eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
413 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
155 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق برای صحبت هاتون لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17484467704566
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀حضرت امام حسن مجتبی عليه السلام فرمودند: لاتُعاجِلِ الذَّنبَ بِالعُقُوبَةِ واجْعَلْ بَينَهُما لِلاِعتِذارِ طَريقا. در مجازات خطا كار شتاب مكن و ميان خطا و مجازات، راهى براى عذرخواهى قرار ده. 📜 بحار الأنوار، جلد ۷۸، صفحه‌ی ۱۱۳ 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ 🎤تلاوت آیه ۱۰ سوره «حجرات» قرائت قاری قرآن کریم «قلندرزاده» در حرم مطهر رضوی ❤️ شروع هفته با قرآن 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 ویژه شهادت حضرت رقیه(س) رو دامنمی، باز خوبه سَر داری می‌میرم‌ اگه، چشم از من برداری نازت می‌کنم، فکر کن مادر داری 📥دریافت نسخه باکیفیت از اینجا👉 | 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
پیک زائر @AkhbarHaramRazavi‌.jpg
حجم: 5.82M
💬 در هفته پیش رو (نسخه باکیفیت) 📌 جزئیات برنامه‌‌های حرم مطهر رضوی را به صورت روزانه از اینجا دریافت کنید🔰🔰 🆔 @AkhbarHaramRazavi 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
5️⃣1️⃣ روز مانده تا اربعین حسینی لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی زِیارَةِ قَبرِ الحُسَینِ علیه السلام مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقا. اگر مردم می‌دانستند که چه فضیلتی در زیارت مرقد امام حسین علیه السلام است از شوق زیارت می‌مردند. 📜ثواب الاعمال، ص ۳۱۹ 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🕗 ما سینه زدیم بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند   با یک سلام زائر آقا شوید✋ 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
سلام من ختم ۴۰تا زیارت عاشورا داشتم واستون مقدورهست تافرداشب بانفس های گرمتون تموم کنید ختم را؟ تعداد رو در این آیدی @Fa_hi_me_h اعلام کنید ممنون از دوستان اهل ذکرومعنویت
خیلی این ساعت که نزدیک به غروب هست حرم قشنگه 🌿❤️
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از ڪربلا دیگر هیچ بهانه‌ای برای یاری نڪردنِ امام پذیرفته نمی‌شود . حضرت رقیه به ما آموخت که می‌شود حتیٰ با سلاح اشك ، در گوشه یك خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود ! 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
یادمون‌باشه... مقاومت‌های‌‌روزانه‌دربرابر‎گناه ..! شب‌هنگام لبخندِدلبرانهٔ‌مولاجانمون حضرت‌‌مهدی ‌«علیه السلام»را در‌پی‌دارد :)♥️ 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁 قسمت16 _نه. _از قیافت مشخصه چیزی شده. خب بگو دیگه محمد! _هیچی بابا. وقتی می بینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او می گیرم و با طعنه می گویم: _باشه نگو، اصلا مهم نیست برام. وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی می شوم و دوباره می پرسم: _ای بابا! واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه. در جایش می ایستد و کمی اخم می کند. دستم را می کشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم. با عصبانیت می گوید: _امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد! کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه می دهد: _بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن‌. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه. گفت... محمد گریه اش می گیرد و با هق هق می گوید: _بقیه شو نمیتونم بگم آبجی! خیلی حرفای بدی زد‌، خیلی... آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه! تازه گفت مرگ براشون کمه! اشک در چشمانم حلقه می زند و محمد را در آغوش می گیرم و با لطافت می گویم: _داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه. هر رهگذری که از کنارمان عبور می کند، نگاهی به ما می اندازد. دست محمد را می کشم و می گویم: _محمد بیا بریم. مردم دارن نگاهمون می کنن. تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم. وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب می کنیم و وارد خانه می شویم. مادر در آشپزخانه است و چای میریزد. تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا می پرسم: _خبری شده؟ چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟ مادر لبخندی می زند و می گوید: _آقاجونتون برگشته. احساس می کنم گوش هایم درست نشنیده است و می پرسم: _چی گفتی مامان؟ می خندد و تکرار می کند: _آقاجونتون برگشته! می پرم بغلش و مدام بوسش می کنم. مرا از خودش جدا می کند و با خنده می گوید: _اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی. _الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت. بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ می کنم و فقط نگاهش می کنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود! صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و... تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند. به طرفش می روم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را می گیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم. مدام اشک هایم را پس میزنم. آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد. زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند. وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی می اندازم و تازه متوجه آقامحسن می شوم! اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد. محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه می کند. گریه اش قطع نمی شود، اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمی داند درد محمد چیست. این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است. گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت می کنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد! نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم: _دستتون چیشده؟ باز هم میخندد و می گوید: _چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه. بیشتر بغض می‌کنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش در می آید. پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته. _آقاجون دستتون! _فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه! _نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟ _دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن. بعد در گوشم زمزمه می کند: _البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن. _ان شالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا. به مادر و لیلا کمک می کنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند. وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم. یک لقمه در دهانم می گذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