#همتا_ے_مـن
#قسمت90
با صداے تق تق از خواب بلند شدم .
خمیازه اے ڪشیدم و بلند شدم دستی به موهای بلندم ڪشید و از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخانه رفتم .
_سلام صبح بخیر مگه نرفتی دانشگاه؟
به سمتم برگشت : سلام به روے ماه نشستت نخیر نرفتم .
_چرا؟؟
_اوم خب باید حواسم به شما باشه .
پوفی ڪردم : امیر این بچه هنوز تشڪیل نشده خودم میتونم ڪارامو بڪنم .
لیوان آب پرتغال را روی میز گذاشت : شده یا نشده صبحانه رو بخور بریم خونه خان جون منتظرمونن ..
دلیل ڪاراشو واقعا نمیفهمیدم یه شخصیت جالبی داشت.
بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم .
روبه روی خونه خان جون نگه داشت .
پیاده شدیم .
طبق معمول حیاط شلوغ بود و بچه های فامیل بازے میڪردند .
وارد حیاط شدیم .
هانا و تینا به سمتم آمدند گونه ے هر دوشون رو بوسیدم .
از چند تا پله ایوان بالا رفتم .
خان جون مشغول خوردن چایی بود .
با دیدن من آغوشش را باز ڪرد : بیا ببینمت جان مادر .
به سمتش رفتم و گونه اش را بوسیدم .
مامان و خاله لیلا از آشپزخانه بیرون آمدند.
بعد از احوالپرسی جویاے حالم شدند .
امیر ڪنار خان جون نشست : هی نو ڪه اومد به بازار ڪهنه میشه دل آزار این رسمش بود آنام (مادرم).
_توڪه عزیز دلمی عین پسر خودم میمونی توام اولاد منی بالام .
امیر دستش را بوسید .
با اجازه اے گفتم و به سمت اتاق بالایی رفتم .
چادرم را در آوردم ...
ڪنار پنجره نشستم نگاهی به حیاط انداختم ...
چقدر خاطره داشتیم ما تو این حیاط ...
ڪنار حوض می نشستیم و ماهی هاے قرمز عید رو میدیدم ؛ دقیقا روزے ڪه امیر و خانوادش اومده بودن اینجا من نشسته بودم ڪنار حوض تا بزرگ شدن ماهی هارو ببینم ...
امیرم یه پسر شر و شیطون بود ...
سربه سر من میزاشت تا جیغ من بلند بشه و خان جون بیاد آرومم ڪنه ...
وقتے گریه میڪردم میگفت : چیه باز میخواے خان جون قربون صدقت بره دورت بگرده ...
منم حرصی میشدم ...
میگفت: دختر خوب تو یڪ هفته بشین اینجا ببین ماهیت بزرگ میشه یانه ...
نگاهے به درختاے حیاط انداختم .
یادمه بابا بزرگ وقتے بچه اے تو فامیل به دنیا میومد برایش درخت می ڪاشت و همیشه هم میگفت تا یه مدتی خودم سرشون می ایستم بعدش شما باید بیاید هوادار درختتون باشید .
نگاهم چرخید به درخت بزرگـی ڪه گوشه حیاط بود تڪ و تنها اون درخت امیر بود ..
وقتی فهمید بابا بزرگ براے احسان درخت ڪاشته خودش رفت به بابا بزرگ گفت تا برای اونم یه دونه بڪاره ..
هر وقتی ام ڪه میومد به درختش میرسید برای همونه همیشه سبزه و میوه میده ...
تقه اے به در خورد و در باز شد و امیر در چارچوب در ظاهر شد .
نگاهم را از پنجره گرفتم و به امیر دادم .
به سمتم آمد و روبه روے من نشست : به چی فڪر میڪردی؟
_به خاطراتمون تو بچگے.
نگاهم ڪرد : همتا؟
_جانم؟
نزدیڪ شد و دستش را روے قلبش گذاشت : مگه نمیگن هر آدمی یه بار عاشق میشه ؟
سرے تڪان دادم : اره خب چطور ؟
_پس چرا هر صبح ڪه چشمهات رو باز مےڪنے دل میبازم باز؟!
عاشق این جور حرف زدناش بودم آنقدر قشنگ حرف میزد ڪه غرقش میشدم .
_ آخه كدوم ليلی مثل تو مجنون بود؟!
لب زدم :مامانم همیشه به بابام میگفت باید برای بودنت جلوی خدا سجده ڪرد
همش فکر میکردم این حرف مامانم یه جوریه و اون برا اینکه نشون بده مهربونه اینو میگه ؛ تا اینکه خودم درگیر این حس شدم...
لبخندے زد : همتا من با تو خیلی خوشبختمم اگر نبودی تو زندگیم من دق میڪردم ...
خندیدم : به قول یه بزرگے مردے ڪه زیادے محبت میڪنه حتما خبریه ..!
سرش را به دیوار تکیه داد : اون بزرگی ڪه این حرف رو گفته اشتباه گفته من متفاوتم ...
_اعتماد به نفست منو ڪشته بابایی.
نگاهم ڪرد : چییی؟.
خندیدم : بابایی دیگه ...
_قربون بابا گفتنش ...
اخمی ڪردم : هنوز نیومده جامو گرفت؛ ایــــــش.
نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : جاے تورو هیچڪس نمیگیره بانو...
چقدر داشتن یڪ نفرے ڪه دلیل خنده هاے تو هست خوبه ..
یڪی ڪه پشتت و با لبخنداش آرومت میڪنه ...
دستم را فشار داد : دوست دارم اگر بچمون دختر بود شبیه تو باشه .
_چرا!
_چون وقتی نگاهش ڪنم یاد تو بیوفتم اونطورے هر ثانیه به یادتم همتاےمن..
جلو رفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم دوست داشتم هر چی صدا هست قطع بشه فقط صداے قلب تو رو گوش ڪنم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت91
ماه ها پشت سر هم میگذشت و امیر تمام حواسش جاے من بود مواظب بود چیز سنگین بلند نڪنم و وقتی هم از سر ڪار میومد خودش خونه رو جارو میزد و ظرفارو میشست ...
تمام ڪارا رو دوش امیر بود دلم نمیومد اذیتش ڪنم هر موقع هم مخالفت میڪردم میگفت من خسته نیستم ...
دستی به شڪم بر آمده ام ڪشیدم ..
دلم برایش غش میرفت ...
چند روز پیش رفته بودم سونوگرافی بچه دختر بود ...
خیلی خوشحال شده بودم اما برای امیر فرق نمیڪرد دختر باشه یا پسر میگفت هر دو هدیه خداست ...
امیر از همون روز اول اسم بچه رو انتخاب ڪرده بود گفت اگر دختر باشه بزاریم ریحانه اگرم پسر بود بزاریم ...
از جایم بلند شدم و به سمت آیینه رفتم ..
خیلی تپل شده بودم ..
موهایم را بالاے سرم بستم با صداے تلفن به سمتش رفتم با دیدن اسم امیر لبخندے زدم و تماس رو وصل ڪردم : سلام .
_سلام خانوم جان حال و احوال بانو چطوره ریحان بابا خوبه؟؟
روی صندلی نشستم و تڪیه دادم : شکر هر دو خوبیم .
_الحمدالله ؛ همتا جان چیزی لازم ندارے از بیرون بخرم ...
_نه دیگه ماشاءالله شما همه چی گرفتے.
خندید : هرڪارے هم ڪنم ڪمه براے شما ؛ راستی امشب مهمون داریم لازم نیست دست به چیزی بزنی غذا از بیرون میگیرم .
