eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
413 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
155 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق برای صحبت هاتون لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17484467704566
مشاهده در ایتا
دانلود
_یه جورایی به نظر من نمیشه آدمارو مجبور کرد تا نمیدونم چادر سرشون کنن شاید خب بعضیا نتونن کنترل کنن یا حتی مثلا از این الزامی بودن بدشون میاد ... سرفه ای کردم : خب حجاب تو اسلام واجبه ┅┄🍃┄┄📕📖📕 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بعد از نماز صبح مشغول جمع کردن وسایلم شدم دیروز با مامان صحبت کردم و اجازه داد که برم . روبه روی آیینه می ایستم و چادرم را سَرم میکنم ، کوله ام را از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج می شوم نگاهی به مامان می اندازم و به سمتش میروم : مامان جان من برم کاری ندارید . دستانش را روی صورتش میکشد : نه عزیزم مواظب خودت باشی و زود برگردی . چشمی گفتم و از مامان خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم . شماره ی اسما رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد : همتا جان ما سر خیابونتونیم بیا . باشه ای گفتم و قطع کردم و سر خیابان ماشین رو دیدم و سوار شدم : سلام . اسما و فاطمه و اون دوتا دختر سری تکان دادند و سلام کردند . اسما بسم اللهی گفت و راه افتاد فاطمه نگاهی به من انداخت و زیر لب گفت : خوبی ؟ زمزمه کردم : شکر تو خوبی ؟ سرش را تکان داد که دختری که کنار اسما نشسته بود گفت : اسما معرفی نمیکنی ؟! _خب خواهرا ساغر و مینو دوستای دانشگاهیم هستن . منو فاطمه هر دو سری تکان دادیم : خوشبختیم . _ایشون همتا خانومه و ایشونم فاطمه خانوم همبازیای بچگیم و دوستای خانوادگیمون . لبخندی زدن و حال و احوالمون رو پرسیدن . هر چه به مقصد نزدیک میشدیم کوچه باغ های زیبا به چشم میخورد ‌‌. ماشین رو پارک کردیم و از کوه بالا رفتیم . ساغر ایستاد: اویی من دیگه هلاک شدم اسما نمیخوای یه صبحونه به ما بدی !؟ دخترای بامزه ای بودن منم پشت ساغر ایستادم : اره اره منم ضعف کردم . _خیلی خب بابا بیاین یه زره بالاتر یه رستورانه . هوا روشن شده بود و یه نسیم خنکی می وزید به رستورانی که اسما گفته بود رسیدیم یه رستوران شیک و سنتی با یه دکوراسیون بی نظیر ... نگاهی به اطرافم انداختم تقریبا یه چند نفری در حال خوردن صبحانه بودن مینو به گوشه ای اشاره کرد : بچه ها بریم اونجا . اسما سری تکان داد و به سمت آلاچیق رفتیم ؛ گارسون به سمتمان آمد : سلام صبحتون بخیر خیلی خوش اومدید صبحانه چی میل دارید ؟ اسما منو رو برداشت : بچه ها املت میخورید ؟ همگی سری تکون دادیم و گارسون سفارش رو نوشت و رفت . تکیه ام را به پشتی دادم که ساغر گفت : همتا رشتت چیه؟ همانطور که کش چادرم را درست میکردم گفتم : من تجربی ام . آهانی گفت که مینو با خنده گفت : مخبرمون تویی پس . خندیدم : نه فاطمه هم داره تجربی میخونه . اُهی گفتند . _من که منتظرم فقط دانشگام تموم بشه برم آمریکا . فاطمه چشمکی زد : مواظب باش برگشت نخوره . خندیدم : حالا چرا اونجا مگه اینجا نمیتونی کار کنی ؟ _نه بابا کجا اینجا میشه کار کرد انقدر محدودیت هست که نمیشه کاری کرد اووو خیلی مشکل هست بیکاری و ... من نمیتونم آیندمو اینجا تضمین کنم . مینو شالش را درست کرد : حق با ساغر اصلا آدمو یه جوری نگاه میکنن فکر میکنی غریبه ای بینشون یه زره مو میریزی بیرون و یه پارتی میری و با یه پسر حرف میزنی سریع میان دستبند میزنن بهت میبرنت .. _والا دیگه آزادی از این بیشتر هر مدل لباس بخواید دیگه داره قاچاقی وارد میشه بعدشم ، هر دولتی حق دارد درباره پوشش اعضاء جامعه خودش قانون گذاری کنه ؛ تو بعضی کشورهای غربی هم درباره پوشش قوانینی هست و احتمالاً کسی در اون کشورها نمیگه این قوانین آزادی مردم رو سلب کرده است . بعدشم هیچوقت تو جمهوری اسلامی کسی به زور سرنیزه ملزم به رعایت قانون حجاب نشده.... _آقا قبول باش ولی به نظرت تو اینجا دکتر شدی بابا میتونی اینجا طبابت کنی بیای اونجا امکانات زیادی داری پول و آینده و... _ببین وقتی مردم کشورم نیاز دارن به من چه لزومی داره بلندشم برای دو هزار بیشتر بیام اون سر اروپا که چی امکانات هست مگه بقیه الان چجوری دکتر شدن ؛ خب در آمد مهمه اما باید در قبال کاری که انجام میدی پول بگیری نه اینکه همینطوری ؛ به قول معروف چراغی که به خونه رواست به مسجد حرام است . فاطمه نگاهی به مینو و ساغر انداخت : به غیر از اون ببخشیدا عزیزم اما شما یک لحظه به کشورهای اروپایی و آمریکایی نگاه کن درسته که از کشور ما پیشرفته تر هستند اما تا حالا به نظام حکومتی و بی عدالتی بین مردم شون توجه کردی؟! اونا حتی به مردم خودشون هم رحم نمیکنن و فقط به فکر اقتصاد کشورشونن چه برسه به مردمی که قراره مقیم اونجا بشن به نظرت بهشون رحم میکنند؟ _فاطمه جان ببین خب تو میگی من میخوام اینجا آیندمو بسازم اما من دلم نمیخواد بعد از دانشگاه در به در دنبال کار بگردم تازه یه شغلی که به شرایط من بخوره . اسما لبخندی زد : حق با توعه ما از اینا خبر داریم اما بعضی هاهم هستند میرن خارج درس میخونن میان اینجا به مردم کمک میکنند از این موضوع هم میشه نگاه کرد اصلا تو الان بحثت پوششه؟؟
نمیدونم‌چه مشکلی با من داره ... خدا کنه از اون استادایی نباشه که سر نمرم تلافی کنه ... نگاهی به ساعتم انداختم وای دیرم شد در ماشین رو قفل کردم و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادم .. باید خسارتشو کامل خودم بدم یا بابا ماشین رو ببره صافکاری... وارد کلاس شدم استاد داخل کلاس بود عذر خواهی کوتاهیی کردم و به سمت صندلی ام رفتم . _خیلی خب بچه ها خسته نباشید خداحافظ . خسته نباشیدی گفتم و از کلاس خارج شدم از پله ها پایین می آمدم که امیر رو دیدم به طرفش رفتم و صدایش زدم : ببخشید استاد!؟ برگشت و سرش را پایین انداخت : بله؟ به طرفش رفتم : میخواستم در رابطه با تصادف صحبت کنم به بابا میگم باهاتون تماس بگیره . نگاهی به ساعتس انداخت : عرض کردم لازم نیست من کلاس دارم ببخشید . عذر خواهی کردم و از ساختمان دانشگاه خارج شدم با صدای فاطمه برگشتم : همتا . به طرفم آمد : سلام خوبی؟ _سلام ممنونم تو خوبی جانم؟ دستم را گرفت و من رو به طرف نیمکتی برد : بشین . نشستم که گفت : امشب میان‌ خیلی نگرانم نمیخوام انتخابم غلط باشه میشه کمکم کنی ؟ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : میای بریم محلشون !؟ چشمانم گرد شد و با صدای بلند گفتم : چیییی؟؟ چند تا دانشجویی که بغلم بودن نگاهی انداختن به طرف فاطمه برگشتم : بخدا شک دارم تو اون سرت مغزه یا پفک!؟ دختر دیوانه شدی نمیگن خود عروس اومده از داماد پرس و جو کنه ؟ اینکار بر عهده عمو و پسر عمو نه من و تو در ضمن عمو وقتی موافقت کرده رفته تحقیق کرده در موردش همینطوری مثل تو نگفته که بعله . مکث کرد و نگران گفت : خب من‌هنوز کامل نشناختمش! پوفی کردم : فاطمه من‌موندم تو چجوری تو رشته پزشکی قبول شدی آخه دختر خوب اون دوران نامزدی رو برای چی گذاشتن د گذاشتن آدمایی مثل تو شناخت بهتری از همسرشون داشته باشن توام امشب ملاکتو برای ازدواج بگو اونم نمیخواد تورو بخوره که. سری تکان داد : اره خب ولی... اجازه ندادم حرفش را کامل کنه : ولی بقال سر کوچمون بود که عمرشو داد به شما بسپار به خدا توام میری امشب همه حرفاتو میگی ، من دیگه باید برم الان کلاسم شروع میشه کاری نداری؟ _نه ببخشیداااا .‌ دستش را فشار دادم : منم عین خواهر نداشتت این حرفا رو نداریم مواظب خودت باش یاعلی . یاعلی گفت و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم وقت نکردم ناهار بخورم از گشنگی داشتم تلف میشدم ... وارد کلاس شدم و زیپ کیفم رو باز کردم دوتا دونه پسته ته کیفم بود برداشتم و خوردم ... همیشه از بچگی عادت داشتم ته جیبام یا پسته بود یا مویز همیشه بابا بزرگ میگفت به جای خوردن چیپس و پفک یه چیزی بخور که خون به مغزت برسه ... امروز کلاس داشتم با امیر و کم و پیش درس خونده بودم . روی صندلی ام نشستم بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد نفس عمیقی کشیدم بعد از حضورو غیاب برگه هارو پخش کرد : امیدوارم موفق باشید . شروع به نوشتن کردم . همه رو نوشته بود فقط دوتا سوال رو بلد نبودم هر چی فکر کردم یادم نیومد اعصابم خورد بود کاش بیشتر میخوندم . نگاهی به دورو اطرافم انداختم عده ای مشغول تقلب بودن و بعضیا هم به افق خیره شده بودن. امیر نگاهی به ساعتش انداخت : خیلی خب وقت تمامه . _استادد میشه این امتحانو حساب نکنید آمادگی کامل رو نداشتیم !؟ _وظیفه‌ی هر دانشجو تا آماده سر کلاس حاضر باشه درست نمیگم؟ _خب استاد یه امروزو لطف کنید خیلی مبحث سختیه . هر کدوم از بچه ها یه چیزی میگفتن .. _استاد خیلی سختهه از هر طرف تحت فشاریم نمیدونم دروس دیگه هم هست که نگرانیم... لطفا درکمون کنید خودم به شخصه دیشب عروسیم بود استاد نتونستم بخونه من تا حالا نشده همچین اتفاقی برام پیش بیاد لطفاااا . بلافاصله بعد از حرفش یکی از ته کلاس بلند گفت : بزن به افتخارش‌.. همه با شوق وست میزدیم بعضیا تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی میکردند و بعضیا هم اخم میکردند که رسمش نبود شیرینیت کو پس از این جور حرفا‌... امیر لبخندی زد : اولا تبریک‌میگم ان شاءالله خوشبخت بشید دوم اینکه وقتی شما این رشته رو انتخاب میکنید توقع نداشته باشید آسون باشه باید برای رسیدن به اون هدفای بزرگتر تلاش کنید امیدوارم که همتون به آرزوهاتون برسید اما این درس رو باید جدی بگیرید وقتی میگم نکته برداری کنید از چیزایی که من‌مینویسم باید چنین کاری رو بکنید این‌امتحان رو آزمایشی گرفتم و نمره ای هم نداره اما خوب حواستون رو جمع کنید . همه خوشحال شدیم ‌... به سمت تخته رفت و شروع به نوشتن کرد تقریبا کل تخته رو نوشته بود در حال نوشتن بودم متوجه شدم که داره یه جایی رو اشتباه میکنه اگر نمیگفتم کلا همه رو از اول باید پاک میکرد برای همین دستمو بلند کردم که برگشت : سوالتون رو بعدا بپرسید .
