🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت46
_فکر کنم محتشم موهای ژولیده شو به کله ی کچل ترجیح بده. نه اینکه خودت اوستایی و خوب اصلاح می کنی برا همین نمیاد اینجا!
_دارم شاگردی میکنم، ایشالا یاد میگیرمو یه سلمونی میزنم.
منیرخانم غرغر کنان می گوید:
_باشه! هر موقع سلمونی وا کردی بیا اسم دختر منو ببر. دست ننه ات هم درد نکنه، خداحافظ!
منیرخانم در را می بندد و زیر لب چیزهایی می گوید. بعد هم رو به من می گوید:
_فکر میکنه ازدواج کردن کشکیه! جوونای امروزی عقل تو کله شون نیست. نمیدونم چی تو اون قیافه و مخش دیده که عاشق گلی شده!
گلی ماشالله قیافه ش مثل پنجه آفتابه! دیوونه نشدم بدمش به این پسره ی گلابی!
گلی که تا آن موقع چادر جلوی صورتش بود، چادرش را کنار میزند و می گوید:
_اینطور نگو مامان! گناه داره!
_نگاش کن! تو دیگه طرفداری اون پسره رو نکن که خوشم نمیاد.
گلی در گوش مادرش چیز هایی زمزمه می کند که من نمیفهمم.
بعد هم دکمه هایی را روی میز می گذارد و می رود.
تا غروب پشت چرخ می شینم و زود کار را یاد می گیرم.
منیرخانم خیلی از من خوشش آمده چون زود کار ها را بلد می شوم.
اذان که می دهند وضو می گیرم و ته مغازه که حالت پَستو مانند دارد؛ روزنامه می اندازم و نماز می خوانم.
بعد از نماز منیرخانم می گوید:
_آفرین پس اهل دین و ایمونی! کمتر جوونی پیدا میشه که اینطور باشه.
لبخندی میزنم که می پرسد:
_اهل همین محله ای؟ من خیلی پر حرفی کردم امروز!
همان طور که از جا بلند می شوم، می گویم:
_آره، چند کوچه بالاتر. نه این چه حرفیه، خوبه یکی حرف بزنه و حوصله ی آدم سر نره.
_همه بهم میگن حَرافم! والا خودمم قبول دارم ولی چه کنم؟ درد زندگی رو تو خودم بریزم دیگه دلو دماغم به کار نمیره. ماشالله تو هم خیلی زود راه افتادیا! دختر من میره دانشگاه برای همین کمکم نمیاد.
به یاد دانشگاه می افتم. با اینکه خیلی اذیت شدم اما درس خواندن برایم لذت بخش تر از این حرف ها بود.
سری تکان می دهم و حرف های منیرخانم را تایید می کنم.
ساعت شش می شود و از منیرخانم خداحافظی می کنم. هوا تاریک شده و نور تیربرق ها کوچه را از تاریکی در آورده است.
قدم زنان به خانه می رسم و در را باز می کنم. دایی در خانه نیست، دلم می خواهد جواب نامه های آقاجان را بدهم برای همین کاغذی در می آورم و می نویسم:" بسم رب الکعبه...
سلام میدهم از راه دور در حالی که قلب هایمان همیشه بهم نزدیک است. ببخشید که جواب نامه هایتان را زود تر ندادم چون دیر به دستم رسید.
از مادر تشکر میکنم برای چیزهایی که فرستاد و من را خوشحال کرد.
برایم دعا کنید! این روزها حس و حال عجیبی دارم.
نمیدانم اگر بگویم چه میکنید اما نمیتوانم پنهان کار باشم و می گویم که من از دانشگاه انصراف دادم.
آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را شناخت.
آنها میخواستند پا روی عقایدی بگذارم که شما از کودکی به من یاد دادید ولی من این کار را نکردم و عقایدشان را به سخره گرفتم و رسوایشان کردم.
اکنون در کلاس های حاج آقا امامی شرکت می کنم و تفسیر قرآن و نهج البلاغه را یاد میگیرم. به تازگی در خیاطی مشغول به کار شدم.