_ڪیه؟
_یڪی از دوستانم با خانوادشونن.
لبخندے زدم : قدمشون روی چشم لازم نیست غذا بگیری خودم درست میڪنم .
جدے و محڪم گفت : نه دست به چیزی نمیزنی روشن شد ؟
خندیدم : بعله چجورم .
_مواظب خودت باش یاعلی .
یاعلے گفتم و تماس رو قطع ڪردم .
نفس عمیقی ڪشیدم و یه زره خونه رو جمع و جور ڪردم و حاضر شدم .
با باز شدن در خونه به سمت در رفتم .
امیر در را بست و نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید پیش دستی ڪردم : سلام خسته نباشی .
_سلام درمونده نباشی خانوم جان .
لبخندے زد : حال دختر بابا چطوره !؟
_داره بهش حسودیم میشهههه هااا!
خندید : ای دورت بگردم شما ڪه تڪ و خاصی البته بگمااا دختر منم یه چیز دیگست .
مشتی حواله ے بازویش ڪردم ڪه بلند تر خندید و برای عوض ڪردن لباس هایش به اتاق رفت من هم پشت سرش رفتم : دوستت رو میشناسم؟
_ ندیدیش همونیه ڪه باعث شد منم راهمو پیدا ڪنم از خوزستان دارن میان گفتم بیان اینجا شام .
لبخندے زدم : ڪار خوبی ڪردے حالا چرا میان تهران ؟
_پیڪر پدرش پیدا شده .
وا رفتم : پدرشون شهید؟
سرے تڪان داد .
لباس هایش را عوض ڪرد همین ڪه وارد پذیرایی شدیم صداے زنگ بلند شد .
چادرم را سرم ڪردم و ڪنار امیر ایستادم .
در را باز ڪرد اول خانوم محجبه اے ڪه معلوم بود مادرش هستش از آسانسور بیرون آمد بعدشم پسر جوونے همراه دوتا دختر .
نگاهم ڪشیده به سمت دخترے ڪه سرش را بلند ڪرد یه لحظه نگاهمان بهم گره خورد این اینجا چیڪار میڪرد ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت92
امیر نگاهی به من انداخت و زمزمه ڪرد : چیزی شده .
به خودم اومدم خانومی ڪه جلوی در بود با امیر احوالپرسی ڪرد و به سمت من آمد و گونه ام را بوسید .
تعارف ڪردم .
هانیه به سمتم آمد آغوشش را باز ڪرد بی معطلی به سمتش رفتم و در آغووشش ڪشیدم : دلم برات تنگ شده بود همتا جان .
_من بیشتر بی معرفت .
از آغوشش بیرون آمدم و با دختر جوانی ڪه پشتش ایستاده بود احوالپرسی ڪردم .
دوست امیر دستش را پشت ڪمر دختر گذاشت : ایشون حنانه خانومه همسرمه .
لبخندی زدم : خوشبختم منم همتام .
لبخند محجوبی زد .
وارد آشپزخانه شدم امیر هم پشت بند من وارد شد : میشناسید همو ؟
سینی شربت را بلند ڪردم ڪه سریع از دستم گرفت : بده من.
لبخندی زدم : ایشون همون دختریه ڪه تو مسجد دیدمش.
آهانی گفت و هر رو وارد پذیرایی شدیم .
روے مبل نشستم .
امیر شربت هارو تعارف ڪرد و ڪنارم نشست .
مادر هانیه لبخندے زد : شرمنده مزاحم شدیم .
_این چه حرفیه خیلی هم خوش اومدید .
امیر با خنده به شانه ے حامد زد : بلاخره دیدیمت تهران ...
_ای بابا توڪه اصلا نمیاے خوزستان ما حداقل میایم .
هانیه نگاهی به من انداخت میدونستم اینجا نمیتونه جواب سوالاش رو بگیره تعارف ڪردم تا به اتاق بریم .
مادر هانیه نیومده و گفت شما برید راحت باشید .
همراه هانیه و حنانه وارد اتاق شدیم .
هر دو روی تخت نشستند : چه خونه ے خوشگلی دارے دختر ..
چشمڪی زدم : قابلتو نداره .
ڪش چادرش را شل ڪرد حنانه نگاهی به شکمم انداخت : چند ماهتونه؟
لبخندی زدم : هشت ماه و خورده .
هانیه روی تخت زد : بیا بشین اینجا ببینم چه خبره من ڪه گیج شدم .
خندیدم و ڪنار هانیه نشستم : چی بگم .
_دختر یا پسر؟
_دختر.
_خداحفظش ڪنه عزیزدلم .
لبخندی زدم و تشڪر ڪردم هانیه بهم نگاه ڪرد : حامد بهم گفت ڪه امیر آقا ازدواج ڪرده اما فڪر نمیڪردم با تو ..
لبخندے زدم : خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا یهویی رفت .
آهے ڪشید : نمیتونستم بمونم هوایی شده بودم بدجور الانم تا فهمیدم پیڪر بابام برگشته آروم و قرار ندارم همتااا ..
همانطور ڪه اشڪ هایش را پاڪ می ڪرد گفت : همتاا دلم برای بابام تنگ شده دیشب ڪلی حرف شنیدم .
یڪی میگفت خوبه سهمیه داره و ...
آخه سهمیه چه به درد من میخوره وقتی دلم لڪ زده برای یه بابا گفتن ساده ..
بعضی وقتا قاب عڪسشو بغل میڪنم بوسش میڪنم میگم بابا جون من ڪه شمارو ندیدم اما نگاه ڪن به دلم نگاه ڪن بهم از بچگـے تا الان یه جورے بودم ڪه بهم افتخار ڪنی که همیشه بگم ادامه دهنده راهت بودم همتا من هیچ وقت جلوے ڪسی ضعف نشون ندادم ولی بعضی حرفا بعد با روح و روانم بازے میڪنه
مگه میشه مامانی که رفته جلو مدرسه تا بچشو بیاره خونه،دست یکی از بچهای دیگه رو بگیره بجای بچه خودش ببره خونه ؟واسه مامانا هیچ ڪس بچه خودشون نمیشه،
واسه منم هیچ کس جاے بابامو نمیگیره.
خستم باور ڪن خسته از طعنه ها ....
اما راضے ام به رضاے خدا ...
به قول مامانم هر ڪارے هم ڪنیم ڪمه ...
حنانه هانیه را بغل ڪرد : آروم باش عزیزدلم .
یه لحظه گذشته اومد جلو نظرم و خجالت ڪشیدم ...
از دخترے ڪه دم از باباش میزد ...
دخترے ڪه چندین سال داره با یه قاب عڪس زندگے میڪنه و خاطره می سازه .
نتونستم طاقت بیارم و سریع از اتاق بیرون رفتم نمیتونستم جلو اشڪامو بگیرم .
نگاه امیر ڪشیده شد به من وارد اتاق مطالعه شدم و پشت در نشستم .
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و گریه میڪردم .
دلم ڪباب شد براے هانیه ...
منے ڪه همیشه زیر سایه پدر بودم اما اون ...
منے ڪه همیشه خانواده هاے شهدا رو مسخره میڪردم حالا دارم برای یڪے از اون خانواده ها گریہ می ڪنم .
درد بدے زیر دلم پیچید .
در اتاق باز شد و امیر نگران به صورتم نگاه ڪرد : چیشدهههه .
هق هق میڪردم متوجه حالم نبودم ڪه هر لحظه درد بیشتر می شد .