من‌هم سکوت کردم و منتظر شدم تا بنویسه وقتی که تمام شد کنار رفت گفتم : ببخشید استاد ‌! _بله؟ بلند شدم : شما اونجارو اشتباه کردید. به طرف تخته رفت و جایی که من‌گفتم رو نگاه 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
دوستان متاسفانه قسمت۶۵ رو پیدانکردم
🌟 ✨💥حجاب فاطمی 🧕↶ ╔═∞══๑✨🌸✨๑══∞═╗ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
خب زودتر میگفتید ایستادید که تموم شد مجبور بر پاک کردن کل تخته بشم؟؟ _خیر استاد دستمو بلند کردم که بهتون بگم شما گفتید سوالتون رو بعدا بپرسید . دانشجوها زیر لب غر میزدن و پاک میکردن . امیر تخته رو پاک کرد و دوباره مطالب رو نوشت کلاس تمام شد و خسته نباشیدی گفتم و به سمت خانه رفتم . ••• دیشب بعد از مراسم فاطمه زنگ زد و گفت جوابم مثبت بود باهاش حرف زدم اگر میتونی توام فردا بیا خرید برای مراسم پنجشنبه به مامان گفتم قبول کرد . نگاهم به سر خیابون افتاد یک سمند مشکی رنگ ایستاده بود نگاهی انداختم که فاطمه از ماشین پیاده شد : بیا . سری تکان دادم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم . _سلام ببخشید . خانوم چادری که جلو نشسته بود برگشت و گفت : سلام عزیز دلم خدا ببخشه ، روبه زن عمو ادامه داد: معرفی نمیکنید؟ _ایشون دخترعموی فاطمه هستش . سری تکان داد و با لبخند گفت : خوشبختم عزیزم منم مریمم مامان علی آقا . _خوشبختم از آشناییتون . نگاهم کشیده شد به پسرکی که رانندگی میکرد موهایش را به سبک‌امروزی زده بود و با لبخند به خیابان ها چشم دوخته بود . زن عمو لبخندی زد و بعد از احوالپرسی مشغول صحبت با مریم خانم بود . با آرنج محکم به پهلوی فاطمه زدم که صورتش از درد جمع شد و پهلویش را از زیر چادر گرفت و آروم گفت : دستت بشکنه الهی چی میگی مثل آدم صدام کن . پشت چشمی نازک کردم : مبارک باشه خیلی بهم میاید . سرش را پایین انداخت که دستش را گرفتم : چه خجالتیم میکشه الحق که مثل خودت خجالتیه . اخم مصنوعی کرد : خدا نکشدت . خندیدم : نترس نمیکشه ... ماشین را تو ‌پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم . وارد پاساژ شدیم و به طرف مغازه ای رفتیم که چادر رنگی داشت . _ فاطمه جان بیا خودت انتخاب کن عزیزدلم . فاطمه جلو رفت و با دقت خیره شد چند تا پارچه رو انتخاب کرد و روی میز گذاشت نگاهی به من انداخت : بیا اینارو ببین . جلو رفتم و نگاهی به پارچه ها انداختم : این خوبه . سری تکان داد که مریم خانم پسرش را صدا زد : علی جان بیا شمام نظر بده . جلو آمد و پارچه ای که فاطمه انتخاب کرده بود را دست زد و با لبخند گفت : هر چی فاطمه خانم گفتن نظر منم همونه . فاطمه که معلوم بود ذوق کرده بود سرش را پایین انداخت کنار گوشش زمزمه کردم : عجب شانسی داری ها . _داداش ماهم مرد زندگی بود که تو زدی زیرش .... اخمی کردم کاش نمیگفت این حرفو جوابشو ندادم . پارچه را خریدن و بعدشم به سمت مانتو فروشی و .... بعد از خرید جلوی خانه پیاده شدم ... پسر خوبی بود از حرفایی که فاطمه گفته بود فهمیدم داره وکالت میخونه و از طریق خواهر پسره معرفی شده . فاطمه امروز خیلی خوشحال بود مملو از حس ناب بود حسشو میفهمیدم چون یه روزی خودم این حس و تجربه کرده بودم ... خوشحال بودم که فاطمه کنار مردیِ که عاشقانه دوستش داره و همش از خوبی هاش میگه ... زنگ خانه را زدم که صدای پر انرژی هانا پیچید : بعله !؟ _منم همتا . بلافاصله در با تیکی باز شد وارد خانه که شدم هانا به سمتم آمد : ای سَنین اُوزین آی ڪیمین غصہ مَنِہ دار وُروب (ای که روی ماه تو غصه من رو دار زد خسته نباشی) از حرفش خندم گرفت یادم میاد همیشه وقتی بابا بزرگ میاد خونه خان جون میره پیشوازشو بهش این حرفو میزنه ‌لبخندی زدم و در جواب حرفش جمله ای که بابا بزرگ به خان جون میگفت رو گفتم :باید فدای خستگی های زن هم شد دیگه . همیشه بابا بزرگ تو دورهمیای خانوادگی حواسش به خان جون بود کمکش میکرد و قربان صدقه اش میرفت ازش یه بار سوال پرسیدم خجالت نمیکشید گفت بالام جان من هر چی که دارم از خان جون دارم اگر پشتم نبود زمین میخوردم هربار خوردم زمین دستشو دراز کرد و بلندم کرد من میگم جلوی همه تا یاد بگیرن از گل نازکتر نباید به خانوماشون بگن مولا علی میفرماید : زن، یک ریحانه است نه متولیّ و سرپرست امور تو در هر حال با او مدارا کن و با خوش‌رفتاری، زندگی را در کام خود شیرین نما ... به سمت آشپزخانه رفتم و پشت مامان ایستادم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و بدس محکمی از لپش کردم : آخ چه چسبید . برگشت : علیک سلام همتا خانوم چه عجب ما خنده ها و بغل کردنای شمارم دیدیم . خندیدم : سلام مامان خوشگم ماشاءالله تفنگت پر ترکشه هااا . خندید : بیا برو کم مزه بریز دختر . _خب نصفشو بریزید تو غذاهای خوشمزتون . بلافاصله چشمکی زدم و از آشپزخانه خارج شدم بعد از تعویض لباس هایم به پذیرایی برگشتم بابا از مغازه برگشته بود به سمتش رفتم : سلام خسته نباشی ‌. نگاهی بهم انداخت و بعد از دوماه لبخند مهربانی زد : سلام درمونده نباشی بابا چخبر ؟ کنارش نشستم : سلامتی ؛ سلامت باشی گفت و مشغول بازی با هانا شد یاد ماشین امیر افتادم و گفتم : راستی بابااا؟ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
_راستی بابا امروز که ماشین رو برده بودم پارکینگ دانشگاه پارک‌کنم حواسم نبود زدم به ماشین آقای ارسلانی ... یک تا از ابروهایش را بالا داد : منظورت امیره؟! اونم تو اون دانشگاه درس میخونه؟ به همراه تکان دادن سرم گفتم : بله استاد دانشگاهه . آهانی گفت : الان زنگ میزنم به حاجی بهش میگم . گوشی اش را برداشت و زنگ زد و مشغول صحبت با بابای امیر شد وقتی تلفن رو قطع کرد روبه من گفت : میگه امیر گفته اصلا لازم نیست چیزی نشده ماشین . شانه ای بالا انداختم و به کمک مادرم رفتم . ••• _همتااا؟؟ همانطور که روسری ام را می بستم گفتم : اومدم ... چادرم را برداشتم و وارد حیاط شدم امروز باید میرفتیم خونه‌ی‌ مریم خانم قراره شده تو خونه عقدش کنن . سوار ماشین شدم : ببخشید درگیر روسریم بودم . ماشین راه افتاد و بعد از نیم ساعت رسیدیم . از سر کوچه تا ته کوچه چراغونی کرده بودند جلوی در بابا ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم چادرم را جلو کشیدم . دم در پر مرد بود نگاهم کشیده شد به احسان که کنار پسری هم سن و سال خودش ایستاده بود . همراه مامان و بابا به طرفشون رفتیم . بابا مشغول احوالپرسی شد ، احسان نگاه گذرایی بهم انداخت و سرش را به نشانه سلام تکان داد سرم را تکان دادم و همراه مامان وارد اتاق شدم . نگاهی به فاطمه اندااختم با ذوق به طرفش رفتم : وایییی چه خوشگل شدی . به چشمانم خیره شد و جلو آمد و محکم بغلم کرد : همتاااا دلم برااات تنگ میشه . فشردمش : من بیشتر اما راه دور که نمیخوای بری یه شوهر کردی قطع رابطه که نمیکنیم . خندید : دیوانه . با صدای یاالله عاقد فاطمه به سمت صندلی رفت و نشست آقا علی اکبر و عاقد هم وارد شدند . به سمت فاطمه رفتم و پشتش ایستادم دختری که کنار داماد بود گفت : شما فکر کنم باید همتا باشی؟ لبخندی زدم : بله چطور ؟ به سمتم آمد و پارچه سفیدی را به سمتم گرفت : من بهارم آبجی علی اکبر و هم کلاسیِ فاطمه جان . دستم را دراز کردم : خیلی خوشبختم . دستم را گرفت : ما بیشتر . با صدای عاقد سکوت کردیم . حاج آقا خطبه عقد رو خوند و حالا منتظر بودیم که فاطمه جواب بدهد : با اجازه ی پدرومادرم بله . همه دست میزدند به سمت فاطمه رفتم و گونه اش را بوسیدم : مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشید . هر دوشون لبخندی زدند و گفتند : ممنونم . شب پر خاطره ای بود برای من یکی از بهترین شبا بود که فاطمه رو خوشحال دیدم . همون لبخندش برام کافی بود آخر مجلس فاطمه منو کشوند کنارو گفت : کاش یه بار دیگه به احسان فرصت میدادی خیلی زود تصمیم گرفتین هر دوتون مقصر بودید تو باید فکر میکردی و احسانم نباید زود کوتاه میومد . حق با فاطمه بود من زود تصمیم گرفتم اما اون گذشتست گذشته ها گذشته مهم الان و آیندمه نمیخوام با فکر کردن به گذشته از آیندم غافل بشم . حالا که دیگه همه چی تموم شده هم برای من و هم برای احسان خانواده هامونم کنار اومدن و مثل قبل شدند . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز 🌟 ✨💥حجاب فاطمی 🧕↶ ╔═∞══๑✨🌸✨๑══∞═╗ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. _همتا؟ فنجان چایی را روی میز میگذارم : جانم ؟ مامان همانطور که عینکش را روی کتاب میگذاشت گفت : پریشب تو مهمونی لیلا رو دیدم بنده خدا خیلی عذر خواهی کرد گفت انگار تصادف تقصیر پسرشون بوده ؛ به بابات که گفتم گفت که تو زدی میگم بهتر نیست دعوتشون کنیم آخه خونه‌ی خان جون دعوتشون کردم گفتن که بزار اساس رو بچینیم جا بیوفتیم میایم فردا شب دعوتشون میکنم بیان . بسلامتی. و مشغول خوردن چایی ام شدم . ••• وارد دانشگاه شدم قطرات باران آرام بر زمین میچکید نفس عمیقی کشیدم یادمه وقتی تو حیاط خان جون بازی میکردیم خان جون آب رو روی خاکها میگرفت یه بوی خوشی ازش بلند میشد یه بویی شبیه بو و مزه‌ی مُهر ؛ وارد ساختمان دانشگاه شدم امروز یه کلاس بیشتر نداشتم اون‌کلاسمم با امیر بود . سر جام نشستم و نگاهی به چند تا میز جلوتر انداختم که چند تا دختر مشغول نوشتن جزوه‌ بودن .لبخندی زدم و دستانم را نزدیک دهانم گرفتم و ها کردم تا گرم شود ... امیر وارد کلاس شد همه به احترامش ایستادیم که زمزمه کرد : سلام بفرمایید . بعد از حضور و غیاب درس رو شروع کرد دفترم را باز کردم و با دقت نکات ریز رو مینوشتم تا چیزی رو جا نزارم . مشغول نوشتن بودم که حنانه همکلاسیم با آرنج محکم به پهلوم زد برگشتم و اخم ظریفی کردم و آرام گفتم : چرا میزنی حنا؟ نزدیک شد : میگم نقطه هاشم بزار یه وقت جا نمونه .. از حرفش خندیدم : دیوانه ای فقط بخاطر این زدی به پهلوم . سرش را تکان داد با چشم و ابرو به روبه رو اشاره کردم : حواست به درس باشه دیگه دوست ندارم آبروم جلوی بچه ها بره . خندید : پس خوب گوش کنیاااا . سری تکان دادم و حواسم را به درس دادم . بعد از کلاس به سمت در دانشگاه رفتم تا اتوبوس نرفته و شب نشده سوار بشم و یه زره کمک مامانم کنم . به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم باران شوت گرفته بود و منم مثل موش آب کشیده شده بودم دختری به سمتم آمد : اتوبوس نمیاد میگن . وای حالا چیکار کنم تو این بارون ... کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم کم کم داشت خیابون خلوت میشد دوست نداشتم اون اتفاقی که برام افتاده بود دوباره تکرار بشه . شماره‌ی بابارو گرفتم اما در دسترس نبود . پوفی کردم و چادرم رو جلو کشیدم که صدای بوق ماشینی باعث شد به سمت عقب برگردم . برگشتم با دیدن ماشین سرم را برگرداندم که صدای بازو بسته شدن در ماشین و بعد صدای آشنایی : خانم فرهمند ! برگشتم با دیدن امیر تعحب کردم : بله؟ در ماشین را باز کرد : دیر وقته تشریف بیارید میرسونمتون . _ممنونم خودم میرم . اخمی کرد : با این بارون ماشینی نمیاد بیادم خطرناکه تعارف نکنید مسیر یکیه . اگر قبول نمیکردم باید تا صبح اینجا می ایستادم به سمت ماشین رفتم . سوار ماشین شدم . معذب بودم خودم را جمع کردم . ماشین را روشن کرد و راه افتاد ؛ خیابان ها خلوت بود و سرعت امیرم خیلی زیاد بود جوری که چسبیده بودم به صندلی و با ترس به رو به رو خیره شده بودم پیاده میومدم بهتر بود . نفسم تو سینه حبس شده بود نفس عمیقی کشیدم ؛ چشمانم را بستم و تند تند ذکر میگفتم .. با صدای برخورد ماشین بعدشم صدای یا حسین بلند امیر چشمانم را باز کردم کنترل ماشین از دست امیر خارج شد بود بخاطر لغزنده بودن خیابون ترمز کار نمیکرد جیغی کشیدم و هر لحظه بیشتر میترسیدم امیر بخاطر اینکه ماشین به ماشینا نخوره وارد جاده خاکی شد نمیدونم چیشد که ماشین دو دور شروع به چرخیدن کرد محکم خوردم به شیشه و آه بلندی کشیدم و چشمانم را بستم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
از‌ زبان امیر🧑🏻 ماشین به سنگی خورد و ایستاد سردرد عجیبی داشتم و از سرم خون میومد همانطور که سرم را گرفته بودم نگاهی به همتاخانم انداختم که بیهوش شده بود یا حسینی گفتم و نگران صدایش زدم : خانم فرهمند خانم فرهمند صدای من رو میشنوید . صدایی نشنیدم در ماشین را به زحمت باز کردم و خودم را روی زمین انداختم نگاهی به اطرافم انداختم که چند تا ماشین ایستادن و یک خانم و مرد پیاده شدند . در سمت همتا رو باز کردم و با تمام وجودم صدایش زدم : همتا خانومممم همتااااااا .... _آقا چیشدهههه حالتون خوبه؟؟ نگاهم کشیده شد به پیرمردی که نگران به من زل زده بود لب زدم : تروخدا زنگ بزنید اورژانس چشماشوووو باز نمیکنه . خانومی که کنارش ایستاده بود به سمت من آمد و همتا رو بیرون اورد و روی زمین خوابوند به خودم لعنت فرستادم که با اون سرعت تو این هوا ... _منصور زنگ بزن اورژانس ضربه مغزی نشده باشه .‌ برق از سرم پرید پیرمرد بعد از زنگ زدن به اورژانس کنار من زانو زد و دلداری ام داد . بعد از چند دقیقه اورژانس اومد و همتارو روی برانکارد گذاشتن . وارد بیمارستان که شدیم دکتر همتا رو معاینه کرد و پرستارم سرم و دستمو باند پیچی کرد و رفت با همون حال به سمت دکتر رفتم : حالش چطوره آقای دکتر ؟؟؟ سرش را پایین انداخت : کماست . پاهایم سست شد و زانو زدم وای یا امام رضا دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت با تمام توانم لب زدم : آقای دکتررررررر خوب میشهههه دیگههه؟؟؟ لب زد : امید به خدا ... آه از نهادم بلند شد حالا جواب خانوادشو چی بدم اگر به هوش نیاد خودمو نمیبخشممم ‌. از تلفن بیمارستان به پدرم زنگ زدم و ماجرا رو گفتم و قطع کردم به سمت شیشه اتاقش رفتم . لوله ای را داخل دهانش گذاشته بودن قطره اشکی روی گونه ام چکید . به سمت نماز خونه رفتم و دو رکعت نماز خوندم و زانو زدم : خدایاااا تا الان چیزی ازت نخواستم اما خواهش میکنم التماست میکنم یه بار دیگه بهم فرصت بده کاری کن حالش خوب بشه و دوباره بلند بشه .