#همتا_ے_مـن
#قسمت78
.
_همتاااا اومدے؟؟؟
ڪیفم را برداشتم و به سمت جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را پوشیدم ووبه سمت ماشین رفتم و سوار شدم ...
روبه روی محضر ماشین رو پارڪ ڪرد و پیاده شدیم وارد محضر ڪه شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر کت و شلوار مشڪے به تنش نشسته بود محجوب روی صندلی نشسته بود و تند تند عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد .
بلافاصله با ڪمڪ مامان چادر مشڪی ام را با چادر رنگی ڪه خاله لیلا برام اورده بود عوض ڪردم و به سمت امیر رفتم و ڪنارش نشستم .
زیر لب سلامی ڪردم ڪه برگشت و گذرا نگاهم ڪرد : سلام خوبید؟
شڪری گفتم و سڪوت ڪردم امیر قرآن را به سمتم گرفت آیه هارا میخوندم .
با صداے اسما به خودم آمدم : عروس داره سورهےنور رو میخونه .
جملش برام جالب بود ...
عاقد دومین بار هم تڪرار ڪرد و اینبار فاطمه جواب داد ...
_عروس خانوم بنده وڪیلم ؟!
نگاهی به خان جون و بابا بزرگ انداختم ڪه لبخند میزدند .
آب دهانم را قورت دادم : با اجازه آقا امام زمان و بزرگتراے جمع بله .
صدای صلوات بلند شد و بعدشم صدای دست ...
دفتر بزرگی روبه رویم قرار گرفت با اینڪه امضا ها زیاد بود و خسته کننده اما همهے اینها به من ثابت میڪرد ڪه الان امیر مرد زندگیمه ...
با گرمی دستی بدنم داغ شد و نگاهم ڪشیده شد به دست امیر ڪه دستم را در دستش گرفته بود انگشتر را داخل انگشتم میڪرد ...
فشار خفیفی داد به صورتش نگاهی ڪردم ڪه نزدیڪ گوشم شد و گفت :
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
#حافظ
گونه هایم داغ شد و سرم را انداختم پایین؛ ڪه زیر گوشم زمزمه ڪرد : منو نگاه ڪن .
نگاهش ڪردم دستش را روی قلبش گذاشت : این تویی ڪه سمت چپ میزنی .
از این همه عشق و محبت لبخندی ڪنج لبم نشست ...
همه برای دادن ڪادو جلو آمدند .
بعد از مراسم از محضر بیرون آمدیم ...
مامان و خاله گونه ام را بوسیدن و برایمان آرزوی خوشبختی ڪردن .
به سمت ماشین امیر رفتم در جلو را برام باز ڪرد سوار شدم بلافاصله بعد از من سوار ماشین شد .
منتظر موندم تا ماشین رو روشن ڪنه اما نڪرد برگشتم طرفش زل زده بود به من ...
دستم را جلویش تڪان دادم : چی رو نگاه می ڪنید؟؟؟
دستم را گرفت و بوسید : به ملڪهےقلبم مشڪلی داره!
_نه چه مشڪلی فقط احیانا راه نمی افتید؟
دستم را گرفت و ماشین را روشن ڪرد میخوام ببرمت یه جای خوب ...
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : ڪاریت نباشه شما بسپارش به من .
لبخندی زدم ڪه راه افتاد .
ڪمی ڪه جلوتر رفت فهمیدم داره میره ڪهف الشهدا ذوق زده گفتم : ڪهف الشهدا؟؟؟
برگشت طرفم و چشمڪی زد : بعلههه .
_مرسی واقعا نیاز بود .
ماشین را پارڪ ڪرد و پیاده شدیم به طرفم آمد و دستم را گرفت .
از این همه نزدیڪی خجالت میڪشیدم .
از ڪوه بالا رفتیم و جلوے درب ڪهف الشهدا شلوغ بود امیر دستم را ول ڪرد تعجب ڪردم بی خیال به سمت مزارها رفتیم و فاتحه خواندیم .
نیم ساعتی آنجا موندیم و به طرف خانه برگشتیم .
_امیرآقا ؟
نگاهم ڪرد : همتا نگو اونطوری دیگه حس میڪنم غریبم .
_غریبهایدیگه!
برگشت طرفم و بلند گفت : واقعاااا غریبممم همــتا؟؟؟
خندیدم : نه شوخی ڪردم .
دست را دراز ڪرد و لپم را ڪشید گونه هایم داغ شد .
_جان دلم بگو ؟
لب زدم : چرا تو ڪهف الشهدا دستمو ول ڪردی؟
دستم را گرفت و دنده را عوض ڪرد : راستش اونجا یه زره شلوغ بود و خب جوونم زیاد بود نمیخواستم ڪسی ڪه فعلا ازدواج نڪرده با دیدن ما به گناه بیوفته و حسرت بخوره خودت بهتر میدونی...
لبخندے زدم : بله .
جلوی در خانه نگه داشت از ماشین پیاده شدم : همتا ؟
برگشتم : بله؟
لبخندی زد و دستش را روی قلبش گذاشت : یادت نره این تویی ڪه اینجا میزنی شبت حسینی یاحق .
شب بخیری گفتم و وارد خانه شدم .
دستم را روی قلبم گذاشتم چقدر بی جنبه شدی با دوتا دونه حرف محڪم میڪوبی !.
لباس هایم را عوض ڪردم و دراز ڪشیدم با صدای پیامڪ گوشی ام به سمتش رفتم یه پیام از یه شماره ناشناس پیام رو باز ڪردم :
خوشتر از دورانعشـقایامنیـست
بامــدادعـاشـقان را شـامنیـست
دلتنگتم یارا ...
#سعدے
لبم را به دندان گرفتم هیج شعرے به ذهنم نمی رسید جز یدونه ڪه خیلی دوسش دارم برایش تایپ ڪردم :
گفتیمعشق را به صبورےدوا ڪـنیم
هر روزعشـقبیشتر و صبـرڪمتر اسـت
#سعدے
گوشی را ڪنار گذاشتم و چشمانم را بستم ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت79
با نوازش های دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم با دیدن امیر برق گرفته از جا بلند شدم : توواینجا چیڪار میڪنی .
لبخندی زد : یادمه قبلنا سلام میڪردی علیڪ سلام دلتنگ بودم اومدم شمارو ببینم .
ڪمی خودم رو جمع ڪردم ڪه نزدیڪم شد : ڪار بدے ڪردم اومدم ؟!
لب زدم : نه فقط یه زره شوڪه شدم و خجالت ڪشیدم .
خندید : آخه دختر خوب من نامزدتم خجالت نداره ڪه .
_بله بله ، مگه امروز ڪلاس ندارے؟!
دستی به موهایم ڪشید : اومدم باهم بریم ڪلاس دیگه از الان بهت بگم اونجا من استادم اینجام شوهرتم باید به حرفام گوش بدی ...
همانطور ڪه بلند میشدم گفتم : به همیم خیال باش استاددد ...
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم ..
_خجالت نمیڪشه یه یالله نمیگه نمیاد توو ایش ...
از حرف هانا خنده ام گرفت به سمتش رفتم : علیڪ سلام چی میگی زیر لب آتیش پاره !
_سلام اولا اسمم هاناست نه آتیش پاره دوما هیچی ...
گونه اش را بوسیدم .
وارد آشپزخانه ڪه شدم امیر و مامان مشغول صحبت بودن موهایم را با گیره اے ڪه روی میز بستم و پشت میز نشستم صبحانه رو ڪه خوردم بعد از حاضر شدن به طرف دانشگاه راه افتادیم .
یڪ هفته ای از عقدمون میگذشت و تقریبا اخلاق امیر دستم اومده بود ...
با هر حرفش میدونستم ڪلمه بعدیش چیه ...
داخل پارڪینگ ماشین رو پارڪ ڪرد .