_همتااا چت شد ؟؟ خوبی ؟؟؟
دردم داشت بیشتر میشد .
به سمتم آمد و در آغوشم گرفت : آروم باش همتا جان بگو بیینم چیشده .
دارے نگرانم میڪنیییی بگو چیشدههه..؟؟؟
سرم را روی شانه اش گذاشتم دردم خیلی زیاد شده بود ترسیدم : امیر حالم بد .
من رو جدا ڪرد رنگش پرید: همتا خوبی؟
آه بلندے گفتم .
دستی به موهایش ڪشید و ڪلافه به سمت پذیرایی رفت .
چشمانم سیاهی رفت یا زهرایی گفتم و چیزے متوجه نشدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت93
چشمانم را باز ڪردم نور سفیدے به چشمم خورد و دوباره چشمانم را بستم ..
باز ڪردم همه جا رو تار میدیدم چند بار پلڪ زدم درست شد احساس سبڪی داشتم .
نگاهے به شڪمم انداختم ..
در باز شد و امیر وارد اتاق شد .
با ذوق به سمتم آمد : خوبی ؟؟؟؟
سرے تڪان دادن ڪه از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه به همراه خانواده من و خودش برگشت .
مامان دستم را گرفت : خوبی مادر ؟
سرے تڪان دادم : بچم چیشد؟
خاله لیلا پیشانی ام را بوسید : یه دختر خوشگل عین یه تیڪه ماه مبارڪت باشه عزیزدلم .
لبخندے زدم : ممنونم .
بابا و عمو پچ پچ میڪردند و هر از گاهی نگاهی به امیر می انداختند و سرے تڪان میدادند و میخندیدند ..
بابا ے امیر متوجه نگاهم شد و با خنده گفت : اگر یه چند دقیقه دیگه چشماتو باز نمیڪردی امیر پس افتاده بود ...
بچم به اندازه یه سال پیر شد چه ڪردے باهاش .
خجول سرم را پایین انداختم و آب دهانم را قورت دادم ..
تقه اے به در خورد و پرستار همانطور ڪه بچه اے رو بغل ڪرده بود وارد اتاق شد و با خنده گفت : مامانش نمیخواے دخترتو ببینی ؟
نیم خیز شدم ڪه بچه رو در آغوشم گذاشت .
چشماشو بسته بود و ناز خوابیده بود .
لبانش رو غنچه ڪرده بود ...
فشردمش .
امیر نزدیڪ شد نگاهش ڪردم میدونستم معذب جلوے خانواده چیزی بگه برای همین فقط به من نگاه میڪرد ولبخند میزد .
_حالا اسم این نوه ے خوشگل ما چیه؟
امیر لبخندے زد : هر چے همتا بگه .
همه نگاه ها برگشت سمت من ڪه آرام گفتم : اگر اجازه بدید اسمشو بزاریم ریحانه .
لبخندے از سر رضایت زدند .
باباے امیر بچه رو از من گرفت و تو گوشش اذان گفت بعد از گفتن اذان صلواتی فرستادیم .
مارو تنها گذاشتن و رفتند بیرون .
امیر نزدیڪم شد : اذیت شدے؟
نوازش گونه انگشتم را روے گونه ے ریحانه ڪشیدم ڪه ادامه داد : شرمنده ڪنارت نبودم .
لب زدم : تو همیشه ڪنارم بودے و هستے.
نگاهے به ریحانه انداخت : چرا اسمشو گذاشتی ریحانه؟
_مگه نگفتی اگر دختر بود بزاریم ریحانه .
سرے تڪان داد : چرا گفتم ولی دیدم عادلانه نیست تو اذیت شدے و .. باید تو انتخابش ڪنے ..
_همون ریحانه .
خندید : ببینم این فسقلو ..
بغلش ڪرد : وااای خدااا چقدر تو ریز میزه اے آخه خب خداروشڪر قیافش به من رفته اخلاقش به تو .
خندیدم ڪه نزدیڪ شد : شوخے ڪردم ریحانم باید عین تو بشه ...
_نه بابا اون موقع ڪه همش قربون صدقه ے دخترتون میرے .
_نه دیگہ اون موقع بیشتر عاشق تو میشم .
نگاهے به ریحانه انداخت : خداروشڪـــر ...
ریحانه را به من داد و جعبه شیرینے را از روے میز برداشت : شما چیزے نمیخواے؟
_نه .
_فداے تو بشم .
_بیا برو ڪم مزه بریز ؛ راستی هانیه ا خانوادش ڪجا رفتن ؟
نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : اولا دشمنت شرمنده دوما اونا رفتن خونه ے یڪی از اقوامشون بنده خدا ها میخواستن بیان دیگه من نزاشتم جویاے حالت بودن .
سرے تڪان دادم ڪه از اتاق خارج شد .
نفس عمیقے ڪشیدم خدا را شڪر ڪردم بخاطر وجود امیر و این فرشته ے ڪوچولو ڪه تازه پا تو دنیاے ما گذاشته و هنوز نیومده عاشقش شدم .
عشق نیاز به
هیچ تعریف و توصیفے ندارد...
عشق به خودیِ خودش یک دنیاست
دنیایے ڪه حالا داره براے من شیرین تر میشہ ..
انگشتم را لاے دست ڪوچڪش ڪردم ڪنار گوشش زمزمه ڪردم : به دنیاے ما خوش اومدے جان مادر .
ڪلمه مادر را محڪم ادا ڪردم تا به قول خان جون لبریز از عشق مادرانه شود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت94
موهایم را از بالا بستم و نگاهی به ریحانه انداختم همانطور ڪه دستش را می خورد صدا در می آورد ..
لبخندے زدم : سلام خوشگل من سحر خیز شدیااا.
با تعجب نگاهم ڪرد خندهے صدا دارے ڪردم و گونه اش را بوسیدم .
از روے تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مشغول خواندن ڪتاب شدم ..با صداے تلفن سریع به سمتش رفتم تا ریحانه بیدار نشه .
_بله؟
_سلام خانوم بی معرفت از وقتی فسقلت به دنیا اومده مارو به ڪلی فراموش ڪردیااا.
خندیدم : سلام خوبی؟ امون بده دختر چه فراموشی بخدا درگیرم ..
_میدونم خودم یڪے دارم ..
همانطور ڪه سیم تلفن رو دور انگشتم میپیچوندم گفتم : خوبه ڪه درڪ میڪنے .
_خب زنگ زدم بگم به رسم دوستی امروز و بیاین خونه ما.
_امروز؟
_آره دیگه اسما هم قراره بیاد توام بلند شو بیا اینجا یه ذره بگیم بخندیم .
_باشه پس من تا نیم ساعت دیگه میام.
_قدمت رو چشم یاعلی .
یاعلی گفتم و تلفن رو قطع ڪردم بلافاصله بعدش به امیر زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد : جانم ؟
_سلام خوبی ؟
_سلام خانوم جان شڪر شما خوبید جان ڪارے داشتی؟
_نه فقط فاطمه زنگ زد گفت بریم خونشون با اسما.گفتم ببینم تو چی میگے.
_برو عزیزم فقط خیلی مواظب باشید میگم اسما بیاد دنبالتون برگشتنی هم با آژانس نیاید خودم میام دنبالت .
خندیدم : ای به چشم .
_چشمت بی بلا من برم ڪارے ندارے؟
_نه مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی .
