4.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باباجون رقیـــه
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🏴آقا سلام برغزل اشک ماتمت
🏴بر مسجد و حسینیه و روضه و دمت
🏴چندی گذشت در غم هجران اشک تو
🏴پرمی کشید دل به هوای محرّمت
🏴حلول ماه محرم، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه(س) تسلیت باد
#محرم_تسلیت
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
از دنیا،تنها یڪ خیابان مےخواهم...
خیابانے کہ
یڪ سویش حسین ﴿؏﴾ است
و سوے دیگر عباسش ﴿؏﴾❤️
دلتنگ_حرم💔😭
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب سلام به امام حسین(علیه السلام)
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خوبی های تو محتاجم
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت110
.
دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه.داداشیم برمیگرده نه؟😭
لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما توروخدا تو باور نڪن.🥺
چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود.🥺دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم .
روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم .
_بابایی برمیگرده هااا ! تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا راه برے ...
این حرفا همش دروغه ...😭فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا .🥺
اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ...😭
چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ...😭
••••
صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت .
سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود .
خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همش یه بازیه. لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه.🙂
لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم .
بابا ریحانه را از دستم گرفت .
نگاهے به سرتاسر خانه انداختم.
:با امیر میام ..🥺
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
_چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟
پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد.🥺سر در نمے آوردم اینڪارا یعنی چی؟؟
نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت مبارڪ رفـیق.🌷
نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..😒حتما به امیر میگم من که باور نڪردم .😒
روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود.🥺
نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند .
احسان هم بود ...
لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم .
ریحانه باتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد .
احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم .
اخمی ڪردم و جوابش را ندادم .
صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره ..
به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم.
وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند.😭
قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد.🥺
زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند .
اصلا این حرکتو دوست ندارم.از ترحم بیزارم.
_بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه.
_مگه دوتا داره؟؟؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم.
نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم .
_مامان پس امیر ڪو..؟؟؟
مامانم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و ...
نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ...
پس امیر اینجاست بوے امیر منههه ...🙂
نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم .
با دیدن صحنه روبه رویم شوڪه شدم.😳
خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد.😭چشمان درشتش به خون نشسته بودند😭و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند.
اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود.دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد .
پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد : اومدی بابا؟
نگاهش کردم : عروسکه دیگه.بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ...😭
دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد .
نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه. انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست.😭نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم .😭
اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ...😭
اشک هایم را پاڪ کردم.پاهایم سست شد و زانو زدم .
بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت .
چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم .
دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه.😭
پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه. عروسکههه! این امیر من نیستتتتت.😭 تورووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت.😭😭
پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ...😭
دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ...😭
مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی ....😭
دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن..😭😭
جوابی نشنیدم.با تمام وجود التماس ڪردم : امیر!جان ریحانه چشماتو باز ڪننن.😭😭
تورو به خدا چشماتو باز ڪن