اڪثر دانشجو ها میدونستن ما ازدواج ڪردیم روز اول ڪه باهم اومدیم بعضیا تعجب ڪرده بودند و بعضیا هم تبریڪ میگفتن ...
_خب دیگه همتا موفق باشی بعد از ڪلاستم صبر میڪنی خودم بیام برسونمت..
_ای به چشم حاج آقا .
_خیلی خب دیگه ڪمتر دلبرے ڪن الان برم تو ڪلاس باید آب قند برام بیارن ...
ریز خندیدم .
داخل راهرو دانشگاه از هم جدا شدیم وارد ڪلاسم ڪه شدم همه ے بچه ها سوت ڪشیدند اون هایی هم ڪه نمیدونستند و تازه فهمیده بودن هم بهم تبریڪ میگقتن و آرزوی خوشبختی میڪردند .
گیسو به سمتم آمد : مبارڪ باشه خانم خانما حالا مراسم میگیری مارو دعوت نمیڪنی ؟؟
_یهویی شد باور ڪن .
مشتی به بازویم زد : اره جونه خودت من نمیدونم یا باید به من شام بدی یا ڪه میرم به همه میگم همتا قراره برای ڪل دانشگاه شیرینی بیاره توام ندی از آقاتون میگیریم .
خندیدم : نه نه خودم شام دعوتت میڪنم گیسو نری به استاد ارسلانی بگی .
_چه استادی هم میڪنه ...
استاد کارد ڪلاس شد گیسو سر جایش برگشت .
ڪلاسورم را باز ڪردم ....
با مداد فقط مینوشتم امیر امیر ...
باز هم با این فاصله دلتنگش شده بودم تو این یه هفته انقدری خودشو تو دلم جا ڪرده بود ڪه نمیشد دلبستش نشد ...
گیسو نزدیڪم شد : میبینم ڪه یار ڪار خودش را ڪرده ؟
لبخندی زدم :تو رو چه به این حرفا!
_روا بود ڪه چنین بیحساب دل ببری
مڪن ڪه مظلمه خلق را جزایے هست.
یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : نه بابا توام .
آهی ڪشید : اره منم ؛ نڪن اینڪاراتو اینجا جاے این ڪارا نیست ماهم یه روزے عاشق شدیم فقط عشق ما عشقش واقعے نبود ...
لبخند غمگینی زدم : به چَشم سلطان .
برگشت و سر جایش نشست .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت80
بعد از دوتا کلاس دیگرم ؛ تو محوطه دانشگاه منتظرم موندم تا امیر هم بیاد ...
بعد از دو ثانیه با عجله از پله ها پایین آمد و نزدیکم شد پیش دستی ڪردم : سلام خسته نباشید استاد.
لبخندی زد از آنهایی ڪه لبخند به لبت می آورد از آنهایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ...
از آنهایی ڪه بوے یاس میدهـد ...
_درمونده نباشی بانـو .
دستم را گرفت به سمت پارڪینگ رفتیم سوار ماشین ڪه شدم برگشت و نگاهم ڪرد : وااااییی چقدر سخت بود.
_چی سخت بود؟
ماشین را روشن ڪرد : دورے از تو .
پشت چشمی نازڪ ڪردم : پس چی فڪر ڪردے آقـــا.
خندید : از دست تو همتاااا .
•••
روزها پشت هم میگذشت و بهار جایش را به تابستان داده بود تقریبا دوماهی از عقدمون میگذشت و من هر لحظه بیشتر دلبستهے امیر می شدم ....
_مامان اینارو ڪجا بزارم .
خاله لیلا نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت بزار همونجا برو ببین این امیر بلند شده از خواب بچم خیلی خسته بود میگفت امروز از،بس حرف زدم فڪم درد میڪنه .
_چشم الان میرم .
به سمت اتاقش رفتم و تقه ای به در زدم با صدای بفرمایید امیر وارد اتاق شدم .
_سلام آقای خوابالو ....
از روی تختش بلند شد : سلام خانوم زرنگ از این طرفا ؟؟ چه عجب شما دلت برای ما تنگ شد ..
به سمتش رفتم دستش را دور بازوام حلقه ڪرد و موهایم را بوسید .
_باشه امیر آقا حالا تیڪه میندازی ...
خندید : نه بابا چه تیڪه اے ؛ ما ڪه هر روز خونہشماییم این دو روزم نیومدم چـون معذبم ....
سرم دا نزدیڪ صورتش گرفتم : چرا معذبی؟
دستی به موهایم ڪشید : شاید خانوادت بخوان استراحت کنن و راحت باشن من ڪه نمیتونم هر روز اونجا باشـم .
قصد ڪردم جواب بدهم ڪه در اتاق باز شد و اسما در چارچوب در نمایان شد : به به دو زوج عاشق رو ببین چه خلوتم ڪردن همتا خانوم شما ڪه قصد ازدواج نداشتی !
_علیڪ سلام اسما خانم خودت داری میگی خلوت پس شما یاد بگیر همیشه هر ڪجا ڪه هستید در بزنید ... بعدم اینڪه همتا نظرش عوض شده مگـه میشه جواب منفی به این آقای عاشق بده؟!
_سلام علیڪم حالا یه بار در نزدم حرف شما صحیح مامان جان فرمودند تشریف بیارید ڪه بابا اومده شامم حاضره .
از اتاق خارج شد از جایم بلند شدم : بریم ؟
سری تڪان داد از اتاق خارج شدیم تقریبا با باباے امیر راحت بودم.
به سمت آشپزخانه رفتیم مشغول شستن دست هایش بود ڪه بلند سلام ڪردیم .
برگشت و با لبخند نگاهمان ڪرد و جواب سلام امیر را داد به سمت من آمد : سلام به روی ماهت خیلی خوش اومدی همتا جان .
بلافاصله بعد از حرفش پیشانی ام را بوسید قصد کردم دستش را ببوسم ڪه عقب ڪشید .
پشت میز نشستم امیر برایم برنج ڪشید.
_راستش همتا جان دیروز امیر با ما صحبت ڪرده ڪه دیگه ڪم ڪم عروسی بگیریم و شما هم برید سر خونه زندگیتون با خانواده صحبت ڪردم گفتن هر چی ڪه همتا بگه نظرت چیه بابا؟
جرعه اے آب خوردم : هر جور ڪه بابا گفته و شما صلاح میدونید .
لبخندی زد : مبارڪه پـــس .
_امیر جان مادر توام از فردا با همتا بیوفتین دنبال ڪارای عروسی ..
_به چشم مامان جان .
بعد از خوردن شام ڪمڪ اسما و مامان ڪردم ...
به اتاق امیر رفتم تا حاضر بشم .
با دیدن صحـنه روبه رویم شوڪم زد گلهارو پر پر ڪرده بود روے زمین و روی میزش یه جعبه مانند بود .
به سمتش رفتم و جعبه را باز ڪردم یه انگـشتر عقیق ڪه رویش یا زهرا حڪ شده بود دستم ڪردم .
در اتاق باز شد و امیر به سمتم آمد : مبارڪه خوش اومد از سوپرایزم؟؟.
_وای امیر خیلی قشنگههه مرسی واقعا سوپرایز شدم .
دستم را گرفت و بوسید : دوست دارم ملڪهےقلبم ...
_من بیشتر آقـــا.
وسایلم رو جمع ڪردم و از همه حداحافظی ڪردم .
روبه روی خونه نگه داشت از ماشین پیاده شدم :،شب خیلی خوبی بود خیلی خوش گذشت بهم شبت بخیر یاعلی .
_ز حد بگذشت مشتاقے و صبر اندر غمٺ یارا
به وصل خود دوایے ڪن دل دیوانہ ما را
شبت خوش یاعلی.
وارد خانه شدم و بعو از عوض ڪردن لباس هایم دراز ڪشیدم .
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت81
با مامان حرف زدم اونم بعدش نمیومد دورهے نامزدیمون سریعتر تموم بشه و بریم سر خونه زندگیمون ...
