#همتا_ے_مـن
#قسمت104
_خیلی خوش اومدے.
سینے چایے را به سمت هانیه گرفتم : بفرمایید.
لبخندے زد : دستت طلا شرمنده مزاحم شدما.
ڪنارش نشستم : این چه حرفیه مراحمی تو ببخش اوندفعه حال من بد شد .
دستش را پشت ڪمرم گذاشت : این حرفو نزن عزیزم چخبر؟
لبخند غمگینی زدم : سلامتی.
ڪمرم را نوازش ڪرد : نگران نباش این حال رو خوب درک میکنم .
_سخته هیچ وقت فڪر نمیڪردمبه این سختی باشه ..
هانیه آهی ڪشید : میفهمم عزیزم مامان من چند سال چشم انتظار بود همتا من هر سال ڪه میرفتم پاے بالاتر دلم برای داشتن بابا پر میزد کلاس اول ڪه بابای دوستام اومده بودن قلبم میگرفت اما هیچ وقت نمیخواستم جای اونا باشم ..
باوخودم فکر کردم مامان حالا اجازه نمیده حامدم بره تو نظام اما وقتی حامد گفت میخوام برم سوریه مامانم خیلی فڪر ڪرد حتی شاید من فکر میڪردم دیوانه شد چون با خودش حرف میزد اما بعدش فهمیدم داشته با بابام صحبت میکرده.
چشمانم گرد شد : بابات؟
خندید : یادت نره شهدا زنده اند و نزد خدا روزی میگیرند ... ما با این دو چشم خاڪی نمیتونیم اونا رو ببینیم ولی اونا مثل قبل ڪنارمونن فقط فرقش اینه که اونا رو نمیبینیم همتا جان .
آهے ڪشیدم و لبخندے تحویل ریحانه دادم : خیلی سخته اصلا جمله اے نمیشه براش گفت ؛ .
گونه ام را بوسید : الهی فداتشم غصه نخوریا خاله هانیه پیشته .
خندیدم : دیوانههه .
چشمڪی حواله ام ڪرد : موافقی بریم یه زره ماشین سواری .
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه دستش را جلوی دهانم گذاشت : نمیام و حوصله ندارم نداریم خواهر دینیتون میگه ؛ یالا پاشو دختر نازتم خودم حاضر میکنم .
بلند شدم : من موندم مامانت چی میڪشه از دست تو .
_والا نه مادر نه برادر نه زن داداش هیچی نمیڪشن از خداشونم باشه دختر به این ماهی و با وقار دارن .
_اعتماد به نفست منو کشته .
راه اتاق رو در پیش گرفتم وارد اتاق که شدم نگاهم به تخت ڪشیده شد به جاے خالےِ " امیر " ؛ به سمت تخت رفتم و جاے امیر دراز ڪشیدم و بالشتش را بغل ڪردم و بوییدم چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.
از روزے که از خانهے بابا برگشتم امیر زنگ نزده ...
با صدای هانیه از روی تخت بلند شدم و لباس هایم را تنم ڪردم .
_خب خب کجا بریم!
نگاهم را از ریحانه گرفتم : نمیدونم.
نگاهے گذرا به صورتم انداخت : همتا؟
_جانم ؟
_آخه چی بگم بهت من ... بابا بخند والا امیر آقا راضی نیست تو انقدر خودتو عذاب بدی .
سرے تڪان دادم : میدونم ولی چه ڪنم ..
هانیه برای اینکه فضا رو عوض ڪنه لپ ریحانه را ڪشید : تو چطورے؟
ریحانه خندید و دست زد .
از خنده ی ریحانه منو هانیه هم خندیدیم.
شیشه پایین بود و باد باعث میشد ریحانه چشماشو ببنده و با دستانش باد را بگیرد .
دستانش را ڪه باز میڪرد ڪنجڪاو دنبال اینڪه ڪجا رفته و ...
با ترمز بد ماشین جیغ خفیفی ڪشیدم و ریحانه را سفت گرفتم .
نگاهی به روبهرو انداختم اگر دیرتر ترمز نمیڪرد زده بودیم به ماشین شاسی بلند روبه رو .