یاعلی گفتم و قطع ڪردم به سمت اتاق ریحانه رفتم و لباسش را تنش ڪردم خودمم سریع حاضر شدم و به اسما زنگ زدم ..
روبه روے خونهے فاطمه نگه داشت از ماشین پیاده شدیم .
قصد ڪردم زنگ در را بزنم ڪه در باز شد با دیدن احسان زیر لب سلام ڪردم.نگاهی به ریحانه انداخت : سلام قدم نو رسیده مبارڪ باشه .
_ممنونمـ .
از جلوے در ڪنار رفت و من و اسما وارد حیاط شدیم .
از پلہ ها بالا رفتیم .
فاطمه در را باز ڪرد : به به سلام چه عجب ما شماهارو دیدیم .
گونه اش را بوسیدم .
وارد خانه شدیم و روے مبل نشستیم ...
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی شربت برگـشت .
لبخندے زدم : دستت طلا .
_خواهش.
ڪنار من نشست و ریحانه را از دستم گرفت : چقدر خوشگله .
اسما چشمڪے زد : چشماش ڪه به خان داداش من رفته میمونه اخلاق ڪه اونم به عمش رفته ....
خنده ے صدا دارے ڪردم : نه بابا .
_بعله پس چی .
فاطمه ریحانه رو به دستم داد : خیلی خب دیگه وقتی پسرم به دنیا اومد بهتون نشون میدم .
منو اسما نگاهی بهم انداختیم. فاطمه ریز میخندید ڪه به سمتش رفتیم : باردارے؟
_بله .
بغلش ڪردیم و بهش تبریڪ گفتیم .
_چند ماهته؟
لبخندے زد : دوماه .
_چرا الآن گفتی !؟
_گفتم شاید مثل اون دفعه اشتباه شده باشہ.
بغلش ڪردم : ان شاءالله ڪه صحیح و سالم باشه .
_ممنونم .
••••
_امیرررر؟؟؟
بلافاصله بعد از حرفم به سمت اتاق رفتم امیر همانطور ڪه به بچه وَر میرفت تا بیدار بشه گفت : جونم ؟
_نڪن.به زور خوابوندمش بیدار میشه غوغا میڪنه .
_ای بابا هر وقت ما اومدیم این بچه خواب بود .
خندیدم : دوست نداره تورو ببینه دیگه .
_عه ڪه اینطور .
بلند شد و به سمت من آمد جیغ خفیفی ڪشیدم ڪه صداے گریهے ریحانه بلند شد .
امیر بلند خندید : اینم از راهڪار من برای بیدار ڪردن بچه..
به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد با ریحانه برگشت .
اخمی ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم و خودم را به شستن ظرف ها مشغول ڪردم .
بوے عطرش تو آشپزخونه پیچید .
سرش را نزدیڪ چشمانم آورد و روبه ریحانه گفت : فڪر ڪنم مامانت حسودیش شده چیڪار ڪنیم ؟
ریحانه جیغی ڪشید و با همون زبان بچهگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد .
امیر بلندش ڪرد : آخه من ڪه نمیفهمم تووچی میگی دخملم .
از لحنش خندیدم .
ڪه برگشت و نگاهم ڪرد : چه عجب بانو ..
به طرفش برگشتم دستم را از پشت پر آب ڪردم نزدیڪم شد ڪه آب دستم را به صورتش پاشیدم .
چشمانش را بست : شیطون شدے همتا خانومااا چی بگم بهت .
خندیدم : هیچی تو باشے دیگه جلوے من قربون صدقه دخملت نرے ..
خندید : الحق ڪه شده هَووے مادر ..
_پس چے در ضمن خودتم شب میخوابونیش .
به سمتم آمد : چشم از خدامم هست اجازه هست بریم یه ذره با دخملم بازے ڪنیم؟
_اوووم اشڪالے نداره فقط یڪ ربع بعدشم میخوابونیش ..
خندید : چشم .
از آشپزخانه خارج شد تکیه ام را به ڪابینت دادم و چشمانم را بستم ..
داشتنش بوىِ یاسِ رازقى میدهد
همونقدر خوش بو ...
داشتنت چه حس قشنگے است .
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه لبخند زد : ان شاءالله اربعین سه تایے بریم ڪربلا پاے پیاده .
بلافاصله بعد از حرفش به سمتش رفتم : جان همتا راست میگے؟
_اولا قسم نخور دوما بعله ...
دستم را روے دهانم گذاشتم : واااے باورم نمیشه ..
لبخندے به رویم زد : واقعیته بانو .
خندیدم : خبر دومت؟
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت95
روے پله هاے ایوان خان جون نشسته بودم ڪه در حیاط باز شد چادرم را روے سرم جا به جا ڪردم .
بابا بزرگ همانطور ڪه با امیر حرف میزد وارد حیاط شد .
بابا بزرگ دوچرخه اش را گوشه اے از حیاط گذاشت و به سمت من آمد : سلام قیزیم (دخترم ) چرا اینجا نشستی؟
لبخندے زدم : سلام بابا جون خسته نباشید هیچی حوصلم سر رفت اومدم بیرون .
لبخندی زد و از ایوان بالا رفت .
امیر شیر آب را باز ڪرد : علیڪ سلام همتا خانم بی محلے میڪنی به ما .
به سمت امیر رفتم : سلام خسته نباشی چه بی محلے؟
خندید و روبه رویم ایستاد : درمونده نباشی هیچے خواستم مزه بپرونم ریحانه ڪو؟
همانطور ڪه قدم مے زدم گفتم : دست خان جون خیلے گریه میڪرد خان جون برد تو اتاق ..
_چرا چیزے شده؟
ایستادم : نمے دونم از صبح تا حالا ڪه بلند شده داره گریه میڪنه ڪلافه ڪرده بود منو حالا یه چند دقیقه اے هست آروم شده ..
نگاهے به چشمانم انداخت : الهے بمیرم برات .
_خدانڪنه.
_ببخش ڪه نمے تونم ڪمڪت ڪنم .
خندیدم : اشڪالے نداره .
وارد خانه ڪه شدیم بابا بزرگ روبه روے تلویزیون نشسته بود و اخم هایش را در هم ڪشیده بود و زیر لب چیز هایے زمزمه میڪرد .
به طرف آشپزخانه رفتم و چایی ریختم .
امیر هم ڪنار بابا بزرگ نشسته بود و دستش را مشت ڪرده بود .
چایی را روے زمین گذاشتم و به تلویزیون خیره شدم ..
فیلم هایے از یه گروه تروریستے رو نشون میداد .
_اے خدا بگم چی بشن بی همه چیزا همه رو سر می برن الله اڪبر .
_سلام .
بابا بزرگ و امیر به احترام خان جون ایستادند و احوالپرسے ڪردند.
_همتا جان مادر بچه رو خوابوندم .
_دستتون درد نڪنه.ببخشید اذیت شدید .
_چه اذیتی مادر؟ بچه دلش درد میڪرد.
امیر نزدیڪ شد : من برم ریحانه رو ببینم .
سرے تڪان دادم با اجازه اے گفت و به طرف اتاق رفت .
بابا بزرگ استڪان چایی را نزدیڪ لبانش ڪرد و جرعه اے نوشید .
_اعصابم خورد شد ما اینجا نشستیم داریم چایی میخوریم اونور زن و بچه ها زیر بمب و ...
خان جون آهی ڪشید : خدا به دادشون برسه .
به سمت اتاق رفتم امیر ڪنار ریحانه دراز ڪشیده بود و نوازشش میڪرد .