قرار شد هفته ے بعد یه مجلس بگیریم از امروزم قرار شده بیوفتیم دنبال ڪهرای عروسی ...
_مامان جان بریم؟
مادرم همانطور ڪه ڪفش هایش را میپوشید گفت : بریم .
با دیدن ماشین امیر به سمتش رفتم خاله لیلا و اسما از ماشین پیاده شدند مشغول احوالپرسی شدیم .
قصد ڪردم عقب بشینم ڪه خاله نگذاشت و جلو نشستم .
امیر گذرا نگاهم ڪرد به طرفش برگشتم ڪه دستش را روی قلبش ڪجاست .
از حرڪتش خنده ام گرفت اما با نیشگون های ریز اسما سڪوت ڪردم .
روبه روی مزون لباس عروس نگه داشت .
وارد ڪه شدیم خانمی به سمتمان آمد : سلام روزتون بخیر میتونم ڪمڪتون ڪنم .
خاله لیلا لبخندی زد : میبینیم .
سری تڪان داد و رفت نگاهی به مدل ها انداختم : همشون خیلی قشنگن ...
مامان و خاله به سمت لباس ها رفتم منو امیر هم سمت دیگر .
_همتا ؟
_جان؟
ایستاد : میگم من تورو اینطوری دیدم دلم رفت تو این لباسا ببینمت نڪنه غش ڪنم .
من هم ایستادم و نگاهش ڪردم : عاشق را ز هر جوره خواستارم .
خندید : به به خانوم شاعر ..
لبخندی زدم نگاهی به همه ے لباس ها انداختم همشون قشنگ بودن برای همین انتخابمو سخت ڪرده بود.
نگاهم ڪشیده به ته سالن ..
دستم را از دست امیر بیرون ڪشیدم و به سمت لباس عروس رفتم .
یه لباس ساده پوشیده بود ڪه آستیناش از جنس تور بود و روش ریز نقش هاے گل بود .
لبخندی زدم امیر ڪنارم ایستاد : چیشد همتا ؟
_امیر من این مدل رو میخوام .
نگاهم ڪرد : ساده نیست؟
لبخندی زدم : امیر آقا هر چی ساده تر بهتر در ضمن یادت نره لباس حضرت زهرا چقدر ساده بوده ... اگر الگوم حضرت زهراست همه جوره باید باشه .
_درسته ببخشید بانـو جان .
مامان و خاله هم خوششون اومده بود اسما پیشنهاد داد تا لباس رو تنم ڪنم .
به سمت اتاقڪ ڪوچڪی رفتم و با ڪمڪ اسما و خانم فروشنده لباس رو تنم ڪردم .
هر دو عقب ایستادن : وای چقدر بهت میاد همتا .
خانم فروشنده چشمڪی زد : آقا داماد باید نظر بده .
اسما رفت تا امیر رو صدا ڪنه بعد از چند دقیقه سر به زیر به سمتم آمد سرش را ڪه بلند ڪرد چشمانش برق زد .
به سمتم آمد و دستم را گرفت : چقدر خوشگل شدی بانو .
_واقعا؟
سری تڪان داد : البته خوشگل بودی الان ڪه دیگه ماه شدی.
_اهم اهم خب دیگه بسه زنگ تفریحتون تموم شد ان شاءالله روز عروسی باز همو میبینید .
هر دو زدیم زیر خنده لباس رو در آوردم قرار شد فردا امیر بیاد بگیره لباس رو ...
از مزون بیرون آمدیم و بعد از انتخاب ڪفش و دست گل به سمت تالار راه افتادیم .
روبه روی تالار بزرگی نگه داشت .
امیر تالار نزدیڪ خونمون رو رزرو ڪرده بود ..
خوشم اومده بود جمع و جور بود .
بعد از خوردن ناهار به سمت خونه راه افتادیم ...جلوی خونه پیاده شدیم و خداحافظی ڪردیم وارد اتاقم شدم .
و بی حال روی تخت دراز ڪشیدم و گردنم را ماساژ دادم ..
با زنگ تلفنم دست از ماساژ دادن ڪشیدم و به سمت تلفن رفتم با دیدن اسم امیر لبخندی زدم و تماس را وصل ڪردم : بعله؟
_سلام عروس خانم احوالتون ؟
خندیدم : علیڪ سلام آقا داماد مگه تو همین الان مارو جلوی در پیاده نکردی ؟ بزار یه یک ساعت بگذره بعد زنگ بزن .
_اها یعنی الان قطع ڪنم بانو خب دلتنگ میشم بالام جان .
روی تخت نشستم : نگفتم قطع ڪنی یه زره گردنم درد میڪرد گفتم بخوابم .
لحنش جدی شد : خوبی همتا میخوای بیام بریم دڪتر؟؟؟؟
_چیزی نیست امیر بخاطر بی خوابیه بخوابم درست میشه .
_مواظب خودت باش عزیزدلم برو بخواب بیدار شدی بهم زنگ بزن .
_چشم فعلا .
یاعلی گفتم و تلفن رو قطع ڪردم گوشی را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم .
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت82
یڪ هفته اے رو درگیر ڪارای عروسی بودیم و همه چیزم حاضر شده بود .
امیر لباس خودش و من رو گرفته بود .
_خب حالا بلندشو خودتو ببین ؛ آرام از روی صندلی بلند شدم و روبه روے آیینه ایستادم ...
موهایم را مدل خاصی بافته و روی شانه ام انداخته بود .
_ممنونم هلیا جان خیلی قشنگه .
اسما به سمتم آمد : خیلی تغییر ڪرده هاااا .
لبخندی زدم و به سمت اتاقی رفتم تا لباسم رو بپوشم .
بعد از پوشیدن لباس از اتاق بیرون آمدم و لبخندے زدم : چطوره ؟
خاله لیلا به سمتم آمد : وااای هزار الله اڪبر چشم نخورے مادر .
_ممنونم مامان .
هانا دورم چرخید : آجی منم عروس میشم ؟
قصد ڪردم جوابش را بدهم ڪه اسما گفت : اووو ڪو تا تو عروس بشی فسقل .
_عههه نخیرم مامانم همیشه بعدداز نماز میگه ان شاءالله بچه هام خوشبخت بشن یعنی یه روزیم یڪی مثل عمو امیر میاد منو میگیره با خودش میبره اون دنیا .
بلافاصله بعد از حرف هانا ڪل سالن زد زیر خنده ....
صدای زنگ بلند شد بعدشم صدای دخترڪ جوانی ڪه شاگرد آرایشگر بود : عروس خانوم تشریف بیارن آقا داماد منتظرشونن .
سرم را پایین انداختم استرس داشتم با دیدن من عڪس العمل امیر چیه ؟
اسما دستش را پشت ڪمرم گذاشت : برو .
به سمت پله ها رفتم لباس عروسم را بلند ڪردم تا زمین نخورم .
یڪی یڪی پله هارو پایین می آمدم با دیدن امیر ڪه مشغول ور رفتن با دسته گل بود دلم برایش رفت ڪت و شلوار مشڪی رنگ به تنش نشسته بود و چهرشو مردانه تر ڪرده بود .
نزدیڪ شدم سرش را بلند ڪرد چشمانش برق زد و چند دقیقه ای بهم زل زد یڪ قدم عقب میرفت و یڪ قدم جلو می آمد لبخندی زدم ڪه دستم را گرفت : وااااای ...
چشمانش پر اشڪ شد : ڪلمه ای پیدا نمیڪنم ڪه وصف حالم باشه .
دستم را محڪم گرفت و با لبخند به من خیره شد : به چرخ ..
یڪ دور چرخیدم .
_یه بار دیگه ؟
دوبار چرخیدم و با خنده گفتم : امیر سر گیجه گرفتم ...
نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید .
خجالت زده سرم را پایین انداختم ڪه دستش را روی قلبش گذاشت :
جانم بسوختے و به دل دوست دارمـت
#حافظ
لبم را به دندان گرفتم ...
