🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت48
پشیمان می شوم که جواب دادم. غول استرس به جانم می افتد و هر لحظه می خواهد خفه ام کند!
ضربان قلبم بالا و بالاتر می رود آنقدر که میخواهد سینه ام را بشکافد و بیرون بپرد!
بی تابی قلبم امانم را می برد و با قرص آرامش می کنم. کمی که می گذرد صدای در زدن قطع می شود و به دنبالش آسوده می شوم.
سنگ ریزی به شیشه ی نشیمن می خورد و ترسم بیشتر می شود.
به حیاط می روم و چوب دستی که دایی برای تکاندن برگ های درخت استفاده می کند را برمی دارم.
چشمم به ماه وسط حوض می افتد انگار دارد آب تنی می کند.
کنار پنجره می ایستم تا سرکی بکشم که صدای نفس نفس زدن می آید؛ دقیقه ای بعد دو دست روی پنجره ی نیمه باز می نشیند و آن را هل می دهد.
پنجره باز می شود و مردی خودش را بالا می کشد و از پنجره داخل می آید.
پشت کتابخانه می ایستم تا مرا نبیند. چوب دستی را در دستم محکم می گیرم.
وقتی قامتش از پنجره رد می شود پشت به من می ایستد. فرصت خوبی است تا کارش را تمام کنم برای همین چوب را بالا می برم و به پشت گردنش می زنم.
بیچاره روی زمین پخش می شود و با کله روی فرش می افتد.
دست هایم شروع می کنند به لرزیدن، دلم میخواهد از عمق جان داد و فریاد راه بیاندازم و تا میتوانم فرار کنم اما به کجا؟ بعد هم اگر داد بزنم و کسی بیاید مرا به جرم قتل اعدام می کنند!
افکار صدمن یه غاز را کنار می گذارم و به فکر چاره می شوم. باید ببینم زنده است یا مرده؟
دلم نمیخواهد به او دست بزنم برای همین با چوب صورتش را هل می دهم و بدن اش را راست می کنم.
با دیدن چهره اش در عالمی دیگر فرو می روم و روی زمین می افتم.
چشمان مشکی و ابروهای کشیده اش هنوز در خاطرم مانده!
عصبانی می شوم که چرا به اینجا آمده؟ اصلا دایی را از کجا می شناسد؟
خیال میکنم مرا تعقیب کرده و سر از زندگی ام درآورده! هر چه باشد در تعقیب و گریز مهارت دارد.
دستم را به بینی اش نزدیک می کنم، نفس های نامنظم و کوتاهی دارد اما زنده است!
طنابی که لباس ها را به آن آویز می کنیم را از دیوار حیاط می کَنَم و با چاقو می بُرم.
خیلی با احتیاط دست و پایش را با می بندم و مراقبم دستم به او نخورد.
بالای سرش می ایستم و نگهبانی می دهم. با خودم می گویم اگر به هوش بیاید و دست و پایش را بسته ببیند حتما برای رهایی تقلا می کند. شاید داد بزن و قیل و قال راه بیاندازد! شاید هم مرا تهدید کند و بترساند!
با خود می گویم این طور نمی شود و با چسب دهانش را هم می بندم. دستم به موهایش که میخورد چندشم می شود و ده باری با آب می شویم اما احساس میکنم باز هم خوب نشده!
حوله ای که دستم را با آن خشک کرده ام را هم چند بار میشویم! به کل عقلم را باخته ام و نمی دانم چه می کنم.
روی پله های حیاط می نشینم و سعی میکنم به کسی که داخل خانه است فکر نکنم، اما غیر ممکن است!
ضربان قلبم هم دست بردار نیست! آنقدر کلافه ام که دوست دارم از سینه بیرون بکشمش و زیر پا له کنم!
گاهی با نگاهم ماه را در نظر می گیرم که روی دیوار نشسته و در شب پرسه می زند.