به سمتش رفتم : امیر ؟
برگشت : جانم ؟
چشمانش بارانے بود ..
نزدیڪ شدم و ڪنارش نشستم : گریه ڪردے؟
لب زد : نه خمیازه ڪشیدم .
سرے تڪان دادم ڪه نگاهے به ریحانه انداخت : معلوم نیست چند تا دختر بچه مثل ریحانه ے من شهید شده چند تا ...
_خدا ازشون نگذره .
دستی به سر ریحانه ڪشید : حاضرم جونمو بدم براش اما چیزیش نشه.
لبخندے زدم : به ریحانه حسودیم میشه ..برگشت و نگاهم ڪرد : چرا؟
_یه پدرے مثل تو داره .
لبخندے زد از آن هایی ڪه بوے یاس میدهد : خوشبحال من ڪه تورو دارم .
_خیلی خوبه ڪه هستے امیر ...
نگاهش را به ریحانه دوخت :
تورا چہ غم ڪہ یڪے در غمت بہ جان آمد.
#سعدے
نگاهش ڪردم چقدر برایم مهم شده بود.شده بود جان من ...
لبخندش به شیرینی عسل است .
قلبش به مهربانے مهر مادر ..
وقتی میشنیدم صداے مردانه اش را
یه چيزی تو دلم هری پايين میریخت
مثل ريختن برفای جمع شده روی شاخههای بيد مجنون تو حياط..
اونوقت انتظار داری دوستت نداشته باشم جان من ؟
••••
همانطور ڪه ریحانه را روی پاهایم تڪان می دادم دوباره شمارهے تلفن امیر رو گرفتم .
بعد از چند تا بوق بلاخره جواب داد : جان دلم بانو ؟
با لحن تندے گفتم : معلوم هست ڪجایے چرا گوشیتو جواب نمیدے؟
_علیڪ سلام احوال خانومم چطوره؟به جان خودم شارژ نداشتم از صبح تا حالا درگیر بودم شرمنده .
_سلام ممنونم ڪی تشریف میارید؟
خندید : اگر امڪان داره درو باز ڪن ڪه پشت درم بانو .
باشه اے گفتم و تلفن رو قطع ڪردم .
پامو تڪون دادم ڪه صداے گریه ے ریحانه بلند شد بغلش ڪردم و به سمت آیفون رفتم در را باز ڪردم.
به سمت اتاق ریحانه رفتم و داخل گهواره گذاشتمش و تڪانش دادم تا بخوابه .
_سلام خانوم جان تازگیا به استقبال آقاے خونه نمیاے..
دستم را روے بینی ام گذاشتم و با دست اشاره ڪردم الآن میام .
پتو را روے ریحانه ڪشیدم و از اتاق خارج شدم .
_سلام خسته نباشے.
لبخندے زد : سلام درمونده نباشے.
به سمت آشپزخانه رفتم ڪه جعبهےشیرینے رو روے میز دیدم : خبریه؟
شاخہ گـلے را به سمتم گرفت : تقدیم با عشق .
لبخندے زدم : ممنونم .
گل رو بو ڪردم و با چشم اشاره ڪردم به جعبه شیرینی ڪه دستم را گرفت : میگم حالا بهت صبر ڪن .
باشه اے گفتم ڪمڪ ڪرد میز شام رو چیدم.
بعد از خوردن شام ظرف هارو شستم .
_همتا؟
_جان!
دستم را گرفت : بیا بشین ڪارت دارم .
به سمت مبل ها رفتیم .
روبه روے من نشست ؛ و سرش را بین دو دستش گرفت .
_چیزے شده؟
سرش را بلند ڪرد : دوتا خبر خوب دارم .
#همتا_ے_مـن
#قسمت96
به چشمانم زل زد : چجورے بگم بهت !
نگران بهش خیره شدم : بگو دیگہ جون به لب شدم .
نفس عمیقے ڪشید : اگر بهت بگم براے دفاع از حرم بی بی دارم میرم سوریه چیڪار میڪنے؟..
چند ثانیه بهش زل زدم دستش را جلویم تڪان داد : نگفتے؟
به خودم اومدم : چے؟
لبخند مهربانے زد : میخوام مدافع حرم بی بی بشم اجازه میدے؟
دستم را از دستش بیرون ڪشیدم: نه اجازه نمیدم .
بلند شد : چرا آخه؟من دنبال ڪارامم همتا.فقط رضایت تو براے من مهمه .
برگشتم و نگاهش ڪردم با صدایے ڪه میلرزید گفتم : اگر رضایت من مهمه من مخالفم.خوبه دیگه. دنبال ڪاراتونم بودے. اصلا ببینم به ریحانه نگاه ڪردے !؟؟ من هیچی چجورے از دخترت میخواے دل بِکَنـے؟؟؟
دستش را داخل موهایش برد : باشه همتا جان نمیرم ولے...
سڪوت ڪرد. نگاهش ڪردم : ولی چی بگو ؟؟
نگاهم ڪرد : هیچے عزیزم .
_بگووو!
_ولی اون دنیا خودت جواب بی بی رو میدے .
چند ثانیه بهش نگاه ڪردم. دلم خیلی بد لرزید ...
راه اتاق رو در پیش گرفتم ..
وارد اتاق شدم خدایا این چـے گفت !
گفت ڪه خودت جواب بے بے رو میدے!
دلم بد گرفته بود تا حالا تو این موقعیت نبودم ..
به سمت اتاق ریحانه رفتم و ڪنار گهواره اش نشستم .
نگاهے به چهرهے ریحانه انداختم ڪه لبخندے ڪنج لبش نشسته بود .
قطره اشڪی روی گونه ام چڪید ...
با انگشت پاڪ ڪردم چراغ خواب رو روشن ڪردم .
وارد اتاق شدم امیر دراز ڪشیده بود و با گوشے اش وَر مےرفت .
قرآنم را از روے میز برداشتم .
الآن تنها چیزے ڪه آرومم میڪرد خواندن قرآن بود .
قصد ڪردم از اتاق برم بیرون ڪه صدام زد : همتا!
ایستادم.
: همین جا بشین بخون.
_میرم پذیرایی.
_بیا اینجا میخوام گوش ڪنم بهم آرامش میده .
ڪنار تخت نشستم دستم را گرفت قرآن رو باز ڪردم .
_بسم الله الرحمان الرحیم ...
شروع به خواندن ڪردم ..
هر آیه اے رو ڪه میخوندم حس می ڪردم آرامشی بهم تزریق میشد اما یه چیزے اذیتم میڪرد اونم رفتن امیر بود .
نگاهش ڪردم خوابش برده بود. چطورے مے تونستم ازش دل بڪنم؟ فڪرشم منو آزار میداد من نمیزارم بره حتی بخاطر ریحانه ....
با دست دیگرم پتو را رویش ڪشیدم .
اگر تڪان میخوردم از خواب بلند می شد همونجا سرم را روے تخت گذاشتم و چشمانم را بستم .
با تڪان هاے آرام امیر از خواب بلند شدم .
_عزیزم پاشو اذان گفت .
بدنم درد میڪرد ..
بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
امیر سجاده ے خودش و من رو پهن ڪرده بود .
چادر نمازم را سَرم ڪردم ..
قامت بستم .
بعد از خواندن نماز مشغول ذڪر گفتن شدم .
نگاهے به من انداخت و آهے ڪشید .