دستم را فشار داد ..
شب به یاد ماندنی بود ڪنار تو براے من از آن شب هاے فراموش نشدنے ...
بمان تا ابد براے من .
به نام من ...
تا گویم از عشق تو لبریزم ...
•••
روبه روے آیینه می ایستم و موهای بلندم را از بالا می بندم .
رژلب رو برمیدارم و ڪمی به لبانم میزنم .
نگاهی به خود در آیینه می اندازم : اگر امیر منو نداشت یه چیزی تو زندگیش ڪم داشت .
از حرفم خنده ام میگیرد با صدای باز شدن در خانه به سمت پذیرایی میروم و پر انرژے میگویم : سلام خسته نباشی آقا .
برمیگردد با دیدن من لبخندے مهمان لبانش میشود به سمتش می روم نگاهم میڪند دو قدم جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد : الان ڪه بانومو میبینم دیگه خسته نیستم .
میخندم : برو لباساتو عوض ڪن بیا شام حاضره .
وارد آشپزخانه میشوم و میز شام رو میچینم .
_به به چه ڪردی بانو .
_امیدوارم طعمش مثل بوش خوشمزه شده باشه .
پشت میز نشست و قاشق را برداشت و داخل خورشت ڪرد و خورد : عالیه عزیزم .
پشت میز نشستم و قاشقم را برداشتم و داخل خورشت ڪردم و خوردم : ڪجای این عالیه امیر این ڪه همش آبهههه ...
_نخیر آقاتون میگه عالیه بگو چشم .
_امیر نخور بزار برم نون پنیر بیارم .
قصد ڪردم از جام بلند بشم ڪه دستم رو گرفت بشین .
نشستم از پشت میز بلند شد و در خانه را باز ڪرد ڪنجڪاو نگاهش ڪردم بعد از چند دقیقه با چند تا ظرف غذا برگشت .
به سمتم آمد و غذا هارو روی میز گذاشت : من ڪه غذای تورو میخورم اما شنیدم ڪه اولین غذا رو خود خانما نمیخورن برای همین برای شما غذای بیرون گرفتم خودمم غذای خانوممو میخورم .
خندیدم : الحق ڪه دیوانهههه ای.
_دیوونم؛ دیوانهےزلف نگاهت دیگر بانو .
_امیر جان همتا اون غذارو نخور .
اخمی ڪرد : جانتو قسم نخور بعدشم میخورم .
شانه ای بالا انداختم : هر چی شد پای خودت .
خندید : میترسی بگن روز اولی دامادو فرستاد اون دنیا .
_نخیرم اصلا بخور .
تا آخر غذارو خورد من مونده بودم چجوری اون برنج سفت و با این خورشت آبڪی خورده .
_همتا خانوم دستت درد نڪنه ...
_خوبی؟
لبخندی زد : میشود با تو بود خوب نبود .
خندیدم .
_همتا جان من یه زره خستم برم بخوابم ؟
سری تڪان دادم : حتما عزیزم .
شب بخیرے گفت و به اتاق مشترڪمان رفت بعد از شستن ظرف ها به سمت اتاق رفتم نگاهی به امیر انداختم پتو رو روش ڪشیدم و خوابیدم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت85
.
همانطور ڪه ذڪر میگفتم از جا بلند شدم و به سمت گاز رفتم در قابلمه را باز ڪردم بوے قرمه سبزے بلند شد .
درش را گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم تا چند دقیقه دیگه خانواده مادریم میان خونمون ...
از صبح ڪه بلند شده بودم خیلی استرس داشتم امیر رو راهی ڪردم و خودمم پی ڪارا افتادم .
به سمت اتاق مشترڪمان رفتم و پیراهن بلند قهوه اے رنگ را روے تخت گذاشتم روسری بلندے ڪه زمینه قهوه تیره اے داشت با گلهای سفید رو هم ڪنار گذاشتم به سمت آینه رفتم و بلوز را جلوے تنم گرفتم لبخندی از سر رضایت زدم .
و لباس رو تنم ڪردم روسری ام مدل خاصی بستم .
لبخندے زدم و با صدای زنگ خانه به سمت در رفتم و در را باز ڪردم .
چشمانم برق زد دست گـل بزرگی سمتم گرفته شد : وای چقدر قشنگه .
امیر لبخندی زد : علیڪ سلام گل رو دیدی صاحب گل رو یادن نره .
از جلوی در ڪنار رفتم امیر داخل شد و در را بست .
_به به همتا خانم چه خوشگل شدی .
گلها رو بو ڪردم : بودم .
به سمتم آمد و پیشانی ام را بوسید : حالا شدی ماه پیشانی و خوشگلترم شدی .
لپانم گل انداخت و سرم از شرم پایین افتاد .
_ببین چه خجالتیم میڪشه .
خندیدم و مشتی حوالہے بازویش ڪردم : خیلی پرویی .
همانطور ڪه به سمت اتاق میرفت گفت :میدونم من برم لباسامو عوض ڪنم ڪه الان مهمونا میرسن.
به سمت آشپزخانه رفتم و گلها را داخل گلدان شیشه اے گذاشتم .
امیر ست قهوه اے اسپرتش رو پوشیده بود .
قصد ڪرد وارد آشپزخانه بشه ڪه صداے زنگ بلند شد به طرف در رفت چادرم را از روی میز برداشتم و روی سرم انداختم .
در را باز ڪرد .
بابابزرگ و خان جون اول وارد شدند .
بعدشم عمو علی و بابا و عمه زهره .
به سمت مبل ها رفتند و نشستند قصد ڪردم در را ببندم ڪه با صدای احسان تمام بدنم سرد شد : سلام مبارڪ باشه .
امیر به سمتمان آمد و با لبخند جواب داد : سلام داداش احسان خیلی خوش اومدی بفرما ڪه دلتنگت بودیم .
نگاهی گذرا به من انداخت : خوشبخت بشید .
_ممنونم .
وارد آشپزخانه شدم و نفسم را با صدا بیرون دادم .
سینی چای رو بلند ڪردم و وارد پذیرایی شدم امیر با دیدن من با عجله به سمتم آمد و با اصرار سینی را از من گرفت لبخندی زدم و ڪنار خان جون نشستم .
_مبارڪ باشه .
_ممنونم عمو جون .
عمه نگاهی به امیر انداخت : میگم امیر آقا حالتون ڪه روزای اول خوب بود ؟
متوجه منظورم عمه نشدم ڪه احسان لبخندی زد : بله اتفاقا غذاهای همتا جان فوق العادست مارو شرمنده میڪنه .
خان جون دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : همتا برای خودش ڪدبانو ... هر زنی برای خودش یه هنری داره یڪی تو خیاطی خوبه یڪی تو آشپزے یڪی هم مثل من تو باغدارے خوبه .
فقط تو اون جمع نگاه های زن عمو اذیتم میڪرد و آه میڪشید ...
برای چیدن میز شام به آشپزخانه رفتم .
فاطمه هم به ڪمڪم اومد .
امیر تعارف ڪرد .
امیر ڪنار من نشست و زیر گوشم زمزمه ڪرد : شرمندم بابا بزرگ داشت حرف میزد بی احترامی بود اگر بلند میشدم .
لبخندے زدم : فداے یه تارموت آقا .
_تعارف نڪنید بفرمایید .
مشغول خوردن شدیم .
نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه گوشه ے لبش را می جوید و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد .
بعد از خوردن شام بابا بزرگ به شونه ے احسان زد : ڪم ڪم باید براے احسانم آستین بالا بزنیم.
دوغ تو گلویم پرید و با شدت به سرفه افتادم دلیل اینڪه چرا من نگرانمو نمیفهمیدم .
امیر بلند شد و سریع لیوان آب را پر آب ڪرد و به سمتم گرفت .
ڪمی خوردم بهتر شدم .
امیر نگاهی به من بعد احسان انداخت و لب زد : خوبی ؟
سری تڪان دادم ڪه عمو علی جواب بابا بزرگ رو داد : ان شاءالله سر وقتش .