دلم نمیخواهد برایم بی تابی کنید و بگوید که برگردم چون به قول آقاجان دارم چیزهای جدیدی کشف می کنم پس نگران نشوید.
سعی میکنم تلفن و نامه بدهم تا بی خبر از من نباشید. به آقامحسن، لیلا و محمد سلام برسانید و فاطمه را ببوسید.
خداحافظتان... ریحانه."
کاغذ را در پاکت می اندازم و از کشو تمبری برمیدارم و رویش می چسبانم.
نامه را روی میز می گذارم تا صبح که به مسجد می روم با خود در صندوق بیندازم.
شب دایی می آید و با خیال راحت می خوابم. صبح با صدای قوقولی قووی خروش همسایه از خواب می پرم.
دایی انگار رفته تا نان بخرد. به آشپزخانه میروم و میبینم چای دم شده و سفره پهن است.
انگار دایی رفته! صبحانه را می خورم و نامه را در کیفم می گذارم و از خانه بیرون می روم.
سر کوچه ژاله را میبینم و هم را در آغوش می کشیم.
ظاهرا برای دیدنم آمده اما می گویم باید به مسجد بروم.
ژاله می گوید:
_جمعه است! کجا میری؟
می خندم و می گویم:
_از کی تاحالا مسجدا جمعه میبندن؟ کلاس دارم باید برم.
_فکر کردم وقت داری حالا که دانشگاه نمیای ولی انگار سرتو شلوغ تر کردی!
نمی توانستم لب و لوچه ی آویزان شده اش را ببینم و می گویم:
_عیبی نداره! بیا باهم بریم.
می خواستم تاکسی بگیرم که ژاله گفت که ماشین آورده و با ماشینش می رویم.
ماشین مدل بالایی داشت و خیلی تر و تمیز بود. نمی دانستم اگر خانمهای مسجد من را با این ماشین ببینند چه فکری می کنند.
بیشتر خانمهایی که توی کلاس حاج آقا امامی بودند از من بزرگتر هستند و فقط یک خانم ۲۵ ساله به من نزدیک تر استبرای همین بیشتر اوقات کنار مرضیه خانم می نشینم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت47
باهم کتاب هایمان را رد و بدل می کنیم و من نوار های آیت الله خمینی را از او می گیرم. زن مومن و متدینی است، او می گفت که همسرش را ساواک دستگیر کرده اما باز دست از جهاد نمی کشد!
واقعا چنین زنی برایم قابل تحسین است.
به ژاله می گویم سر کوچه بایستد تا من برگردم.
حاج آقا امامی پشت میز کوچکش نشسته است و خانم ها هم نشسته اند.
سلام می دهم و کنار مرضیه خانم می نشینم.
رو به حاج آقا می گویم:
_ببخشید حاج آقا من باید زودتر برم ممکنه مطالب مهم رو بگید؟
حاج آقا عینکش را بالا می دهد و با لبخندی که پس زمینه ی چهره اش است می گوید:
_من مطالب رو به خانم حمیدزاده میدم فقط یک اعلامیه هست که باید بگیرید.
جلو می روم و اعلامیه را می گیرم. مرضیه خانم با مهربانی در گوشم می گوید:
_نگران نباش من مطالبو بهت میرسونم فقط مراقب اون اعلامیه باش. بزارش لایه کتاب یا کیف پولیت.
از این که دلسوزم است احساس خوبی دارم و تشکر می کنم. از همه خداحافظی می کنم و از مسجد بیرون می روم.
ژاله با ماشینش چراغ می دهد و به طرفش می روم. با لبخند کنارش می نشینم که می پرسد:
_چرا اینجا میای؟
_کلاسای تفسیر قرآن اینجا برگزار میشه.
_آها! خوب خودتو سرگرم کردی!
میخندم و می گویم:
_آره دیگه، من بیکار نمی شینم. تازه بعد از ظهر یا وقتی که ازینجا میرم باید برم خیاطی.