هانیه نفس عمیقی ڪشید و سعی ڪرد لبخند بزند : الحمدالله بخیر گذشت ....
سرے تڪان دادم از جیغ من ریحانه گریه اش گرفته بود بغلش کردم و فشردمش .
آقایی از ماشین پیاده شد و به سمت ما آمد تقی به شیشه زد هانیه شیشه را پایین داد : بله؟
_خانوم من موندم کی به شما گواهینامه داده !!
_ سلام چیزی نشده آقاے محترم به ماشینتون نزدیم من عذر خواهی میکنم از شما .
_چه عذر خواهی خانوم همسر من حالش بد شد همتون عین همید هر غلطی میکنید پاش نمیمونید .
اخمی ڪردم ڪه هانیه از ماشین پیاده شد : آقای محترم این چه طرز شحبت کردنه ...
من هم از ماشین پیاده شدم .
_بروو بابا وقتی زنگ زدم پلیس اومد حالیتون میکنم امل خانوم .
هانیه دستش را مشت ڪرد و چشمانش را باز و بسته ڪرد ...
قصد کرد چیزی بگوید ڪه اخمی ڪردم : آقای محترم میتونیم بابت این رفتارتون شڪایت ڪنیم .
رنگش پرید .
_میثم حالم بددددد دارم میمیرم .
نگاهی به جلو انداختیم .
به سمت ماشین رفت .
نگاهی به هانیه انداختم و بچه را به دستش دادم و به سمت ماشین رفتم .
_بنده دانشجوے رشته پزشڪی هستم اجازه بدید .
نگران نگاهی به چهره ی دختر ڪرد و ڪنار ایستاد .
هانیه همانطور ڪه ریحانه را تڪان میداد به سمت ما آمد .
نبضش را گرفت .
_سردرد داری؟
نگاهی به آقایی که بالا سر من بود انداخت و با صدایی لرزان گفت : بعله .
_حالت تهو و ضعف و .. چطور .
به زحمت سری تڪان داد .
بلند شدم : چی خوردی؟
نگران نگاهی به پسر انداخت .
می دونستم چی خورده برای همین لب زدم : دیگه نه باید بخوری به هیچ وجه میدونی که حرامه ..
_یعنی چی خانوم چرا چرت و پرت میگی ...
نزاشتم حرفش را تمام کنه : آقای محترم بهتون گفتم درست صحبت کنید ... میدونید که این کار ...
رنگش پرید لب زدم : بهتره ببرینشون دکتر .
لبخندی به چهره ی نگران دختر زدم : عزیزم شمام بهتره دیگه از این کوفتی استفاده نکنید میدونید که حرامه و برای بدن هم مضر و عوارض داره ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت105
سری تکان داد : بهتره فاصله بگیری .
متوجه منظورم شد و باز هم سرش را تڪان داد .
اخمی به پسر ڪردم و سوار ماشین شدم هانیه هم پشت فرمون نشست .
_خوب میشه؟
نگاهی به هانیه انداختم : اره.
سرے تڪان داد : بریم بهشت زهرا؟
لبخندی زدم : اره واقعا نیاز دارم بهش .
نگاهی به ریحانه انداخت : ای به چشم خانوم دکتر .
_کو تا خانم دکتری؟
_نفرمایید شما الانم خانم دکترید .
خندیدم : خب حالا ...
چشمڪی حواله ام ڪرد
••••
تقریبا ۲ماهے میشد ڪه امیر رفته بود و خیلی دلم براش تنگ شده بود ..
ریحانه هم خیلے بیقرارے میڪرد و آروم و قرار نداشت .
کل عکسایی ڪه امیر هستش رو از جلوی چشماش برداشتیم تا کمتر گریه کنه و...
_مااااااماااان خسته شدم ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم ڪه مادرم ریحانه را بلند ڪرد و به سمت اتاق رفت : اعصاب درست و حسابی نداری ڪه همش ڪنار تلفن نشستی ...
خب دختر پیکنیک که نرفته رفته جنگ اونجا که نمیتونه هر ثانیه بهت زنگ بزنه ...