خان جون خندید : هیچ وقت یادم نمیره من دبیرستان بودم ڪه اوردن منو گذاشتن پای سفره عقد یادش بخیر..
_اره یادش بخیر بعدشم ڪه جنگ شد.
با اشتیاق پرسیدم : عروسی هم گرفتید!؟؟
بابا بزرگ لبخندی زد : نه قیزیم(دخترم)
فاطمه یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : چیڪار ڪردید ؟
_من ڪه همش جبهه بودم خان جون گفت پول رو بدیم دست یڪی از دوستانش ڪه پول جهیزیه ندارن ماهم دست به چشم گذاشتیم .
لبخندی زدم : چقدر خوب .
میز شام رو جمع ڪردیم اجازه ندادم ڪسی ڪمڪ ڪنه و گفتم بعدا میشورم.
بعد از خوردن شام مهمان ها رفتند .
با ڪمڪ امیر ظرفارو شستم و خونه رو تمیز ڪردم ..
_امیرم شما خسته شدی برو استراحت ڪن .
به سمتم آمد :_همتا؟
به سمتش برمیگردم :جان همتا؟!
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت86
دو قدم نزدیکم میشود نفس در سینه ام حبس میشود
سرش را بلند میکند به چشمانم زل میزد ؛طاقت نمی آورم
و سرم را پایین می اندازم که با دستش چانه ام را میگیرد : به چشمام نگاه کن بانو.
بغض بر گلویم چنگ میزند سرم را بلند میکنم و به چشمانش خیره میشوم .
دستم را میگیرد
و جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد خجول سرم را پایین می اندازم و با خجالت میگویم :عه.
قهقهه ای میزند
بعد از چند دقیقه صدایش رنگ غم میگیرد : همتا میمونی برام؟
سرم را بلند میکنم
وقتش رسیده که مطمئنش کنم
جلو می آیم آنقدر جلو که صدای ضربان قلبش را حس میکنم .
نفس عمیقی میکشم : دوست دارم اونم یدونههه چون تو یدونه ای ... کجا برم وقتی کل زندگیم اینجاست
کجا برم وقت هم نفسم و همسفرم اینجاستتت .
دوست ندارم عاشقتم نیستم نفسم بسته به نفساتتتتت .
دستش را روی قلبش میگذارد لبش را به دندان میگیرد : بانوووو به فکر قلب منم باش .....
_هستم آقا.
دستم را بوسید : دِ نیستی دیگه بانو یعنی نباید باشی این قلب به عشق تو میتپههه.
سرم را پایین انداختم ڪه زمزمه ڪرد : هنوز بهش فڪر میڪنی؟
اخمی ڪردم و سرم را را بلند ڪردم : معلوم هست چی میگی امیر به ڪی جز تو فڪر ڪنم هاااااا؟؟؟
_سر شام تا بابا بزرگ اون حرفو گفت تو به سرفه افتادی ..
مشتی به سینه اش زدم : امیر من الڪی عاشق نشدم ... من به هیچ چیز و هیچ ڪس بعد تو فکر نمیڪنم فقط به تو فکر میڪنم به تووو سخته فهمیدنش سختهههه یا برات آسونش ڪنم هااا یادت باشه مجنون همیشه پی لیلیشه .
نفس عمیقی ڪشید و ڪلافه دستش را داخل موهایش برد : همتا ببخشید یه لحظه نفهمیدم چی شد .
دلخور از ڪنارش رد شدم و به اتاق رفتم .
موهایم را باز ڪردم و روی شانه هایم انداختم وارو اتاق شد و پشتم ایستاد .
_همتا ؟
جوابش را ندادم ڪه لب زد : قهری ڪه قهری صحبت ڪه میڪنیم.
ابرومو بالا دادم : چجوریه؟
دستش را بالا اورد و بلند گفت : اینطوری ؛ شروع به قلقلڪ ڪردنم ڪرد جیغ خفیفی ڪشیدم ڪه امیر دست ڪشید مشتی حوالهےبازویش ڪردم : دل درد گرفتم امیر .
خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد به سمتش رفتم : امیر .
نگاهم ڪرد : جان دل امیر ؟!
_منو دوسم داری ؟
نیم خیز شد : یهدونه .
اخم ڪردم : یه دونه ؟
موهایم را نوازش ڪرد : یه دونه چون خدا یکیه خانواده یکیه بانوی قلب منم یکیه .
پشت چشمی نازڪ ڪردم ڪه لپم را ڪشید : ببینم میتونی ڪاری ڪنی من از دانشگاه اخراج بشم .
به نشانه ے سرم را برگرداندم ڪه دستی به موهایم ڪشید : بهترین ڪارم همینه باید دست از همه جا بڪشم تا هر روز بانومو ببینم همتا با دل و قلبم بد بازے ڪردی. هر روز صبح ڪه میرم دانشگاه تمام حواسم جای تو ... با شوق دیدن تو ڪلاسو تموم میڪنم ...r4
برگشتم و عمیق نگاهش ڪردم : امیر ؟
_جونم ؟
_من خیلی دوستت دارم .
لب زد : من بیشتر .
شب بخیری گفت و چشمانش را بست عمیق نگاهش ڪردم نمیدونم چجوری عاشقش شدم اما وقتی به خودم اومدم دیدم با همه فرق داره .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت87
یڪ ماهی از ازدواجمون میگذشت و روابطم با امیر خیلی خوب شده بود ...
مردے ڪه شاید یڪی از اون اتفاقاے خوب زندگیه ڪه ڪمتر پیش میاد .
امروز ۱۲مرداد تولدشه ...
صبح با هزار قربان صدقه راهی اش ڪردم و بعد از رفتنش حاضر شدم و به بیرون رفتم .
اول از همه سفارش ڪیڪ دادم و بعدشم ڪه بادڪنڪ و وسایل دیگه اے گرفتم .
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد ساختمان شدم .
با دست آزادم چادرم را از سرم آزاد ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم .
خرید ها رو روی میز گذاشتم و پوفی ڪشیدم : وای چقدر گرمه ...
بعد از عوض ڪردن لباسم به سمت آشپزخانه رفتم و و مشغول درست ڪردن غذاے مورد علاقه امیر شدم .
بعد از اینکه مطمئن شدم ڪار دیگه ای ندارم روی مبل دراز ڪشیدم و فڪر ڪردم چه جورے باید سوپرایزش ڪنم .
فڪری به سرم زد و دنبال ڪاراش افتادم .
روبه روی آیینه ایستادم و شومیز گلبهی رنگم را به تن ڪردم رژلب را برداشتم و ڪمی زدم .
به سمت تخت رفتم و جورے درستش ڪردم تا متوجه بشه من اونجا خوابیدم .
به سمت پذیرایی رفتم و ڪیڪ و دوتا بادڪنک هلیومی را در دستم گرفتم با صدای باز شدن در خانه به سمت اتاق مطالعه امیر رفتم و پشت میزش نشستم .
صدای قشنگش در کل خونه پیچید : همتا خان خانم خانما بیا ڪه آقای خونتون اومده .
ریز خندیدم .
صدای قدم هاش نزدیڪ شو و دلهرهے منم بیشتر .
در اتاق رو باز ڪرد و نگاهی انداخت .
به سمت اتاق مشترڪمان رفت : همتا ڪجایی؟؟
صدای در اتاق ڪه آمد بلند شدم و با قدم هاے آهسته به سمت اتاق مشترڪمان رفتم روے تخت نشسته بود و دست می ڪشید ریز خندیدم .
پتو را ڪنار زد و شوڪه بلند شد از فرصت استفاده ڪردم و بادڪنڪ رو ترڪوندم و بلند گفتم : تولدت مبارکککککک ...
نگران و ترسیده برگشت دستش را روی قلبش گذاشت : ووااایی همتاااا زهرم ترڪید نمیگی ایست قلبی ڪنم .