نمیدونم چم شده بود منی که به مغرور بودن معروف بودم حالا فقط گریه میکنم و التماس خدا میکردم.. از نماز خانه که بیرون اومدم به سمت اتاق همتا رفتم صدای گریه های بلند مادرش باعث شد بغض کنم . پاهایم توان تکان خوردن نداشتن و دستانم میلرزید ... مامان شانه هایش را ماساژ میداد و باباهم کنار حاجی نشسته بود و دلداری اش میداد به سمتشان رفتم. مامان همتا با دیدن من به سمتم آمد با چشم هایی که به خون نشسته بود به من خیره شد سرم را پایین انداختم و با صدایی که از شدت گرفته بود گفت : آقای امیررر چیشدههه چه اتفاقی افتادههه چرا هیچکس نمیگه همتام چیشدهههههه اصلا اون تو ماشین شمااااا چیکار میکرد خدایااابچممممم ؟؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم : آروم باشید لطفا بشینید براتون آب بیارم ... نگذاشت ادامه بدهم که مادرم باوبغض و صدای لرزان گفت : بگو امیررررر چیشدههههههه نگاه حالمون خوب نیستتتتتت؟؟ ؟؟ _راستش همتا خانوم منتظر ماشین بودن اما خب بخاطر بارون ماشین نبود برای همین دیدم دیر وقته دیدم مسیر یکیه بهشون گفتم سوار بشن جاده لغزنده بود منم سرعت خیلی بالا بود کنترل ماشین از دستم خارج شد و چپ کردیم . مامان همتا محکم به صورتش زد و وسط راهرو نشست و روپایش زد : ااااای خدااااا بچم از دستم رفتتتت ای خدااااااا دخترممممممممم ... مامان به صورتش زد. بابا به طرفم آمد و با تشر گفت : د آخه پسرررر با این هوااا تو چطور با این سرعت تو اون خیابون اومدی مثلا استادیییی .... وای به حالت اگر بلایی سر این دختر بیاد دیگه نمیبخشمت ‌‌‌‌... بابای همتا روی صندلی نشست و سرش را بین دو دستش گرفت : خدایا دخترممممممم ... نگاهم کشیده شد به مامان که کنار ترلان خانم نشسته بود به طرف بابای همتا رفتم : شرمندممم حق با بابا من خودمو نمیبخشم ... منتظر جواب نماندم و از بیمارستان خارج شدم . وارد محوطه بیمارستان شدم و نفس عمیقی کشیدم احساس خفگی داشتم بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود روی صندبی نشستم و سرم را بین دو دستم گرفتم‌ و فشار دادم ... دوست داشتم الان برم بهشت زهرا اما شب بود برای همین به سرم زد برم کهف الشهدا برای همین تاکسی گرفتم و به سمت کهف الشهدا رفتم . کرایه را حساب کردم و از کوه بالا رفتم . وارد کهف الشهدا که شدم بوی گلاب دیوانه ام کرد بغضم شکست و همانجا زانو زدم و با تمام وجودم اشک ریختم . دلم خیلی گرفته و برای همین به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم و مشغول دردو دل شدم . با صدای تلفنم چشمانم را باز کردم بابا بود تماس را وصل کردم : امیر کجایی تو بیا اینجا میگن همتا رفته کما.
اشکانم را پاک‌کردم و لب زدم : می دونم . صدای بابا بلند شد : می دونی و ... چیکار کردیییی تو امیررررر ؟ میدونی اینجا چی میگذره اصلا کجایی توووو ؟ بلند شو بیا اینجاااا ... باشه ای گفت تلفن رو قطع کردم . لب زدم : تو این همه سال من ازتون 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
چیزی نخواستم اما الان حاضرم تموم زندگیمو بدم تا این اشتباهی که کردم جبران بشه ... خودتون دست منو گرفتید خودتون باعث شدید که منو از باتلاق گناه بکشید یرون یه بار دیگه بهم فرصت بدید فرصت بدید بتونم این اشتباه بزرگو که با جون یه دختر بازی کردمو جبران کنم .. از جایم بلند شدم و تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم با دیدن صحنه روبه رویم به سمتشان رفتم .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