پوفے ڪردم و سرم را بین دو دستم گرفتم از،صبح تا حالا ریحانه گریه میڪنه دیگه واقعا نمیتونم ڪنترلش ڪنم .
یا دست مامانه یا دست خاله لیلا ...
_ لالا گلم باشی تو مونس و همدمم باشی ..
لالا گل پونه بخواب مادر نگیر بهانه ..
لالا گل پامچال بخواب جانم لالا...
لالایی میگویم تا ڪه بخوابی ...
لالا نکن گریه با گریه ات دلم را خون نڪن ..
لالالالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی ....
خداوندا تو پیرش کن خط قرآن نصیبش کن...
کلام الله تو پیرش کن زیارتها نصیبش کن ...
لالالالاگل خشخاش بابات رفته خدا همراش ...
لالا لالا...
با صداے لالایی مادرم اشڪانم سرازیر شد ..
یادمه خان جون همیشه برایمان لالایی حضرت علی اصغر رو میخواند .
به سمت اتاق مامان و بابا رفتم ریحانه آرام خوابیده بود و هنوز قطرات اشڪ روی گونه اش بود اگر انی بفهمه ڪه جوجهاش چجوری اشک ریخته ڪه ....
_چرا اونجا وایسادی به جای اینڪه به من زل بزنی برو یه سر از مادرشوهرت سر بزن .
سرے تڪان دادم و نگاهم را از ریحانه گرفتم : حواستون به ریحانه هست؟
همانطورڪه اشکانش را پاڪ مے ڪرد گفت : اره برو .
به طرف اتاق رفتم و حاضر شدم سوییچ را از روے میز برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم .
پشت چراغ قرمز ایستادم حال دلم عجیب بد بود و تازگیا هم عصبی شده بودم ..
با کوچکترین حرف حالم بد میشد و اشڪ میریختم ..
همتایی که همیشه حرف داشت و سر حانواده را میخورد حالا شده بود گوشه گیر ....
حوصله ے ریحانه را هم نداشتم ..
تنها ڪنار تلفن مینشستم و منتظر میماندم تا جانم زنگ بزند و چند ڪلمه اے باهاش حرف بزنم تا دوایی شود بر دلتنگے هایم ...
دلشوره ے اینکه چرا امروز زنگ نزد چرا خبری نشد من را آب میڪرد ...
#ڪاش بیایی و بشوے مرحمم ...
با صداے بوق ماشین عقبے راه افتادم .
روبه روے خونه ے امیر نگه داشتم .
جعبه ے شیرینی را در دستم گرفتم و زنگ را زدم .
_بعله!
_منم اسما جان ..
بلافاصله در با تیکی باز شد .
وارد حیاط شدم .
خاله همانطور ڪه شال بادمجانی اش را روے شانه هایش می انداخت سلام ڪرد .
به سمتش رفتم در آغوشم ڪشید : سلام جان من ؛ چطوری ؟
گونه اش را بوسیدم و از آغوشش جدا شدم : الحمدالله خوبیم شما خوبید بابا خوبه ؟
دستش را پشت ڪمرم گذاشت : همه خوبیم بیا تو راستی چرت ریحانه رو نیووردی؟
لبخندی زدم : راستش خیلی گریه میڪنه مامان خوابوندش .
_اونم مثل ما دلتنگ امیر ...
آهی ڪشید قطره اشڪی روے گونه اش سر خورد ڪه با انگشت پاڪ ڪردم و دوباره گونه اش را بوسیدم : مامان جون الهی دورتون بگردم امیر راضی نیست اینجا غصه بخوریدااا ..
دستم را محڪم گرفت : میدونم تو دلت چه خبره ...
لبخند غمگینی زدم ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#چشمهایش
براے یڪ عمـر
#دلتنگـے ڪافے اســــت...
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت106
_بدو بیا ببینمت دایی...
احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند .
امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم .
ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن .
فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم .
لبخندے زدم : عین خودته شیطون .
پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما .
نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید .
احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟
ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست !
_حتما .
دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا .
ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید .
آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست .
_اووویی بچم حسودیش شد .
احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت .
_نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره .
احسان خندید : اره دیگه توام عین من .
خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟
نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده .
نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه .
سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه .
خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه .
احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده .
ریحانه انگشت احسان را گرفته بود .
دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن .
احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد .
صداے جیغ بچه ها بلند شد .
عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن .
ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم .
خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو !
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن .
برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم .
ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم .
گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟
صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟
چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم .
_همتا جان پشت خطی؟؟؟
_سلام .
_سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟
_همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟
_شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟
_سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت .
_منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران .
ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟
خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟
لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه .
_سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده .
چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد .
_ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا.
خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید .
صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟
_جانم ؟
_من باید برم بانو کاری نداری؟
دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم .
_به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی .
یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد .
گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ...
از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟
لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد .
خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن .
احسان با اجازه اے گفت و بلند شد.
ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت .
به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان .
ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت .
_همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو .
احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت .
نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید .
سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید .
دست آرتین رو گرفت و رفتند .
براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حالت تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ...
صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم .
فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر ..
لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی .
پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت .
باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم .
خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم .
لبخندے ڪنج لبم نشست ..
#همتا_ے_مـن
#قسمت107
صبح زود به اصرار اسما و فاطمه رفتیم دڪتر برایم آزمایش نوشت .
روی صندلی نشسته بودم و پاهایم را تڪان میدادم .
_خانم همتا فرهمند ؟
بلند شدم و به سمتش رفتم .
اسما هم پشت سرم آمد .
جواب آزمایش را به دستم داد : بفرمایید .
_خانوم جوابش؟
لبخندی زد : مبارڪ باشه عزیزم شما باردارید .
مثل شوڪ زده ها بهش نگاه ڪردم .
دستش را تڪان داد : عزیزم خوبی؟
به خودم اومدم اسما نگاهی به من انداخت : همتا ؟
_خودم تو شوڪم اسما چیزی نگو .
برگه را گرفتیم و از آزمایشگاه بیرون آمدیم .
ڪنار آب میوه فروشی اسما ایستاد : بیا یه چیزی بخوریم .
_میل ندارم .
دستم را گرفت : بیا ببینم میل ندارم میل ندارم .
ڪنار پنجره نشستم برگه آزمایش را از ڪیفم بیرون آوردم و با دقت دیدم اره من باردار بودم .
اسما نگاهم ڪرد : اگر امیر بفهمه چقدر ذوق ڪنه هااا .
لبخندے زدم : خدایا چقدر خبر خوب ؛ هفته ی بعد امیر میاد وجود این بچه ...
باورم نمیشه خداروشڪر .
اسما دستم را گرفت : منڪه ڪلا هنگ ڪرده بودم .
سرے تڪان دادم بعد از خوردن آب میوه راه افتادیم تا این خبر خوب رو هم به مامان و خاله لیلا هم بگیم .
به مامان پیام دادم گفت ڪه خونه ے امیر هستش .
اسما ماشین را پارڪ ڪرد و در را باز ڪرد .
وارد خانه شدیم مامان ووخاله روے مبل نشسته بودند و حرف میزدند .
اسما با ذوق به سمتشان رفت : یه خــــبر خوووب .
خاله و مامان برگشتند سرے تڪان دادم و سلام ڪردم جواب سلامم را دادند .
_اولا سلام دوما چیشدههه؟
اسما شڪلاتی برداشت و داخل دهانش گذاشت : خبر به این مهمی رو ڪه اینطوری نمیگن .
چشمڪی زد ڪه خاله چشم غره اے نثارش ڪرد : باشه میدم بهت بگووو .
مامان نگاهی به من انداخت : د یکیتون حرف بزنه دق کردیم .
خندیدم و برگه آزمایش را روے میز گذاشتم خاله برگه را برداشت : خب این چیه؟
اسما خندید : د دارید دوباره مامان بزرگ میشید .
خاله و مامان نگاهی بهم انداختند : چییییی؟؟؟
اینبار سرم را پایین انداختم ڪه مامان به سمتم آمد : اسما چی میگه ؟؟؟
سڪوت ڪردم ڪه خاله با تشر گفت : حرف بزن دختر ؟؟
سرم را بلند ڪردم : درسته باردارم .
