی وارد میشه بعدشم ، هر دولتی حق دارد درباره پوشش اعضاء جامعه خودش قانون گذاری کنه ؛ تو بعضی کشورهای غربی هم درباره پوشش قوانینی هست و احتمالاً کسی در اون کشورها نمیگه این قوانین آزادی مردم رو سلب کرده است . بعدشم هیچوقت تو جمهوری اسلامی کسی به زور سرنیزه ملزم به رعایت قانون حجاب نشده.... _آقا قبول باش ولی به نظرت تو اینجا دکتر شدی بابا میتونی اینجا طبابت کنی بیای اونجا امکانات زیادی داری پول و آینده و... _ببین وقتی مردم کشورم نیاز دارن به من چه لزومی داره بلندشم برای دو هزار بیشتر بیام اون سر اروپا که چی امکانات هست مگه بقیه الان چجوری دکتر شدن ؛ خب در آمد مهمه اما باید در قبال کاری که انجام میدی پول بگیری نه اینکه همینطوری ؛ به قول معروف چراغی که به خونه رواست به مسجد حرام است . فاطمه نگاهی به مینو و ساغر انداخت : به غیر از اون ببخشیدا عزیزم اما شما یک لحظه به کشورهای اروپایی و آمریکایی نگاه کن درسته که از کشور ما پیشرفته تر هستند اما تا حالا به نظام حکومتی و بی عدالتی بین مردم شون توجه کردی؟! اونا حتی به مردم خودشون هم رحم نمیکنن و فقط به فکر اقتصاد کشورشونن چه برسه به مردمی که قراره مقیم اونجا بشن به نظرت بهشون رحم میکنند؟ _فاطمه جان ببین خب تو میگی من میخوام اینجا آیندمو بسازم اما من دلم نمیخواد بعد از دانشگاه در به در دنبال کار بگردم تازه یه شغلی که به شرایط من بخوره . اسما لبخندی زد : حق با توعه ما از اینا خبر داریم اما بعضی هاهم هستند میرن خارج درس میخونن میان اینجا به مردم کمک میکنند از این موضوع هم میشه نگاه کرد اصلا تو الان بحثت پوششه؟؟
نمیدونم‌چه مشکلی با من داره ... خدا کنه از اون استادایی نباشه که سر نمرم تلافی کنه ... نگاهی به ساعتم انداختم وای دیرم شد در ماشین رو قفل کردم و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادم .. باید خسارتشو کامل خودم بدم یا بابا ماشین رو ببره صافکاری... وارد کلاس شدم استاد داخل کلاس بود عذر خواهی کوتاهیی کردم و به سمت صندلی ام رفتم . _خیلی خب بچه ها خسته نباشید خداحافظ . خسته نباشیدی گفتم و از کلاس خارج شدم از پله ها پایین می آمدم که امیر رو دیدم به طرفش رفتم و صدایش زدم : ببخشید استاد!؟ برگشت و سرش را پایین انداخت : بله؟ به طرفش رفتم : میخواستم در رابطه با تصادف صحبت کنم به بابا میگم باهاتون تماس بگیره . نگاهی به ساعتس انداخت : عرض کردم لازم نیست من کلاس دارم ببخشید . عذر خواهی کردم و از ساختمان دانشگاه خارج شدم با صدای فاطمه برگشتم : همتا . به طرفم آمد : سلام خوبی؟ _سلام ممنونم تو خوبی جانم؟ دستم را گرفت و من رو به طرف نیمکتی برد : بشین . نشستم که گفت : امشب میان‌ خیلی نگرانم نمیخوام انتخابم غلط باشه میشه کمکم کنی ؟ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : میای بریم محلشون !؟ چشمانم گرد شد و با صدای بلند گفتم : چیییی؟؟ چند تا دانشجویی که بغلم بودن نگاهی انداختن به طرف فاطمه برگشتم : بخدا شک دارم تو اون سرت مغزه یا پفک!؟ دختر دیوانه شدی نمیگن خود عروس اومده از داماد پرس و جو کنه ؟ اینکار بر عهده عمو و پسر عمو نه من و تو در ضمن عمو وقتی موافقت کرده رفته تحقیق کرده در موردش همینطوری مثل تو نگفته که بعله . مکث کرد و نگران گفت : خب من‌هنوز کامل نشناختمش! پوفی کردم : فاطمه من‌موندم تو چجوری تو رشته پزشکی قبول شدی آخه دختر خوب اون دوران نامزدی رو برای چی گذاشتن د گذاشتن آدمایی مثل تو شناخت بهتری از همسرشون داشته باشن توام امشب ملاکتو برای ازدواج بگو اونم نمیخواد تورو بخوره که. سری تکان داد : اره خب ولی... اجازه ندادم حرفش را کامل کنه : ولی بقال سر کوچمون بود که عمرشو داد به شما بسپار به خدا توام میری امشب همه حرفاتو میگی ، من دیگه باید برم الان کلاسم شروع میشه کاری نداری؟ _نه ببخشیداااا .