ژاله انگار حرف هایم را نمی شنود و با تردید می پرسد:
_ارزششو داشت که دانشگاه رو ول کردی؟
رو به او برمیگردم و کاملا مصمم می گویم:
_میشه گفت آره ولی اگه دانشگاه خوب بود هیچی جاشو نمی گرفت.
_اینا رو ول کن! امروز کجا بریم؟
_من ساعت ده باید خیاطی باشم.
_عه چه بد! میخواستم ببرمت سینما ولی خب میریم یه کافه و صبحانه میخوریم.
_من صبحانه خوردم.
_من نخوردم! معده ام دادش درومده!
ژاله ما را به کافه ای می برد و من چای میخورم و او سفارش صبحانه می دهد.
تا سفارش ها را بیاورند از او میخواهم در مورد دانشگاه بگوید. او هم تعریف می کند که شهناز برگشته است و کمتر حرف های مرا می زند، انگار حساب کار دستش آمده و آن زمان ها به هوای من حرفی میزده.
بعد هم انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد می گوید:
_راستی!
_چی؟
_مرتضی سراغتو ازم گرفت.
نمی فهمیدم از چه می گوید و پرسیدم:
_مرتضی؟ کی هست؟
گارسون سفارش را آورد، ژاله نتوانست صبر کند تا گارسون برود و بعد حرف بزند برای همین می گوید:
_همون پسره که اون روز با تو دیدم. گفتم خبریه تو گفتی نه!
کمی به مغزم فشار آوردم و جرقه ای مرا به یاد آن روز انداخت که دفتر و جزوه ام را پس داد.
با بی خیالی می گویم:
_خب؟
_هیچی منم گفتم تو انصراف دادی البته نگفتم چرا.
چای را برمیدارم و زیر لب می گویم:
_کار خوبی کردی! ازش خوشم نمیاد.
ژاله با شیطنت نگاهم می کند و می گوید:
_ولی من فکر میکنم اون به تو حسایی داره!
_خب داشته باشه! به من چه.
نگاهی به ساعتم می کنم که کمتر از یک ساعت وقت دارم. به ژاله ساعت را گوشزد می کنم و دست می جنباند.
از کافه که بیرون می آییم مرا یک راست به خیاطی می برد و از او خداحافظی می کنم.
حرف های ژاله مرا به عالم فکر و خیال می برد و نمی توانم کار کنم.
منیرخانم چندباری غرغر می کند تا حواسم جمع می شود. سریع کارم را تمام می کنم و به خانه می روم.
به سمت یخچال می روم تا آب بنوشم.
روی برگه ای دایی نوشته که امشب نمی آید. هنوز ماجرای دو مستشار آمریکایی را از یاد نبرده ام. دلم نمیخواست افکارم را با دایی درمیان بگذارم اما دوباره فکر و خیال به سرم می زند.
ظهر خاگینه میخورم و به خیاطی می روم. دم خیاطی حسین از گلی خواهش می کرد کمی بایستد تا باهم حرف بزنند.
گلی با دیدن من تعجب می کند و قبول نمی کند.
از کنارشان با خنده رد می شود و وارد خیاطی می شوم. منیر خانم باز حرف هایش گل می کند و حرف میزند. من حواسم پی دیگر است و به دایی فکر می کنم، هر چه میگویم دایی بچه نیست! یا اولین بارش نیست که شب نمی آید، به کتم نمی رود!
منیرخانم صدایش را بالا می برد می گوید:
_حواست هست؟ کجایی؟
سریع سرم را تکان می دهم و می گویم:
_ بله! همینجام!
نگاه مشکوکی به من می اندازد و می گوید:
_نچ اینجا نیستی! پاشو دستو صورتتو آب بزن بیا!
به جای آب زدن، وضو میگیرم و مشغول می شوم سعی میکنم دیگر مغزم فعال نباشد و خیال به سرش نزند.