مامان و خاله ذوق ڪردند و خداروشکرے گفتند .
_وای اگر امیر بفهمه چقدر ذوق میڪنه ...
لبخندی زدم و راه اتاق امیر رو در پیش گرفتم وارد اتاقش شدم ریحانه روے تخت خوابیده بود ڪش چادرمو شل ڪردم و به سمتش رفتم .
پایین تخت نشستم چقدر دلم براے امیر تنگ شده بود .
اگر بدونه قراره یه تفر به جمع سه نفرمون اضافه بشه چقدر ذوق میڪنه .
ڪاش اینجا بود و با قربون صدقه رفتناش حال دلم را خوب میڪرد ...
چقدر دورے از معشوق سخته ...
تمام لحظات باید چشمت به گوشی باشه ڪه الان زنگ میزنه چرا زنگ نزد داشت دیوونم میڪرد ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم پیراهنش را از ڪمدش برداشتم.
بوییدم ..
هق هقم شدت گرفت ؛ به پیراهن چنگ میزدم .
دلم براش تنگ شده بودددد ...
ڪمی ڪه آروم شدم دستی به سر ریحانه ڪشیدم .
پلڪانش تڪانی خورد و چشمانش را باز ڪرد .
لبخندی به رویش زدم : سلام فسقل مامان .
لبخندے کنج لبش نشست و چشمان عسلی اش را به من دوخت .
محکم گونه اش را بوسیدم : میخورمتااا.
خندید ڪه دوباره بوسیدمش .
تقه ای به در خورد بفرماییدے گفتم ڪه پدرشوهرم داخل شد .
به احترامش ایستادم : سلام بابا جون خسته نباشید .
لبخند مهربانی زد و نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید و با انگشتش اشڪانم را پاڪ ڪرد .
سرم را پایین انداختم که نشست روے تخت : بشین دخترم .
دستش را دراز ڪرد و ریحانه را از روی تخت برداشت و بغلش ڪرد .
پیشانی اش را بوسید و مثل همیشه قربان صدقه من و ریحانه رفت .
_لیلا میگفت یه وروجڪ دیگه داره به جمع ما اضافه میشه .
خجول سرم را پایین انداختم ڪه دستم را گرفت و فشار داد : سرتو بگیر بالا .
سرم را بلند ڪردم ڪه پدرانه در آغوشم گرفت : منم یه پدرم دلم برای اولادم تنگ میشه میدونم چی میڪشی بابا خالی ڪن خودتو نریز تو دلت ... نزار غمباد بشه .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت108
سرم را روے پاهایش گذاشتم و با تمام وجودم گفتم : خیلی سخته بابا ..
اشڪ هایم شدت گرفت .
با انگشتش پاڪ میڪرد و موهایم را نوازش میڪرد .
سرم را بلند ڪردم به چشمانم زل زد : قوی باش دخترم ... تو حالا تنها نیستی یه نفر دیگه تو وجودته ... به فکر اون باش ...
اشڪ هایم را پاڪ ڪردم ریحانه را بغل ڪرد و ایستاد : لباساتو عوض ڪن بیا تو پذیرایی بابا جان .
لبخندی زدم : به چشم حاجی .
خندید : از دست تو .
از اتاق بیرون رفت لباس هایم را عوض ڪردم و براے ڪمڪ به آشپزخانه رفتم .
خاله لیلا خیلی حواسش بود ڪه چیز سنگین بلند نڪنم و مواظب باشم ..
غذای مورد علاقه ے منو درست ڪرده بود .
تقریبا باهاشون شوخی میڪردم و نمیگذاشتم زیاد غصه امیر رو بخورن .
تلفن زنگ خورد .
به سمت تلفن رفتم : بعله؟
_سلام همتا جان ؟
با صداے امیر ذوق ڪردم : سلام امیر خوبی ؟
صدایش زیاد خوب نمیومد : الحمدالله تو خوبی ریحانه و خانواده خوبن ؟
_همه خوبیم ...
