5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ #نغمه_قرآن
🎤تلاوت آیه ۱۰ سوره «حجرات»
قرائت قاری قرآن کریم «قلندرزاده» در حرم مطهر رضوی
❤️ شروع هفته با قرآن
#گزیده_مراسم_حرم
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 #استوری ویژه شهادت حضرت رقیه(س)
رو دامنمی، باز خوبه سَر داری
میمیرم اگه، چشم از من برداری
نازت میکنم، فکر کن مادر داری
📥دریافت نسخه باکیفیت از اینجا👉
#وضعیت | #استوری
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
پیک زائر @AkhbarHaramRazavi.jpg
حجم:
5.82M
💬 #برنامه_های_حرم در هفته پیش رو (نسخه باکیفیت)
📌 جزئیات برنامههای حرم مطهر رضوی را به صورت روزانه از اینجا دریافت کنید🔰🔰
🆔 @AkhbarHaramRazavi
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
5️⃣1️⃣ روز مانده تا اربعین حسینی
لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی زِیارَةِ قَبرِ الحُسَینِ علیه السلام مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقا.
اگر مردم میدانستند که چه فضیلتی در زیارت مرقد امام حسین علیه السلام است از شوق زیارت میمردند.
📜ثواب الاعمال، ص ۳۱۹
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🕗 #وقت_سلام
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
با یک سلام زائر آقا شوید✋
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
سلام من ختم ۴۰تا زیارت عاشورا داشتم
واستون مقدورهست تافرداشب بانفس های گرمتون تموم کنید ختم را؟
تعداد رو در این آیدی @Fa_hi_me_h
اعلام کنید ممنون از دوستان اهل ذکرومعنویت
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از ڪربلا دیگر هیچ بهانهای برای
یاری نڪردنِ امام پذیرفته نمیشود .
حضرت رقیه به ما آموخت که میشود
حتیٰ با سلاح اشك ، در گوشه یك خرابه،
خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود !
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
یادمونباشه...
مقاومتهایروزانهدربرابرگناه ..!
شبهنگام
لبخندِدلبرانهٔمولاجانمون حضرتمهدی
«علیه السلام»را درپیدارد :)♥️
#امام_زمان
#تلنگرانه
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁
قسمت16
_نه.
_از قیافت مشخصه چیزی شده.
خب بگو دیگه محمد!
_هیچی بابا.
وقتی می بینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او می گیرم و با طعنه می گویم:
_باشه نگو، اصلا مهم نیست برام.
وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی می شوم و دوباره می پرسم:
_ای بابا!
واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه.
در جایش می ایستد و کمی اخم می کند. دستم را می کشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم.
با عصبانیت می گوید:
_امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد!
کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه می دهد:
_بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه.
گفت...
محمد گریه اش می گیرد و با هق هق می گوید:
_بقیه شو نمیتونم بگم آبجی!
خیلی حرفای بدی زد، خیلی...
آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه!
تازه گفت مرگ براشون کمه!
اشک در چشمانم حلقه می زند و محمد را در آغوش می گیرم و با لطافت می گویم:
_داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه.
هر رهگذری که از کنارمان عبور می کند، نگاهی به ما می اندازد. دست محمد را می کشم و می گویم:
_محمد بیا بریم. مردم دارن نگاهمون می کنن.
تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم.
وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب می کنیم و وارد خانه می شویم. مادر در آشپزخانه است و چای میریزد.
تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا می پرسم:
_خبری شده؟
چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟
مادر لبخندی می زند و می گوید:
_آقاجونتون برگشته.
احساس می کنم گوش هایم درست نشنیده است و می پرسم:
_چی گفتی مامان؟
می خندد و تکرار می کند:
_آقاجونتون برگشته!
می پرم بغلش و مدام بوسش می کنم. مرا از خودش جدا می کند و با خنده می گوید:
_اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی.
_الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت.
بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ می کنم و فقط نگاهش می کنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود!
صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و...
تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند.
به طرفش می روم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را می گیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم.
مدام اشک هایم را پس میزنم.
آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد.
زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند.
وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی می اندازم و تازه متوجه آقامحسن می شوم!
اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد.
محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه می کند.
گریه اش قطع نمی شود، اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمی داند درد محمد چیست.
این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است.
گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت می کنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد!
نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم:
_دستتون چیشده؟
باز هم میخندد و می گوید:
_چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه.
بیشتر بغض میکنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش در می آید.
پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته.
_آقاجون دستتون!
_فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه!
_نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟
_دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن.
بعد در گوشم زمزمه می کند:
_البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن.
_ان شالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا.
به مادر و لیلا کمک می کنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند.
وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم.
یک لقمه در دهانم می گذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁
قسمت17
مادر اصرار دارد؛ سراغ درس هایم بروم. من هم قبول می کنم.
کتاب هایم را می خوانم و خلاصه بندی می کنم.
خیلی راحت مطالب در ذهنم جا میگیرد و سراغ مرور درس های دیگرم می روم. آنقدر سرگرم درس هستم که با تاریک شدن هوا و از دست دادن نور متوجه، شب می شوم.
فانوس را از روی طاقچه برمی دارم و روشن اش می کنم. بوی نفت بینی ام را آزار می دهد اما باز هم در روشنایی فانوس به مطالعه ادامه می دهم.
