eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
405 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
155 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق برای صحبت هاتون لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17484467704566
مشاهده در ایتا
دانلود
4.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باباجون رقیـــه 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🏴آقا سلام برغزل اشک ماتمت 🏴بر مسجد و حسینیه و روضه و دمت 🏴چندی گذشت در غم هجران اشک تو 🏴پرمی کشید دل به هوای محرّمت 🏴حلول ماه محرم، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه(س) تسلیت باد 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
از دنیا،تنها یڪ خیابان مےخواهم... خیابانے کہ یڪ سویش حسین ﴿؏﴾ است و سوے دیگر عباسش ﴿؏﴾❤️ دلتنگ_حرم💔😭 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب سلام به امام حسین(علیه السلام) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خوبی های تو محتاجم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه.داداشیم برمیگرده نه؟😭 لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما توروخدا تو باور نڪن.🥺 چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود.🥺دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم . روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم . _بابایی برمیگرده هااا ! تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا راه برے ... این حرفا همش دروغه ...😭فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا .🥺 اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ...😭 چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ...😭 •••• صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت . سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود . خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همش یه بازیه. لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه.🙂 لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم . بابا ریحانه را از دستم گرفت . نگاهے به سرتاسر خانه انداختم. :با امیر میام ..🥺 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . _چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟ پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد.🥺سر در نمے آوردم اینڪارا یعنی چی؟؟ نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت ‌مبارڪ ‌رفـیق.🌷 نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..😒حتما به امیر میگم من که باور نڪردم .😒 روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود.🥺 نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند . احسان هم بود ... لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم . ریحانه باتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد . احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم . اخمی ڪردم و جوابش را ندادم . صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره .. به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم. وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند.😭 قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد.🥺 زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند . اصلا این حرکتو دوست ندارم.از ترحم بیزارم. _بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه. _مگه دوتا داره؟؟؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم. نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم . _مامان پس امیر ڪو..؟؟؟ مامانم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و ... نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ... پس امیر اینجاست بوے امیر منههه ...🙂 نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم . با دیدن صحنه روبه رویم شوڪه شدم.😳 خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد.😭چشمان درشتش به خون نشسته بودند😭و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند. اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود.دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد . پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد :‌ اومدی بابا؟ نگاهش کردم : عروسکه دیگه.بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ...😭 دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد . نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه. انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست.😭نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم .😭 اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ...😭 اشک هایم را پاڪ کردم.پاهایم سست شد و زانو زدم . بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت . چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم . دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه.😭 پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه. عروسکههه! این امیر من نیستتتتت.😭 تورووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت.😭😭 پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ...😭 دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ...😭 مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی ....😭 دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن..😭😭 جوابی نشنیدم.با تمام وجود التماس ڪردم : امیر!جان ریحانه چشماتو باز ڪننن.😭😭 تورو به خدا چشماتو باز ڪن