خاله لیلا با عجله به سمتم آمد.
_امیر گوشی رو میدم به مامان .
گوشی را به سمت خاله گرفتم.
_سلام جان مادر خوبی دورت بگردم ؟ _ماهم خوبیم ؛ دل ما هم برات تنگ،شده .
نگاهی به من انداخت : بیا ڪه اینجا اتفاقایی افتاده ...نمیگم بهت . باشه باشه مواظب خودت باش خدا به همراهت .
تلفن رو از خاله گرفتم صدای پر انرژی امیر پیچید : الو
لبخندے زدم : خبرو نمیگم بهت تا بیای .
_بگو دیگه ؟
_نخیر.
خندید : از دست تو ؛ من دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش یاعلی .
_شما بیشتر. یاعلی .
تلفن قطع شد .
نفس عمیقی ڪشیدم خیلی خوشحال بودم ڪه قراره پنج روز دیگه امیر رو ببینم .
میخواستم ببینم عکس العمل امیر چیه؟؟؟
••••
_جیزههه.
همانطور ڪه به سمت ریحانه میرفتم اسمش را صدا میزدم آرام روے دستش زدم : مگه نمیگم جیزه .
بغض ڪرد و دستش را مالید اخمے ڪرد و چهار دست و پا به سمت میز آیینه شمعدون رفت فڪر اینڪه اگر تڪانش بده آیینه برگرده روش عذاب آور بود .
پوفی ڪردم خدایااااا این دیگه عین امیر بود لجباز و یه دنده ...
خندیدم خوبه شده عین امیر ..
به سمتش رفتم و بغلش ڪردم روشو برگردوند .
چانه اش را گرفتم : چیه باز ناز داری؟
دستش را به سمتم گرفت .
یادمه همیشه وقتی دعواش میڪردم دستشو به امیر نشون میداد تا ببوسه امیرم دستشو میبوسید و زمزمه میڪرد : چشم شاهزاده خانم .
دستش را بوسیدم : چه میشه ڪرد چشم شاهزاده خانم .
لبخندے زد .
روی زمین گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم ؛ فردا قراره امیر بیاد دل تو دلم نبود برای دیدنش ... خیلے ذوق داشتم ..
دوست دارم ساعت ها بشینم و نگاهش ڪنم زل بزنم به چشم هایش و بگویم : میدونی خیلی دوستت دارم .
لبخندے بزند و بوسه اے به پیشانی ام بزند و بگوید : این تویی که اینجا میزنی منکہ قلب ندارم...
میخندم و سرم را تڪان میدهم باید غذاے مورد علاقه اش رو درست ڪنم حتما صورت سفیدش؛ سیاه شده و ریش هایش بلند تر ...
میدونم وقتی برسه ڪلی میخواد از مظلومیت بچه هاے سوریه بگه از حرم بی بی تا منو عصبانی ڪنه بهم قول داده بلافاصله ڪه سوریه امن شد ببرمت و اونجا رو نشونت بدم ...
باورم نمیشه ...
این همتایی ڪه الان اینجا نشسته و چقدر خونسرد و صبور شده ..
یادم میاد وقتی بابا میرفت ماموریت چقدر گریه میڪردم و آروم و قرار نداشتم و ڪار هر روز و هر شبم گریه بود .
همیشه دوست داشتم جزء اون خانواده هایی باشم ڪه بچه هاشونو میفرستن جبهه میگفتم راحته دیگه ....
اما حالا میفهمم نمیشه بدون اونا دوام آورد .. چقدر سخته چشم انتظاری...
چقدر سخته ڪه باید هر لحظه تن و بدنت بلرزه که الآن زنگ میزنه چرا امروز زنگ نزد ...
اشڪ هایم را پاڪ ڪردم ....
صداے تلفنم ڪه بلند شد دستانم را شستم و به سمتش رفتم با دیدن اسم بابا لبخندے زدم : جانم؟
_سلام بابا جان خوبی ریحانه و تو راهیت خوبه؟
ناخودآگاه دستی به شڪمم ڪشیدم : الحمدالله خوبیم .