مادر در زنان وارد اتاق می شود و می پرسد:
_آقاجونت اصرار داره بریم حرم. تو هم میای؟
به درس های تمام شده ام نگاه می کنم و با لبخند می گویم.
_آره بریم ولی اذون نزدیکه، می رسیم؟
_به گمونم می رسیم. وضو داری؟
_آره. شما برین تا حاضر شم.
مادر سری تکان می دهد و می رود. چادرم را سر می کنم و جلوی آینه می ایستم.
کفش های چرمی ام را که آقاجان برایم خریده است، به پا می کنم. محمد از خانه بیرون می آید و در را باز می کند.
قامت آقامحسن ظاهر می شود و با کمک محمد پدر را سوار ماشین می کنند و به راه میوفتیم.
خیابان ها کمی خلوت است. آقامحسن گوشه خیابان پارک می کند و پیاده می شویم. گنبد زیبای امام هشتم (ع) همچون خورشیدی در دل آسمان شب است.
آقاجان به سختی خم می شود و دست به سینه " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" را زمزمه می کند.
لنگان لنگان در حالی که دست آقامحسن را گرفته است به راه می افتد.
مادر سراسیمه و نگران به پدر خیره شده. با دیدن خانم های بی حجاب، حالم بد می شود و حتی از این بدتر دیدن اینجور خانم ها در حرم است!
مکانی که باید بوی اسلام بدهد، امثال این خانم ها پر اش کرده اند.
حتی دیگر در حرم هم نمیتوان فارغ شد از تمام فساد و فجور هایی که در جامعه است.
آقاجان و باقی مردها به طرف دیگری می روند و من و مادر هم به صحن ایوان طلا می رویم.
گوشه ای کز می کنیم و کتاب دعا در دست می گیریم. مادر در دلش آنچنان داغی دارد که با سوز و ناله گریه می کند .
دلم با دیدن اشک های مادر طاقت نمی آورد و خودش را از غم سبک می کند. بعد هم برای زیارت می رویم و کنار سقاخانه منتظر بقیه می شویم. آقاجان لنگ لنگان به طرفمان می آید و مادر لیوانی در می آورد و از آب های حرم به او می خوراند.
خانواده هایی که از راه دور آمده اند، در گوشه و کنار صحن و رواق ها چادر زده اند و درحال استراحت هستند.
به طرف ماشین حرکت می کنیم. زیارت حالمان را بهتر می کند و حرف های دلمان را با آقا تقسیم می کنیم.
آقاجان از کتاب هایش می پرسد اینکه چه کتاب هایی را حاج آقا سنایی با خود برده است.
مادر نام کتاب ها را می گوید و آقاجان سر تکان می دهد.
به خانه می رسیم و آقامحسن از ما جدا می شود.
شامی درست می کنم و درکنار هم می خوریم. بعد از شام به سراغ کتاب هایم می روم تا سفری کنم به عمق داستان ها و زمانها.
کتاب حقوق زن در برابر اسلام را بر میدارم و از جایی که علامت زده ام شروع به خواندن میکنم.
استاد مطهری با پاسخهاى متقن و مستدل خود به این پیشنهادها در واقع نظام حقوق زن را در مکتب متعالى اسلام طرح و تدوین نموده، مسائلى همچون خواستگارى، ازدواج موقت، زن و استقلال اقتصادى، اسلام و تجدد زندگى، مقام زن در قرآن و مسائل متنوع دیگرى را مورد بحث و تحقیق عالمانه قرار دادهاند.
یادم می آید این کتاب را آقاجان دوماه پیش به من هدیه داد و می گفت هر دختر و زن مسلمان باید یک بار این کتاب را در زندگی اش بخواند.
چشمانم از بی خوابی می سوزد و بعد از یک ماه خواب راحتی می کنم.
صبح بعد از صبحانه آقاجان را می بوسم و با محمد به مدرسه می روم.
محمد تاکید می کند سریع بیرون بیایم و دیر نکنم؛ من هم سری تکان می دهم و مجبورم غرغر هایش را تحمل کنم.
زنگ اول تمام می شود و همه بیرون می روند.
زینب نیشگونی از بازویم می گیرد و می گوید:
_آوردم رساله رو!
_عه! خُب بده دیگه.
_همچین میگه بده انگار بیسکویته! برو یه نگاهی به سالن بنداز بعد میزارم تو کیفت.
بلند می شوم و نگاهی به سالن می اندازم. خانم ناظم از دفتر بیرون می آید و به سمت اتاقی می رود.
به زینب علامت می دهم و سریع کتاب را توی کیفم می گذارد.
ناظم با دختری دعوا می کند و چند نفری را با فحش به دفتر می برد.
طولی نمی کشد که بچه ها جمع می شوند، من هم قاطی جمعیت می شوم تا از ماجرا سر در آورم.
مثل اینکه یکی از بچه ها تابلوی شاه را شکسته است و دیگری لو داده و ناظم با او دعوا می کند.
دختر با چشمان اشک آلود درحالی که پرونده ای در دستش دارد وارد کلاسش می شود و کیفش را برمی دارد و به سمت در میدود.
چند نفر دیگر هم با چشمان گریان و دستان سرخ به کلاس می روند.
زنگ آخر که از راه می رسد، زینب با استرس می گوید:
_ریحانه!
_چیشده؟
_کی کتابو بهم میدی؟
_هفته دیگه خوبه؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