بعد از خواندن نماز سجاده ام را جمع ڪردم نگاهی به ریحانه انداختم ڪه بیدار شده بود.ڪنجڪاو از اینڪه چرا گریه نڪرده بود!؟
به طرفش رفتم و بغلش ڪردم.نگاهی به من انداخت و خمیازه اے ڪشید. پیشانی اش را بوسیدم و بالشتش را برداشتم و به طرف اتاق مشترڪمان رفتم.
ریحانه را روے پاهایم گذاشتم و تڪانش دادم ..
_بدش به من تو برو بخواب .
_نمیخواد تو بخواب .
به سمتم آمد و ریحانه را بلند ڪرد : من میخوابونمش تو برو بخواب .
_خسته اے فردا باید برے دانشگاه ..
بالشت را برداشت و نگاهی به من انداخت : خسته نیستم عزیزدلم تو بخواب .
بلافاصله از اتاق خارج شد .
روے تخت دراز ڪشیدم ...
خمیازه اے ڪشیدم و چشمانم را بستم ...
••••
یڪ هفته اے مشغول جمع ڪردن وسایل بودم. از اون روز تا حالا امیر حرفی نزد .
ریحانه را داخل ڪالسڪه گذاشتم و پتو را رویش ڪشیدم. سر مرز تقریبا شلوغ بود ...
به طرف امیر رفتم شال گردنش را سفت ڪردم و سربندش را بستم .
ڪمڪ ڪردم و ڪوله را روے دوشش انداختم .
تشڪر ڪرد و ڪالسڪه ی ریحانه را در دستش گرفت و راه افتادیم .
موڪب به موڪب قدم میزدیم حس عجیبی داشتم از اینڪه پیاده دارم میرم نجف ..
هر از گاهے می ایستادیم و استراحت میڪردیم و دوباره راه مے افتادیم .
از پیر و جوان ؛ ڪوچیک و بزرگ اومده بودند .
بین راه دخترانے رو میدیدم ڪه سینے خرما به سر گرفته بودند و با صدایے بلند میگفتند : حلبیڪم یا زوار ..
برای استراحت ایستادیم دختر بچه ے ڪوچڪی به سمت امیر اومد و به عربی بهش چیزے گفت .
امیر هم پیشانی اش را بوسید و جوابش را داد .
_عربی بلدے؟
نگاهم ڪرد : از وقتی با حامدم یاد گرفتم.اے ڪم و بیش بلدم .
_چی گفت؟!
لبخندے زد : گفت ڪه بریم تو موڪب اونا استراحت ڪنیم .
لبخندے زدم : از ڪوچیڪ و بزرگ دارن براے ارباب نوڪرے میکنن همینڪه به زائراے آقا میرسن و پاهاشون رو میشورن و مالش میدن.نمیدونم غذا میدن و ...
امیر لبخندے زد و دستش را پشت ڪمرم گذاشت و به طرف جلو هولم داد تا ڪسی بهم نخوره : خوش به سعادتشون ..
سرے تڪان دادم .
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت97
به نجف ڪه رسیدیم به خاطر جمعیت زیاد در هارو بسته بودند.ڪنار ایستاده بودیم قطره اشڪے روے گونه ام چڪید ..
چادرمو ڪشیدم جلو و اونجا نشستم برای مظلومیت آقام گـریه ڪردم .
امیر هم ڪنارم نشست و ریحانه را بغل ڪرد ..
_چه راحت این جمعیت دارن اینجا زیارت میڪنند اما سوریه ...
حرم بی بی ...
چادرمو ڪنار زدم نگاه اشڪ آلودم را به امیر دوختم ..
این چرا این حرفارو میزنه؟ من یه بار گفتم نه ...
نگاهم ڪرد دور و اطرافمون رو نگاه ڪرد بعد هم انگشتش را دراز ڪرد و اشڪ هایم را پاڪ ڪرد ..
قلبم گرفت ...
به سمت ڪربلا راه افتادیم .
در طول مسیر خیلیا وسط راه روضه میخواندند و سینه میزدند ..شب رو یڪ جا استراحت ڪردیم .
نگاهے به ریحانه انداختم و دستش را بوسیدم ..
نگاهم ڪشیده شد به خانمے ڪه به همراه یڪ دختر بچه ۲یا۳ساله و نوزادش نشسته بود.ڪنجڪاو پرسیدم : سختتون نیست؟
لبخندے زد : سخت ڪه هست ولے براے ارباب باید جونمونم داد .
_ڪاملا درسته .
همانطور ڪه پاهایم را مالش میدادم پسر بچه اے به سمتم آمد و به عربی چیزی گفت و به در اشاره ڪرد ..
ریحانه را بغل ڪردم و به سمت در رفتم .
امیر همانطور ڪه لبخند میزد به سمتم آمد و ریحانه را بغل ڪرد .
_خوابم نمیبرد گفتم بیاے یه ذره باهات حرف بزنم .
سرے تڪان دادم و به طرف صندلے رفتیم و نشستیم .
_همتا !
نگاهش ڪردم : جانم ؟
_دوباره ازت میپرسم رضایت میدے برم سوریه؟
پوفے ڪردم : گفتم رضایت نمیدم.
_چرااا؟؟
_به ریحانه نگاه ڪردے؟! اگر برے و بلایے سرت بیاد چے؟؟؟ من نمیزارم .
اخمے ڪرد : مگه اون بچه هایے ڪه تو سوریه شهید میشن عین ریحانه نبودن؟ ..
تو ڪه دارے میبینے دنیا چه خبره ؟
اگر الآن جلوشونو نگیریم پس فردا میان ایران ..
همتاااا سخته دل ڪندن از خانوادم اما اگر براے اهل بیتم باشه از همه چیز و همه ڪس دل می ڪَنم ...
اصلا ببینم خودت چجورے اون دنیا میخواے جواب بی بی رو بدے؟ !!!
همتااا ما ڪه هر روز دم میزنیم ڪربلا نبودیم ڪمڪ ارباب ڪنیم.اگر بودیم میرفتیم.الآن اون روزه.نباید بزاریم دست حرومی به حرم بی بی بخوره ؛ اصلا این جماعت و دیدے چجورے به عشق ارباب پا تو همچین راهے گذاشتند؟ ...
دستم را جلوے دهانم گذاشتم : همه ے اینارو میدونم امیر بیشتر از این ادامه بدے شڪایتت و پیش بی بی میڪنم .
سڪوت ڪرد و سرش را پایین انداخت ریحانه را از دستش گرفتم و شب بخیرے گفتم و رفتم ....
••••
ڪربلا خیلی شلوغ بود و برای همین نمیشد رفت داخل رو زیارت ڪرد اما هر جور بود من رفتم و ریحانه رو دست امیر سپردم .
روبه روے ضریح ایستاده بودم از پشت پردهے اشڪ به ضریح نگاه ڪردم زانوهام رمقی نداشتند خودم را به گوشه اے رساندم و به دیوار تڪیه دادم .
قطره اشڪی روے گونه ام سُر خورد : السلام علیڪ یا اباعبدالله ...
هر چے ڪه از این چندین سال تو دلم مونده بود به ارباب گفتم و اشڪ ریختم ..
صداے مردانه اے از طرف مرد ها بلند شد : براے سلامتے مدافعان حرم بی بی زینب صلوات ...
صداے صلوات بلند شد زیر لب صلواتی فرستادم .
به خاطر ازدحام جمعیت زیاد نمیتونستم اونجا بمونم براے همین به سمت در خروجی رفتم با چشم دنبال امیر گشتم گوشه اے نشسته بود و با ریحانه بازے میڪرد. به سمتش رفتم پوشیه ام را صاف ڪردم لبخند غمگینی به رویم زد : قبول باشه عزیزم .