آخ بلندے گفت و روی تخت افتاد ..
هینی ڪشیدم و به سمتش رفتم .
محڪم به صورتش زدم و اما جکابی نشنیدم ڪیڪ را روی تخت گذاشتم و بابغض صدایش زدم : امیر چیشدهه من طاقت ندارم اگر داری شوخی میکنی !!
همزمان با باز شدن چشمش انگشتش را بالا اورد و تیڪه ای از ڪیڪ رو به لپم مالید خندید : حالا خوشگل شدی.
ایشی گفتم ڪه بلند شد نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد : همتا مرسی خیلی غافلگیر شدم .
ڪیڪ را بلند ڪردم : اره منم تا دم سڪته بردی .
قهقهه ای زد : ای جوونم .
خندیدم : دیووونه .
چشمڪی زد : از دهن نیوفته .
_لباستو عوض ڪن دستاتم بشور تا بهت ڪیڪ بدمااا .
_اویی مگه ڪیڪ تولد من نیست اونوقت میگی نمیدم .
خندیدم : حالا تو بیا شاید دلم برات سوخت ..
چشمی گفت ؛ ڪه از اتاق خارج شدم .
ڪیڪ را روی میز گذاشتم امیر لبخندی زد : راضی به زحمت نبودیم .
شمع هارو روشن ڪردم : تا باشه از این زحمتا .
خندید : ای شیطون هنوز قلبم داره تند میزنه ...
پشت میز نشست : خب خب حالا یه آرزو ڪن شمع هارو فوت ڪن .
چشماشو بست دلم برایش غش رفت .
لبخندی ڪنج لبش نشست ڪه نیشگون ریزی از بازویش گرفتم : امیر گفتم آرزو ڪن نگفتم با فرشته هات بخند .
خندید : د فرشته ے من توییی بانو .
قصد ڪرد شمع هارو فوت ڪنه ڪه صداے زنگ بلند شد .
نگاهی بهش انداختم ڪه لبخندی زد : بشین الان من برمیگردم .
به سمت در رفت بعد از چند ثانیه صداے اسما و بعدشم صدای عمو و خاله بلند شد .
ڪنار امیر ایستادم : سلام خوش اومدید .
اسما نگاهی بهم انداخت : علیڪ سلام خب دیگه زیادی خلوت ڪردید باهم اومدیم یه زره پسرمونو ازت بگیریم .
خندیدم و گونه ے اسما را بوسیدم : اگر بهت دادمش .
خاله به سمتم آمد : سلام عزیزدلم چطورید .
لبخندی زدم : مرسی ممنونم مامان جان .
باباے امیر پیشانی ام را بوسید .
ڪیڪ رو بلند ڪردم و به پذیرایی بردم .
اسما مشغول اذیت ڪردم امیر بود .
ڪنار خاله نشستم : خیلی خوش اومدید .
لبخندی زد : ممنونم گلم .
_می بینم ڪه قبل از ما ڪسی اینو دستمالی ڪرده .. بگید ڪار کدومتون بوده .
امیر لپ اسما رو ڪشید : فضولی موقوف .
_امیر فوت ڪن دیگه .
امیر خندید با یک،دو،سه ما امیر شمع رو فوت ڪرد .
نگاهش ڪردم دوست داشتم ساعت ها بشینم و نگاهش ڪنم آنقدر ڪه بودنش را شڪر ڪنم ...
منی ڪه بچگی سرم تو ڪتاب و نقاشی بود حالا عاشق شدم عاشق مردے ڪه شده تمام وجودم ...
ڪسی ڪه وقتی ڪنارشم لبخندش به من آرامش میده ...
تزریق میڪنه عشق رو به قلب ضعیف من ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت88
#دلدادگـے
روزها و ماه ها پشت سر هم میگذشت امیر شده بود تموم دارو ندارم ...
امیر از آن باید های اجباریست ڪه باید باشد ...
همانطور ڪه گوشه لبم را می جویدم ڪوله ام را روے شانه ام انداختم و دفترم را در دست گرفتم .
اخمانم در هم بود و اعصابم خیلی خورد بود .
از ڪلاس خارج شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر ڪه با دانشجوش صحبت میڪرد .
نگاهش به من افتاد و لبخندی زد و سری تڪان داد .
سرم را برگرداندم و به طرف خروجی رفتم .
پا تند ڪردم تا بهم نرسه ...
بعد از چند دقیقه صدایش بلند شد : خانم فرهمند !
چند تا دانشجویی ڪه ایستاده بودند ڪنجڪاو نگاهمان ڪردند .
دستم را از پشت گرفت و به سمت پارڪینگ برد .
دستم را فشار میداد و اخم ڪرده بود .
در ماشین رو باز ڪرد سوار شدم .
پشت بند من سوار ماشین شد .
برگشت طرفم با صدایی ڪه سعی می ڪرد ڪنترل ڪنه گفت : چرا وقتی صدات میڪنم نمی ایستی .
سڪوت ڪردم ڪه ادامه داد : چیشده عزیزم؟؟
برگه را نشانش دادم : امیر تو میدونستی ڪه من درگیر ڪارای خونه بودم نتونستم درس رو اون جور ڪه قبل میخوندم بخونم پس چرا این درسو مشروطم ڪردے؟؟؟ میتونستی نمره بِدی و ندادی ؟
لبخندی زد : بخاطر این الان ناراحتی ؟
ڪلافه گفتم : بلههه.
دستم را گرفت : همتا جان عزیزدلم من نمیتونم چون تو زنمی بیام بهت نمره بدم تو همه ڪس منی اما تو دانشگاه هیچ فرقی با دانشجوهای دیگه نداری ...
اونام درس میخونن توام باید میخوندی میدونم سخته ڪه هم آشپزی ڪنی و همم جمع و جور ڪنی خونه رو ولی میتونستیم برنامه ریزی ڪنی عزیزم ..
_چی میگی امیر !!
دستم را بوسید : خودم ڪمڪت میڪنم عزیزم ولی از من نخواه ڪه بهت همینطورے نمره بدم اونم چون همسرمی .
باهاش موافق بودم دلیل نمیشد چون ما باهم ازدواج ڪردیم اینکارو بڪنه ..
به طرفش برگشتم : ببخشید حق با توعه اعصابم خورد شد یه لحظه ..
ماشین را روشن ڪرد : نمیبخشم .
نگاهش ڪردم : یعنی چی؟
_ببین اصلا راه نداره ببخشم اگرم ببخشم یه شرط داره .
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : مهمونم ڪنی .
_چیییییی؟
_انتظار نداری ڪه گرسنه بخوابیم؟
اخمی ڪردم : خیلی پروییی خیلی خب باشه .
ماشین را گوشه ای پارڪ ڪرد : پیاده شو .
_امیر دیوونه شدی چرا ؟؟؟
خندید از آن هایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ...
همانطور ڪه غر میزدم از ماشین پیاده شدم : خب؟
نگاهم ڪرد : بشین پشت فرمون ببر منو کوه ...
حیرت زده نگاهش ڪردم ڪه خندید : چیه گفتی میخوام بهت شام بدم دیگه شام نمیخوام ببر ڪوه منو .
به طرفم آمد و در جلو رو باز ڪرد و سوار شد .
خدایا من دیوونه شدم یا این ...
پشت فرمون نشستم و استارت زدم و راه افتادم .
آدرسی ڪه امیر داد رو رفتم .
ماشین را پارڪ ڪردم و پیاده شدیم .
امیر دستم را محڪم گرفت و باهم به بالای ڪوه رفتیم تقریبا پایین شلوغ بود .
یادم اومد اینجا همونجاییه ڪه قبلا با اسما و بچه ها اومده بودیم .
_دیگه نا ندارم .
دستم را ول ڪرد و به طرف بلندے رفت .
عرق پیشانی ام را پاڪ ڪردم : میوفتیااا .
خندید : ببین .
نگران بودم .