یکم بیشتر می مانم تا جبران کنم. ساعت نزدیک هفت می شود و به خانه می روم. یاد نامه می افتم که پستش نکردم!
فراموش کاری به خودم می گویم و نامه را توی صندوق می اندازم و بعد به خانه برمی گردم.
گرسنه ام نیست و روی تخت ولو می شوم. نمیدانم چطور خوابم می برد که با صدای زنگ در بیدار می شوم!
از پشت در می پرسم:
_کیه؟
صدای مردی می آید که می گوید:
_منم کمیل! درو باز کن.
شک میکنم چون دوست های دایی هرجا دایی باشند می روند نه اینجا!
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت48
پشیمان می شوم که جواب دادم. غول استرس به جانم می افتد و هر لحظه می خواهد خفه ام کند!
ضربان قلبم بالا و بالاتر می رود آنقدر که میخواهد سینه ام را بشکافد و بیرون بپرد!
بی تابی قلبم امانم را می برد و با قرص آرامش می کنم. کمی که می گذرد صدای در زدن قطع می شود و به دنبالش آسوده می شوم.
سنگ ریزی به شیشه ی نشیمن می خورد و ترسم بیشتر می شود.
به حیاط می روم و چوب دستی که دایی برای تکاندن برگ های درخت استفاده می کند را برمی دارم.
چشمم به ماه وسط حوض می افتد انگار دارد آب تنی می کند.
کنار پنجره می ایستم تا سرکی بکشم که صدای نفس نفس زدن می آید؛ دقیقه ای بعد دو دست روی پنجره ی نیمه باز می نشیند و آن را هل می دهد.
پنجره باز می شود و مردی خودش را بالا می کشد و از پنجره داخل می آید.
پشت کتابخانه می ایستم تا مرا نبیند. چوب دستی را در دستم محکم می گیرم.
وقتی قامتش از پنجره رد می شود پشت به من می ایستد. فرصت خوبی است تا کارش را تمام کنم برای همین چوب را بالا می برم و به پشت گردنش می زنم.
بیچاره روی زمین پخش می شود و با کله روی فرش می افتد.
دست هایم شروع می کنند به لرزیدن، دلم میخواهد از عمق جان داد و فریاد راه بیاندازم و تا میتوانم فرار کنم اما به کجا؟ بعد هم اگر داد بزنم و کسی بیاید مرا به جرم قتل اعدام می کنند!
افکار صدمن یه غاز را کنار می گذارم و به فکر چاره می شوم. باید ببینم زنده است یا مرده؟
دلم نمیخواهد به او دست بزنم برای همین با چوب صورتش را هل می دهم و بدن اش را راست می کنم.
با دیدن چهره اش در عالمی دیگر فرو می روم و روی زمین می افتم.
چشمان مشکی و ابروهای کشیده اش هنوز در خاطرم مانده!
عصبانی می شوم که چرا به اینجا آمده؟ اصلا دایی را از کجا می شناسد؟
خیال میکنم مرا تعقیب کرده و سر از زندگی ام درآورده! هر چه باشد در تعقیب و گریز مهارت دارد.
دستم را به بینی اش نزدیک می کنم، نفس های نامنظم و کوتاهی دارد اما زنده است!
طنابی که لباس ها را به آن آویز می کنیم را از دیوار حیاط می کَنَم و با چاقو می بُرم.
خیلی با احتیاط دست و پایش را با می بندم و مراقبم دستم به او نخورد.
بالای سرش می ایستم و نگهبانی می دهم. با خودم می گویم اگر به هوش بیاید و دست و پایش را بسته ببیند حتما برای رهایی تقلا می کند. شاید داد بزن و قیل و قال راه بیاندازد! شاید هم مرا تهدید کند و بترساند!
با خود می گویم این طور نمی شود و با چسب دهانش را هم می بندم. دستم به موهایش که میخورد چندشم می شود و ده باری با آب می شویم اما احساس میکنم باز هم خوب نشده!