خدا خدا میکنم دایی زودتر برگردد و شر این مرد را از سرم کم کند.
یک ساعتی در عالم خودم سرگردانم و با اضطرابی که در وجودم است فکر می کنم.
ناگهان صدای خش خشی از خانه به گوشم می خورد.
مثل فنری از جا می پرم و به داخل سرک می کشم.
ظاهرا به هوش آمده و سعی دارد به پشتی تکیه دهد.
چشمانش دو دو می زند و مثل کاسه ی خون است، نمیدانم نزدیک بروم یا خودم را مخفی کنم.
دوراهی سختی است اما اگر بتواند دست هایش را باز کند و من نفهمم چه؟ اگر قایم شوم می آید و حسابم را می رسد!
اخم غلیظی بین پیشانی ام می نشانم و چوب به دست وارد خانه می شوم.
تا من را می بیند چشمانش را مثل توپی باز می کند. نمیدانم الکی تعجب کرده یا واقعی است؟
حدس میزنم میخواهد طبیعی رفتار کند و بگوید چیزی از بودن من در این خانه نمیدانسته.
لرزش دستانم را مخفی میکنم و با صدایی که هم می لرزد و هم عصبی است داد می زنم:
_تو اینجا چیکار می کنی؟
مرتضی دستانش را بالا می آورد و چیزهایی میگوید که نامفهوم است.
چشمانم را ریز می کنم و می گویم:"درست حرف بزن!"
با دستانش به دهان بسته اش اشاره می کند و باز چیزهایی می گوید. عصبی می شوم و می گویم:
_فکر کردی خیلی زرنگی؟ یا چون با یه دختر طرفی خودتو بالا میگیری؟
دهنتو باز کنم که جار و جنجال به پا کنی؟ نخیر! اگه میخوای همین طوری حرف بزن وگرنه مهم نیست برام حرفات.
بیچاره سعی دارد شمرده شمرده چیزی بگوید اما چسب مزاحم است.
این را خودم میفهمم ولی چون ابهت لکه دار نشود آن را انکار می کنم.
توی اتاق میروم و در را قفل می کنم. گوشه ی تخت مچاله می شوم و سرم را روی زانوهایم می گذارم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
اعمال قبل خواب ♥️
شبتون حسینی 🌸
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
3.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از زائر میپرسند
چرا پیراهنت پینه بسته...
جوابی که میده شنیدنیه
#اربعین
#امام_حسین
#امام_زمان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقانه بی بهانه برلبامه چون ترانه
دوستدارمیااباعبدالله🫀
#امیرحسینحضرتی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واااای همه ِدارو و ندارم❤️🩹
#حسینستوده
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشق ِروز ِمحشرم . .🫀
#امیرحسینحضرتی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
▪️من پدر را و برادرم را و هفده نفر از اهل بیتم را باهم از دست دادم در حالی که قطعه قطعه شده بودند.
چگونه گریه نکنم و عزاداری را تمام کنم ؟
-امام سجاد علیه السلام
#امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #کربلا
آغوشی که تنها پناه خستگان است!💔
#اربعین
#امام_حسین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
960.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگاه اندوه میخواهد مرا بشکند
یاد تو میافتم و قلبم لبخند میزند(:
السلام علیک یابن امیرالمؤمنین🖤✨
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
-جانم به قربانت
ای دور از نظری که از ما دور نیست🫀:)
-دعایندبه🌱
-اللهمعجللولیکالفرج✨
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عالم رو خبر کنید بابای من اومده🖤
شهادت غریبانه حضرت رقیه سلاماللهعلیها تسلیت باد🥀
#شهادت_حضرت_رقیه
#حضرت_رقیه
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
دخترها بابایی نیستند؛
باباها دختریاند!
این را وقتی حسین علیهالسلام
با سر به دیدن رقیه سلاماللهعلیها آمد،
فهمیدیم!(:🖤
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