ڪه بلند فریاد زد : خداااااایااااا ایننن خانووووم تماااااام زندگیمهههه دنیاااا دنیاااا جمع بشن براے گرفتنش یهههههه تارموشممممم به یه دنیا نمیدم .
بعضیا میخندیدن و بعضی ها هم با تعجب نگاه میڪردند و پچ پچ میڪردن .
به طرف امیر رفتم و لباسش را ڪشیدم : امیر تروخدا زشته .
نگاهم ڪرد با عشق چشمانش با من حرف میزد .
دور و اطرافشو نگاه ڪرد : ڪسی اینجا نیست اومدم بالاترین نقطه تا به آسمون خدا نزدیڪتر باشم تا از خدا تشڪر ڪنم بابت بودنت ...
نگاهش ڪردم که بلندتر گفت: خدااایاااا شڪرتتتت .
روے سنگی نشستیم سرم را روی شانه ے امیر گذاشتم : چرا ؟
دستم را فشار داد : چی چرا بانو؟
_دوسم داری؟
خندید : عاشقی را به دلیل و مدرڪ نیست بانو عاشق عاشق است ... دلیل و مدرڪ نمیشناسد ...
به قول فاضل نظرے
نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
گرچه امروز رسیدیم به هم ، دلتنگم.
لبخندے زدم : به شعر علاقه دارے؟
سوتی ڪشید : چجورم .
_دوست دارم .
نگاهم ڪرد : رسمش نبوداااا ...
_چی؟
دستم را گرفت : دل ببرے و فڪر صاحب دل نباشی .
خندیدم : دل میبرم تا صاحب دل دلش با من نرم شود .
بلند شدم : صاحب دل خیلی وقته دلش نرم و رام توو شده ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت89
روی مبل دراز ڪشیدم و رفتم زیر پتو .
از صبح ڪه بلند شده بودم تب و لرز داشتم و تب و حال تهو ...
چایی نبات رو روی میز گذاشتم .
نگاهے بہ ساعت انداختم ساعت هفت و نیم بود چرا هنوز نیومده بود .
خمیازه اے ڪشیدم و چشمانم را بستم .
با نوازش هاے دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم .
با صدایے گرفته گفتم : سلام .
لبخندی زد : سلام به روے ماهت ساعت خواب میبینم ڪه تازگیا نمیای پیشواز آقای خونه ؟
نزدیڪم شد و پیشانی ام را بوسید عطرش زیر بینی ام پیچید و حالم داشت بهم میخورد به سمت سرویس بهداشتی رفتم صدای یا حسین امیر بلند شد و بعدشم به در میزد : همتاااا ؛ همتاااا چت شدههه ؟؟ غذای دانشگاه رو خوردی باز آخه من چی بگم به تو باز ڪن درو عزیز دلم .
چند بار عق زدم ولی معدم خالی بود صورتمو شستم و درو باز ڪردم : چیزی نیست .
نگاهم ڪرد : حاضر شو بریم دڪتر.
سرے به نشانه منفی تڪان دادم قصد ڪرد نزدیڪم بشه ڪه با حالت التماس گفتم : امیر تروخدا برو لباستو عوض ڪن این عطرتو دوست ندارم .
وا رفت و زل زد بهم : این همونی بود که میگفتی دوسش داری!
_دیگه ندارم برو سریع عوض ڪن .
باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت .
وارد آشپزخانه شدم و روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم خدایا من چم شده ...
_همتا؟
برگشتم : جان!
نزدیڪ شد : حاضرشو بریم دڪتر .
_نه خوبم .
اخم ڪرد : پاشو عزیزم .
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه نزاشت .
حاضر شدم و راه افتادیم .
ازم آزمایش گرفتن و دڪتر معاینم ڪرد .
روی تخت نشسته بودم ڪه خانم دڪتر وارد شد و لبخندے به من زد : مبارڪ باشه شما باردار هستید.
نگاهی به امیر انداختم .
چند ثانیه اے همون حالت بودیم ڪه خانم دڪتر برگه آزمایش رو به امیر داد و رفت .
سرم را پایین انداختم نمیدونم چرا خجالت ڪشیدم نزدیڪم شد و ڪنار تخت ایستاد : دڪتر چی گفت همتا؟ گفت من دارم بابا میشم .
سرم را بلند ڪردم خوشحالی رو میشد تو چشماش دید لب زدم : ها؟
_مرسی همتا .
بعد از اینڪه ڪارهارو انجام دادیم و سوار ماشین شدم .
وارد خانه شدم .
امیر در را بست و وارد اتاق شدم : امیر؟
وارد اتاق شد : جونم !
روسری ام را در آوردم : غذات گرمه من گرسنم نیست برو بخور .
نگاهم ڪرد : همتا واقعا من بابا شدم؟؟؟
سرم را پایین انداختم : نمیدونم امیر.
به سمتم آمد : باورم نمیشه نمیدونی چقدر خوشحالم ...
لبخندی زدم : من هنوز تو شوڪم .
دستم را بوسید : همتا خیلی دوستت دارم .
روی تخت دراز ڪشیدم : تو جان منی .
تلفنش را برداشت و از اتاق خارج شد .
نگاهی به شڪمم انداختم خان جون همیشه میگفت : مادر شدن یه اتفاق عجیبه یه موجود ڪوچڪ در وجود تو شڪل میگیره و پا به دنیاے تو میگذارد ...
داشتن و حس ڪردن اون طفلی ڪه در وجودته ڪار سختیه نوازشش حس مادرانه میخواهد ...
امیر وارد اتاق شد و لیوان شیر را به سمتم گرفت : بفرمایید.
لبخندی زدم : ممنونم .
گوشی را روی میز گذاشت : اینم از این .
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه لب زد : زنگ زدم به خانوادم و خانوادت بنده خداها الان میخواستن بیان گفتم صبح بریم خونه ی خان جون .
چشمانم ڱرد شد : امیررر؟
_جونم؟
_چرا زنگ زدی ؟
خندید : منم حس پدرانه دارم دیگه باید یه جوری خودمو خالی میڪردم .
خندیدم : دیوانه ای باور ڪن .
_دیوانه ے زلف نگاهتم بانو ...
چشمانم را بستم و خدا را بابت بودن امیر شڪر ڪرد
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت90
با صداے تق تق از خواب بلند شدم .
خمیازه اے ڪشیدم و بلند شدم دستی به موهای بلندم ڪشید و از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخانه رفتم .
_سلام صبح بخیر مگه نرفتی دانشگاه؟
به سمتم برگشت : سلام به روے ماه نشستت نخیر نرفتم .
_چرا؟؟
_اوم خب باید حواسم به شما باشه .
پوفی ڪردم : امیر این بچه هنوز تشڪیل نشده خودم میتونم ڪارامو بڪنم .
لیوان آب پرتغال را روی میز گذاشت : شده یا نشده صبحانه رو بخور بریم خونه خان جون منتظرمونن ..
دلیل ڪاراشو واقعا نمیفهمیدم یه شخصیت جالبی داشت.
بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم .
روبه روی خونه خان جون نگه داشت .
پیاده شدیم .
طبق معمول حیاط شلوغ بود و بچه های فامیل بازے میڪردند .
وارد حیاط شدیم .
هانا و تینا به سمتم آمدند گونه ے هر دوشون رو بوسیدم .
از چند تا پله ایوان بالا رفتم .
خان جون مشغول خوردن چایی بود .
با دیدن من آغوشش را باز ڪرد : بیا ببینمت جان مادر .
به سمتش رفتم و گونه اش را بوسیدم .
مامان و خاله لیلا از آشپزخانه بیرون آمدند.
بعد از احوالپرسی جویاے حالم شدند .
امیر ڪنار خان جون نشست : هی نو ڪه اومد به بازار ڪهنه میشه دل آزار این رسمش بود آنام (مادرم).
_توڪه عزیز دلمی عین پسر خودم میمونی توام اولاد منی بالام .