_قبول حق .
قصد ڪردم ریحانه را از دستش بگیرم ڪه نگذاشت .
دستم را گرفت و به طرف گوشه اے رفت .
_زیارت ڪردے؟
همانطور ڪه لباس ریحانه را درست میڪرد گفت : نه .
ایستادم : چرا؟ریحانه رو بده من برو زیارت ڪن .
نزدیڪم شد : قرار بود بیام اینجا اجازه ے جهاد بگیرم ڪه ...
سرم را پایین انداختم .
نگاهے به گنبد حضرت ابوالفضل و بعد امام حسین انداخت : آقا از ازل تا روز قیامت نوڪرتم .
صداے دسته سینه زنی و طبل بلند شد .
گوشه اے ایستادیم ڪه از دور تابوت شهیدے دیده شد .
نگاهے به امیر انداختم قطره اشڪی روی گونه اش سُر خورد نگاهش را از تابوت گرفت و به گنبد امام حسین چشم دوخت خیلے دوست داشتم بدونم چے داره میگه .
تابوت شهید رو دور دادند و رفتند .
امیر گوشه اے زانو زد ڪنارش نشستم ڪه شروع ڪرد به خواندن :
مرحم واسه چشم ترم میخوام
حال دلم بده حرم میخوام
حال دلم خیلی بده
جا موندم از قافله بازم ...
دستم را جلوے دهانم گرفتم و نگاهے به امیر انداختم .
تو انقد قشنگی که دوس دارم ساعت ها بشینم رو به روت تو حرف بزنی من نگاهت ڪنم . آره چشمات اونقد قشنگه که آدم دوس داره روزها شایدم سالها غرق شه توش ..
چشمانم را بستم نه نمیزارم بره من چجورے مے تونم ازش دل بڪنم شاید وجود ریحانه بهانه است بهانه براے بودن در ڪنار خودم ...
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت98
وارد حیاط بزرگـے شدم ڪه همه جا سیاه پوش شده بود .
جلوے در دو نفر ایستاده بودند و خوش آمد میگفتند به سمت در رفتم قصد ڪردم وارد شوم که اون دو نفر جلوم رو گرفتن : شما نمیتونید برید داخل .
وا رفتم و زمزمه ڪردم : چرا نمے تونم برم داخل ؟
با انگشت به داخل اشاره ڪردند : صاحب مجلس این اجازه رو به ما ندادند.
نگاهے به عقب انداختم با دیدن خانوم چادرے ڪه چهره اش نورانی بود جا خوردم نا خود آگاه جلوے در نشستم و با صدایی بلند گفتم : بزارید برم داخل تروخدا بزارید برم .
هراسان از خواب بلند شدم خیس عرق شده بودم .
نگاهے به ریحانه انداختم و تیڪه ام را به پُشتی دادم و دستم را روے قلبم گذاشتم هنوز نفس نفس میزدم .
بطرے آب رو برداشتم جرعهاے نوشیدم.
سرم را روے پاهایم گذاشتم خدایا این دیگه چی بود چرا نزاشتن من برم داخل اون ....
قلبم محڪم به قفسه سینه ام میڪوبید و باعث شده بود نفس نفس بزنم ..
••••
در قابلمه را برداشتم و ڪمی چشیدم مزش خیلی خوب بود .
صدای بازو بسته شدن در ڪه آمد صداے جیغ ریحانه بلند شدوبه سمت پذیرایی رفتم .
امیر همانطور ڪه ریحانه را بلند میڪرد به سمت من آمد : سلام خسته نباشی بانو..
لبخندے زدم : سلام درمونده نباشے .
دستم را به سمت ریحانه دراز ڪردم تا بغلش ڪنم ڪه روشو برگردوند یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه امیر نگاهم ڪرد : دعواش ڪردے امروز؟
_بعله؟
دستے به سر ریحانه ڪشید : مامانم میگفت هر وقت دعوات میڪردم بابات ڪه میومد مےرفتے بغلش و بغل من نمیومدی.
خندیدم : چه جالب ولے من دعواش نڪردم .
ریحانه را از بغلش جدا ڪرد : بگو بیینم چرا بغل مامانے نمیرے؟
ریحانه جیغ بلندے ڪشید و خندید .
از خنده ے ریحانه منو امیر هم خندیدیم .
ریحانه را روے زمین گذاشت : من برم یه دوش بگیرم .
لبخندی زدم : برو.
ریحانه پشت سر امیر زد زیر گریه ...
امیر برگشت نگاهش ڪرد ریحانه دستانش را باز ڪرد ڪه امیر به سمتش رفت و بغلش ڪرد : مثل اینڪه باید از شمام اجازه بگیرم .
ریز خندیدم ڪه امیر نگاهی به من انداخت : اگر ریحانه خانوم اجازه بده من برم حمام .
ریحانه خندید امیر پیشانی اش را بوسید و به دست من داد و به سمت اتاق رفت .
به طرف آشپزخانه رفتم و مشغول چیدن میز شدم .
دلم شور مے زد همش خوابم جلوے چشمانم رژه مے رفت و با روح و روانم بازے مے ڪرد ..
بعد از خوردن شام ریحانه را خوابوندم و به اتاق برگشتم .
چادر نمازم را سَرَم ڪردم و قرآن رو باز ڪردم .
سورهےآل عمران آمد ...
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ...
هرگز ڪسانى را ڪه در راه خدا ڪشته شده اند مرده مپندار بلڪه زنده اند ڪه نزد پروردگارشان روزے داده مى شوند.(۱۶۹)
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند و براى ڪسانے كه از پے ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته اند شادے مے ڪنند ڪه نه بيمے بر ايشان است و نه اندوهگين مےشوند (۱۷۰)
قطره هاے اشڪ روے گونه ام سُر می خورد .
آیه هاے قرآن پشت پرده ے اشڪ واضح دیده نمیشدند .
سرم را به دیوار تڪیه دادم .
خدایا چه جورے مے تونم از این آرامش دل بڪنم ؛ چجورے مے تونستم از ڪسے ڪه نفسم بسته به نفساش دل بڪنم ...
فڪر ریحانه دیوانه ام مےڪرد همه ے این ها یڪ طرف دوست ندارم ...
حرفم را ادامه ندادم ..
تنها چیزے ڪه به ذهنم رسید این بود ڪه به بے بے متوسل بشم ...
همانطور ڪه با تسبیح ذڪر میگفتم با بے بے درد و دل مےڪردم ..
تو این چند سال پس هانیه چه جورے زندگے ڪرده ؛ مادر هانیه چه جورے زندگیش رو اداره ڪرده ...
سرم را با دست گرفتم نه نه همتا نزار بره ...
اما با یاد آورے حرف امیر و هانیه دوباره هق هقم شدت مے گرفت ..
صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد اشڪانم را پاڪ ڪردم .
به طرف اتاق ریحانه رفتم .
بغلش ڪردم با دیدن من آرام گرفت پستونڪش را برداشتم و داخل دهانش گذاشتم .
بالشتش را برداشتم و راه اتاق رو در پیش گرفتم ..وارد اتاق ڪه شدم امیر هم پشت سرم آمد .
نگاهے به چشمان قرمزم انداخت : چیزے شده همتا؟
ریحانه را روے تخت گذاشتم و لباسش را درست ڪردم : نه چیزے نیست ممڪنه امشب حواست به ریحانه باشه !؟
نزدیڪ شد : وقتی میگے چیزے نیست یعنی هست .