نفس عمیقی ڪشید و چند ثانیه ای سڪوت ڪرد : بابا جان خونه ای؟
نگاهی به ساعت انداختم : بله چطور؟
_هیچی میخواستم بیام یه سر بهتون بزنم .
_خان جون و بابا بزرگ خوبن ؟
_خوبن بابا چیزی نشده میخوام بیام عین قدیما باهم حرف بزنیم پدرو دختری .
لبخندی زدم : حتما منتظرتونم .
باشه ای گفت و بعد از خداحافظی قطع ڪرد ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت109
نمیدونم چرا دلشوره ے بدے به دلم افتاد و نگران شدم .🥺
لباسم را عوض ڪردم و منتظر ماندم تا بابا بیاد ریحانه را روے پاهایم خوابوندم .
با صداے زنگ ریحانه را داخل اتاق گذاشتم و برگشتم به پذیرایی در را باز ڪردم .
چند قدمی نزدیڪ شد : سلام بابا جونم .😊
لبخند غمگینی زد انگار قدم هایش را به زور برمیداشت پیشانی ام را بوسید و با صدایی لرزان گفت : سلام دخترم .😔
روے مبل نشست سینی چایی را به سمتش گرفتم .
نگاهی به من و بعد به سینی انداخت : دستت درد نکنه .
ڪنارش نشستم : این وقت شب چیزی شده؟
_نه دخترم گفتم بیام بهت سر بزنم .
لبخندی زدم : کار خوبی ڪردید داشتم خونه رو جمع و جور میڪردم. فردا امیر میاد نگه من نبودم شلخته شدی.😅
چشمانش بارانی شد🥺چند بار نفس عمیق ڪشید و چشمانش را بازو بسته میڪرد .
به سمتش رفتم و نگران نگاهش ڪردم : چیزی شده؟😧
سڪوت ڪرد و دستم را گرفت : نه دخترم .
دستانش میلرزید و تند تند نفس عمیقی میڪشید معلوم بود نمیتونه جلوے اشڪ هایش را بگیرد .
_بابا من شمارو میشناسم توروخدا بگید چیشده ؟؟؟؟😥
باز هم سڪوت ڪرد سڪوتش داشت اعصابمو خورد و نگرانم میڪرد .
ناخودآگاه فڪرم ڪشیده شد به امیر ...🧑🏻
درد بدی زیر دلم پیچید .
نه نه ...خدایا امیر نه ...😭
تازه فهمیدم این وقت شب بابا نیومده با دخترش اختلاط ڪنه اومده تا یه حرف مهمی رو بزنه .
با ترس و دلهره زمزمه ڪردم : امیر؟😧
دستش را از دستم بیرون ڪشید و سرش را پایین انداخت.
دیگه نمیتونستم تحمل ڪنم با تمام وجودم صدایش زدم : بــــااابــــااااا حرف بزنیددد .
شانه هایش تڪان میخورد یعنی داشت گریه میڪرد .
_بابا امیر شهید شده!!؟؟😭😭
صدای گریه اش ڪه بلند شد .😭
با گریه و التماس ڪنان گفتم : واااای نههه بابا توروخدا بگید مجروح شدههه 😭نه نه اصلا دست و پاش شکسته باشه ولی زنده باشه.😭نه امیر شهید نشده😭دروغهههه😭 اشتباه شدههه ...😭
نهههه بابا نههههه .😭
درد زیر دلم بیشتر میشد دلم برای طفلی ڪه در شڪم داشتم میسوخت ...
نههههه امیرم زندستتت😭داره نفس میڪشههه😭 خودش گفته نفسم بسته به نفسااتتت پس چرااا من نفس میڪشممم؟😭
بابا جون دروغه لطفا از این شوخیا بامن نکنید .😭
بلند شدم و ایستادم : نه بابا ریحانه تو اتاقشه منتظر باباشهه😭؛ باباشش فردا میرسه ایران میاد خونه تا نازدونشو بغل ڪنه😭خودم براش برنامه دارم میخوام بگم بابا شدههه 😭امیر زندست😭دروغه فردا میاد خونه😭سالمه هیچی ام نشده ؛😭 دیگه بسه طاقت ندارم😭 شوخی نڪنید با من .😭
از درد زانو زدم ڪه بابا به سمتم آمد و محڪم بغلم ڪردم : چیزی نیست بابا آروم باش به فکر اون بچه باش ...