امیر دستش را بوسید .
با اجازه اے گفتم و به سمت اتاق بالایی رفتم .
چادرم را در آوردم ...
ڪنار پنجره نشستم نگاهی به حیاط انداختم ...
چقدر خاطره داشتیم ما تو این حیاط ...
ڪنار حوض می نشستیم و ماهی هاے قرمز عید رو میدیدم ؛ دقیقا روزے ڪه امیر و خانوادش اومده بودن اینجا من نشسته بودم ڪنار حوض تا بزرگ شدن ماهی هارو ببینم ...
امیرم یه پسر شر و شیطون بود ...
سربه سر من میزاشت تا جیغ من بلند بشه و خان جون بیاد آرومم ڪنه ...
وقتے گریه میڪردم میگفت : چیه باز میخواے خان جون قربون صدقت بره دورت بگرده ...
منم حرصی میشدم ...
میگفت: دختر خوب تو یڪ هفته بشین اینجا ببین ماهیت بزرگ میشه یانه ...
نگاهے به درختاے حیاط انداختم .
یادمه بابا بزرگ وقتے بچه اے تو فامیل به دنیا میومد برایش درخت می ڪاشت و همیشه هم میگفت تا یه مدتی خودم سرشون می ایستم بعدش شما باید بیاید هوادار درختتون باشید .
نگاهم چرخید به درخت بزرگـی ڪه گوشه حیاط بود تڪ و تنها اون درخت امیر بود ..
وقتی فهمید بابا بزرگ براے احسان درخت ڪاشته خودش رفت به بابا بزرگ گفت تا برای اونم یه دونه بڪاره ..
هر وقتی ام ڪه میومد به درختش میرسید برای همونه همیشه سبزه و میوه میده ...
تقه اے به در خورد و در باز شد و امیر در چارچوب در ظاهر شد .
نگاهم را از پنجره گرفتم و به امیر دادم .
به سمتم آمد و روبه روے من نشست : به چی فڪر میڪردی؟
_به خاطراتمون تو بچگے.
نگاهم ڪرد : همتا؟
_جانم؟
نزدیڪ شد و دستش را روے قلبش گذاشت : مگه نمیگن هر آدمی یه بار عاشق میشه ؟
سرے تڪان دادم : اره خب چطور ؟
_پس چرا هر صبح ڪه چشمهات رو باز مےڪنے دل میبازم باز؟!
عاشق این جور حرف زدناش بودم آنقدر قشنگ حرف میزد ڪه غرقش میشدم .
_ آخه كدوم ليلی مثل تو مجنون بود؟!
لب زدم :مامانم همیشه به بابام میگفت باید برای بودنت جلوی خدا سجده ڪرد
همش فکر میکردم این حرف مامانم یه جوریه و اون برا اینکه نشون بده مهربونه اینو میگه ؛ تا اینکه خودم درگیر این حس شدم...
لبخندے زد : همتا من با تو خیلی خوشبختمم اگر نبودی تو زندگیم من دق میڪردم ...
خندیدم : به قول یه بزرگے مردے ڪه زیادے محبت میڪنه حتما خبریه ..!
سرش را به دیوار تکیه داد : اون بزرگی ڪه این حرف رو گفته اشتباه گفته من متفاوتم ...
_اعتماد به نفست منو ڪشته بابایی.
نگاهم ڪرد : چییی؟.
خندیدم : بابایی دیگه ...
_قربون بابا گفتنش ...
اخمی ڪردم : هنوز نیومده جامو گرفت؛ ایــــــش.
نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : جاے تورو هیچڪس نمیگیره بانو...
چقدر داشتن یڪ نفرے ڪه دلیل خنده هاے تو هست خوبه ..
یڪی ڪه پشتت و با لبخنداش آرومت میڪنه ...
دستم را فشار داد : دوست دارم اگر بچمون دختر بود شبیه تو باشه .
_چرا!
_چون وقتی نگاهش ڪنم یاد تو بیوفتم اونطورے هر ثانیه به یادتم همتاےمن..
جلو رفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم دوست داشتم هر چی صدا هست قطع بشه فقط صداے قلب تو رو گوش ڪنم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت91
ماه ها پشت سر هم میگذشت و امیر تمام حواسش جاے من بود مواظب بود چیز سنگین بلند نڪنم و وقتی هم از سر ڪار میومد خودش خونه رو جارو میزد و ظرفارو میشست ...
تمام ڪارا رو دوش امیر بود دلم نمیومد اذیتش ڪنم هر موقع هم مخالفت میڪردم میگفت من خسته نیستم ...
دستی به شڪم بر آمده ام ڪشیدم ..
دلم برایش غش میرفت ...
چند روز پیش رفته بودم سونوگرافی بچه دختر بود ...
خیلی خوشحال شده بودم اما برای امیر فرق نمیڪرد دختر باشه یا پسر میگفت هر دو هدیه خداست ...
امیر از همون روز اول اسم بچه رو انتخاب ڪرده بود گفت اگر دختر باشه بزاریم ریحانه اگرم پسر بود بزاریم ...
از جایم بلند شدم و به سمت آیینه رفتم ..
خیلی تپل شده بودم ..
موهایم را بالاے سرم بستم با صداے تلفن به سمتش رفتم با دیدن اسم امیر لبخندے زدم و تماس رو وصل ڪردم : سلام .
_سلام خانوم جان حال و احوال بانو چطوره ریحان بابا خوبه؟؟
روی صندلی نشستم و تڪیه دادم : شکر هر دو خوبیم .
_الحمدالله ؛ همتا جان چیزی لازم ندارے از بیرون بخرم ...
_نه دیگه ماشاءالله شما همه چی گرفتے.
خندید : هرڪارے هم ڪنم ڪمه براے شما ؛ راستی امشب مهمون داریم لازم نیست دست به چیزی بزنی غذا از بیرون میگیرم .
_ڪیه؟
_یڪی از دوستانم با خانوادشونن.
لبخندے زدم : قدمشون روی چشم لازم نیست غذا بگیری خودم درست میڪنم .
جدے و محڪم گفت : نه دست به چیزی نمیزنی روشن شد ؟
خندیدم : بعله چجورم .
_مواظب خودت باش یاعلی .
یاعلے گفتم و تماس رو قطع ڪردم .
نفس عمیقی ڪشیدم و یه زره خونه رو جمع و جور ڪردم و حاضر شدم .
با باز شدن در خونه به سمت در رفتم .
امیر در را بست و نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید پیش دستی ڪردم : سلام خسته نباشی .
_سلام درمونده نباشی خانوم جان .
لبخندے زد : حال دختر بابا چطوره !؟
_داره بهش حسودیم میشهههه هااا!
خندید : ای دورت بگردم شما ڪه تڪ و خاصی البته بگمااا دختر منم یه چیز دیگست .
مشتی حواله ے بازویش ڪردم ڪه بلند تر خندید و برای عوض ڪردن لباس هایش به اتاق رفت من هم پشت سرش رفتم : دوستت رو میشناسم؟
_ ندیدیش همونیه ڪه باعث شد منم راهمو پیدا ڪنم از خوزستان دارن میان گفتم بیان اینجا شام .
لبخندے زدم : ڪار خوبی ڪردے حالا چرا میان تهران ؟
_پیڪر پدرش پیدا شده .
وا رفتم : پدرشون شهید؟
سرے تڪان داد .
لباس هایش را عوض ڪرد همین ڪه وارد پذیرایی شدیم صداے زنگ بلند شد .
چادرم را سرم ڪردم و ڪنار امیر ایستادم .
در را باز ڪرد اول خانوم محجبه اے ڪه معلوم بود مادرش هستش از آسانسور بیرون آمد بعدشم پسر جوونے همراه دوتا دختر .
نگاهم ڪشیده به سمت دخترے ڪه سرش را بلند ڪرد یه لحظه نگاهمان بهم گره خورد این اینجا چیڪار میڪرد ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