نگاهم را ازش گرفتم و دست ریحانه را بوسیدم : چیزے نیست میخوام تنها باشم یه زره دلم گرفته ؛ نگفتی حواست هست ؟
مچ دستم را گرفت : چیشده؟
همانطور ڪه سعی مے ڪردم مچ دستم رو آزاد ڪنم گفتم : چیزے نیست باور ڪن .
دستم را ول ڪرد و ڪنار ریحانه دراز ڪشید .
چادرو سجاده ام را برداشتم : شب بخیر .
_همتا من نمیرم خودتو اذیت نڪن.
سڪوت ڪردم و از اتاق خارج شدم ..
به سمت پنجره رفتم و بازش ڪردم ؛
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت99
نسیم خنڪی صورتم را نوازش ڪرد .
نگاهے به آسمان انداختم چرا نمےتونم تصمیم بگیرم چرا دلم هے مے لرزه چرا نمےتونم براے یڪ بار جلویش را بگیرم ...
آهے ڪشیدم پنجره را بستم به سمت مبل ها رفتم و روے یڪی از آن ها دراز ڪشیدم ساعدم را روے پیشانے ام گذاشتم ..
دیگه وقتش شده با خودم ڪنار بیام .
پس اون مادرے ڪه سه تا شهید داده چی میڪشه ...
خجالت میڪشم از پدرے ڪه چهارتا شهید داده خودشم تو سن شصت سالگے رفت جبهه ؛ به غیر از اون از بابا بزرگ باید خجالت ڪشید ...
مے دونستم ڪی الان مےتونه ڪمڪم ڪنه اونم فقط خان جون ...
دستم را روے سرم گذاشتم خدایا خودت ڪمڪم ڪن .
بعد از اذان صبح خوابم برد ...
بعد از خوردن صبحانه به امیر پیامڪ دادم ڪه من دارم میرم خونهےخان جون ...
ریحانه را بغل ڪردم و راه افتادم .
جلوے در خان جون پیاده شدم و آیفون را زدم بعد از چند دقیقه صدای احسان پیچید : بله؟
_سلام همتام .
بلافاصله در با تیڪی باز شد .
وارد حیاط شدم و قبل از رفتن به داخل صورت ریحانه را شستم ..
زبانش را در می آورد ڪه گونه اش را بوسیدم.
بابا بزرگ اعصا زنان از بالاے ایوان صدایم زد : بیا تو بابا جان .
سرے تکان دادم همانطور ڪه به سمت پله ها میرفتم گفتم : سلام بابا حاجی خوبید ؟
نزدیڪ شدم ڪه پیشانی من و ریحانه را بوسید : الحمدالله بیا توو.
وارد خانه ڪه شدیم احسان ایستاد : سلام خوب هستید ؟
_سلام ممنونم .
بابا بزرگ ریحانه را از دستم گرفت .
خان جون از آشپزخانه بیرون آمد و به سمتش رفتم : سلام خوبید ؟
_سلام دورت بگردم الحمدالله تو خوبی شوهرت خوبه ؟
از آغوشش جدا شدم : سلام داره .
_سلامت باشه.
ڪنارش نشستم احسان به سمت ریحانه رفت و دستش را بوسید .
_اجازه هست بغلش کنم ؟
سرے تڪان دادم ڪه ریحانه را بغل ڪرد : خداحفظش ڪنه براتون .
_ممنونم .
ریحانه دستی به ریش های احسان میڪشید و صورتش را جمع میڪرد احسان خندید : اگر بدت میاد چرا دست میزنی پس!.
ریحانه نگاهش ڪرد ڪه صدای خنده ے بابا بزرگ و احسان بلند شد .
_بده ببینم این دختر ناز و ...
احسان بلند شد و ریحانه را یڪ بار دیگر بوسید و به دست خان جون داد.
احسان ڪه دور شد ریحانه بغض ڪرد و به من نگاه ڪرد .
احسان برگشت و نگاهش ڪرد : بوده بیا ببینم جوجه ..
ریحانه خندید ڪه احسان بغلش ڪرد .
نگاهی به خان جون انداختم : میشه باهم حرف بزنیم؟
نگاهم ڪرد و دستم را گرفت : پاشو بیا بریم .
بابا بزرگ لبخندی زد : حواسم هست بهش .
تشڪر ڪردم و به طرف اتاق رفتیم ..
روی زمین نشستم : راستش خان جون امیر میخواد بره سوریه ...
چشمانش گرد شد : ڪجااااا!!!!
نفس عمیقے ڪشیدم : سوریه ڪاراشم انجام داده فقط مونده جواب من ...
نگاهم ڪرد : میدونم چی میڪشی مادر یه روزے منم جاے تو بود فرق تو با من اینہ ڪه من تازه عروس بودم اما تو یه بچه دارے ..
دستش را روی پاهایم گذاشت : مادر جان تو اگر بگی برو ممڪنه تو این راهی ڪه پا گذاشتے خیلی سختے بِڪشے شاید مجبور بشے خیلی حرفا بشنوے اما ڪسی ڪه قبول میڪنه باید تمام سختیاشو به جون بخره از یه طرفم اگر نزارے بره خودت عذاب وجدان میگیرے ڪه من این اینجا تو آرامش و امنیتم اما اونا دارن شهید میشن به غیر از اون جواب اهل بیت رو چی میخواے بدے ؟ قیامت اگر بپرسن چیڪار ڪردے برای اهل بیتت چی میخواے بگے! منم یه روزے عین تو بودم سنے نداشتم ڪه منو بردن خونهے شوهر ... تازه داشتم عادت میڪردم ڪه حاجی اومد گفت باید برم جبهه منم ڪه نمیدونستم چیڪار ڪنم یه طرف ایمانم بود یه طرف احساسم ایمانم میگفت بزار بره وظیفشه احساسم میگفت به فکر خودت باش ...
اومدم نشستم فڪر ڪردم گفتم آقا امام زمان سرباز میخواد نه ڪسے ڪه حاضر نیست براے دفاع از ناموسش شوهرشو بفرست وسط میدون جنگ ...
با خودم گفتم اگر آقا ظهور ڪنه چجورے تو صورتش نگاه ڪنم چجورے بگم آقا من زمینه ساز ظهور بودم دیگه رفتم پیش باباے خدابیامرزم گفتم راضیم به رضاے خدا نه تنها اون حتی خودمم پشت جبهه ڪار میڪنم .
خیلیا مخالفت ڪردند گفتند دیوونه نزار بره اگر بره و شهید بشه میخواے چیڪار ڪنے منم عین خیالم نبود نگران بودما اما نگران این حرفا نبودم منے ڪه یه بار خودم میگم بره دیگه چرا باید تصمیمم سست بشه ...
دستش را گرفتم و جلویش زانو زدم : خان جون میدونید ڪه من سنگدل نیستم اما فڪر ریحانه داره دیوونم میڪنه خان جون میترسم از روزے ڪه ...
ادامه ے حرفم را خوردم ڪه خان جون دستم را فشار داد : دختر جان بهت گفتم ڪه منم این ترسو داشتم ترس اینڪه بیان در خونم بگن شهید شده یا زخمی شده ؛ ڪاش بودے میدیدے ڪه چه دختر بچه هایی شهید شدند ؛ انصافا دلت میاد حرم بی بی زینب دست این حرومیا بیوفته !؟ همتا ؛ من چشم بستم رو احساساتم چشم بستم رو دلم ..