ڪتش را چنگ زدم و بیحال گفتم : بابااااا امیر زندستتتت😭 امیرمن نفس میڪشهه😭امیر فردا میاددد ریحانه منتظرشه من منتظرشمممم😭 اون باید بدونه بابا شده😭 دروغهههه ...😭
دردم بیشتر شده بود ...
چشمانم را بستم و سرم را روے شانه ے بابا گذاشتم و چیزی متوجه نشدم ...
••••
چشمانم را باز ڪردم؛ سرم خیلی درد میڪرد .
با سوزش دستم آخ بلندے گفتم نگاهے به دستم انداختم ڪه سرم بهش وصل بود ...
اتفاقات رو دوره ڪردم دیگه اشڪی برای ریختن نداشتم نگاهے به جاے خالی امیر انداختم و آهے ڪشیدم .
نه نه امیر نفس میڪشه دروغه ...
دستم را دراز ڪردم و بالشتش را به سمت خودم ڪشیدم و به سختی سرم را رویش گذاشتم : امیر نداشتیما منکه میدونم تو نفس میڪشی دروغه ڪی گفته تو نفس نمیڪشی .😭😭
نگاه کن ریحانه بیقرارته😭دلش تنگ شده تو که دوست نداری اشڪای ریحانه رو ببینی😭 غیر از اون مگه نمیگفتی دوست دارم دوباره بابا بشم نمیخواے بدونی بچه چیه .😭
صداے گریه از پشت در ڪه بلند شد چشمانم را بازو بسته ڪردم ...
سوزن را از دستم بیرون ڪشیدم هنوزم زیر دلم درد میڪرد .
همینڪه بلند شدم سرم گیج رفت دستم را به دیوار گرفتم .
به سمت در رفتم و در را باز ڪردم .
نگاهے به پذیرایی انداختم که همه گریه میڪردند .😭😭
اخمی ڪردم و دستم را محڪمتر به دیوار گرفتم .
مامان نگاهی به من انداخت : چرا بلند شدی دورت بگردم؟🥺
نگاهے به ریحانه انداختم ڪه خوابیده بود .
_بسههه چرا اینجاااا جمع شدیددد؟ برید.خواهش میڪنم بریدددد بیرون همههه ؛ امیر چیزیش نشدههه.😭نفس میڪشهههه😭 امیر من زندست و شهید نشدههه .😭
دستم را روے قلبم گذاشتم : نگاهههه قلبم میزنه پس زندست ...😭
صداے ناله ے خاله لیلا بلند شد اسما هم یڪ جا نشسته بود و به دیوار زل زده بود .
به سمت پدرشوهرم رفتم : بابا؟
چشمان به خون نشسته اش را به من دوخت : جان بابا؟🥺
_میشه بگید برن؟بابا امیر من زندست .😭
سرش را پایین انداخت..
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
_توروخداااا برید بیروننن .
به سمت خاله لیلا رفتم و جلوے پایش زانو زدم : مامان لیلا مگه باور ندارید امیر نفس میڪشه و اینا دروغ میگن؟😭
سرے تڪان داد : میگم پسرم زندست.😭 آیییی مادرررر اینا نمیفهمنننن چرااااا ...😭😭
از جایم بلند شدم .
پدرشوهرم نگاهی به من و بعد به پدرم انداخت : بلند شید .
مامان به سمتم آمد : همتا تو حالت خوب نیستتت .🥺
لبخندی زدم : حالم خوبه میخوامم برای فردا آماده بشم امیر قراره بیاد.🥺.
بابا همه را بیرون ڪرد
چقدر اصرار ڪردن نزاشتم بمونن اما اسما همونطوری نشسته بود پدر شوهرم هر ڪاری ڪرد بلند نشد .
لبخندی زدم: بزارید باشه .
باشه ای گفت و با ڪلی سفارش رفتند بیرون .
اسما از جایش بلند شد و به سمت من آمد ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
622.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