حوله ای که دستم را با آن خشک کرده ام را هم چند بار میشویم! به کل عقلم را باخته ام و نمی دانم چه می کنم.
روی پله های حیاط می نشینم و سعی میکنم به کسی که داخل خانه است فکر نکنم، اما غیر ممکن است!
ضربان قلبم هم دست بردار نیست! آنقدر کلافه ام که دوست دارم از سینه بیرون بکشمش و زیر پا له کنم!
گاهی با نگاهم ماه را در نظر می گیرم که روی دیوار نشسته و در شب پرسه می زند.
خدا خدا میکنم دایی زودتر برگردد و شر این مرد را از سرم کم کند.
یک ساعتی در عالم خودم سرگردانم و با اضطرابی که در وجودم است فکر می کنم.
ناگهان صدای خش خشی از خانه به گوشم می خورد.
مثل فنری از جا می پرم و به داخل سرک می کشم.
ظاهرا به هوش آمده و سعی دارد به پشتی تکیه دهد.
چشمانش دو دو می زند و مثل کاسه ی خون است، نمیدانم نزدیک بروم یا خودم را مخفی کنم.
دوراهی سختی است اما اگر بتواند دست هایش را باز کند و من نفهمم چه؟ اگر قایم شوم می آید و حسابم را می رسد!
اخم غلیظی بین پیشانی ام می نشانم و چوب به دست وارد خانه می شوم.
تا من را می بیند چشمانش را مثل توپی باز می کند. نمیدانم الکی تعجب کرده یا واقعی است؟
حدس میزنم میخواهد طبیعی رفتار کند و بگوید چیزی از بودن من در این خانه نمیدانسته.
لرزش دستانم را مخفی میکنم و با صدایی که هم می لرزد و هم عصبی است داد می زنم:
_تو اینجا چیکار می کنی؟
مرتضی دستانش را بالا می آورد و چیزهایی میگوید که نامفهوم است.
چشمانم را ریز می کنم و می گویم:"درست حرف بزن!"
با دستانش به دهان بسته اش اشاره می کند و باز چیزهایی می گوید. عصبی می شوم و می گویم:
_فکر کردی خیلی زرنگی؟ یا چون با یه دختر طرفی خودتو بالا میگیری؟
دهنتو باز کنم که جار و جنجال به پا کنی؟ نخیر! اگه میخوای همین طوری حرف بزن وگرنه مهم نیست برام حرفات.
بیچاره سعی دارد شمرده شمرده چیزی بگوید اما چسب مزاحم است.
این را خودم میفهمم ولی چون ابهت لکه دار نشود آن را انکار می کنم.
توی اتاق میروم و در را قفل می کنم. گوشه ی تخت مچاله می شوم و سرم را روی زانوهایم می گذارم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
اعمال قبل خواب ♥️
شبتون حسینی 🌸
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از زائر میپرسند
چرا پیراهنت پینه بسته...
جوابی که میده شنیدنیه
#اربعین
#امام_حسین
#امام_زمان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه بی بهانه برلبامه چون ترانه
دوستدارمیااباعبدالله🫀
#امیرحسینحضرتی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳
22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واااای همه ِدارو و ندارم❤️🩹
#حسینستوده
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشق ِروز ِمحشرم . .🫀
#امیرحسینحضرتی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳
▪️من پدر را و برادرم را و هفده نفر از اهل بیتم را باهم از دست دادم در حالی که قطعه قطعه شده بودند.
چگونه گریه نکنم و عزاداری را تمام کنم ؟
-امام سجاد علیه السلام
#امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کربلا
آغوشی که تنها پناه خستگان است!💔
#اربعین
#امام_حسین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگاه اندوه میخواهد مرا بشکند
یاد تو میافتم و قلبم لبخند میزند(:
السلام علیک یابن امیرالمؤمنین🖤✨
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳
-جانم به قربانت
ای دور از نظری که از ما دور نیست🫀:)
-دعایندبه🌱
-اللهمعجللولیکالفرج✨
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
۱ شهریور ۱۴۰۳