‌ دستش را فشار دادم : منم عین خواهر نداشتت این حرفا رو نداریم مواظب خودت باش یاعلی . یاعلی گفت و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم وقت نکردم ناهار بخورم از گشنگی داشتم تلف میشدم ... وارد کلاس شدم و زیپ کیفم رو باز کردم دوتا دونه پسته ته کیفم بود برداشتم و خوردم ... همیشه از بچگی عادت داشتم ته جیبام یا پسته بود یا مویز همیشه بابا بزرگ میگفت به جای خوردن چیپس و پفک یه چیزی بخور که خون به مغزت برسه ... امروز کلاس داشتم با امیر و کم و پیش درس خونده بودم . روی صندلی ام نشستم بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد نفس عمیقی کشیدم بعد از حضورو غیاب برگه هارو پخش کرد : امیدوارم موفق باشید . شروع به نوشتن کردم . همه رو نوشته بود فقط دوتا سوال رو بلد نبودم هر چی فکر کردم یادم نیومد اعصابم خورد بود کاش بیشتر میخوندم . نگاهی به دورو اطرافم انداختم عده ای مشغول تقلب بودن و بعضیا هم به افق خیره شده بودن. امیر نگاهی به ساعتش انداخت : خیلی خب وقت تمامه . _استادد میشه این امتحانو حساب نکنید آمادگی کامل رو نداشتیم !؟ _وظیفه‌ی هر دانشجو تا آماده سر کلاس حاضر باشه درست نمیگم؟ _خب استاد یه امروزو لطف کنید خیلی مبحث سختیه . هر کدوم از بچه ها یه چیزی میگفتن .. _استاد خیلی سختهه از هر طرف تحت فشاریم نمیدونم دروس دیگه هم هست که نگرانیم... لطفا درکمون کنید خودم به شخصه دیشب عروسیم بود استاد نتونستم بخونه من تا حالا نشده همچین اتفاقی برام پیش بیاد لطفاااا . بلافاصله بعد از حرفش یکی از ته کلاس بلند گفت : بزن به افتخارش‌.. همه با شوق وست میزدیم بعضیا تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی میکردند و بعضیا هم اخم میکردند که رسمش نبود شیرینیت کو پس از این جور حرفا‌... امیر لبخندی زد : اولا تبریک‌میگم ان شاءالله خوشبخت بشید دوم اینکه وقتی شما این رشته رو انتخاب میکنید توقع نداشته باشید آسون باشه باید برای رسیدن به اون هدفای بزرگتر تلاش کنید امیدوارم که همتون به آرزوهاتون برسید اما این درس رو باید جدی بگیرید وقتی میگم نکته برداری کنید از چیزایی که من‌مینویسم باید چنین کاری رو بکنید این‌امتحان رو آزمایشی گرفتم و نمره ای هم نداره اما خوب حواستون رو جمع کنید . همه خوشحال شدیم ‌... به سمت تخته رفت و شروع به نوشتن کرد تقریبا کل تخته رو نوشته بود در حال نوشتن بودم متوجه شدم که داره یه جایی رو اشتباه میکنه اگر نمیگفتم کلا همه رو از اول باید پاک میکرد برای همین دستمو بلند کردم که برگشت : سوالتون رو بعدا بپرسید .
من‌هم سکوت کردم و منتظر شدم تا بنویسه وقتی که تمام شد کنار رفت گفتم : ببخشید استاد ‌! _بله؟ بلند شدم : شما اونجارو اشتباه کردید. به طرف تخته رفت و جایی که من‌گفتم رو نگاه 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
دوستان متاسفانه قسمت۶۵ رو پیدانکردم
🌟 ✨💥حجاب فاطمی 🧕↶ ╔═∞══๑✨🌸✨๑══∞═╗ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
خب زودتر میگفتید ایستادید که تموم شد مجبور بر پاک کردن کل تخته بشم؟؟ _خیر استاد دستمو بلند کردم که بهتون بگم شما گفتید سوالتون رو بعدا بپرسید . دانشجوها زیر لب غر میزدن و پاک میکردن . امیر تخته رو پاک کرد و دوباره مطالب رو نوشت کلاس تمام شد و خسته نباشیدی گفتم و به سمت خانه رفتم . ••• دیشب بعد از مراسم فاطمه زنگ زد و گفت جوابم مثبت بود باهاش حرف زدم اگر میتونی توام فردا بیا خرید برای مراسم پنجشنبه به مامان گفتم قبول کرد . نگاهم به سر خیابون افتاد یک سمند مشکی رنگ ایستاده بود نگاهی انداختم که فاطمه از ماشین پیاده شد : بیا . سری تکان دادم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم . _سلام ببخشید . خانوم چادری که جلو نشسته بود برگشت و گفت : سلام عزیز دلم خدا ببخشه ، روبه زن عمو ادامه داد: معرفی نمیکنید؟ _ایشون دخترعموی فاطمه هستش . سری تکان داد و با لبخند گفت : خوشبختم عزیزم منم مریمم مامان علی آقا . _خوشبختم از آشناییتون . نگاهم کشیده شد به پسرکی که رانندگی میکرد موهایش را به سبک‌امروزی زده بود و با لبخند به خیابان ها چشم دوخته بود . زن عمو لبخندی زد و بعد از احوالپرسی مشغول صحبت با مریم خانم بود . با آرنج محکم به پهلوی فاطمه زدم که صورتش از درد جمع شد و پهلویش را از زیر چادر گرفت و آروم گفت : دستت بشکنه الهی چی میگی مثل آدم صدام کن . پشت چشمی نازک کردم : مبارک باشه خیلی بهم میاید . سرش را پایین انداخت که دستش را گرفتم : چه خجالتیم میکشه الحق که مثل خودت خجالتیه . اخم مصنوعی کرد : خدا نکشدت . خندیدم : نترس نمیکشه ... ماشین را تو ‌پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم . وارد پاساژ شدیم و به طرف مغازه ای رفتیم که چادر رنگی داشت . _ فاطمه جان بیا خودت انتخاب کن عزیزدلم . فاطمه جلو رفت و با دقت خیره شد چند تا پارچه رو انتخاب کرد و روی میز گذاشت نگاهی به من انداخت : بیا اینارو ببین . جلو رفتم و نگاهی به پارچه ها انداختم : این خوبه . سری تکان داد که مریم خانم پسرش را صدا زد : علی جان بیا شمام نظر بده . جلو آمد و پارچه ای که فاطمه انتخاب کرده بود را دست زد و با لبخند گفت : هر چی فاطمه خانم گفتن نظر منم همونه . فاطمه که معلوم بود ذوق کرده بود سرش را پایین انداخت کنار گوشش زمزمه کردم : عجب شانسی داری ها . _داداش ماهم مرد زندگی بود که تو زدی زیرش .... اخمی کردم کاش نمیگفت این حرفو جوابشو ندادم . پارچه را خریدن و بعدشم به سمت مانتو فروشی و .... بعد از خرید جلوی خانه پیاده شدم ... پسر خوبی بود از حرفایی که فاطمه گفته بود فهمیدم داره وکالت میخونه و از طریق خواهر پسره معرفی شده . فاطمه امروز خیلی خوشحال بود مملو از حس ناب بود حسشو میفهمیدم چون یه روزی خودم این حس و تجربه کرده بودم ... خوشحال بودم که فاطمه کنار مردیِ که عاشقانه دوستش داره و همش از خوبی هاش میگه ... زنگ خانه را زدم که صدای پر انرژی هانا پیچید : بعله !؟ _منم همتا . بلافاصله در با تیکی باز شد وارد خانه که شدم هانا به سمتم آمد : ای سَنین اُوزین آی ڪیمین غصہ مَنِہ دار وُروب (ای که روی ماه تو غصه من رو دار زد خسته نباشی) از حرفش خندم گرفت یادم میاد همیشه وقتی بابا بزرگ میاد خونه خان جون میره پیشوازشو بهش این حرفو میزنه ‌لبخندی زدم و در جواب حرفش جمله ای که بابا بزرگ به خان جون میگفت رو گفتم :باید فدای خستگی های زن هم شد دیگه . همیشه بابا بزرگ تو دورهمیای خانوادگی حواسش به خان جون بود کمکش میکرد و قربان صدقه اش میرفت ازش یه بار سوال پرسیدم خجالت نمیکشید گفت بالام جان من هر چی که دارم از خان جون دارم اگر پشتم نبود زمین میخوردم هربار خوردم زمین دستشو دراز کرد و بلندم کرد من میگم جلوی همه تا یاد بگیرن از گل نازکتر نباید به خانوماشون بگن مولا علی میفرماید : زن، یک ریحانه است نه متولیّ و سرپرست امور تو در هر حال با او مدارا کن و با خوش‌رفتاری، زندگی را در کام خود شیرین نما ... به سمت آشپزخانه رفتم و پشت مامان ایستادم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و بدس محکمی از لپش کردم : آخ چه چسبید . برگشت : علیک سلام همتا خانوم چه عجب ما خنده ها و بغل کردنای شمارم دیدیم . خندیدم : سلام مامان خوشگم ماشاءالله تفنگت پر ترکشه هااا . خندید : بیا برو کم مزه بریز دختر . _خب نصفشو بریزید تو غذاهای خوشمزتون . بلافاصله چشمکی زدم و از آشپزخانه خارج شدم بعد از تعویض لباس هایم به پذیرایی برگشتم بابا از مغازه برگشته بود به سمتش رفتم : سلام خسته نباشی ‌. نگاهی بهم انداخت و بعد از دوماه لبخند مهربانی زد : سلام درمونده نباشی بابا چخبر ؟ کنارش نشستم : سلامتی ؛ سلامت باشی گفت و مشغول بازی با هانا شد یاد ماشین امیر افتادم و گفتم : راستی بابااا؟ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